نینی سایت: خستهام ولی ناشکر نیستم. دلم گرفته ولی شکایت نمیکنم. دلم برای روزهای قبلم تنگ شده، روزهایی که هنوز بهنیا به دنیا نیامده بود و من تمام و کمال به خودم تعلق داشتم. اما با همه این حرفها شیفته پسرم هستم.
با خودم فکر میکنم چند هفته بیشتر از تولد بهنیا نگذشته و من هنوز نتوانستهام خودم را با شرایط جدیدم وفق بدهم، اما این فکر هم آرامم نمیکند. دلم برای خیلی چیزها تنگ شده، برای خیلی کارهایی که قبلا به سادگی انجام میدادم اما حالا برایم غیر قابل دسترسی هستند. پسرم یکجورهایی تمام زندگیام را مال خودش کرده و حتی فرصت انجام سادهترین کارهای شخصیام را از من گرفته است. برای اینکه فرصت شانه زدن موهایم را هم پیدا کنم باید برنامهریزی کنم!
از تفریحات و سرگرمیها که دیگر بگذریم... هیچ کاری نمیتوانم انجام بدهم، حتی نمیتوانم از خانه بیرون بروم. اگر تلویزیون را روشن میکنم برای پیدا کردن کانالی است که با موسیقیاش گریه بهنیا را آرام کند، یا اگر کسی به دیدنم میآید به او به چشم فرصتی نگاه میکنم که میتوانم بهنیا را به دستش بسپارم و حداقل یک حمام چند دقیقهای بروم. پسرم حتی فرصت بودن با نزدیکترین فرد زندگیام را از من گرفته است! انگار از وقتی بهنیا به دنیا آمده است، همسرم را خوب ندیدهام.
با اینکه مثل قبل، شوهرم هر روز از سر کار یکراست به خانه میآید و پیش ماست اما دلم برایش تنگ شده؛ دلم برای کنار هم بودنمان تنگ شده، وقتی تمام وقتمان متعلق به خودمان بود. دلم برای بوکردنش، بغل کردنش، کلنجار رفتن و شوخی کردن با او تنگ شده! دلم برای روزهایی که با هم و با موتور به گردش میرفتیم، تنگ شده. به اینها که فکر میکنم غصهام میگیرد اما همین که نگاه به پسرم میکنم به خودم لعنت میفرستم که چرا چنین فکری کردم. میدانم که نعمت بزرگی دارم و حاضر نیستم بهنیا را با دنیا عوض کنم. مرتب با خودم میگویم که حالا من یک پسر قشنگ و سالم دارم که دنیای من است و جای تمام این چیزها را با عشق او پر میکنم.
همسرم هم خسته شده، چند روز است که درست و حسابی نخوابیده، گریههای بهنیا و شببیداریهای من خواب او را هم به هم زده است. هر بار که بچه گریه میکند بیدار میشود و به من کمک میکند. میرود و شیر بهنیا را گرم میکند و میآورد و حتی بغلش میکند تا من بتوانم استراحت کنم. هیچ اعتراضی نمیکند، اصلا حرفی نمیزند. فقط وقتی بلند میشود که شیر درست کند از آن حالت غم و خستگی که دارد، متوجه حالش میشوم. همسرم صبور و بینهایت مهربان است وبا من با گذشت و عاشقانه رفتار میکند. شبها از گریه پسرم نمیتواند بخوابد و به خاطر همین روزها سر کار و در شرکت عصبی میشود و من از این موضوع ناراحت و کلافهام. بدتر از همه اینکه هیچ راهحلی هم به ذهنم نمیرسد. انگار فقط باید تحمل کنم تا این شرایط به ثبات و آرامش برسد. اما نمیدانم این انتظار من قرار است چقدر طول بکشد؟ یک ماه؟ سه ماه؟ شش ماه؟ نمیدانم این وضیعت تا کی با ماست. زندگی ما دوباره چه وقت به روال معمول برمیگردد و این همه خستگی و کلافگی تمام میشود؟
مامان بهنیا
نظرات شما
جدیدترین پرامتیازترین