2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 31880 بازدید | 1825 پست


#پارت_519




خدایا بهم تحمل و صبر بده، انگار اینم میخواد منو تحقیر کنه. آب که سر بالا بره، چه یه وجب چه صد وجب... باید دید آخرش چی میشه؟


کفش‌ واکس خورده‌شو تکیه داد گوشه‌ی نیمکت و دست‌شو رو زانو گذاشت:

- شوکه شدم... یعنی چی شاهدخت فرار کرده!!


میتونم تصور کنم چه قیافه‌ی مزخرفی پیدا کرده... خوشحال و متعجب. از تکرار مکررات خسته بودم.

داستان فرار من و‌ سعید، داستان هزار و یک شبی بود که پایان خوشی نداشت، لااقل تا به الان.


ازش رو گرفتم و با فاصله گوشه‌ی دنج هواپیما روی نیمکت کم‌عرض دیواره نشسته و پا روی پا انداختم.

زیر چشمی بهش چشم دوختم.


اطرافم می‌چرخید و حرف میزد:

- از جرئتِت خوشم اومد، تو این کشور کسی نیست رو حرفِ پدرت حرف بزنه، اما تو نه تنها رو حرفش حرف زدی، بلکه با دشمنِش هم فلنگ رو بستی.


رو هوا آروم دستش رو بالا برد و اَدای هواپیما درآورد:

- جا تر بود و بچه‌ای هم نبود...


دستی به شکم برآمده‌اش کشید و دست دیگه‌شو سمت سبیلاش برد و تابی بهشون داد. جونش به این سبیلای خنده‌دارش بند بود:

- راستش رو بگم، خیلی خوشحال شدم.


در مقابل کاشف، فعلاً توان حرف زدن نداشتم. می‌شناسمش، میدونم چه جانوری هست... تا زهرِش رو نریزه دست‌بردار نیست. میدونم چه کارایی از دست خودش و پسرش برمیاد... به صغیر و کبیر رحم نمیکنن.


با انگشتاش سه رو نشون داد:

- گفتم که فرارت خوشحالم کرد، به سه دلیل... اول اینکه پدرت رو چزوندی... دوم با دشمنش ساخت و پاخت کردی و دَر رفتی... سوم جنگ شعله‌ورتر میشد و ما می‌تونستیم به اهدافمون برسیم.


نفس‌نفس میزد و دنبال جایی می‌گشت تا بشینه... حقم داشت، مثل یه فیل غول‌پیکر، دیگه بدنش نمی‌کشید. پاهاش‌ توان تحمل اون حجم از چربی و گوشت رو نداشت.


نِگاهم‌و ازش گرفتم و با حلقه‌َم مشغول شدم «مهدخت نگین حلقه هم‌رنگِ چشماتِ.»


- هی پسر، برام صندلی بیار!


به بیرون نگاه کردم. چند لحظه بعد راننده‌اش با یه صندلی بالا اومد. راننده نگاه گذرایی بهم انداخت و صندلی رو گذاشت.

- شناختیش بی‌پدر و مادر... شاهدخته که به این روز افتاده.


راننده دست رو سینه گذاشت و خم شد.

کاش می‌تونست بزنه تو دهن کاشف و بگه بی‌پدرومادر خودتی عوضی.

سری براش تکون دادم، رفت و کنار ماشین ایستاد.


هیکلِ چاق‌شو روی صندلی جا داد و صدای زاق و زوق صندلی بلند شد. سرفه ای کرد:

- اما حیف شد...‌هر‌چی‌ رشته بودم پنبه‌ شد، شاه مجبور به یه صلح اجباری شد تا به خاطر قولی که پیش همه داده بود، آبروش نره.


- جناب کاشف من وقت گوش دادن به حرفایِ تکراری شما رو ندارم، شاه کی تشریف میارن تا ببینَمِشون.

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره


#پارت_520




دلم می‌خواست تکه‌تکه‌اش کنم.

از جیب کوچیک کتش، سیگار برگی‌ رو از جعبه‌ی طلایی بیرون کشید و با مهارت بین انگشتاش چرخوند. با شنیدن جمله‌ام، لباش جمع شد و پِقی کرد و با صدای بلندی خندید. صدای خنده‌اش تو فضا پیچید.


لب به دندون گزیدم.

- آنقدر منتظرش باش تا علف زیر پات سبز بشه.


وا رفتم، دم‌ نزدم و همان‌طور ثابت و با ابرویی بالا داده نگاهش کردم. می‌دونستم حالا حالا‌ها پدر باهام کار داره.


- ملکه رو امروز از حبس آزاد کرد... ولی دستور داد کسی پیشت نیاد.


دود غلیظ سیگار تو هوا پخش شد.

دست رو دلم گذاشتم، خدا کنه پیشش بالا نیارم.

با نوک سیگار بهم اشاره کرد و یکی از چشماش‌ رو ریز کرد:

- تو باید چند روزی اینجا تو این وضعیت بمونی تا در موردت تصمیم بگیره.


از شنیدن خبر آزادی مادر خوشحال شدم... خداروشکر اومدنم به یه دردی خورد.

تو صورتم‌ دقیق شد.

- چرا به این روز افتادی تو؟


با فِس‌فِس از روی صندلی بلند شد و جلو اومد. انگشت اشاره‌اش رو جلوی صورتم گرفت:

- ببینم اونجا بهت غذا نمی‌دادن که اینقدر لاغر و شکسته شدی؟!!


باز با صدای بلندی خندید و سیگار به دندون گرفت. مثل مگس وزوز میکرد.

یاد زمانی افتادم که هنوز پیشش ارج و قرب داشتم و مثل سگ ازم حساب می‌برد.


حالم از بوی تعفن دهنش بهم خورد. نفسش‌ روی گونه‌هام پخش شد. سرم‌رو عقب بردم و با خشم نگاهش کردم.

خیلی جرئت پیدا کرده، بعد برگشت به کاخ، دُمش رو می‌چینم. حساب خیلیا رو باید برسم.


با حالت چِندِشی ادامه داد:

- تو برا سعید فقط یه عروسک خیمه شب بازی بودی.


با حرص به پایین تنه‌ام اشاره کرد:

- چند ماهی با شاهدخت‌مون حال کرد و بعدش مثل یه دستمال کثیف از زندگیش انداختِت بیرون، درسته؟


کم مونده بود، محتویات معده‌ام‌و روش خالی کنم.

- سعید خان... چند بار تکرار کن، تا یاد بگیری، وقتی اسمش رو به دهن میاری، قبلشم دهن لجنت رو‌ آب بکش.

انگشت‌مو با خشم جلوی صورتش تکون دادم‌:

- فهمیــدی؟؟


صدای سابیدن دندوناش رو میشد به وضوح شنید. حرفاش، ارزش جواب دادن نداشت ولی درمورد سعید باید بچزونمش.


از تن نجسش دور شدم و به ته هواپیما رفتم. نگاه سرخش، رو بدنم درحرکت بود.

خدا رو‌شکر مانتو و روسری داشتم.


#پارت_521




- تو و سعید خااااان، هیچ نقطه‌ی مشترکی با هم نداشتین... اون فقط به خاطر کشور و مردمش مجبور شد تو رو با خودش ببره.


باز مشتی پسته بار دهن متعفنش کرد.

- از اخلاقش خوشم میاد، همیشه خاص‌پسند بود...


چشمک وقیحی زد، دندون نیشش مثل نیش‌ مار برق زد:

- چند روزی باهاش بودی و ....


نباید بذارم تاثیر حرفاش‌، رو صورتم نمایان بشه. دنبال لِه کردنم بود.


- اون کارش همینه، فکر میکنی با مردای دیگه فرق داره... نه دختره ساده، اونم یکیِ بدتر از من و بابات.


بدون اینکه نگاهش کنم زیر لب غر زدم:

- کافر همه را به کیش خود پندارد.


باز به دنبالم اومد ته هواپیما:

- ولی لایقش نشدی که باهات بمونه، اون کسی رو لایق خودش نمیدونه...


پوست تخمه و پسته رو تُف کرد رو زمین.

هر کاری میکرد تا تحقیرم کنه.

- فکر نمی‌کردم انقدر ساده‌ باشی.


دستی به گره روسری بردم، دم‌ظهر هوای اون حلبی آهن واقعاً گرم بود.

- شنیدم حتی باهات ازدواج هم نکرده، درسته؟


از طعم گس جمله‌ی تلخش، در جا میخکوب شدم. این‌بار موفق‌ شد تحقیرم کنه، موفق‌ شد... این همه اطلاعات رو از کجا میدونه؟


با قدم‌های سُست به راهم ادامه دادم و به دیوار آهنی و سرد ته هواپیما تکیه زدم... برگشتم و نگاهش کردم.

به خاطر نور بیرون، توی هواپیما کمی تاریک بود و از هیکل گُنده‌اش فقط به سایه‌ی باریک رو زمین دیده میشد.

‌کاش‌ گورش‌ رو گم‌ کنه بره به درک.


نقطه به نقطه‌ی بدنم، زیر نگاه سوزانش می‌سوخت. طوری بند‌بند وجودم رو دید میزد که احتمالاً تا اون موقع آدمیزاد ندیده باشه.


کلاه‌شو رو سرش گذاشت. امیدوار به رفتنش،‌ نفس عمیقی کشیدم.

مثل اینکه حرفِ تازه‌ای یادش افتاده باشه، برگشت:

- راستی بویِ تو به مشام سلیمان هم رسیده، اومدنی تو راه قصر دیدمش.


دست به بدنه‌ی سرد هواپیما بردم تا نیفتم.

این دو تا چقدر حال بهم زن بودن.

دلشوره‌ام زیاد شد و قلبم گواه بد داد.


همه می‌دونستن سلیمان رو دست کاشف بلند شده و رکورددار فساد سازمان یافته بود. مشتری ثابت دخترای زیر هجده سال...

از وقتی خودم‌و شناختم سلیمان، ولیعهد کشور ثروتمند همسایه، خواستگارم بود.


#پارت_522




همه آرزوشون بود سلیمان دخترِ اونا رو برای ازدواج دائم انتخاب کنه، خدای ثروت مطلق، صاحب چند حلقه چاهِ‌نفت...

پاکی و وفاداریش، برای کسی مهم نبود. مهم‌ ثروتش بود که زندگی هفت نسل پشتشون رو تضمین میکرد.


اما سلیمان، من‌و برای ازدواج دائم انتخاب کرده بود، یه جمله‌ی معروفی داشت که همیشه تو مهمونیا بدون هیچ خجالتی با صدای بلند میگفت.


- من اگه یه روز هم از زندگیم مونده باشه دوست دارم اون روز رو از صبح تا شب با شاهدخت تنها باشم.


همه بلند می‌خندیدن، حالم از این جمله و خودش بهم می‌خورد. چند باری بهش‌ تذکر داده و حتی یک بار کار به سیلی رسید. سیلی محکمی که رد انگشتم، تو صورت گُر گرفته‌اش نقش‌ بست.

ولی آنقدر پر رو بود که بین اون همه آدم، پوزخندی زد و مشغول خوشگذرونیش شد.


پدر اجازه نمی‌داد تا اساسی ادبش کنم.

- دخترم اون هم‌پیمان ماست و حکم چک‌سفید امضاء رو داره... عوض اینکه بهش بِپری، چند روزی‌ باهاش مهربون باش.


چند روز؟؟؟

ترمه دو سه باری حسابش رو رسیده بود.

ولی اون آدم نمیشد، جنس خرابی داشت... فوق‌العاده خراب.

یادمه تو یکی از اون مهمونیای مجلل و شیکی که بخاطر تولدش تو ویلای شخصیش گرفته بود، خودمو به مریضی زدم تا پدر و مادر بی‌خیال اون مهمونی بشن، نه‌تنها بیخیال نشدن، بلکه خودشون هم با من و ترمه راهی‌ مهمونی شدن.


پدر به جوونا کار نداشت و طبقه‌ی بالای ویلا... با کاشف و رفقاش مشغول بازی بود و ملکه با هم‌رده‌های خودش، مشغول بحث... کسی کاری به کار من و ترمه نداشت، گوشه‌ی دنج حیاط زیر درختی نشسته بودیم.


- به‌به‌به... بوی خوبی میاد.

با صدای بلندی که گوش فلک رو کر کرد، همه‌ برگشتن‌ سمت سلیمان.

- بوی عشق... بوی بو.سه... بوی شاهدخت.


صدای خنده‌ی اطرافیان دیوونه‌تر از خودش، رو اعصاب بود. ابرویی بالا داده و نگاهش کردم. هیچ حرمتی نگه نمی‌داشت. حتی‌ برای خانواده‌ی سلطنتی.


- تو بازم پوزبند نبستی جناب سلیمان خان.


صدای خنده قطع شد. تلو‌تلوخوران جلو اومد، رو پاهاش بند نبود. تو یه حرکت سریع خم شد که.... جاخالی دادم و به زمین افتاد.

بلندش کردن... چنگ‌زدم به کیفم و به سرعت سمت ویلا رفتم. ترمه هم دنبالم میومد.


سلیمان‌سریع‌تر از اون، مچ دستم رو گرفت و کشید. افسار پاره کرده بود.

کیف مجلسی رو با تمام‌ قدرت کوبیدم تو صورتش، نوک تیز جواهرات، چند ردِسطحی تو صورتش انداخت.


آخی گفت و لب ورچید:

- خُب چرا لگد میزنی... ببخشید، یادم نبود باید تو خلوت بهت اظهار عشق میکردم نه تو جمع.


#پارت_523




صدای خنده‌ بلندتر شد... یه مشت آدم روانی که نمی‌دونن‌ به چی‌ دلخوش کنن؟

با این حرفش بین اون همه مهمون، ناراحتم‌ کرد.

قبل از اینکه اون جمع رو ترک کنم، ترمه ازم وقت خواست تا دستشویی بره.


تو سالن پا رو پام انداخته و خودمو با موبایل مشغول کردم تا زیاد تو چشم نباشم. اونقدر عصبانی بودم که کسی جرئت نزدیک شدن رو نداشت.

با فریاد و آخ و اوخ سلیمان، همه به سمت سالن بزرگ رفتن. کناری‌ ایستاده بودم و اون منظره‌ی زیبا رو نگاه میکردم و دلم خنک شد.


سلیمان لیوان لیوان آب میخورد و به زمین و زمان نفرین نثار میکرد.

-‌ سوختم... وای خدا جون سوختم.


با چشمای قرمز از اشک، که به زور باز می‌شد... به اطراف نگاهی انداخت.

- اگه بدونم کار کدوم سگ باباییه، که ج... میدم.


باز‌ زبون داغ و  سرخش رو مثل زبون سگ بیرون آورد و لَه‌لَه زد. هرچی آب و نوشیدنی و آبمیوه دم دست خدمتکارا بود، می‌ریختن تو خندق بلای سلیمان، ولی کارگر نبود که نبود.


ترمه با نیشی تا بناگوش باز، از کنارشون رد شد و کنارم اومد.

- خیکیِ خر زور، بِکش... تا تو باشی پا از گلیم خودت بیرون نذاری.


نگاهم تو نگاهش، قفل شد. خندیدم و لبام‌ رو به دندون گرفتم. چشمکی حواله‌اش کرده و بیرون زدیم.

تو ماشین برام توضیح داد، یواشکی رفته آشپزخونه‌ی ویلا و پودر فلفل تندی پیدا کرده و موقعی که سلیمان مشغول وراجی بوده، تا تونسته از اون فلفل، تو نوشیدنی قرمز و ناب سلیمان خالی کرده.


باید بهم حق داد؛ با دیدن‌ سعید که وقار و متانت و پاکی از حرکاتش، حرفاش و چشماش می‌بارید، یک دل نه صد دل عاشقش بشم. میون این همه آدم هرزه، چشمام یه مرد پاک رو دید، مردی که زن، اولین اولویت‌هاش نبود... اون یه مرد واقعی بود.


سعید با تمام مردای اطرافم فرق میکرد، حجب و حیایی که تو نگاهش بود به همه‌ی این مردای چشم‌چرونِ همیشه مسـت و عیاش می‌اَرزید...


برای اَمثال پدر و کاشف و سلیمان، زن وسیله‌ای بود تا باهاش خوش بگذرونن و بعد مثل دستمال کاغذی استفاده شده پرتش کنن تو کثافتا.



سرم رو بالا آوردم، ندیدمش.

کاشفِ شیطان‌صفت رفته بود و با حرفی که زد دل آشوبه‌ای عجیب به جونم انداخت.

اگه اینبار پدرم خامِ سلیمان میشد!!

اگه منو به سلیمان میداد!!

به خدا یا خودم رو می‌کشم یا اون نعش نجس رو... هنوز آنقدر قدرت داشتم تا خودمو خلاص کنم.


مردک آتیشی به دلم انداخت و رفت و حالا اون آتیش داشت به خاکستر تبدیلم میکرد.


#پارت_524




نزدیکای ساعت دو، سربازی یه بشقاب برنج و مرغ و یه لیوان آب برام آورد. سینی‌و رو زمین گذاشت و با احترام نظامی رفت‌.

با اینکه گرسنه بودم ولی میلی به غذا نداشتم. سرباز دوباره با یه زیرانداز برگشت، یه گوشه پهن کرد و رفت.


از اینکه تو اون وضعیت بودم، خجالت زده شدم... من لایق اون مکان نبودم. عاشق سعید بودن، یعنی باید پِی همه‌چی رو به تنت بمالی.

یه زمانی تو این کشور شاید قدرت داشتم.

ولی حالا باید گوشه‌ی یه هواپیمای باربری و رو زیرانداز بشینم و غذا بخورم.


بی‌خیال غذا شدم. چمدون رو برداشتم و باز سراغ عکس‌های خانواده‌ی عزیزم رفتم.

تک‌تک عکس‌ها رو با دقت نگاه کردم و برای هزارمین بار بوسیدم، باهاشون حرف زدم، گریه کردم و خندیدم.


الان داشتن تو اون باغ چی کار میکردن؟ شاید سفره انداختن، دسته جمعی دارن نهار میخورن! میگَن، میخندن... نه شاید هم از رفتن من ناراحت شدن و آقابزرگ جلسه گذاشته تا من‌و برگردونه. خدا کنه اینجوری باشه، میدونم سعید اَزم دست نمی‌کشه. با این فکر دلگرم شدم، روی زیرانداز نشستم، سینی رو جلو کشیدم و چند قاشق برنج خالی خوردم، بوی مرغ حالم‌و بهم میزد.


با فرود هر هواپیمایی، بیرون سرک می‌کشیدم و تا آخرین نفری که از پله‌های هواپیما پایین میومد رو چک می‌کردم، شاید سعید و آقابزرگ بیان دنبالم!


هواپیمای من گوشه‌ای پرت، کنار لانه‌ی دیگر هواپیما‌ها بود و کسی کاری به کارش نداشت. همه تو فرودگاه فهمیده بودن، مسافر هواپیمای باربری گوشه‌ی باند، کی هست ولی کسی جرئت نداشت تا بیاد و بهم کمک کنه. خبرا مثل یه ویروس نحس پخش میشد.

کاش بتونم با مادر حرف بزنم، دلم میخواد بیاد و از این وضعیت نجاتم‌ بده...


غروب شد. دلم از آسمون آخرین روزای شهریور گرفت. موقع خواب، یه تخت فلزی که صدای جِرو جِرِش آدم رو کلافه میکرد با دو تا پتو برام آوردن. یکی از پتو‌ها رو انداختم روی تخت و اون یکی رو هم روی بدنم کشیدم. تا صبح از صدای هواپیماها و صدای بلندگوها خوابم نبرد.


نصف شب از تخت اومدم پایین و از هواپیما خارج شدم. چند متر اون طرف‌تر سه سرباز با فاصله از هم وایساده بودن و کشیکِ هواپیما رو می‌کشیدن.

یکیشون اومد جلو و احترام نظامی گذاشت:

- مشکلی پیش اومده؟ چیزی لازم دارین؟


سری تکون دادم:

- لطفاً راحت باشید.

دست‌شو از کنار پیشونیش پایین آورد.

- میخوام کمی قدم بزنم.


مکثی کرد، برگشت و به هم‌قطاراش نگاهی انداخت.

- من معذرت میخوام شاهدخت. لطفاً به هواپیما برگردین، شما اجازه ندارین از اون خارج بشین.


سرش پایین بود و آب دهنش رو با صدا قورت داد:

- ممکنه یکی شما رو ببینه...



#پارت_525




بی‌هیچ حرفی برگشتم و تو تخت دراز کشیدم. فکر و خیال سعید دلم‌و شاد کرد، دلم با اون بودن رو می‌خواست.

از این شب‌ها زیاد گذروندم، از این شب‌هایی که حال خودمم ندارم... بغض دارم.


ذاتاً باید با هزار اتفاقات خوبی که تو باغ و کلبه‌ی جنگلی برام افتاده شاد باشم ولی بجای خنده گریه دارم. بجای قوی‌تر شدن ضعیف شدم، من انتظار این رفتار‌ها رو نداشتم. بجای آروم شدن، آشفته‌ام...


میدونم بالاخره صبح میشه، امیدم فقط به صبحه.

پتو رو چنگ‌ زدم. هوا واقعاً سرد بود و با همه‌ی لباسایی که پوشیده بودم باز زیر پتو لرزیدم. هوای این منطقه، نسبت به هوای کشور سعید، خیلی سردتر بود.


با صدای سرفه‌ی کسی از خواب بیدار شدم.

- با اجازه...


چشای پُف کرده‌ام رو نیمه باز‌ کردم. به‌قول ترمه، ویندوزم‌ بالا نیومده بود. با دیدن اونجا و اون غول‌فلزی... مغزم هنگ کرد.


- سلام شاهدخت خانم، صبحتون به خیر... بفرمائید صبحانه.


نیم‌خیز شده و نگاه متعجبی به سرباز بخت برگشته‌ای انداختم که سینی به دست منتظر کسب تکلیف بود.

پتو رو دور خودم پیچیدم و با چشمایِ نیمه‌باز پرسیدم:

- صبحونه؟؟


بدون جوابی، سینی‌و روی یه صندلی گذاشت و‌ رفت. پس این زندون فلزی، خواب نبود... واقعیت داشت.

سرد بود، آنقدر سرد که پاهام درد گرفته بود. نگاهی به سینی صبحونه‌ی کنار تخت انداختم. یاد روزی افتادم که با سعید به کشورش رفته بودم. تاریخ داشت تکرار میشد البته اینبار بدون سعید ...


سه روز تو معطلی و بی‌اطلاعی کامل سپری شد. سه‌روزه خسته‌کننده و جنون‌آمیز...

با تماشای عکس‌های توی چمدون خودم رو مشغول کردم... چاره‌ای نبود.


خبری از سعید نشد. اون سه روز، چشمام به پله‌های هواپیما‌ها خشک شد ولی آشنایی از اون پله‌ها، که حالا تنها امیدم بودن... پایین نیومد.


آنقدر فکر کردم که سردرد مهمون و همخونه‌ام تو اون قوطی حلبی شده بود.

چرا‌های زیادی تو مغزم رژه میرفت.

چرا نیومد، چرا کسی دنبالم نمیاد؟ چه از کاخ، چه از طرف سعید!!


آنقدر عکس‌ها رو دید زدم که گوشه‌ی بعضی‌ها تا خورده بود. اثر انگشتم، روی صورت سعید... سعیدِ خندون جا موند.

چه زیباست یادآوری تو، میان این همه خستگی و دلتنگی... دوست داشتن آدم‌ها ربطی به کنار هم بودنشون نداره، من اینو با تمام وجودم درک میکنم.

زندگی باید کرد، گاه با یک دل‌ِتنگ.


دستم نمی‌رسد به بُلندایِ چیدنت

باید بسنده کرد به رویایِ دیدنت


با هر صدای ماشینی، بیرون رو نگاه میکردم. انتظار دیدن هر کسی رو داشتم.

شاه، ملکه، برادرام... کاشف، سلیمان... یا هرکس دیگه ولی هیچ خبری نبود


#پارت_526




چهارمین روز حضورم در هواپیما...

از آینده‌ی نامعلومم خبر نداشتم و این بیشتر باعث ترس و اضطرابم میشد.


چرا مادرم خبری ازم نمی‌گیره؟

مگه آزاد نشده!!؟

چرا پدر درموردم تصمیمی نمی‌گیره؟

چرا‌های زیادی رو با خودم تکرار می‌کردم.


حوالی ظهر بود که باز کاشف بی‌اطلاع و بدون سروصدا وارد حریم خصوصیم شد. روی تخت نشسته بودم و پتو دورم انداخته، لباس عوض می‌کردم.

در بزرگ قسمت پشت هواپیما، به هیچ عنوان بسته نمیشد.


بدنم بو گرفته بود؛ بوی عرق و گازوئیل... از این وضعیت اصلاً راضی نبودم و مجبور بودم فقط تعویض لباس کنم تا بلکه کمی از این بوها خلاص بشم.


لباس‌مو تَنم کردم که با سرفه‌ای حضورش رو اعلام کرد. یک‌ ضرب برگشتم و نگاهش کردم، مردکِ چشم‌دریده داشت منو دید میزد.

از ترس و خجالت تو تخت میخکوب شدم، پتو رو ببشتر دور خودم پیچیدم.

با عصبانیت غریدم:

- مگه اینجا طویله است سرتون رو می‌اندازین پایین و میاین تو؟! برین بیرون و تا اجازه ندادم نیاین داخل.


شرم باعث شد به طرفش برنگردم. از صدای قدم‌هاش فهمیدم داره گورش رو گم می‌کنه... زود خودم‌و جمع کردم و لباس‌های کثیف رو توی چمدون انداختم.


دلم می‌خواست زیاد معطل بمونه، همانطور که منن‌و معطل گذاشته بودن.

موهام رو شونه کردم و بالای سرم محکم بستم. عطری به گردنم زده و روی تخت نشستم.


بعد چند دقیقه دوباره برگشت. مثل کفتاری‌ بود که کناری‌ نشسته و منتظرِ تا شیر غذاش رو بخوره، بعدش بتونه لاشه‌ رو صاحب بشه.

واقعاً باید برای این پسر و پدر این شعر رو به کار برد که پسر کو ندارد نشان از پدر... هر دو همیشه خمار بودن و لاقیدی جز لاینفَکِ این پدر و پسر بود.


- سلام

لبی به خنده کج کرد و انگشت شصت و اشاره‌شو بهم چسبوند و تو هوا نگه داشت:

- جووون ، عجب صحنه‌ی نابی... داشتین چیکار‌ میکردین؟


با خنده‌ای زشت و وقیح با اون دندون‌های یخچالیش، نگاه ازم برنداشت.


وقتی جواب و نگاهی از سمتم ندید.

- شاهِ قوی‌شوکت و قدر قدرت دستور فرمودن، ببرمت قصر.


چهار روز منتظر این لحظه هستم. از خوشحالی تو پوست خودم نمی‌گنجم.

به روی خودم نیاورده و با غرور جواب دادم:

- چه عجب، پدر جان بالاخره تصمیم گرفتن.


#پارت_527




دستی به چونه برده و به اون طالع نَحسی که همچنان تشنه‌ی دید زدن بود گفتم:

- البته با داشتن مشاورینی مثل تو، بایدم تصمیم‌گیری چند روز طول بکشه.


از تیکه‌ای که بارش‌ کردم، باید می‌فهمید، متوجه حسادت و دشمنی پنهونیش با شاه شدم. البته پدر این مورد رو قبول نداشت و کاشف رو دست راست خودش کرده بود.

اون دست راست پدرم بود ولی بیشترین حسادت و کینه رو به خاندان ما داشت.

دست آهنی زیر دستکش نرم و مخملی...


خنده‌ی زورکی و زشتی کرد:

- زیاد خوشحال نشو؛ بریم قصر خودت متوجه ماجرا میشی... الانم آماده شو و وسایلتون رو کامل جمع کنید، چیزی جا نذارین که دیگه به اینجا برنمی‌گردین.


از حرفاش بویِ نقشه‌ای شوم به مشامم رسید، جنس حرفاش‌ رو دوست نداشتم.

بیرون منتظرم شد تا وسایل‌مو جمع کنم.

تو این چند روز، اونجا رو هم مثل اتاق خودم بههم ریخته بودم.


همیشه ترمه جورِ منو می‌کشید ولی حالا، ترمه‌ای در کار نبود، خودم باید وسایلم رو جمع و جور کنم.

اگه بگم خوشحال نبودم دروغ گفتم، ولی بازم تهِ دلم نگران آخر عاقبت کار بودم.


بیرون‌ رفتم‌ و سربازی که چند قدم‌ باهام‌ فاصله داشت رو صدا زدم. سرباز پشت سرم با چمدون،‌ با فاصله قدم‌ برمی‌داشت.


دنبال کاشف راه افتادیم. با دیدن لیموزین شخصیم، لبم‌ با خنده باز شد. پدرم برای قبولی تو رشته‌ی پزشکی، بهم هدیه داده بود، با تغییراتی که بهش دادم، به یه ماشین لوکس با تمام امکانات رفاهی تبدیل شده بود.


راننده در رو برام باز کرد، از دیدنش تعجب کردم. این راننده‌ی من نبود... اصلاً همه چیز کن‌فیکون شده بود.

بوی گندِ زهرماری، اولین چیزی بود که با نشستن تو ماشین، به مشامم خورد.

بینیم چین خورد، دل‌پیچه گرفتم.


کاشف با فِس‌فِس روبه‌روم نشست:

- این ماشین رو شاه به من داده، خیلی وقته چشمم دنبالش بود.


فقط دو تا از اینا تو کشور‌ بود، یکی برای من و دیگری برای ملکه.

دستی روی صندلی تمام چرم کشید:

- میدونم مال تو بوده، ولی خوب الان مالِ منِ.


نفسی آزاد کرد و ضربه‌ای به شیشه زد و راننده با سرعت حرکت کرد.

از شنیدن بذل و بخشش‌های پدر، نباید تعجب کرد، هرکس که از دیده برفت از دل نیز رود.


یخچال کوچیکی بین صندلی‌ها جاساز کرده بودم؛ از یخچال برای خودش نوشیدنی ریخت و یه گیلاس هم برای من پُر کرد و سمتم گرفت.


وقتی دید حرکتی نمی‌کنم و توجهی بهش ندارم زیر لب زمزمه کرد:

- یادم‌ رفته بود، تو اصلاً لب به این چیزها نمیزنی.


#پارت_528




یه نفس سر کشید و پشت‌بندش آروغی زد.

حالم از این رفتارهای مشمئز کننده‌‌اش، بهم خورد. برای تحقیر بیشترم، حاضر بود حتی همون‌جا دستشویی کنه، آروغ که جای خود داشت.


با تماشای مناظر بیرون ،خودم‌ رو مشغول کردم... عکس پدر و ملکه، تو اکثر بیلبوردهای شهر به چشم میومد.


افکار زیادی تو ذهنمه؛ بعد چهار روز، شاه اجازه‌ی شرف‌یابی داده... میدونم به کاخ برسم، انتظار آغوش گرمش رو نباید داشته باشم، تنبیه بود که منتظرم نشسته...


حرکات کاشف، ترس تو دلم انداخت.

کش و قوسی به اون دمبه‌ی چربی داد و خودش رو جلو کشید.

- میدونم اونجا بهت بد گذشته، میدونم از برگشتن خوشحالی، ولی....


پا برهنه پریدم وسط حرفاش:

- کی گفته اونجا بهم بد گذشته؟


تکیه زدم و چشمام‌و رو هم گذاشتم:

- اونجا بهشت بود... خودِ بهشت.

پوزخند نیشداری زدم:

- اگه بمیری و نصیبت بشه بری بهشت... اون وقت می‌فهمی چی دارم میگم.


اون چه میدونه بهشت چیه؟ برای اون و امثالِ اون، بهشت یعنی لولیدن میونِ دخترای جوون، مستی تا حد جنون، یعنی پول و ثروت و قدرت و کشتن بی‌گناهان.


تو خودم مچاله شدم، انتظار هر رفتار دور از ادبی رو ازش دارم. باز نوشیدنی برای خودش ریخت و بی‌وقفه خورد.


شیشه رو پایین کشیدم. هوای تازه تو صورتم، بین موهای اطراف شقیقه‌ام دوید.

دستم روی گرۀ روسری بود که باز نشه.


از تماشای شهری که قبلاً عاشقش بود، هیچ نفهمیدم. دیدار مادر، بعد از چندین ماه... منتهای آرزوم بود.

اون بزرگترین پشت و پناهم بود. تو اون کاخِ بزرگ با آدم‌های جورواجورش، دیدار مادر بی‌تابم کرده بود.


شبیه پرنده‌ای که دلش میخواد، از قفس فلزی دل بکنه و پر بگیره، دلم می‌خواست زودتر به مادر برسم. یاد مادر، دیدارش، آغوشش، گرمای وجودش...

نکنه تا بهش برسم، دق کنم و بمیرم!


ناخونام رو تو دسته‌ی چرمی صندلی فرو بردم، کاشف چشم‌ ازم‌ برنمی‌داشت.

زیر نگاه‌های سنگینش، بی‌توجه به اون موجود پست، مشغول تماشای مناظر بودم.


روی زانوهاش خم شد و تو صورتم نگاهی انداخت:

- نگران تیپ و قیافت نباش، مثل همیشه خوش بَرورو و شیک‌پوشی.


با پیپ تو دستش بهم اشاره کرد :

- حتی الان که مجبورِت کردن این مدلی لباس بپوشی.


#پارت_529

کاش یه طوری میشد، هر وقت از یکی خوشمون نمیومد با زدن یه دکمه، از زندگیمون حذفش کنیم. بی‌شک کاشف اون کسی بود که خیلیا آرزو داشتن وجود نحسش رو پاک کنن.


- کسی من‌و مجبور نکرده این لباسا رو بپوشم، انتخاب خودم بوده. آدم وقتی عاشق باشه، قبول خیلی چیزا براش راحت میشه.


با یادآوری روسری‌های رنگارنگی که سعید برام خریده بود، لبام رنگ خنده به خودشون گرفتن.

- در ضمن من تو  این پوشش خیلی هم راحت هستم، دیگه از چشم‌چرونی و مزاحمت خبری نیست.


فهمید منظورم چیه، حرف رو بنداز زمین... صاحبش برمیداره.

تا قصر لال شد و به بیرون نگاه کرد.


از دور نگهبانی کاخ دیده میشد. همه‌ی خاطرات فرار من و سعید، با دیدن اون درب نگهبانی و کاخ یادآوری شد.

بالاخره چند روز دیگه، بازم از این در بیرون میرم، میرم پیش خانواده‌ی جدیدم.

دوباره همه‌چی مثل گذشته‌ میشه، هیچ چیزی نمی‌تونه مانع خوشبختیم بشه.


ماشین جلوی نگهبانی ایستاد و راننده پیاده شد. نفس‌های منم ایستاد، قلبم دیگه نزد.

چشمام رو بستم و از خدا کمک خواستم.

نفس عمیقی کشیده و راه رو برای نفس‌های کم‌جونِ بعدی باز کردم.


نگهبانان دروازه، با دقت همه‌جا رو وارسی کردن. این کارها روال همیشگی بود و پدرم همیشه جانب احتیاط رو نگه میداشت.

معتقد بود خیلیا میخوان سر به تَنِش نباشه، برای همین نگهبانی و بازرسی‌‌ها رو جدی می‌گرفت.

سگ‌ها بو کشیده و گاهی پارس میکردن‌.

احتمالاً این سگ‌ها هم بعد از فرار من، به این مجموعه اضافه شدن.

بعد از بازرسی ماشین، نگهبانی درِ ماشین رو باز کرد و با دیدن کاشف و من مات به ما خیره شد. انتظار دیدن هر کسی، به جز شاهدخت رو داشتن. احترام نظامی‌ گذاشته و کنار کشیدن‌.

- حیفِ نونا به چی خیره شدین، برا شاهدخت خانم راه رو باز کنید.

با تَشَرِ کاشف، ماشین به راهش ادامه داد.

شاهدخت؟ چه عجب!! یادش افتاد من کی‌ام.

زیرچشمی نگاهم کرد و لبش به خنده و تحقیر بالا رفت:

- برید کنار، شاهدخت یکی یه دونه‌ی شاه قوی‌شوکت داره میاد... دختری که همه رو سرافکنده کرد.

هيچوقت به امید اينكه طرف مقابلتون بالاخره شعورش میرسه، متوجه میشه و خجالت ميكشه، در قبال رفتارِ تحقیرآمیز اون آدمِ بیشعور سكوت نکنید.

نه تنها هار ميشه، بلكه يه رَگه‌هایی از بي‌شخصيتى رو نشونتون ميده كه از اين حجم احمق بودنش شگفت‌زده ميشين.

نفسی بیرون دادم:

- جناب کاشف، اولین کاری که بعد دیدن شاه و ملکه انجام میدم، بیرون انداختن اون تن نجس و بیهوده‌ات هست... اینو مطمئن‌ باش.
#پارت_530
از ته دل خندید...
انگار از چیزی، نقشه‌ای خبر داشت و من بی‌اطلاع بودم. نقشه‌ها تو اون کاخ، برای بیچاره کردن مردم ریخته میشد.

- بله درسته، شما شاهدخت این کشور هستین و منم یه نوکر.

هیکل چاق‌شو لرزوند، عقب رفت و به صندلی تکیه زد:
- هیچ چیز از هیچکس بعید نیست شاهدخت خانم.

بی‌خیالِ خنده‌های هیستریکش شدم.
استرس آمیخته با خوشحالی در درونم آشوبی به پا کرده بود.
برای آخرین بار، شال روی سرم‌و مرتب کرده و با ایستادن ماشین مقابل درِ قصر، تو دِلم صلواتی فرستادم و با باز شدن در توسط راننده، آروم پیاده شدم.

عجیب بود کسی برای استقبال نیامده بود، حتی یک نفر... به اطراف نگاهی انداختم،‌ هیچ تغییری نکرده بود... همون کاخ بزرگ و حیاط بزرگترش که پر از دار و درخت بود... پر از نگهبان مسلح.

کاخ مثل نگینی وسط اون همه درخت می‌درخشید. هوای سرد تو‌ صورتم خورد، لباس‌هام کم‌ بودن، لرزیدم و‌ خودم‌و‌ بغل کردم. دور خودم چرخی زده و نگاهی به اطراف انداختم.

صدای پرنده‌های تزئینی مادر، از پشت قصر به گوش می‌رسید. انواع پرندگان کمیاب، زیبا و خوش‌صدا... رنگارنگ و پر از شگفتی.
هرروز یک ساعت از وقتِ مادر، به این پرندگان اختصاص داشت.
منتظر کاشف شدم که هیکلِ فیل مانندِش رو بهم برسونه.
- ببخشید دیگه شاهزاده خانم، کسی برای خوش‌آمدگویی نیومده، آقا فرمودن کسی نباید بدونه که شما به کاخ میاین.
اون مرد از نگاهم، همه چیز رو فهمید، انگار منو بیشتر از پدر بلد بود.
اینم برام مهم نیست... مثل خیلی چیزای دیگه.
با نگاه به در و دیوار قصر خودمو مشغول کردم تا به حرفاش بی‌توجه باشم. در ظاهر موفق بودم ولی در باطن دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید... پدر چه نقشه‌ای داشت که هیچکس نباید از اومدنم مطلع میشد؟
کاشف جلو راه افتاد و منم آروم پشت سرش قدم برمی‌داشتم.
از پنجره‌ی اتاق مادر، چیزی مشخص نبود.
سرک کشیده و اتاق خودم رو دید زدم، اونم پرده‌ها کشیده و چیزی معلوم نبود.
با ورود به پذیرایی بزرگی که آخرین‌ روزِ حضورم در اون، از شاه سیلی خورده بودم، نگاهم‌ سمت پله‌های بلند و باشکوه کشیده شد. پله‌هایی که به طبقات بالا و اتاق‌ها ختم میشد...
کاشف به سمت راهروی نسبتاً بلندی که به اتاق کار شاه میرسید حرکت کرد.
در رو باز کرد و با هم به سالن بزرگی پُر از مبل و صندلی‌های شیک و پرمنبت‌، وارد شدیم. چند قدمی جلو رفتیم که کاشف برگشت:
- چند دقیقه اینجا منتظر بمون.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز