#پارت_515
من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم
تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی
برگشتم سمت آقا سلام، مُقیدتر از اونی بود که بخواد تو کار من دخالت کنه. با سر بهش حالی کردم بیاد و ترمه رو ببره.
ترمه رو زمین نشسته، زانوهاش رو بغل کرده بود و هایهای گریهاش کل حیاط کارگاه رو گرفته بود.
سربازا درحال رفت و آمد، هرازگاهی با نگرانی به ترمه و من نگاه کرده و سریع رد میشدن.
سلام کنار ترمه نشست و چیزی تو گوشش نجوا کرد. ترمه سر بلند کرد و با گریه گفت:
- چرا؟ چرا نباید بگم؟ اینا از خداشون بود اون بره، وگرنه..
سلام نگاهی به من سرگشته انداخت، رنگ رخسار خبر میدهد از سِرِ درون.
بیخیال ترمه شد و سمتم اومد:
- سعید خان شما بفرمایید داخل... از بابت حرفای ترمه ناراحت نشید.
تازه داماد، نمیتوانست شوک همسر و گریههای بیپایانش رو ندید بگیره.
نگاهی به ترمه انداخت:
- باید بهش حق بدیم، شوکه شده... میبرمش خونه، شما بفرمایید.
- اون فیلمی که گفتین، میتونم ببینم؟
هر دو برگشتیم و به ترمه که بلند شده و کنار ماشین سلام تو خودش مچاله شده بود، نگاه کردیم.
- تو گوشی سهراب بود که پاکش کردم.
وارفت، ناامید از آخرین دیدار مهدخت... رو کاپوت خم شد و شونههاش لرزید.
- چه زود تصمیم گرفتین تا فراموشش کنید...
زود؟؟ کی میگه من فراموشش کردم؟
دارم از تو منفجر میشم و دم نمیزنم.
داغونم... پوزخند تلخی به ترمهی خشمگین زدم.
ما حتی اسم بچهها رو انتخاب کرده بودیم. تَصَورم از مهدخت و دختری شبیه خودش، دود شد رفت هوا.
- ترمه خانم، من آدمِ پا پس کشیدن نیستم، اینو میگم که بدونید، بهش گفتم، به مهدخت... تا آخرِ این جادهی ناآشنا باهاش هستم... میمونم کنارش.
با حرص دستی تو موهای پریشون کشیدم و نفسی فوت کردم:
- مهدخت دلیل زندگیم بود، کدوم آدم عاقلی دست از زندگیش میکشه؟
دستام دور بدنم پیچید... هوا سرد شده بود یا من میلرزیدم؟
- تو این نقطه از زندگیم، تنها کاری که از دستم برمیاد، اینه که به خواستهاش احترام بذارم... میدونیم، همه میدونیم که اون از سر خوشی نرفته، رفته باز فدا بشه.
باهاشون خداحافظی کردم و به دفتر برگشتم. درحقیقت از زیر سوالای بیجواب ترمه، فرار کردم. از این به بعد من و ترمه باید با نبودِ مهدخت، بسوزیم و بسازیم.
اَلو میگیریم و کسی نیست تا آبی باشه رو آتیشی که مهدخت به پا کرده بود.