من خانوادم از فقیر رد کرده بودن. مسکین بودیم. بابام افسردگی شدیید داشت و گوشه خونه با قرص خواب بود. مامانم خدمتکاری میکرد. اوج نوجونیم فقط به گریه گذشت از تحقیر همکلاسی هام. رفتم دانشگاه پول برام نمیفرستادن . سه روز غذا نداشتم بخورم تو کوچه غش کردم. یادم نمیره. یه خانومه داشت میرفت بیرون از در خونه منو دید. گفت چیه گریه م گرفت . سریع رفت تو خونش برام دو تا سیب و یه قازی نون پنیر سبزی آورد. وقتی داشتم میخوردم دستام میلرزید😔😔😔😔😔
الان نصف شبها از خواب میپرم. به در و دیوار نگاه میکنم که نکنه هنوز تو اون روزها باشم و بقیه زندگیم خواب بوده باشه😔
مادرم از شدت کار و سالها فقر و تغذیه بد زود فوت کرد.
الان گاهی شده غذا که میخورم صورتش میاد جلو چشمم. اشکام میچکه تو سفره. شوهرم از این نظر خیلی خوبه. میدونه یاد چی افتادم صبوری میکنه و هیچی نمیگه 😔😔😔
بخاطر این حجم سخای که حق هیچ انسانی نیست بچه دار نشدم و نخواهم شد.