خب خب این تایپک مخصوص خودمه:)
اصرارفامیل درکودکی به پدرکه بروبرابچه هات لباس شب عیدی بخرگناه دارن ولی توجه نمی کرد
گریه کردن وحرص خوردن هرساله نزدیک عید،جهت خریدلباس وبعدش شنیدن سرکوفتهای زیادتاچندماه که پول منوشماتموم کردین ولی مافقط یه سال یکبار لباس می خریدیم:))
تحقیرشدن توی مدرسه چون پول نداشتم بابقیه بچه هابرم ساندویچ بخرم
مراسم عقددوستم روچون پول گل خریدن نداشتم،نرفتم
دادن پس اندازعیدی هام برای خریدن کتابای کنکور
استرس بیش ازحدطبیعی برای قبولی دانشگاه چون می دونستم تنهاراه ادامه دادنم قبولی توی دانشگاه دولتیه
پوشیدن مانتوی کهنه ی دبیرستان وحتی شلواری که پاره شده بودتوی دانشگاهی که دختراش هرروزلباس نومی پوشیدن وبادیدتحقیرنگات می کردن
وامان امان امان ازنگاه فامیل توی دورهمی هاوقتی همشون غذای خوب برای خوردن داشتن وسفرشون تکمیل بودوبرنامه ی سفرشون به راه وماهیچ مانگاه....
خوره ی استرس آینده که سنم داره بیشتروبیشترمیشه باوجود به اصطلاح پدری که هیچ پشتوانه ای برامون نذاشته واینکه هیچ وقت خواسته نشدیم؛)
ببخشیدطولانی شد...هیچ وقت نمیبخشمت بابا،ازت خیلی شکایت دارم خدا...