#پارت_541
فنجان قهوه دستم بود. چند جرعهی داغ، حالم رو جا آورد. گرمای مطبوعی داشت.
دوست داشتن و قهوه شباهت عجیبی به هم دارن، هر دو تلخ و شیرین.
رویِ آینهی قدی و بزرگ رو هم پوشونده بودن. پارچه رو کنار کشیدم، گردوخاک تو فضای اتاق پیچید... جلوی دهنم رو گرفتم تا به سرفه نیفتم.
چهارچوب کندهکاری شده، روی چوب گردو.
خالی و بدون آینه بود. گوشهی چهارچوب، یه تکه آینهی شکسته جا مونده بود.
این چرا شکسته؟ اینجا بعد من شاید زلزلهای ۸ ریشتری اتفاق افتاده که هیچی سر جاش نیست.
تو همون تکه آینه، نگاهم به صورتم افتاد، اونجوریام که بابا میگفت، شکسته و لاغر نشده بودم.
باز همون دختر زیبا و لوندی بودم که هوش از سرِ آدما تو یه نگاه میبرد.
به خودم افتخار کردم که تونستم قلب سنگ سعید رو نرم کنم. دستی به جای زخم رویِ پیشونی کشیدم، یادگار سعید بود، گوشهی لبم برای خنده بالا رفت:
- کاش جاش تا ابد بمونه.
کمی عقبتر رفته و بازم به تصویر کوچیک صورتم نگاه کردم. ظاهرم شبیه یه خونه است، یه خونه که از بیرون انقدر خوشگله که دوس داری توش زندگی کنی... اما داخلش انقدر داغون و بهم ریخته است که حتی یه لحظه هم نمیتونی تحملش کنی.
دستی به رویِ لباس کشیده و جلوی بلوز رو مرتب کردم... کاش سعید اینجا بود و تو این لباس منو میدید و باز با صدای بلندی میخندید و میگفت:
عجب حلوای قندی تو...
بغلم میکرد و دم گوشم با صدای بَمی لب میزد:
- مهدخت، من اخم کردن تو رو با خندهی یکی دیگه عوض نمیکنم، من روزای خوبی با تو خواهم داشت، میدونم. حتی اگه نباشی هم جاتو به کسی نمیدم.
یعنی واقعاً جای من کسی دیگه رو تو زندگیش نمیآورد؟ من تنهاش گذاشتم و انتظار داشتم تا آخر عمر، پابند من باشه!!
عجب خواستهی زیاد و دور از ذهنی بود.
فنجون خالی رو با لبخندی گوشهی لب رو تخت گذاشتم. در رو از تو قفل کردم. نیاز داشتم با خدا خلوت کنم.
چادر نماز و جانمازم رو از تو چمدون درآوردم.
بوی عطر خدا اومد. صورتمو توش قایم کردم و چند نفس عمیق کشیدم.
در قلبم بزن و بکوبید راه افتاد، میرفتم تا با خدا حرف بزنم. از دلم بگم، از دلتنگیم.
برای آروم گرفتن قلبم، دو رکعت نماز خوندم... قلب مجنونی که قصد فرار از کالبدم رو داشت. فرار به کجا؟؟
دستام رو بالا گرفتم و زل زدم به سقف اتاق.
- خدایا... درد دارم... از اینجا تا پیش خودت.
اشکام راه باز کرد رو گونههام.
- فکر میکردم چون شاهدختم، از جور زمونه و سرنوشت بینصیبم... اما زهی خیال باطل. میدونی... میدونم که آخر سرنوشتم رو میدونی، پس اینم میدونی که من بدون اون دووم نمیارم، اگه آخرش تلخه... اگه... اگه آخرش جداییه؟؟ نفسم رو بگیر و راحتم کن.
صدای کوبیدن در، حرفم با خدا نصفه موند.
شب دراز است و قلندر بیدار.
- بله، بفرمایید.
- شاهدخت، شاه شما رو به حضور طلبیدن
#پارت_542
لبم اسیر دندونم شد.
- یعنی چی کار داره؟
چادر و جانماز عبادت رو جمع و تو چمدون چپوندم.
- شما بفرمایید، من خودم میرسم خدمتشون.
باز از تیکهی شکستهی آینه، نگاهی به خودم انداختم. خیسی صورتم رو گرفته و روسری رو مرتب و بیرون رفتم.
با دیدنش، که به نرده تکیه زده و سیگار دود میکرد، خشک شدم. قبلاً جرئت اینکه یه پله از سالن اصلی به بالا بیاد رو نداشت ولی حالا تا جلوی اتاق شاهدخت اومده و قوانین قصر رو ندید گرفته و سیگار میکشید.
کسی به جز شاه اجازهی پیپ کشیدن توی قصر رو نداشت. بعد رفتنم، همهچی کنفیکون شده.
تکیه از نرده گرفت و با چند قدم فاصلهی بینمون رو پر کرد.
- شاه قویشوکت و قدرقدرت بازم میخوان شاهدخت رو ببینن.
از جلوی در تکون نخوردم. تن نجسشو میخواست به اتاقم بکشونه، اون حتی به دیدن تخت شاهدخت هم راضی بود.
قدمی جلو برداشتم و در رو بستم.
ابروهاش گره خورد.
- لازم نبود با این وضعیت، این همه پله رو بالا بیاین، این قصر صدتا خدمتکار داره، یکی رو میفرستادن دنبالم.
به هیکل فیل مانندش اشاره زدم.
- لطفاً اون سیگار رو هم خاموش کنید، اگر ملکه سر برسه...
- باشه... باشه، حالا دمق نشو، بیا... اینم از سیگار.
برگشت و به پسر جوونی که پشت سرش با سینی نوشیدنی ایستاده بود، نگاهی انداخت، سیگار رو تو سینی گذاشت و یکی از لیوانها رو برداشت.
- بفرمایید شاهدخت.
به تعارفش جوابی نداده و با تنهای که بهش زدم، از کنارش رد شدم و خرامان از پلهها پایین رفتم.
هر لحظه به اومدن مادر نزدیک میشد و من دل تو دلم نبود. صدای نفسهای یکی درمیون کاشف، فسفس کردناش، آزارم میداد. خدا کنه قلبش بگیره و بمیره.
به اناق کار پدر رسیدیم.
دلم نمیخواست پدر، پیش این عوضی منو
مورد عتاب قرار بده.
- اینجا بمون تا صدات کنم.
لب باز کردم تا جوابش رو بدم که داخل اتاق رفت و در رو بست.
بعداز دقایقی کاشف صِدام زد.
- شاهدخت خانم، بفرمایید.
با اکراه داخل رفتم. اتاق هوای خفهای داشت، پدر اینجا چطوری نفس میکشه؟
نگاه تیزی سمت پستترین آدم دنیا انداختم، با ذوق نگاهم کرد و پرههای دماغ بزرگش، باز و بسته شد و لبش به خندهی کریهی باز شد.