مستقل یادم نمیاد اخرین عید سال 97بود فکر کنم اونم از یه ماه قبلش گفته بودم ما میاییم واستادن خونه شون
پنجم همه باهم برگشتیم شهرستان
درسته غربت و دوری از خانواده سخته براشون دوست دارن تعطیلات زیاد عید بیان تحدید قوا کنن
از طرفی خیلی دلم میسوزه براشون که باز میرن شهر غریب و مشغول کار و بار و زندگی هم دلم نمیخواد خب کل عید من و بچه هام به مهمان داری بگذره
نمیشه هم که وقتی خواهر برادرای هر دو طرف اینجان من پاشم برم مسافرت چون دل خودم هم تنگ میشه براشون البته که خیلی هم خوش میگذره فقط همین خستگی بشور بساب و مهمانداری
یه سال عید شب دوازدهم نزدیک سی نفر از خانواده دایی شوهرم اومدن عید دیدنی البته بماند که کار اونا از عمد همینه
دیرتر میان که مثلا میوه اجیل کمتر باشه برن حرف بزن
ن منم شناختمشون
همیشه دهم به بعد خرید مجدد مفصل دارم میدونم شب قبل سیزده میان هم برا تنقلات سیزده بدر میمونه
تصور کن هنوز پیشدستی و لیوانا رو نشسته بودم گروه بعدی که اونام هفت هشت نفر بودن و چون مسافرت بودن عید دبدنشون مونده بود به شب اخر اومدن
تا پذیرایی شدن و رفتن شده بود 11شب
شام خوردم و وسایل فردا رو چیدم دیگه از خستگی نا نداشتم