داداشم تازه دوماهه نامزد کرده
چن شب پیش اومدن خونمون برای افطار. مامانم اینا هم دعوت کردم. من یه نوزاد دارم از صبح پاشدم سه نوع غذا و فرنی و سالاد و... دست تنها درست کردم طوری که غروب از کمر درد افتادم. خلاصه اینا اومدن و منو مامانم سفره رو گذاشتیم و عروسمون فقط نون اورد سر سفره اونم من بهش گفتمکه پاشد
بعد موقع جمع کردن سفره بچه ام شروع کرد گریه. مامانم گفت تو بچتو بگیر من جمع میکنم. من دیدم عروسمون سر سفره داره بشقابارو داخل هم میزاره توی دلم کفتم عروسمونم هس کمک مامانم میکنه . چون مامانم سه بار عمل قلب کرده و کارای خونه خودشو با کمک بابام انجام میده
خلاصه بچمو گرفتم که برم پوشکشو عوض کنم و شیر بدم دیدم ۲ دقیقه نشد شوهرم اومد توی اتاق گفت زودتر بیا مامانت دست تنهاس نمیتونه گناه داره
رفتم دیدم عروسمون دست داداشمو گرفته روی مبل نشسته مامانم با اون قلب مریض داره اون همه ظرف رو میشوره
انقدر ناراحت نشدم
اصلا کاری به عروس و خواهرشوهر اینا ندارم
من خونه یه غریبه هم برم میگم از صبح میزبان زحمت کشیده غذا تهیه کرده من ۴ تا ظرف رو کمک کنم بشورم چیزی نمیشه
یا حداقل یه تعارف میکرد
بخدا من میرم خونه مادرشوهرم. ببینم مادرشوهرم کار میکنه اصلا نمیتونم به خودم اجازه بدم که بشینم
بهش میگم شما بشین من انجام میدم
میدونم کسی که مهمون دعوت میکنه نباید انتظار کمک داشته باشه ولی باور کنین من خودم یه بار به عروسمونم گفتم من شهر دیگه ام تو مثل دختر مادرم. تو که نزدیکی هوای مامانمو داشته باش
بحث کار کردن نیس بحث اینه که من میگفتمحالا که من نزدیک مادرم نیستم داداشمو عروسمون هستن خیالم راحته
ولی الان فهمیدم اصلا اینطور تیس
بعد جالبه داداشم همش میگفت این اخلاقش خیلی خوبه اهل پز دادن و ابنا نیس خاکیه
ولی واقعا از کارش ناراحت شدم