2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 32054 بازدید | 1828 پست
#پارت_529کاش یه طوری میشد، هر وقت از یکی خوشمون نمیومد با زدن یه دکمه، از زندگیمون حذفش کنیم. بی‌شک ...

آخر و عاقبت مهدخت و خدا بخیر کنه

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


#پارت_531

۲۵ سال داشتم و تا حالا تو این سالن منتظر نَمونده بودم.

هر بار که با شاه کار داشتیم از درِ پشتی که برای رفت‌و‌آمد خودش درست شده بود، می‌دیدمِش.


روی اولین مبل نشستم، پاهام توانی نداشت؛ داشتن رفیق نیمه‌راه میشدن.

تَپِش قلب گرفتم... دیوارهایِ سالن انتظار، برام‌ دهن‌کجی کردن.

دبوارهایی که پر بود از عکس‌های پدر، پدربزرگ و جد و آباد شاه و خاندان جلیل‌القدرشون. قیافه‌ی تک‌تکشون رو برای چندمین بار از زیر نگاه‌های مضطربم گذروندم.

سبیل‌های تا بناگوش‌ دررفته، سینه‌های پر از مدال... عصایی طلایی و جواهرنشان به دست، اون عصا مثل جواهرات سلطنتی جزئی از میراث خانوادگی بود.

اگه امروز زنده بودن و میدیدن که نواده‌شون با دنیا داره چیکار می‌کنه بهش افتخار میکردن یا نه؟

انگشتامو تو هم قفل کردم، قفل که نه، با هم جنگ میکردن، به هم چنگ می‌انداختن، دیوونه شدن یا استرس نمیذاشت آروم بگیرن.

پاهام به وضوح می‌لرزید. اگه بخوام چیزی رو تو زندگیم تغییر بدم، ترسیدن بود..

ترسی که نمیذاره، بفهمم چی به چیه؟

ترسی که مثل خوره، از وقتی پا به زمین کشورم گذاشتم همرام هست، به جونم رخنه کرده و نمیذاره راحت نفس بگیرم.

کاش لااقل مادر کنارم بود و بهم قوت قلب میداد.

با صدای کاشف به خودم اومدم:

- شاه قوی‌شوکت و قدرقدرت منتظرتون هستن!!

با تردید و ترس بلند شده و پشت سرش راه افتادم، نفس عمیق می‌کشیدم تا به استرسم غلبه کنم. دهنم‌ مثل کویر بود، دریغ از یه قطره آب‌... زبونم یه تیکه سنگ‌ داغ وسط کویر شده بود.

بالاخره حضرت والا دستور شرفیابی داده بودن‌. خودم رو به خدا سپردم و به پاهام‌ تشر زدم که دیگه بسه، تو رو خدا نلرزید.

وارد اتاق کار شاه شدیم.. برای پرواز کردن، اول باید سقوط کنی و من تازه تو سراشیبی سقوط بودم... بنا رو بر سکوت گذاشتم تا پرواز کنم، تا برسم به سعید...

اتاق غبار گرفته بود و از پنجره و لای پرده، نور خورشید باریکه‌ای باز کرده و روی فرش و مبل افتاده بود.

قبلاً که اینطوری نبود، همیشه پرده‌ها کنار، پنجره‌ها باز و هوای تازه تو اتاق می‌چرخید.

چشمام کم‌کم به نور کمِ محیط عادت کرد.

اولین چیزی که جلب توجه کرد، بوی سیگار برگ آمیخته با بوی چوب راش بود.

پدر عینک به چشم داشت و پشت میزِ بزرگ و مجلل و منبت‌کاری شده‌ی چند صدساله و یادگاری آبا و اجدادش، نشسته و برگه‌ای رو مطالعه میکرد.

دکور اتاق تغییری نکرده بود، همون تندیس‌های گردن به بالای پدر و پدربزرگ، گوشه‌ی اتاق بودن. پرده‌های تیره و بلند که تا روی زمین می‌رسید. پنجره‌های بزرگی که به تراسی بزرگتر راه داشت و مشرف به باغ بود.

پلنگی زیبا و قبراق تاکسیدرمی‌ شده، جلوی پنجره، روی سکویی بزرگ ثابت ایستاده و با دهنی باز و دندونایی تیز... به مهمون مخصوص پدر خوش‌آمد می‌گفت.

این پلنگ و چند حیوون دیگه، حاصل چند سال شکار شاه تو شاه‌نشین‌های جنگلی بود.
#پارت_532
بوی قهوه‌ی تلخ... خیلی دلم خواست، قلبم روی هزار می‌کوبید.
پدر مثل دیوی شده که تو قلعه‌یِ تاریک نشسته و منتظر اسیر کردنم بود. به پدر زُل زدم، کاشف دوباره سلامی کرد، به خودم اومدم و منم با مِن‌مِن سلامی دادم.
از بالای عینکِش به کاشف نگاهی انداخت و روزنامه رو با حوصله تا کرد.
- گمشو برو بیرون، برو حیاط منتظر باش تا صِدات کنم‌.
با شنیدن صدایِ پُر از خَشم، خش‌دار و بمِ پدر نگران‌تر شدم. موهای شقیقه‌اش کمی سفیدتر شده، اما هنوز همان اُبهت و وحشت دیوانه‌کننده‌ی همیشگی رو داشت.
کاشف چشمی گفت، برگشت و چشمکی حواله‌ام کرد و سری تکون داد. بیرون رفت و من و پدر رو تنها گذاشت.
دود سیگار برگ، روی میز کنار پیپ قدیمی پدر، مثل دودِ دودکش بالا رفته و تو هوا محو میشد.
- سَرِ پا واینَسا، بشین.
قدمی برداشته، نزدیکتر شدم و روی یکی از مبل‌ها نشستم. با اینکه مبل راحت بود احساس راحتی‌ نکردم.
مثل پلنگ زخم خورده‌ای، به خودش می‌پیچید تا آروم به نظر برسه، سیگار به لب که نه، به دندون گرفته بود و هیچ لذتی از اون نمی‌برد.
بهتر از هر کسی می‌شناختمش. دِل به دریا زدم و شروع کردم.
- پدر ممنونم که اجازه دادین تا بیام ببینیمتون... من... من دلم براتون تنگ شده بود.
از بالای عینک نِگاهم کرد. چشم تو چشم شدیم، سَرم‌و پایین انداختم. انگشتام جونی برای چنگ زدن به هم نداشتن.
روزنامه رو کنار‌ گذاشت. صدای نفسِ عمیقِش رو شنیدم.
- خُب خُب خُب، مهدخت خانم...
گردنش رو کج و دقیق نگاهم کرد. پوزحندی زد و به تاسف سری تکون‌ داد.
- حتماً باید ملکه رو زندانی کنم، یا اون بی‌شرفِ به اصطلاح عاشق رو تهدید به جنگ کنم تا تشریف بیاری.
سیگار رو‌ تو جا سیگاری کوبید. تو تاریک روشن اتاق، جرقه‌ی کم‌جونی از سیگار بلند شد‌. چِشمم به سیگار بود، خوش به حالش، از دست پدر راحت شد.
- نا‌سلامتی من پدرت هستم... یه بار شد بهم زنگ بزنی و حالم‌و بپرسی؟
سرم پایین و اشک تو چشمام جمع شده بود، با یه پلک زدن سُر خوردن و سرازیر شدن.
راست میگفت؛ اگه بعد فرار، یه بار باهاش‌ حرف‌زده بودم، دردودل کرده و حرفای دلش رو میگفت، از عشقم می‌گفتم... شاید فرجی میشد و کار به اینجا نمی‌رسید.
شقیقه‌اش رو ماساژ داد :
- خیلی نانجیب شدی دختر، مگه چه بدی در حقت کرده بودم که اون آبروریزی و راه انداختی و با دشمن خونی من فرار کردی؟
به زور از صندلی بلند شد. دستاشو روی میز گذاشت و بدن‌شو جلو کشید و تقریباً داد زد:
- اگه حماقت تو نبود الان من کل این منطقه رو گرفته بودم و تو هم ملکه‌ی یه گوشه از اون میشدی...
بی‌صدا فقط اشک ریختم و به حرفاش گوش دادم. بذار بگه، بگه... آنقدر که خالی بشه. شاید بی‌خیالم شد و گذاشت برگردم.

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره


#پارت_533

حرفایی که این مدت تو دلش تلنبار شده بود و کسی جز خودم لایق شنیدنش نبود.

حرفایی که  اون لحظه رو سَرِ منِ بدبخت تخلیه میشد، چه حق، چه باطل.

مادر این مدت چی‌ کشیده، خدا میدونه!!

- تو با اون کارت، همه‌ی نقشه‌هام‌ رو خراب کردی، بعد از فرارت خیلی فکر کردم کجای راه رو اشتباه رفتم که اون آبروریزی پیش اومد.

از میز فاصله گرفت و روبه‌روی پنجره، پشت به من و رو به باغ ایستاد و دستاشو به کمرش قفل کرد. قدی بلند و هیکلی درشت داشت که طول و عرض پنجره رو گرفته بود.

نفس بی‌صدا و بلندی از هوا گرفت، شونه‌هاش جابه‌جا شد... جون می‌گرفت برای تحقیر بیشترم... سرفه‌ای کرد:

- شنیدم اونم برات سنگ تموم گذاشته...

سرش رو با تاسف تکون داد:

- وقتی فهمیدم که صیغه‌اش‌ شدی، تا دهنت رو ببنده، از ناراحتی چند روز بیمار شدم و تو تخت افتادم. اصلاً همین کار باعث شد، دوباره به فکر حمله به کشورش بیفتم.

از اینکه موضوع صیغه رو فهمیده بود، سرافکنده و خجالت‌زده شدم. حکم‌ِ زن صیغه تو کشورم، زندان یا شاید اعدام بود.

یعنی کی بِهِش خبر داده بود؟

تو همون وضعیت ادامه داد:

- برو دعا کن کسی این موضوع رو نمیدونه وگرنه من و مادرت باید از غم این درد بزرگ بمیریم.

با مشت، طوری به شیشه‌ی پنجره کوبید که شیشه ترک خورد.

- دختر یکی‌یه‌دونه‌ی من که از روز اول زندگیش، لایِ پر قو بزرگ شده و هر چی خواسته در آنی براش فراهم بوده.

بی‌توجه به انگشت خونیش برگشت و به منِ مچاله‌شده تو مبل نگاهی انداخت.

- خودسرانه بدون مشورت با من، رفتی و خودت رو فدایِ کسایی کردی که برات هیچ ارزشی قائل نشدن. لیاقت توی احمق اینه، تو همین حیاط به صلیب بِکِشمت.

چشمام‌ بارید، قوی بودم... ولی نه آنقدر که‌ پیشش کم‌ نیارم.

قدمی با خشم به جلو برداشت و ایستاد. صدای خش‌دارش حالا بوی تهاجم و دعوا میداد.

- اگه برات ارزش قائل بود، خودش میومد دنبالت نه اینکه پدر و برادرش رو بفرسته. اون کسی که به اصطلاح عاشقش شدی یه سردار شجاع نیست یه ترسوئه.

یه‌ضرب سرم‌ بالا رفت.

- به اسم عشق و عاشقی تو رو فریب داد تا کشورش رو نجات بده.

چشمه‌ی اشک‌هام درجا خشک شد. خدای من! اونا اومدن دنبالم...

تو دلم خداروشکر کردم. ضربان قلبم، دوباره‌ اوج‌ گرفت. خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم و باز‌ سرم‌ رو پایین انداختم
#پارت_534
کنار میز برگشت. پیپ‌شو برداشت و با فندک روشنِش کرد و گوشه‌ی لبش گذاشت. از انعکاس شیشه‌ی رومیزی زیرنظر داشتَمِش. آروم قدم برمی‌داشت، سرم پایین بود ولی با گوشه‌ی چشمام می‌دیدمش.
هیکل ورزیده و بلندشو روی مبل انداخت. دودِ غلیظی رو به صورتم فوت کرد، از واکنشِ بعدیش می‌ترسیدم. تو صورتم دقیق شد و با صدایی که توش نفرت موج میزد گفت:
- چرا آنقدر شکسته شدی؟
چشمای پر از خشم پدر تو صورتم درحرکت بود.
- اون زخم چیه گوشه‌ی پیشونیت؟
دود پیپ‌اش به صورتم‌ نشست.
- مگه فرار نکردی تا ملکه‌ی اون خراب شده بشی؟ پس چی شد؟ رفتی دیدی هیچ جا قصر پدرت نمیشه، درسته؟ برا همین‌ روی برگشتن نداشتی؟
با انگشت خونیش به شالم اشاره کرد:
- این چیه سَرِت کردی؟ مجبورت کردن تا مثل اون عقب ‌مونده‌ها لباس بپوشی.
انگشت اشاره‌ی خونی‌شو روی شالم کشید و رد خون روی قلب‌های سفید و‌ کوچیک‌ شال پایین رفت.
- هیچوقت فکر نمی‌کردم اون عوضی دست‌بزن داشته باشه.
و به زخم پیشونیم اشاره کرد.
چی باید بگم؟ مجبور به سکوت بودم. به وقتش همه‌چیز رو توضیح میدم...
باز پُکی عمیق به پیپ زد و ادامه داد:
- وقتی باهات حرف میزنم سَرِت بالا باشه!!
صدای استخونای‌ گردنم، شنیده شد.
به چشماش زُل زدم، اثری از مهربونی نبود.
فقط خشم و عصبانیت دیدم و بس.
دلم‌ برای حس مهربونی و پدری تنگ‌شده بود. کاش اونم‌ مثل آقابزرگ‌، بی‌منت مهربونی کنه.
بُغضی وسط گَلوم گیر کرده، نه بالا میاد نه پایین میره، فکر کنم قصد خفه کردنم‌ و داشت.
به مبل تکیه زده و به خودم‌ جرئت دادم:
- پدر من میدونم‌... که... که باید قبل از اون تصمیم با شما مشورت میکردم، من جوون و خام بودم.
ضربان‌ قلبم، تو‌ گوشم‌ مثل طبل می‌کوبید.
- به هرحال الان در خدمت شما هستم... هر تصمیمی که در موردم بگیرین با جان و دل قبول میکنم، فقط... فقط به قولی که دادین عمل کنید.
پدر انبار باروتی بود که منفجر شد.
مثل فَنَر از جا پرید، به طرفم حمله‌ور شد و گوشه‌ی شال‌مو چنگ زد، از صندلی بلندم کرد و فریاد زد:
- دختره‌ی احمق تو به من، قولَم رو یادآوری میکنی خانوم دکتر دیوانه و عاشق!!
بینی‌شو چین داد. نفس عمیقی از وجودم گرفت و نیشخند زد، چشماش برق زد و خنده‌‌ی محوی رو لباش اومد:
- چیه؟ بوی عطر میلیون دلاری رو با چی عوض کردی؟
چشماش رنگ خون گرفت. با حرص دوباره چنان هُلم داد که تو مبل فرو رفتم.
- بوی خاک میدی...
دندون قروچه‌ای کرد. نشست و آرنجاشو روی زانوهاش گذاشت.
- قول... قول... پنج ماه پیش، یه بار پیش همه بهت قول دادم و اون بلا رو سرم آوردی.


#پارت_535

پیپ‌ معلوم‌ نبود کجا افتاده، بوی سوختگی‌ میومد... شایدم دل من شوربخت بود که اَلو گرفته.

پس من بوی خاک میدم!! بوی خاکِ پاک...

ادامه داد:

- منو با حرفات عصبانی نکن دختر، بد می‌بینیا.

چشمام بارید. به‌ندرت پدر، گریه‌ام رو دیده بود. پوزخندی زد، میدونم خودشم درد می‌کشه، می‌شناسمش...

- به خاطر عشقت گریه میکنی!!

ابروهام‌ بالا پرید.

- فکر میکنی نمیدونم!! بعدِ رفتنت یه روز ملکه اومد و همه‌چی رو برام توضیح داد.

سرش رو تکون داد. نگاهی به زیر میز انداخت و پیپ‌ رو از زیر پاش‌ برداشت. پشت میز رفت و با پیپ مشغول شد.

-  وقتی فهمیدم دخترم چند ساله عاشق اون بی‌وجود شده، تازه دوزاریم افتاد که چطور تونستی منو به اون ‌بفروشی و تمامی برنامه‌هام‌ رو به هم بریزی.

باز عصبی و بلند خندید. می‌خواستم شجاع به نظر برسم، ولی مقابل پدر و خشم بی‌حدش، نمیشد.

هیجان و ترس، نایی برای قلبم نذاشته بود و یکی درمیون میزد.

برقی تو چشای پدر بود که ازش‌ سر در نمی‌آوردم. برق شادی، انتقام، خشم و یا نقشه‌ای‌ پلید.

- آخه بچه، سعیدی که تا خودش رو شناخته تو جبهه و جنگ بوده، بویی از عشق و عاشقی برده...

کاش‌ وجودشو داشتم‌ تا بگم «قدر زَر زرگر شناسد/ قدر گوهر گوهری

عشق لولیدن تو زنا و دخترا نیست.

عشق، نگاه عاشق مادرم‌ بود که پدر کمترین توجهی نداشت.

به مبل تکیه داد و دکمه‌ی طلایی سر آستینش رو باز کرد، هوای اتاق دم داشت.

- سعید چه میدونه ناز و عشوه‌ی یار چیه؟ شکم گرسنه هیچی براش مهم نیست حتی اگه یه دلبری مثل تو کنارش باشه.

اشک چشمام رو پاک کردم:

- ملکه درست فرمودن، من با یه نگاه عاشقش شدم، ولی طول کشید تا سعید هم عاشقم بشه.

چشم از صورت عصبی و سرخ از خشمش گرفتم و به دوردست‌ها خیره شدم، به درختی بلند ته باغ بزرگ که از لای‌ پرده مشخص بود.

- سعید اول عاشق خدا بود، بعد کشورش و دختراش.

قلنج گردنش رو شکست...

تِق... تِق... تِق... همیشه تو این کار مهارت خاصی داشت.

- دیگه جایی تو اون قلب بزرگش برا تو نموند، آره؟ برا همین صیغه‌ات کرد تا لالمونی بگیری، درسته؟

کلمات تحقیرآمیز، داشت دامنم رو‌ آتیش میزد. به حلقه‌یِ توی دستم نگاه کردم. با لمس اون حلقه‌ی ظریف، دلم‌ گرم شد و برای بحث با پدر نیرو گرفتم.
#پارت_536
- شما راست میگین، سفره‌ی نهار و شام سعید مثل میز غذای ما نبود.‌ رختخوابشون پَرِ قو نبود... آبی که میخوردن مزه‌ی بهترین آب‌های‌ معدنی رو نداشت، بد مزه بود و اصلاً نمیشد خورد.
یاد حرف سعید افتادم «خدا روزی رسونه، تو روزای سخت حواسش بهمون بود، خدا تُو رو تو روزای سخت برامون فرستاد، بهترین نعمت خدا.»
- نونشون خشک بود، اما تو همه‌ی این چند ماه، این چیزا باعث نشد از عشق من به سعید کم بشه، اون بابت تمامی این کمبود‌ها مرتب ازم معذرت خواست.
با غیظ نگاهم کرد، خودشو به زور کنترل کرده بود که به سمتم حمله‌ور نشه... از اینکه تو این حال و روز باز از سعید حمایت کرده و پس نمی‌کشم، بیشتر عصبانیش میکرد.
با دود غلیظی که از دهنش بیرون اومد، صورتش در نظرم محو شد.
بی‌توجه به جو سنگین اتاق، ادامه دادم.
- تو خونه‌ی ۵۰ متری سعید، عشق و آرامشی رو پیدا کردم که چند سال بود تو کاخ چند هکتاری شما پیدا نمی‌کردم.
نگاهی به عکس‌ بزرگ‌ِ پدربزرگ رو دیوار انداختم. کسی که به گفته‌ی مادر، بهترین شاهِ کشور بود و مردم عاشقش بودن.
- نه تنها من، همه‌ی مردم کشور عاشق سعید بودن و هستن... اون مثل پدربزرگ خسرو خان هست، دوست‌داشتنی و مقتدر.
عضلات شقیقه‌هاش ضرب گرفته بودن و این ناشی از دندون قروچه‌ای بود که از شنیدن حرفام داشت.
با یادآوری تصویر و رفتار سعید تونستم به بهترین نحو توصیفش کنم، انگار کنارم نشسته و دستم رو گرفته بود.
- اون غیرت و عشق رو با هم داشت، چیزی که من بین مردای اینجا کمتر دیدم.
نفسِ عمیقی کشیدم و از پنجره به بیرون خیره شدم، شاید اون دور دست‌ها دنبال سعیدی بودم که بی‌خبر ولش کرده و برگشته بودم به جایی ‌که دیگه بهش تعلق نداشتم.
- سعید بهم یاد داد که آدم‌های اونجا، از کوچیک تا بزرگ براش مُهمَن، اون عشق رو از زاویه‌ی دیگری بهم یاد داد. عشق به خدا... خدایی که ما فراموشش کردیم... عشق به کشور، عشق به خانواده، بدون هیچ مصلحت‌اندیشی.
لبخندی گوشه‌ی لبم اومد:
- عشق بی‌پایانش به من... منی که دختر دشمن دیرینه‌شون بودم.
گرمای دست‌های سعید تو خیال، دلم رو گرم کرد. شاید گونه‌هام گل انداخته بود، به قول سمانه؛ اینکه باز سرخ و سفید شد.
به صورت خفه شده از خشم پدر نگاه کردم و حرف آخر رو زدم:
- اون یه مرد به تمام معنا بود... یه مرد واقعی، مردی که به وقتش گریه هم میکرد، دلش از سنگ نبود...
می‌تونستم‌ رگ‌های متورم گردنش رو ببینم. آرامش‌ قبل از طوفان...

#پارت_535پیپ‌ معلوم‌ نبود کجا افتاده، بوی سوختگی‌ میومد... شایدم دل من شوربخت بود که اَلو گرفته.پس م ...

بلایی سر مهدحت نیارن حالاااا

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


#پارت_537

پاهام‌و رو هم انداختم‌ و بی‌رحمانه ادامه دادم:

- همه‌ی اون مردمِ گرسنه و به قول شما پابرهنه، عاشقش‌ بودن، اونا میدیدن که قحطی و جنگ، روی زندگی اون و خانواده‌اش هم تاثیر گذاشته، می‌دیدن که ولیعهدشون، مثل اونا پوست به استخون شده.

با‌ فشاری که به پیپ تو دستش میاورد، شکسته شدن اون‌ یادگاری، دور از ذهن نبود.

- برام مهم نبود، منو ملکه‌ی خودشون بدونن یا نه، همین که منو به عنوان همسر سعید می‌شناختن برام کافی بود. کنار سعید بودن افتخاری بود که نصیبم شد، زندگی کوتاهم با سعید بهم فهموند که همه‌چیز قیافه و ثروت و خوشگذرونی و لاقیدی و ظلم به اطرافیان نیست.

انسان موجود ارزشمندیِ که باید هر روز و هر لحظه خدا رو شاهد کارهاش بدونه، تو این موقعیت انجام هرگونه اشتباه و خطا غیرِممکنه.

با دقت به حرف‌هام‌ گوش میداد. مثل یه متهمی بودم که تو دادگاه بدون قاضی، از حیثیت و عشقم دفاع میکنم.

- اعتراف میکنم که عاشق ظاهر زیبا و جذابش شده بودم، ولی وقتی بهش رسیدم، فهمیدم باطنش از ظاهرش هم زیباتره. به قول پدر سعید، زیبایی فقط جلب‌توجه میکنه و بعد مدتی عادی میشه، اونی که قلب رو جذب میکنه و بعدها تسخیرش میکنه، شخصیت هست.

با یادآوری اون روزها:

- اون اوایل اصلاً به من نگاه هم نمیکرد، کاملاً برعکس مردای اینجا که چشم‌چرونی جزء ذاتشون هست.

پوزخندی زدم. با یادآوری کاشف، لیموزین و وضعیتش چندشم شد:

- بعدها فهمیدم که دلش میخواست من برگردم، چون فکر میکرد من حیفَم که با اون بمونم... خودش رو درحد من نمی‌دونست.

از جادستمالی روی میز، دستمالی برداشت و پیپ رو انداخت روی برگه‌ای و خون دستشو پاک کرد. چشماش رو صورتم بود و منتظر...

- حالا متوجه شدین پدر! چرا طول کشید تا سعید من‌و عقد کنه؟ درمورد صیغه هم باید بگم به خاطر مرگ دامادشون مجبور شدیم.

سرش رو به علامت تاسف تکون داد و از جا بلند شد. صداشو تو غبغب انداخت:

- نیاوردمت اینجا که از اون بی‌سروپا تعریف کنی.

دستی‌ به موهای کم‌پشتش‌ کشید:

- ازش‌‌ یه اسطوره نساز...

دست به کمرش گرفت، یادم رفته بود که دیسک داشت و تازه جراحی کرده ولی موقعیت مناسبی برای پرسیدن حالش نبود.

از حرفش ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم تا عصبانیتِش بخوابه. میدونستم تو تعریف از سعید سنگ تموم گذاشتم و خودش هم تو دِلِش به حرفام یقین داشت.

ولی این سوال ذهنم‌ رو درگیر کرده بود که چرا خود سعید نیومده دنبالم؟

روی صندلیش نشست و ادامه داد:

- اونا تا یکی دو ساعت دیگه میرسن. تا اون موقع برو تو اتاقت و وضعیتِت رو سامون بده، وقتی اومدن خودت میری جلو و بهشون میگی دیگه قصد برگشتن نداری
#پارت_538
با شنیدن جمله‌ی آخر از دهنِ شاه، هاج و واج نگاش کردم.
- چراااا ؟؟! من دلم میخواد با اونا برگردم پدر، خواهش میکنم؛ من دیگه تحمل دوری سعید و دختراش رو ندارم.
اشک تو چشمام حلقه زد. نیم‌خیز شدم، حاضر بودم به خاطر سعید بهش التماس کنم.
دستِش رو به علامت سکوت بالا برد:
- اینجا مسئله‌ی دِلِ تو مطرح نیست خیره‌سر... اگه باهاشون برگردی و سوار اون هواپیما بشی، بعد یک ساعت دستور میدم هواپیما رو بزنَن، بعدش هم دستور میدم به کشورِ دوست‌داشتنیت حمله کنن.
مرغ اون یه پا داشت، کینه جلوی چشماش رو گرفته و عقلی برای فکر کردن نذاشته بود.
زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و غرید:
- تو اینو میخوای، باشه این گوی و این میدان، برو ببینم چه گوهی میخوای بخوری؟
از شنیدن نقشه‌ای که براشون کشیده, سرم به دَوَران افتاد. باید... باید این دوران رو تاب بیارم، تا باز بهش برسم.
اگه به گذشته برگردم، بارها سعید و عشقش رو تکرار می‌کنم، حتی اگه پدر بین این دیدار... وقفه بندازه.
سعید برای من حد و مرزی نداشت، درست مثل عشقش.
- حواست کجاست؟ دیگه تکرار نمیکنم.
نگاهش کردم، دهنم مزه‌ی تلخی گرفته بود، بزاق زهرماری رو قورت داده و به پدر خیره شدم.‌
- حالا مثل بچه‌ی آدم برو و کارهایی رو که گفتم انجام بده، تا بعدش ببینم باهات چیکار کنم.
با یه حرکت صندلی رو چرخوند به طرفِ دیگه و پشت به من کرد.
- برو از جلوی چشمام، گم‌شو.
از جا بلند شدم، با شنیدن حرفاش پاهام قدرت حرکت نداشت، سَلانه‌سلانه سمتِ در رفتم. با یادآوری مطلبی برگشتم و پرسیدم:
- پدر من کِی میتونم مادر رو ببینم؟
تو همون حالت دودِ پیپ رو بیرون داد. از‌ پشت‌ صندلی بلندش، دودی بیرون میزد... انگار از سرش دود بلند شده بود.
- بعد از اینکه اونا بدون تو برگشتن، اون موقع میتونی ملکه رو ببینی.
دیدار مادر در گِرو تنها رفتن آقا‌بزرگ بود. دلم برای دیدن روی ماهش پر می‌کشید، سعید خیلی شبیه پدرش بود. خوبه که اومده تا عروسش رو ببره... ولی با ین کار پدر، مونده بودم چیکار کنم؟
- کاشف بیا بالا کارت دارم.
گوشی‌و رو میز کوبید.
درو باز کردم و بیرون رفتم.
با قدم‌های بلند، اون سالن رو پشت سر گذاشتم، دلم نمی‌خواست با اون نجس و نحس روبه‌رو بشم.
خودمو بالای پله‌ها و روبه‌روی سوئیتَم دیدم. همه‌جا برعکس پنج ماه پیش، خلوت بود.
دلم برای اتاق تنگ نشده بود، برای هیچکس و هیچ‌چیز به جز خانواده‌ام.
فقط برگشتم تا ببینمشون و دوباره برگردم پیش خانواده‌ی جدیدم
#پارت_539
کسی تو قصر نبود، پس اون همه آدم کجا رفته بودن؟ انگار با رفتن من، رنگ مُرده به همه جا پاشیده بودن.
حس زندگی نداشت، آدماش بی‌روح بودن و کاری جز زخم زدن نداشتن.
در رو باز کردم و به تماشا ایستادم.
مات شدم، چیزی زیادی از اون همه وسایل و تجملات تو سوئیت شاهدخت نمونده بود. تو اون اتاق بزرگ،‌ فقط یه تخت با ملافه‌ی سفید به چشم می‌اومد که مثل اتاق ارواح شده بود.


پنجره‌ها با پرده‌هایِ کُلفت پوشونده شده بود و نوری ضعیف از لابه‌لای اونا سرک کشیده بود و روی تخت افتاده بود.

قدم تو اتاقم گذاشتم و در رو بستم، چند قدم رفتم طرفِ تخت و گوشه‌ی اون آوار شدم. کم آوردم، انگار میخوان منو فراموش کنن که هیچی نذاشتن تو اتاق بمونه.

مادر چرا اجازه داد؟


از گرد و غبار روی پارچه‌یِ سفید میشد فهمید که این مدت، هیچکس به این اتاق رفت و آمد نداشته.

به فرشِ زیرِ پام خیره شدم، یادم میاد اینو از گالریِ فرش‌هایِ دستبافِ مادمازِل کلارک که از فرانسه به اینجا اومده و با یکی از افسرای گاردِ شاهنشاهی ازدواج کرده بود، هدیه گرفتم. حضور منو تو گالری هنریش، باعث افتخار و شهرتِ خودش میدونست و مثل پروانه دور و بَرَم می‌چرخید.

حالا تو این اتاقِ تاریک، تنها نشسته و محکوم به اجرایِ نقشه‌هایِ پدر شدم.

چی فکر میکردم، چی‌ شد؟

انگار تو خواب بودم و با تشر پدر بیدار شدم یعنی دیگه سعید رو نمی‌بینم. با تهدیدی که کرد، میترسم حتی اسمش رو هم ببرم، نکنه به خاطر من... بهش آسیب بزنه.

به خودم تکونی داده و رفتم طرفِ اتاقی که دیوارهاش پُر از کمد بود. به طرفِ کمد لباسها رفتم و بازشون‌ کردم. خالی بود، خالی... پر از هوا و دلتنگی برای اون همه وسایل... دستی به قفسه‌های خالی لباس‌ها و کفش‌ها کشیدم و زود درِ کمد رو بستم. طوری اتاق رو خلوت کرده بودن که انگار آدمی قبلا اونجا ساکن‌ نبوده. هیچ‌ رد و نشونی از من، تو سوییت چند صد متری نبود... زنده‌ای که مُرده بود.

فعلاً اسیر دست‌های پدر شدم... اسیری که باید چند وقتی‌ مطیع و سربه‌راه باشه تا بتونه کم‌کم دل سنگ‌ پدر رو نرم کنه.

ترسِ از دست دادن زندگی جدید و احساسی که پیدا کردم، تو جونم رخنه کرد.

احساس‌ پشیمونی، لحظه‌ای ول کن نبود.

درِ اتاق رو بستم و مستقیم‌ سمت حمام رفتم. دوش رو تنظیم کردم و داخل وان شدم. وانِ مرمریِ زیبایی که برای ۵ نفر جا داشت و با ترمه توش آب بازی کرده و با صدای بلند آهنگ گوش میدادیم.

یادش به خیر چه روزایی بود.

فارغ زِ غوغای جهان بودیم و کارمون مهمونی و خوردن و خوابیدم بود.

دوش آب با قدرت به سرو صورتم و شونه‌هام میزد. احساسِ خوبی بهم دست داد، تموم خستگی چند روز رو شست و برد. دِلم میخواست چند ساعت دراز بکشم و ریلَکس کنم ولی نمیشد، وقت نداشتم... باید زودتر آماده میشدم تا به استقبال مهمونای عزیزم برم.

تن‌پوشی که تو حموم جا مونده بود رو تنم کرده و به ‌اتاقِ اصلی برگشتم.

تن‌پوش بوی کهنگی‌ و بوی غریبی میداد
#پارت_540
موهام‌و باز گذاشتم تا خشک بشه، ترمه نبود تا سشوار بکشه و دُرستشون کنه.
چمدان کنار تخت بود، از دیدنش تعجب کردم. تا جایی که یادم میاد، تو ماشین کاشف جا موند.
بازش‌کردم و بلوزی عسلی و پوشیده با شلواری دمپا گشاد انتخاب کردم،‌
روسری تازه‌ای برداشته و روی تخت گذاشتم. کنار تخت یک جفت دمپایی راحتی دیدم، تا اون موقع چرا متوجهش نشدم.
از سکوت قصر ترس داشتم...  از موقعی که بدون اجازه‌ی سعید از باغ زدم بیرون، دردی تو سینه‌ام سنگینی میکرد و کم‌کم جون گرفته و بزرگتر میشد.
حالا میدونم که اون درد اسمش دلتنگیه. دنبال بهونه بودم، تا یه دل سیر گریه کنم.
به دیدنش نیاز داشتم... این چند روز از بس عکساشون رو نگاه کردم دیگه از حفظ بودم. باید بازم‌ ببینمشون تا جون دوباره بگیرم. عکس‌ها تو دستم، همراه شونه‌هام لرزید.
با صدای ضربه‌ای به در، به خودم اومدم.
خوشحالی به قلب و تنم دوید، مثل مرده‌ای جون پیدا کردم.
- بله بفرمائید.
مستخدمی سینی به دست وارد شد و سلام کرد. فنجان قهوه روی میز گذاشت، فکر کنم جدید بود، نشناختمش.
تعظیمی کرد و خواست برگرده که پرسیدم:
- شما تازه اومدین اینجا؟ من تا حالا ندیدمتون!!
نگاهم کرد و لبخندِ ریزی زد و گفت:
- بله خانوم، اومدم تا کمک آشپز باشم.
فنجون داغ قهوه رو برداشتم، انگار با بوی قهوه، اتاق بوی زندگی گرفت.
- اسمت چیه؟
- فادیا هستم خانوم.
تعظیمی کرد:
- اگه با من کاری ندارین برم آشپزخونه تا به آشپزا برای آماده کردن نهار کمک کنم.
دختری قدبلند با موهایی بلوند که پشت سرش جمع کرده، تو لباس خدمتکاری قصر زیبا شده بود. چهره‌ی بامزه و کَک و مَکی با چشمانی پر کلاغی داشت.
- ببینم، ملکه و بقیه کجا هستن؟
مثل بقیه‌ی مستخدم‌ها، کت و دامن کوتاه و کِلوشی تنش کرده بود،
اینجا فقط ترمه حق داشت هرجور که دلش میخواست لباس بپوشه و بقیه تابع قوانین کاخ بودن.
- ملکه و همراهاشون رفتن سَرِ مزارِ برادراتون شاهدخت، دو روز دیگه سالگردشون هست.
آه از نهادم بلند شد.
خدمتکار رفت و من‌و تو بُهت فرو برد.
چرا یادم نبود؟ امروز سومین سالگرد کشته شدن برادرام تو جنگ بود. بمیرم برای دِلِ شکسته‌ی مادر. مادرا محکوم‌ بودن به درد کشیدن.
با یادآوردی‌شون، اشک باز چشمام رو فتح کرد و چند لحظه‌ای براشون اشک ریختم.
به درگاه خدا دعا کردم و ازش خواستم که هر گناهی داشتن ببخشه...


#پارت_541

فنجان قهوه دستم بود. چند جرعه‌ی داغ، حالم رو جا آورد. گرمای مطبوعی داشت.

دوست داشتن و قهوه شباهت عجیبی به هم دارن، هر دو تلخ و شیرین.

رویِ آینه‌ی قدی و بزرگ‌ رو هم پوشونده بودن. پارچه رو کنار کشیدم، گردوخاک تو فضای اتاق پیچید... جلوی دهنم رو گرفتم تا به سرفه نیفتم.

چهارچوب کنده‌کاری‌ شده، روی چوب گردو.

خالی و بدون آینه بود. گوشه‌ی چهارچوب، یه تکه آینه‌ی شکسته جا مونده بود.

این چرا شکسته؟ اینجا بعد من شاید زلزله‌ای ۸ ریشتری اتفاق افتاده که هیچی‌ سر جاش نیست.

تو همون تکه آینه، نگاهم به صورتم افتاد، اونجوریام که بابا میگفت، شکسته و لاغر نشده بودم.

باز همون دختر زیبا و لوندی بودم که هوش از سرِ آدما تو یه نگاه می‌برد.

به خودم افتخار کردم که تونستم قلب سنگ‌ سعید رو نرم کنم. دستی به جای زخم رویِ پیشونی کشیدم، یادگار سعید بود، گوشه‌ی لبم‌ برای خنده بالا رفت:

- کاش جاش تا ابد بمونه.

کمی عقب‌تر رفته و بازم به تصویر کوچیک صورتم نگاه کردم. ظاهرم شبیه یه خونه است، یه خونه که از بیرون انقدر خوشگله که دوس داری توش زندگی کنی... اما داخلش انقدر داغون و بهم ریخته است که حتی یه لحظه هم نمی‌تونی تحملش کنی.


دستی به رویِ لباس کشیده و جلوی بلوز رو مرتب کردم... کاش سعید اینجا بود و تو این لباس منو میدید و باز با صدای بلندی می‌خندید و می‌گفت:

عجب حلوای قندی تو...

بغلم میکرد و دم گوشم با صدای بَمی لب میزد:

- مهدخت، من اخم کردن تو رو با خنده‌‌ی یکی دیگه عوض نمی‌کنم، من روزای خوبی با تو خواهم‌ داشت‌، میدونم. حتی اگه نباشی هم جات‌و به کسی نمیدم.

یعنی واقعاً جای من کسی دیگه رو تو زندگیش نمی‌آورد؟ من تنهاش گذاشتم و انتظار داشتم تا آخر عمر، پابند من باشه!!

عجب خواسته‌ی زیاد و دور از ذهنی بود.

فنجون خالی رو با لبخندی گوشه‌ی لب رو تخت گذاشتم‌. در رو از تو قفل کردم. نیاز داشتم با خدا خلوت کنم.

چادر نماز و جانمازم رو از تو چمدون درآوردم.

بوی عطر خدا اومد. صورتمو توش قایم کردم و چند نفس عمیق کشیدم.

در قلبم بزن و بکوبید راه افتاد، می‌رفتم تا با خدا حرف بزنم. از دلم بگم، از دلتنگیم.

برای آروم گرفتن قلبم، دو رکعت نماز خوندم... قلب مجنونی که قصد فرار از کالبدم رو داشت. فرار به کجا؟؟

دستام رو بالا گرفتم و زل زدم به سقف اتاق.

- خدایا... درد دارم... از اینجا تا پیش خودت.

اشکام راه باز کرد رو گونه‌هام.

- فکر میکردم چون شاهدختم، از جور زمونه و سرنوشت بی‌نصیبم... اما زهی خیال باطل. می‌دونی... می‌دونم که آخر سرنوشتم رو‌ میدونی، پس اینم می‌دونی که من بدون اون دووم نمیارم، اگه آخرش تلخه... اگه... اگه آخرش جداییه؟؟ نفسم رو بگیر و راحتم کن.

صدای کوبیدن در، حرفم با خدا نصفه موند.

شب دراز است و قلندر بیدار.

- بله، بفرمایید.

- شاهدخت، شاه شما رو به حضور طلبیدن
#پارت_542
لبم اسیر دندونم شد.
- یعنی چی کار داره؟
چادر و جانماز عبادت رو‌ جمع و تو چمدون چپوندم.
- شما بفرمایید، من خودم میرسم خدمتشون.
باز از تیکه‌ی شکسته‌ی آینه، نگاهی به خودم انداختم. خیسی صورتم رو گرفته و روسری رو مرتب و بیرون رفتم.
با دیدنش، که به نرده تکیه زده و سیگار دود میکرد، خشک‌ شدم. قبلاً جرئت اینکه یه پله از سالن اصلی به بالا بیاد رو نداشت ولی حالا تا جلوی اتاق شاهدخت اومده و قوانین قصر رو ندید گرفته و سیگار می‌کشید.
کسی به جز شاه اجازه‌ی پیپ کشیدن تو‌ی قصر رو نداشت. بعد رفتنم، همه‌چی کن‌فیکون شده.
تکیه از نرده گرفت و با چند قدم فاصله‌ی بینمون رو‌ پر کرد.
- شاه قوی‌شوکت و قدر‌قدرت بازم‌ میخوان شاهدخت رو ببینن.
از جلوی در تکون نخوردم. تن نجس‌شو میخواست به اتاقم‌ بکشونه، اون حتی به دیدن تخت شاهدخت هم راضی بود.
قدمی جلو برداشتم و در رو بستم.
ابروهاش گره خورد.
- لازم نبود با این وضعیت، این همه پله رو بالا بیاین، این قصر صدتا خدمتکار داره، یکی رو میفرستادن دنبالم‌.
به هیکل فیل مانندش اشاره زدم.
- لطفاً اون سیگا‌ر رو هم خاموش کنید، اگر ملکه سر برسه...
- باشه... باشه، حالا دمق نشو، بیا... اینم از سیگار.
برگشت و به پسر جوونی که پشت سرش با سینی نوشیدنی ایستاده بود، نگاهی انداخت، سیگار رو‌ تو سینی گذاشت و یکی از لیوان‌ها رو برداشت.
- بفرمایید شاهدخت.
به تعارفش جوابی نداده و با تنه‌ای که بهش زدم، از کنارش رد شدم و خرامان از پله‌ها پایین رفتم.
هر لحظه به اومدن مادر نزدیک می‌شد و من دل تو دلم نبود. صدای نفس‌های یکی درمیون‌ کاشف، فس‌فس کردناش، آزارم میداد. خدا کنه قلبش بگیره و بمیره‌.
به اناق کار پدر رسیدیم.
دلم نمی‌خواست پدر، پیش این عوضی منو
مورد عتاب قرار بده.
- اینجا بمون تا صدات کنم.
لب باز کردم تا جوابش رو بدم که داخل اتاق رفت و در رو بست.
بعداز دقایقی کاشف صِدام زد.
- شاهدخت خانم، بفرمایید.
با اکراه داخل رفتم. اتاق هوای خفه‌ای داشت، پدر اینجا چطوری نفس میکشه؟
نگاه تیزی سمت پست‌ترین آدم دنیا انداختم، با ذوق نگاهم کرد و پره‌های دماغ بزرگش، باز و بسته شد و لبش به خنده‌ی کریهی باز شد.



#پارت_543

ساعت طلایی بزرگی به دست داشت که تو تاریکی اتاق، خودنمایی میکرد.

همه‌ی وجود این مرد، دزدی و مال حروم بود. احتمالاً از یکی به زور گرفته یا بهش رشوه دادن تا تو دم و دستگاه شاه، راهشون بده‌.

پدر طبق معمول پشت میز کارش نشسته بود و کاشف هم روی مبل راحتی.

سلامی کردم و بی‌توجه به کاشف به پدرم زُل زدم.

کاشف چشم ازم برنمیداشت.

شاه، بی‌توجه به نگاه ناپاک دست راستیش، سرشو بلند کرد، ابرویی بالا داده و نگاهی تحقیرآمیز بهم کرد.

ناراحت و دلگیر، سرم‌ رو پایین انداختم، از خودم و کاری که میخوام بکنم، بدم میاد.

حس کسی رو داشتم که داره تو روز روشن خیانت میکنه و دامن پاکش، دست بدنام‌ترین آدم دنیا گیر افتاده.

من به سعید قول داده بودم دیگه نذارم کسی موهام رو ببینه.. پدر به این کاری نداشت که پیش این و اون چطوری بگردم، اصلاً براش مهم نبود. ولی حالا این تکه پارچه روی سرم، حالش رو به هم میزد.

حس‌ میکرد با این روسری دخترش محدود شده و دیگه نمیتونه از قِبَلِ زیبایی و لوندی دخترش، نون بخوره.

روبه‌روی چندش‌آورترین آدم زندگیم ایستاده بودم. کاشف تکونی به خودش داد، به جلو خم شد و نوشیدنی برای خودش و پدر ریخت.

دستی به دماغش برد و چند باری خاروندش:

- شما که نمی‌خورید؟!

وقتی باهام حرف میزد یا نگاهم میکرد، حتی پلک هم نمیزد.

- اونو از سرت باز کن.

پیپ رو گذاشت روی برگه‌هاش و نوشیدنی رو از کاشف که به احترامش بلند شده و کنار میزش رفته بود، گرفت.

کاشف خم شد و دست پدر رو ماچ آبداری کرد.

پدر بادی به غبغب انداخت:

- اونا تا ۱۰ دقیقه‌ی دیگه میرسن اینجا، ببینم چیکار میکنی!!

بلند شد، جلیقه‌ی زیبایی به تن داشت.

با کف دست به سینه‌ی کاشف زد و به عقب هُلش داد.

کاشف که هنوز نوشیدنی از گلوش پایین نرفته، از خودبیخود شده بود، تلو خورد و عقب‌ نشست.

- لازمه یادآوری کنم که چی‌ ازت میخوام.. لازمه یا نه؟؟

از بالای عینک نِگاهم کرد و منتظر جواب بود. با ناراحتی نگاهش کردم و نفسِ عمیقی کشیدم و سرم‌ رو به علامت تایید تکون دادم.

- پس‌ می‌سپارمت به کاشف.

پوزخندِ محوی زدم، پدر داشت گوشت رو دستِ گربه می‌سپُرد.

- اون لَچَک رو هم از سرت وا کن، وگرنه میام و با همون خفه‌ات میکنم..
#پارت_544
حتی‌ تصور اینکه پدر روزی باهام اینجوری حرف بزنه، تو مُخیله‌ام نمی‌گنجید.
با ترس دستم روی گره روسری شل شد.
پشتم خالی بود و کسی رو نداشتم.
با سر حرفش رو تایید کردم:
- میرم... اتاق بازش... میکنم
با دست در رو نشون داد.
زودتر باید می‌رفتم، تحمل اونجا برام غیرممکن شده بود. چشمام می‌سوخت، داشتن کم‌کم خیس میشدن.
مثل آینه‌ی اتاقم‌ بودم، ترک‌ خوردم.
با پاهای لرزان قدم تو سالن بلند گذاشتم.
صدای پچ‌پچ شاه و کاشف میومد. نکنه نقشه‌ای دارن و میخوان عَملیش کنن!!
صدای خنده‌ی بلند و گوشخراش کاشف تو سالن پیچید.
- ببرش تو یکی از اتاق‌ها، کاری رو که گفتم  انجام بده.
با اومدن کاشف، عقب کشیدم و با هم طول سالن رو طی کردیم و تو حیاط منتظر ایستادیم. بادی ملایم و سرد تو وجودم پیچید. کاشف با قدم‌های بلند، شروع به راه رفتن کرد.
تَرَکی که تو وجودم رخنه کرد، منتظر ضربه‌ی آخر بود تا بشکنه و با زانو زمین‌ بخورم.
- الاناس که برسن، به قول شاه قوی‌شوکت، اون لچک رو از سرت بردار دیگه.
خودشو نزدیک‌تر کشید. بوی گند نوشیدنی و عرق تنش، باعث شد با دهن نفس بکشم تا بوی مُرداری به اسم کاشف رو استشمام نکنم.
- دلم لک زده برا موهای زیبات... چه جوری دلت میاد، اون همه زیبایی رو قایم کنی.
سمت شمشادهای ردیف شده کنار دیوارها برگشتم. همه به یه شکل هرس شده و بی‌شباهت به حصاری اطراف دژ نبودن...
کاشف درحضور شاه، باادب بود و گزک دست پدر نمی‌داد. ولی تو تنهایی، از آب گل‌آلود ماهی می‌گرفت.
از دور، دو ماشین مشکی به نگهبانی کاخ نزدیک شدند.
-‌ برش‌دار دیگه اون لامصب‌ رو.
به سمت اتاق کار پدر نگاه کرد:
- داره نگات میکنه، تو که نمیخوای سعید جونت عزادار پدر و برادرش بشه؟
اونا رو نقطه‌ضعفم دست گذاشته بودن، میخواستن پیش آقابزرگ وانمود کنن که من با برداشتن حجاب، دارم‌ به آقابزرگ و سعید دهن‌کجی میکنم.
تو قلبم غوغایی بود که آشوبش، تو صورتم نمایان شد.
کاشف نگاهی بهم انداخت:
- نگران‌ نباش اونا در امان هستن، اگه به حرفای‌ پدرت گوش بدی‌





اووووخ چه لحظات دردآور و سختی
و مهدختی که
بین انتخاب عزیزانش گیر افتاده 🥺

#پارت_541فنجان قهوه دستم بود. چند جرعه‌ی داغ، حالم رو جا آورد. گرمای مطبوعی داشت.دوست داشتن و قهوه ش ...

اه این کاشفه هم چقدر هولهههه

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


#پارت_545

ماشین‌ها نزدیک‌تر میشدن.

- ما بیشتر از این نمی‌خوایم‌ بین‌ کشورا منفور بشیم، برای همین با مهمونای شما کاری نداریم.

نیشِش رو باز کرد:

- قصدمون برگشت شاهدخت‌مون بود، واِلا...

خلال دندونی که گوشه‌ی لبش داشت رو تُف کرد روی زمین و کُت‌شو مرتب کرد.

نگاهم رو ازش گرفتم و به ماشین‌ها دوختم که داشتن نزدیک‌تر میشدن.

چی باید بگم؟ چه‌جوری بهشون حالی کنم که یه مدت باید نبودم رو تحمل کنن؟!

کاش میشد باهاشون تنهایی حرف بزنم. ولی این‌ زگیل ول کن نبود، بهم چسبیده و بیشتر شک تو دل اونا می‌انداخت. حرفایی که میخواستم بزنم رو تو ذهنم مرور کردم.

خوشحال بودم که لااقل آقا‌بزرگ میاد و با دیدنش دلتنگیم برای سعید،‌ چند لحظه‌ای هم که شده، کم میشه.

ماشینا رسیده بودن کنارمون، راننده‌ها پیاده شدن و در رو برای مسافرا باز کردن.

تو یکی از ماشینا آقابزرگ و سهراب نشسته بودن و ماشین عقبی هم یکی از ژنرال‌هایِ پدرم از فرودگاه همراهی‌شون میکرد، پیاده شد. با دیدن من کمی جلو اومد و تعظیم کرد. چه وقت تعظیم و احترام بود؟

بی‌توجه به او با شوق، قدمی‌ به سمت آقابزرگ‌ برداشتم. ولی با دیدنش‌ متعجب، قدم اومده رو به عقب برگشتم‌. چرا آنقدر پیر شده بود؟ نایی براش‌ نمونده تا اون نگاه مهربونش رو تو صورتم بدوزه و لبخند زیباش‌ رو مهمون چشمام کنه.

چه اتفاقی تو این چند روز پیش اومده که به این روز افتاده؟

چشمای هر دومون پُر از اشک شد، بُغضَم رو قورت دادم و جلو رفتم... خم شدم تا دست‌شو ببوسم، که نذاشت و صورتم رو بین دستاش گرفت و پیشونیم‌ رو بوسید.

شاه از بالکن اتاق داشت نگاه می‌کرد.

سهراب هم سرسنگین سلامی داد و پشت آقابزرگ ایستاد.

- سعید... پس... سعید چرا نیومده؟

آقابزرگ‌ با شنیدن اسم‌ سعید، اشکی که تو چشماش نشسته بود، روی گونه‌اش چکید.

تسبیح دور مچش بود، دستی به صورتش کشید.

- والا شاهدخت خانم، سعید حالش زیاد خوب نیست.

آقابزرگ‌ با اخمی سریع سمت سهراب برگشت.

نگرانی مثل خون تو تموم وجودم جریان یافت:

- وای خدای من! چی شده؟ آقابزرگ‌ سعید طوریش شده؟ تو رو خدا بگین.

آقابزرگ زود حرفِ سهراب رو سروسامون داد:

- نه بابا، سعید از اینکه بهش نگفتی و بی‌اطلاع اون اومدی اَزَت ناراحته.

خیالم کمی راحت شد، باید هم ناراحت باشه. یه شبه تموم آرزوهامون، دود شد و رفت هوا... دیگه کِی من و اون همدیگه رو ببینیم و یه خانواده بشیم
#پارت_546
- آقابزرگ میشه قدم‌ بزنیم! اینجا پیشِ اینا نمی‌تونم‌ راحت حرف بزنم.
و با اشاره‌یِ دست کاشف و ژنرال رو نشون دادم.
آقابزرگ‌ دستاشو پشت کمر برد و قفل کرد. شونه به شونه‌ی هم به سمت باغ گل‌هایِ زیبایی که روبه‌روی کاخ بود، رفتیم.
ژنرال، کاشف رو به حرف گرفته بود و سهراب با دهانی باز، محو تماشای عظمت کاخ و زیبایی اونجا بود. انگار اون پسر آقابزرگ و برادر سعید نبود. ذره‌ای از عِرق ملی و عزت نفسی که تو وجود سعید بود، تو وجود این بشر یافت نمیشد.
حیاط و محوطه‌یِ کاخ، با گل و درختان کمیابی تزئین شده بود. درختانی که شاید از اونا یکی دو تا، تو کل دنیا پیدا میشد.
- بابا جون کاش اول میرفتم با شاه سلام و علیکی میکردم و باهاش سَرِ صحبت‌ رو باز میکردم.

- نه زحمت نکشید، پدرم من رو مامور کرده تا خودم باهاتون حرف بزنم.
به صورتِ ملکوتیش نگاهی انداختم و ادامه دادم:
- یا بهتر بگم اتمامِ حجت کنم.
تو نگاهش غم نشست. یه دل سیر نگاهش کردم. لبخند تلخی زده و ادامه دادم:
- آقابزرگ شما میدونی من چقدر سعید رو دوست دارم.
روی نیمکتی فلزی که با رنگ طلایی و بسیار شیک و قوهایی سفید رنگ که به جای دسته‌ی نیمکت گذاشته شده بودن، نشستیم.
زیر درختی با گل‌های یاسمنی و آویزان که به سر و شونه‌هامون میخورد.
- قبل از اینکه اینجا بیام، فکر میکردم بدون سعید حتی یک روز هم دوم نمیارم ولی از اینکه تا الان از غصه‌یِ دوری سعید دِق نکردم، تعجب میکنم.
با دقت به حرفام‌ گوش داد، اون مرد دنیا دیده‌ای بود، میگفتی فِ میرفت فرحزاد.
می‌دونست ته حرفام به کجا میرسه،‌
می‌دونست و شونه‌هاش افتاد. سربه‌زیر تسبیح رو از دور مچش باز کرد، زیر لب لااله‌الا‌اللهی گفت و سری تکون داد.
- آقابزرگ تو رو خدا راستِش رو بگین؟ سعید خیلی ناراحت بود از اینکه بِهِش نگفتم‌ و بدون اجازه‌یِ اون اومدم؟
به دوردست‌ها خیره شد و جواب داد:
- چرا بابا، دو سه روز اول خیلی بی‌تابی کرد... واقعاً ناراحت بود، میخواست بیاد من نذاشتم.
ازم رو گرفت و به بالکن اتاق پدر نگاه کرد و ادامه داد:
- نگران بودم بیاد اینجا، با پدرت درگیر بشه و اونم بلایی سرش بیاره.
لباش لرزید:
- میدونی که جونم به جونش وصله... برای همین خودم اومدم تا حرفات رو بشنوم و با هم یه تصمیمی بگیریم.
به نیمکت تکیه دادم.
-‌ آقابزرگ من باید میومدم، میدونم که شما درجریان هستین و کُلِ ماجرا رو میدونید... پس بِهِم حق بدید که چرا این کار رو کردم.

#پارت_543ساعت طلایی بزرگی به دست داشت که تو تاریکی اتاق، خودنمایی میکرد.همه‌ی وجود این مرد، دزدی و م ...

خدایاااا کاش زودتر همچی حل بشه و چندتا پارت بعدی دوباره اینا دست تو دست هم باشن کاش سعید بره دنبالش یا مهدخت فرار کنه

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز