حالا یه عده از بدبختی تو خونه پدر و عاقبت به خیری تو خونه شوهر گفتن
منم مبخام از خوشی خونه پدر ینی خونه بابام وضمون متوسط بود هر سال سه یا چهارتا مانتو داشتم با چن تا شال و یک جفت کفش و یه دونه شلوار .....
ولی خب اونطوری ک هرموقع دلمون بخاد لباس بخریم و اینا نبود ولی کهنه و زوار در رفته هم نبودیم
اومدم شوهر کردم هر روز سرکوفت و بدبختی ک تو هیچی ندار بودی نمیدونم خونه بابات ندیدی و .....
درحالی ک اینطوری نبود سالی یک یا دو بار مسافرت میرفتبم
شای. همرو نمیرفتیم رستوران مامانم غذا میپخت ولی مثلا از یک هفته دو وعده رو حتما رستوران میخوردیم
بقیشم مثلا گوشت چرخکرده یا مرغ میخریم مامانم میپخت
حالا خونه شوهر ده ساله ازدواج کردم کلا. دو بار رفتم بیرون تز شهر اونم همش خودم پختم
بابام خونش اپارتمانیه یه بار شوهرم برگشت گف بابات خونش در ندارع ک
خیلی دلم شکست خیلی بعد ۸ سال ک این حرفو زده هنوز جای زخمش درست نشده
نمیدونم از کجا بگم ولی سرنوشت ما هم اینه دیگ🥲