2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 31645 بازدید | 1824 پست
شماپنج نفرهستین سه تالایک کردین😕

اما ما منتظریم خب 🥲لایکت هم میکنیم دبگه چیکار کنیم 

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

من انقدر غرق خوندنم که به هیچی دیگه نگاه نمیکنم دو سه تا از دوستام پی وی پیام دادن امروز اصلا نرفتم ...

جواب بدادین رمان فرارنمیکرد😃

ازاین به بعدلایک کنید

والاندیدم

میذاری بمونم یا برم؟🥲🥲

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


#پارت_512




و من... تازه فهمیدم دلیل اون نگاه غمگین تهِ چشمای مهدخت، نامه‌ای بوده که شاه فرستاده و مهدخت هم....


سعید با داد و هوارم روی ایوون اومد.

از دیدنش خشکم زد، اون نمی‌تونست آقاسعید باشه! این همه موی سفید نداشت!! چرا آنقدر پیر شده؟

نایی برای نگاه کردن و جواب دادن نداشت... کمرش شکسته و دستش به جایی بند نبود‌، منو حواله داد به خانم‌بزرگ.


سلام رفت به کارش برسه، دلش نیومد بی‌تابی منو ببینه، اشکای بی‌پایانم... زاری بی‌‌سرانجام.

باورم‌نمیشد، مهدخت این کار رو کرده باشه! مهدخت جونش برای سعید درمیرفت، چرا به عاقبت کارش فکر نکرد؟

سعید رو پیر کرد... پیر...


خانم‌بزرگ‌ هم گاهی حق رو به مهدخت و گاهی به سعید میداد.

سمانه نامه‌ای برام آورد:

- اینو مهدخت برای تو نوشته، برو تو کلبه بخونش. دیگه کسی اونجا زندگی نمیکنه.


با قدمایی که به زور رو زمین کشیده میشد، سمت کلبه رفتم. صدای گریه‌ی مهنا از سمت عمارت، رو اعصاب بود.

پام پیچ خورد، دستی از پشت بدنم رو بالا کشید. سلام بود:

- ترمه جان چرا مراقب خودت نیستی خانومم.


با نفسای عمیق کلبه رو نشونش دادم.

زیر بغلم رو گرفت و جنازه‌ی بی‌روحم رو به کلبه برد. رو تخت نشستم و چنگ‌ زدم به رو تختی و صدای گریه‌ام کل اتاق رو گرفت.


- برمیگرده، نگرانش نباش... آقا سعید نمیذاره...

ادامه نداد، به حرفاش شک داشت... سلام هم می‌دونست که برگشتی تو کار نیست.


- شاه اونو میکشه... من می‌شناسمش.


قرار بود مهدخت ملکه بشه و با برادرش کشور رو اداره کنه، ولی با کار مهدخت... خونش حلال شده بود.

نامه تو دستم مچاله شد، با خط زیبایی اسم‌ منو نوشته بود، انگار نامه‌ی اعمالم بود که خدا دستم داد.

آب نداشته‌ی دهنم رو قورت داده و نامه ر‌و‌ باز کردم.

جواب بدادین رمان فرارنمیکرد😃ازاین به بعدلایک کنید

ترسیدم گمش کنم 😂😂 چشم عزیزم ولی خدا وکیلی جوابا رو بزار آخر سر جون به لب میشم تا میرسه به پارت بعد 😁

الهم صل علی محمّد و آل محمّد و عجل فرجهم 💚         


#پارت_513




سلام‌ ترمه‌ی عزیزم.

رفیق تموم لحظه‌های تلخ و شیرینم.

رفیق برای تو میخوام بنویسم... برای تویی که همراهم بودی، هیچوقت جای خالی یه دوست خوب رو تو زندگیم حس نکردم. با تو بودن بهم آرامش‌ میداد... تو پایه‌ی تموم‌ دیوونه‌بازیام بودی. برای تویی مینویسم که هروقت با هم بودیم و بهم نگاه می‌کردیم، بی‌دلیل می‌خندیدیم و حالمون خوب بود.

مهم نیست کجا میرم، مهم اینه تا آخرین لحظه‌ی زندگی بهت فکر میکنم. دوستی با تو افتخاری بود برام.


ترمه جان، تو به خاطر من حاضر نشدی درس بخونی، ازدواج نکرده‌ بودی، به خاطر من تاوان‌ها دادی... دیگه بسه. با تو که بودم، دنیام قشنگ بود، ولی فقط دنیای من، نه تو...

دیگه میخوام بیشتر از این‌ زندگیت رو به خاطر مهدخت به خطر نندازی، خوشحالم که ازدواج کردی و سامون گرفتی.

بودن با من هیچ عاقبتی نداشت. به زندگیت برس، آقاسلام عاشقته. خوشحالم... خیلی‌خیلی خوشحالم که لااقل تو خوشبخت شدی.


براش‌ بچه بیار، دختری‌ شبیه خودت و پسری شبیه اون. نمیتونم‌ به خاطر عشق چندین ساله، زندگی اونایی که دوسشون دارم رو خراب کنم. میدونم که میفهمی از کی و چی دارم‌ حرف میزنم.

من محکوم‌ به‌ برگشت هستم، این بار بدون تو... باید تنهایی گلیم خودمو از آب بیرون بکشم.


بودن من کنار سعید و شماها، یعنی شروع دوباره جنگ. میدونی که بدون سعید دووم نمیارم، ولی باید به دل عاشقم‌ بفهمونم که بودنم با سعید، به نفع هیچکس نیست.


شاید برگردم شاید هم نه....

انگار‌ رو هوام،‌ پام جایی بند نیست... دارم جون میکَنم تا بتونم رها کنم و برم.

بهم قول بده، برای دخترام مادری کنی... به فکر سعید هم باشید. نذارید تنها بمونه.

اگه عمری بود و دوباره دیداری داشتیم،‌ میخوام تا اون موقع شاد زندگی کنی و شادی رو به همه هدیه بدی.


ترمه جان، قسمت این بوده که بدون تو برگردم... برام دعا کن. دعا کن اگه برگشتی‌ بود، زودتر برگردم... نرفته دلم برای همه تنگ‌ شده، دعا کن خدای نکرده اگه برگشتی هم نباشه، نبود سعید رو دووم بیارم...


دوستت دارم تا ابد... مهدخت.

_______________________


سعید


سخت مشغول کارم بودم. سربازی بالا سرم اومد:

- سردار یه خانومی اومدن بیرون کارگاه باهاتون کار دارن!!


با دیدن ترمه، فهمیدم مادر قضیه رو براش تعریف کرده. آشفته‌تر از اونی بود که بتونه دوری مهدخت رو طاقت بیاره.

با چشای قرمز و وق‌زده سلام‌ کرد:

- سعید خان خواهش میکنم بریم دنبالش، اگه من و شما بریم حتماً برمیگرده، اون خیلی کله‌شقه.


سلام‌ کنار ماشینش، با چند سرباز حرف میزد.

پاهای ترمه می‌لرزید، به کاپوت ماشین تکیه زد:

- دو سال پیش که تو یه لحظه و با یه نگاه عاشقتون شد، فکر میکردم دو سه روزه یادش میره ولی نشد، آخرش خودش رو بهتون رسوند.

آب دهنش رو به زور قورت داد:

- من تا به این سن رسیدم، ندیدم کسی اینطوری عاشق باشه.


#پارت_514




دستاش رو با استرس دور هم می‌چرخوند، باز میکرد و باز کلافه، انگشتاش تو هم غلاف میشد.

برای تایید حرفاش‌، سرش‌و تکون داد:  

- میشناسَمِش، اصلا خودم‌ بزرگش کردم، اونجا داره از دوری شما خودش رو به در و دیوار می‌کوبه.

التماس‌وار ادامه داد:

- التماستون میکنم، نذارید شاه هر بلایی خواست سرش بیاره.


جوابی نداشتم.

- برید دنبالش... اگه شاه بدونه شما به هم محرم بودین شاید....


ادامه نداد، خودش هم می‌دونست این حرفا تاثیر نداره. راهمو به سمت بوفه کج کردم. دنبالم اومد. انگار قلب ترمه یکی در میون میزد، نفس‌نفس زنان به پر و پام پیچید.

حرفای زیادی تو دلم بود تا بهش بگم، همه‌ش‌ ردیف شده بود تو ذهنم‌ و رژه‌ای، درحال شکل گرفتن بود.


نشخوار حرفایی که خواستم به ترمه بگم، کار سختی بود. مهدخت بد کرد، به همه...

سر خود تصمیم گرفت و کار رو به اینجا رسوند.


ترمه تنها کاری که از دستش برمیومد، گریه زاری بود و بس. یه دفعه درجا میخکوب شد:

- آقا سعید شاه بخواد اونا تنبیه کنه، چی؟


نتونستم‌ قدم از قدم‌ بردارم. تند و تیز نگاهش کردم. حالا هر دو نفس‌نفس میزدیم، حتی‌ تصورش هم‌ برام ممکن نبود. دردی تو جمجمه‌ی سرم پیچید، دردی که رو فکرای بی‌پایانم سنگینی کرد.


- میدونم... میدونم‌، شاه اونو مجبور میکنه با یکی بدتر از خودش ازدواج کنه، این بزرگترین تنبیه برای مهدختِ شماست.


مهدختِ من؟ همای سعادتی که از رو‌ شونه‌ام پر کشید و رفت.

برگشت‌ سمتم:

- چطور دلتون میاد مهدخت با یکی دیگه...


اشک و شرمِ چشماش اجازه‌ی صحبت نداد.

عرق سردی رو بدنم نشست، عرقی که راه باز کرد و از بالای کتفم سرازیر شد. حتی تصور اون صحنه‌ی وحشتناک خارج از تحملم بود‌.


-‌ شرمنده آقا سعید... اصلا حواسم نبود، ببخشید.


- ترمه خانم، پدر و برادرم رفتن تا برش گردونن؛ ولی خُب مهدخت نیومده و با یه فیلم تو گوشی سهراب حرفاش رو با کسایی که اینجا منتظرش بودن، زده.


به آسمون بی‌انتها زل زدم، مثل غم من پایانی نداشت.

- اون پیش خانواده‌اش هست، فکر نکنم شاه بتونه اذیتش کنه، مادرش هست، برادراش.


بعضی وقتا احساس می‌کنم روحم با تموم وجود مشت میزنه به قفسه سینه‌م. انگار که می‌خواد داد بزنه و بگه میخوام برم... انگار خسته شده از این دنیا و آدماش، خسته شده از زندونی بودن تو این جسم.

حس‌ میکنم راست میگه، دیگه نمی‌کشه،

دیگه روحم تحمل نداره، تحمل نداره برگرده باغ و جای خالیش رو ببینه.

دیگه روحم دلش نمیخواد، به زندگی بدون مهدخت، به نقابی رو صورت، به روزای تکراری و شب‌های دلتنگی برگرده


#پارت_515




من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم

تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی


برگشتم‌ سمت آقا سلام، مُقید‌تر از اونی بود که بخواد تو کار من دخالت کنه. با سر بهش حالی کردم بیاد و ترمه رو ببره.


ترمه رو زمین نشسته، زانوهاش رو بغل کرده بود و های‌های گریه‌اش کل حیاط کارگاه رو گرفته بود.

سربازا درحال رفت و آمد، هرازگاهی با نگرانی به ترمه و من نگاه کرده و سریع رد میشدن.


سلام کنار ترمه نشست و چیزی تو گوشش نجوا کرد. ترمه سر بلند کرد و با گریه گفت:

- چرا؟ چرا نباید بگم؟  اینا از خداشون بود اون بره، وگرنه..


سلام نگاهی به من سرگشته انداخت، رنگ رخسار خبر می‌دهد از سِرِ درون.

بی‌خیال ترمه شد و سمتم اومد:

- سعید خان شما بفرمایید داخل... از بابت حرفای ترمه ناراحت نشید.


تازه داماد، نمی‌توانست شوک همسر و گریه‌های بی‌پایانش رو ندید بگیره.

نگاهی به ترمه انداخت:

- باید بهش حق بدیم، شوکه شده... می‌برمش خونه، شما بفرمایید.


- اون فیلمی که گفتین، میتونم ببینم؟


هر دو برگشتیم‌ و به ترمه که بلند شده و کنار ماشین سلام تو خودش مچاله شده بود، نگاه کردیم.


- تو گوشی سهراب بود که پاکش کردم‌.


وارفت، ناامید از آخرین دیدار مهدخت... رو کاپوت خم شد و شونه‌هاش لرزید.

-‌ چه زود تصمیم‌ گرفتین تا فراموشش کنید...


زود؟؟ کی میگه من فراموشش کردم؟

دارم از تو منفجر میشم و دم نمیزنم.

داغونم... پوزخند تلخی به ترمه‌ی خشمگین‌ زدم.

ما حتی اسم بچه‌ها رو انتخاب کرده بودیم. تَصَورم از مهدخت و دختری شبیه خودش، دود شد رفت هوا.


- ترمه خانم، من آدمِ پا پس کشیدن نیستم، اینو میگم که بدونید، بهش گفتم، به مهدخت... تا آخرِ این جاده‌ی ناآشنا باهاش هستم... می‌مونم کنارش.


با حرص دستی تو موهای پریشون کشیدم و نفسی فوت کردم:

- مهدخت دلیل زندگیم بود، کدوم آدم عاقلی دست از زندگیش میکشه؟


دستام دور بدنم پیچید... هوا سرد شده بود یا من میلرزیدم؟

- تو این نقطه از زندگیم، تنها کاری که از دستم‌ برمیاد، اینه که به خواسته‌اش احترام‌ بذارم... میدونیم، همه میدونیم که اون از سر خوشی نرفته، رفته باز فدا بشه.


باهاشون خداحافظی کردم و به دفتر برگشتم. درحقیقت از زیر سوالای بی‌جواب ترمه، فرار کردم.‌ از این به بعد من و ترمه باید با نبودِ مهدخت، بسوزیم و بسازیم.

اَلو می‌گیریم و کسی نیست تا آبی باشه رو آتیشی که مهدخت به پا کرده بود.


#پارت_516




مهدخت


سرمو رو چمدون گذاشته بودم و با حرکت‌های هواپیما چمدون و سرم با هم تکون میخوردن.


دوری از خانواده‌ی نوپا، با گوشت و خونم حس می‌شد. می‌خواستم شجاع جلوه بدم، ولی دیگه نفسی برای ادامه دادن نداشتم.

حس‌های متناقض تو وجودم قابل درک و هضم نبودن. هیجان، ترس، دلتنگی... ضربان قلبم رو دیوانه کرده بودن.


با صدای سرباز سرم‌و بلند کردم:

- ببخشید چای میل دارین؟ تازه دَمِ براتون بیارم؟


تازه دم؟ اونم تو هواپیما؟

- نه ممنونم، فقط اگه ممکنه دیگه سیگار نکشید، من به بوی سیگار حساسیت دارم.


گونه‌های استخونیش قرمز شد، با ترس جواب داد:

- چشم... چشم... حتماً.


سرش پایین بود و اصلا به صورتم نگاه نمی‌کرد. اون رفت و من‌و با دل آشوبه‌ای که داشتم تنها گذاشت.

تقریباً دو ساعت بود که تو هواپیما بودم و دو ساعت دیگه هم مونده بود تا برسیم.


سرم رو دوباره به دیواره‌ی هواپیما تکیه دادم و چشمام رو بستم. الان تو باغ شاید همه بیدار شده باشن!

شاید فهمیدن من نیستم!!

احتمالاً سعید نامه رو دیده، آخه همیشه موقع بیدارشدن موهاشو جلوی آینه مرتب میکنه.

خدا خودش کمکمون کنه تا دوری همدیگه رو تحمل کنیم... خمیر مایه‌ی مهدخت رو برای فداشدن خلق کردن، برای ناکامی‌ها... برای دوری.


استرس تمام وجودم رو لرزاند. انگار گلوم رو گرفته بودن و نمیذاشتن نفس بکشم.

چشمامو باز کردم و دستی به روسری بردم.

اون یادگاری سعید بود، تو خلوت بهش قول دادم تا عمر دارم از سرم نیفته.


اشکی روی دستم افتاد. با خودم حرف میزدم:

- خدایا خودت به سعید کمک کن، اون تازه داشت طعم یه زندگی آروم و عاشقانه رو می‌چشید. کاش بهش می‌گفتم چه تصمیمی گرفتم.


چمدون‌مو رو زانوهام خوابوندم و درش رو باز کردم. عکس‌هایی که ترمه روز پاگشا بهم داده بود رو با خودم آورده بودم.

یکی‌یکی نگاهشون کرده و آروم اشک ریختم. تو همه‌ی عکس‌ها سعید کنارم بود و مهنا محکم دستم رو گرفته بود.

مهنا با دندونای یکی درمیون، حانیه با عینک بانمکش، حلما با موهای بلند و بافته‌اش.


از کاری که کردم پشیمونم...

ولی نباید به خاطر کینه‌ی پدر همه رو فدا کنم. عکسها رو تو چمدون گذاشتم و دَرِش رو بستم. محکم بغلش کردم، انگار‌ کسی می‌خواست به زور ازم بگیره.


کم‌کم پاهام درد گرفت؛ بلند شدم و چند قدم بین جعبه‌ها راه رفتم. دلم نمی‌خواست سربازا منو ببینن، الان پیش خودشون هزارجور فکر و خیال میکنن.

کف دستام رو به جعبه‌ها تکیه دادم و پیشونیم‌ رو بهش چسبوندم. شوره‌زاری رو دیدم، خشک، بی‌روح... چی میشد کرد؟ هیچی... برگشت من دیگه ممکن نبود.


#پارت_517




بین جعبه‌ها حرکت کردم و بی‌صدا روی جعبه‌ها رو خوندم. کسب و کار و تجارت کشور رونق گرفته بود. اگه پدرم به جای سعید بود، همه‌ی اون ثروتی که روونه‌ی کشورش میشد، سلاح می‌خرید و روی سر زن و بچه‌ی بی‌گناه کشورهای دیگه می‌ریخت تا کشور‍گشایی کنه. اگر کسی هم به سیاست‌های غلط شاه اعتراض میکرد، طرف رو با خانواده‌ش تیربارون میکردن.


با‌شناختی که ازش داشتم، ترجیح دادم برگردم تا اینکه کنار سعید، شاهد مرگ مادر به دست پدر یا شروع جنگ باشم.

تو کل دنیا پدرم رو به اسم ارباب جنگ می‌شناختن. ‍فکر کنم همه آرزو داشتن هرچه زودتر بمیره تا شَرِش از سر دنیا باز بشه، حتی هم‌پیمانانش که به خاطر ترس متحدِش شده بودن.


با صدای خلبان از داخل کابین به خودم اومدم. در گِردِ کوچیک رو بازکرد؛ همون مردِ تو فرودگاه بود.

- شاهدخت خانوم بیست دقیقه‌ی دیگه فرود میایم، آماده باشید.


منظورش این بود که سرِ جام بشینم.

سری تکون دادم و برگشتم کنار چمدون نشستم.

بازم سرباز اومد کنارم و سربه‌زیر گفت:  

- ببخشید شما چهارساعت همسفر ما بودید، ولی اصلاً چیزی میل نکردین، میخواین براتون چای یا قهوه بیارم؟


دلم یه صبحونه‌ی درست و حسابی می‌خواست، واقعاً گرسنه بودم.

- ممنونم، شما لطف دارید... اگه امکانش باشه همون چایی رو بیارین، البته کم‌رنگ باشه.


لبخندی زد:

- به روی چشم.


به یاد ترمه و صبحونه‌هاش افتادم... خداروشکر سر و سامون گرفت و مثل من دل‌شکسته و آواره نشد. ترمه لیاقت یه زندگی آروم رو داشت... تو زندگی من و کنار من چیزی به اسم آرامش معنا نشده بود.


با صدای سرباز به خودم اومدم. استکان چای خوشرنگی سمتم گرفته بود و تو دست دیگه‌اش هم لقمه‌ی نون و پنیر. واقعاً به این لقمه احتیاج داشتم، لبخندی زده و تشکر کردم.

بوی برادری میداد، بوی محبت بدون‌منت.

با رفتنش چای و لقمه رو سریع خوردم، دل ضعفه‌ام کمی آروم گرفت.


هواپیما آماده‌ی فرود شد، با سروصدا و لرزشِ زیادی روی باند نشست.

برای دیدن مادر لحظه‌‌شماری‌ میکردم.

غم جدایی از سعید با خوشحالی وصال مادر، کم‌رنگ‌تر شد.


لیوان چای رو به سرباز دادم و ازش

تشکر کردم.

- اجازه میدین با شما یه عکس بگیریم، آخه به هر کی بگیم با شاهدخت تو یه هواپیما بودیم باور نمیکنن.


خنده‌ام کش اومد.

- خُب، اگه به شاه بگم داشتم تو هواپیما از گرسنگی بیهوش میشدم که سربازی برام لقمه گرفت و چایی آورد، باور نمیکنن.


هر سه خندیدیم. بینِشون ایستادم و یکیشون با موبایل خودش سلفی گرفت.

بعد از خداحافظی چمدون‌مو برداشتم تا بیرون برم که باز از کابین خلبان همون مردِ با صدای بلندی گفت:

- شاهدخت خانم شما همینجا منتظر باشید تا کسبِ تکلیف کنم... لطفاً بیرون نرید.


#پارت_518




چند سرباز، بی‌توجه به منِ کز‌ کرده انتهای هواپیما، جعبه‌ها رو بیرون بردن.

بعد از ساعتی، تو قسمت بارِ هواپیما فقط من و چمدونم مونده بودیم... ساعتی نشستم ولی هیچ خبری نشد.


پدرم رو خوب می‌شناختم، همانطور که اون منو خوب می‌شناسه. همیشه می‌گفت:

- کاش تو پسر میشدی و برادرات دختر، لیاقت جانشینی منو فقط تو داری نه اونا. تو سیاست بلدی؛ با اخلاقِ خوب و روابط اجتماعی قوی و قیافه و هیکلی که دادی میتونی کل دنیا رو تو مُشتِت بگیری، اینا هیچی از سیاست نمیدونن، فقط دنباله‌رویِ زناشون هستن.


الان پدر می‌خواست منو تحقیر کنه، غرورم رو لگدمال کنه... همانطور که من پیش همه گَند زدم به نقشه‌هاش.


با صدای پارکِ ماشینی بیرون هواپیما از جا بلند شدم. دلهره داشتم، دوباره نشستم.

خدا کنه یه آشنا از قصر اومده باشه دنبالم... مادر یا یکی از برادرام.


ولی معاون و دست راست شاه بود.

مردی چاق، با قدی متوسط و سبیل بناگوش دررفته و خیلی بداخلاق و زشت.

این اتاق فکرِ شاه، اکثر اوقات مسـت بود. اتاق فکری که جنگ و ویرانی به بار می‌آورد.


یادمه مجتبی همیشه میگفت، از سوراخ دماغِ جناب کاشف، میتونه رد بشه.

از بچگی ازش می‌ترسیدم. برای اون تو زندگیش دو چیز اهمیت داشت... زن و غذا...


با قدم‌هایی بلند و‌ فس‌فس پا تو قسمت بار هواپیما گذاشت. کنار چمدون،‌ شَق و رق ایستادم و بدون حرکتی به صورتش چشم دوختم.

استرس وادارم کرد ناخونام‌و کف دستم‌ فروکنم و دم نزنم. بِهِم نزدیک شد و با تحقیر و نیشِ باز نگاهم کرد.


هروقت منو می‌دید، به اجبار تا کمر خم شده و خواهان بوسیدن دستم بود. اما جنس خرابش رو‌ خوب می‌شناختم و با سلامی زیر لب، حواله‌اش میکردم به پدر.

چندبار از شاه منو برای پسر دست و پاچلفتی و کپیِ خودش خواستگاری کرده بود، ولی هر بار جواب رَد شنیدن برای اون پوست کلفت، انگار تفریح شده بود.


- سلام شاهدخت خانوووم، پارسال دوست امسال آشنا...


جوابش رو نجوا کرده و تو چشماش خیره شدم:

- سلام...


مشتی پسته تو دهنش انداخت و با صدای زیادی مشغول نشخوار شد. مثل همیشه، فَکش استراحت نداشت.

دکمه‌های پیرهنش، به زور دو طرف بلوز رو به هم‌ رسونده بودن. سبیلاش رو چرب کرده بود و زیر نور لامپ کم جون، برق میزد.


چندتایی پوست پسته‌ی درشت دستش بود، برگشت و با بی‌ادبی کف هواپیما انداخت. با صدای خنده‌ای ته گلو سری تکون داد و با نیش باز ادامه داد:

- یه شب ساعت ۴ صبح، از طرف کاخِ شاه قوی شوکت و قَدَر قدرت (خندید، بلند) اطلاع دادن که دخترِ یکی یه دونه‌ی شاه، دختری که باهاش خیلیا رو چزونده بود، دختری که باهاش امتیازات زیادی از کس و ناکس گرفته، با دشمن دیرینه‌اش فرار کرده.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   nazi09  |  12 ساعت پیش
توسط   domino18  |  11 ساعت پیش