2783
قصه‌های مامان/ دلم برای همسرم تنگ شده!

قصه‌های مامان/ دلم برای همسرم تنگ شده!

1395/03/22 بازدید5217

نی‌نی سایت: خسته‌ام ولی ناشکر نیستم. دلم گرفته ولی شکایت نمی‌کنم. دلم برای روزهای قبلم تنگ شده، روزهایی که هنوز بهنیا به دنیا نیامده بود و من تمام و کمال به خودم تعلق داشتم. اما با همه این حرف‌ها شیفته پسرم هستم.
با خودم فکر می‌کنم چند هفته بیشتر از تولد بهنیا نگذشته و من هنوز نتوانسته‌ام خودم را با شرایط جدیدم وفق بدهم، اما این فکر هم آرامم نمی‌کند. دلم برای خیلی چیزها تنگ شده، برای خیلی کارهایی که قبلا به سادگی انجام می‌دادم اما حالا برایم غیر قابل دسترسی هستند. پسرم یک‌جورهایی تمام زندگی‌ام را مال خودش کرده و حتی فرصت انجام ساده‌ترین کارهای شخصی‌ام را از من گرفته است. برای اینکه فرصت شانه زدن موهایم را هم پیدا کنم باید برنامه‌ریزی کنم!

از تفریحات و سرگرمی‌ها که دیگر بگذریم... هیچ کاری نمی‌توانم انجام بدهم، حتی نمی‌توانم از خانه بیرون بروم. اگر تلویزیون را روشن می‌کنم برای پیدا کردن کانالی است که با موسیقی‌اش گریه بهنیا را آرام کند، یا اگر کسی به دیدنم می‌آید به او به چشم فرصتی نگاه می‌کنم که می‌توانم بهنیا را به دستش بسپارم و حداقل یک حمام چند دقیقه‌ای بروم. پسرم حتی فرصت بودن با نزدیک‌ترین فرد زندگی‌ام را از من گرفته است! انگار از وقتی بهنیا به دنیا آمده است، همسرم را خوب ندیده‌ام. 
با اینکه مثل قبل، شوهرم هر روز از سر کار یکراست به خانه می‌آید و پیش ماست اما دلم برایش تنگ شده؛ دلم برای کنار هم بودن‌مان تنگ شده، وقتی تمام وقت‌مان متعلق به خودمان بود. دلم برای بوکردنش، بغل کردنش، کلنجار رفتن و شوخی کردن با او تنگ شده! دلم برای روزهایی که با هم و با موتور به گردش می‌رفتیم، تنگ شده. به این‌ها که فکر می‌کنم غصه‌ام می‌گیرد اما همین که نگاه به پسرم می‌کنم به خودم لعنت می‌فرستم که چرا چنین فکری کردم. می‌دانم که نعمت بزرگی دارم و حاضر نیستم بهنیا را با دنیا عوض کنم. مرتب با خودم می‌گویم که حالا من یک پسر قشنگ و سالم دارم که دنیای من است و جای تمام این چیزها را با عشق او پر می‌کنم.
همسرم هم خسته شده، چند روز است که درست و حسابی نخوابیده، گریه‌های بهنیا و شب‌بیداری‌های من خواب او را هم به هم زده است. هر بار که بچه گریه می‌کند بیدار می‌شود و به من کمک می‌کند. می‌رود و شیر بهنیا را گرم می‌کند و می‌آورد و حتی بغلش می‌کند تا من بتوانم استراحت کنم. هیچ اعتراضی نمی‌کند، اصلا حرفی نمی‌زند. فقط وقتی بلند می‌شود که شیر درست کند از آن حالت غم و خستگی که دارد، متوجه حالش می‌شوم. همسرم صبور و بی‌نهایت مهربان است وبا من با گذشت و عاشقانه رفتار می‌کند. شب‌ها از گریه پسرم نمی‌تواند بخوابد و به خاطر همین روزها سر کار و در شرکت عصبی می‌شود و من از این موضوع ناراحت و کلافه‌ام. بدتر از همه اینکه هیچ راه‌حلی هم به ذهنم نمی‌‍رسد. انگار فقط باید تحمل کنم تا این شرایط به ثبات و آرامش برسد. اما نمی‌دانم این انتظار من قرار است چقدر طول بکشد؟ یک ماه؟ سه ماه؟ شش ماه؟ نمی‌دانم این وضیعت تا کی با ماست. زندگی ما دوباره چه وقت به روال معمول برمی‌گردد و این همه خستگی و کلافگی تمام می‌شود؟ 

مامان بهنیا

ارسال نظر شما

login captcha
پسرم داره میره تو چهار ماه,هنوزم بخاطر سنگ کلیش اذیته
خانوم گل به نظرت واسه چی میگن بهشت زیر پای مادران است...لابد درسته دیگه...اینهمه سختی. خوشی هم داره.‌‌من الان اوضاعم مثل خودته..اما بچه س.از طرفی این روزها تموم میشه و میبینی عه عه پسرت داره میره خونه بخت
این نیز بگذرددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
وای این احوال دل منم هس! حسرت یذره خواب و ارامش رو دارم!
خیلی سخته روزای اول امدن بچه الان که پسرم یکسالش شده میگم چقدزودگذشت روزای اول درسته سخت بوداماسختیشم شیرین بود
عزیزم یکم تحمل کنی پسر گلت از آب وگل درمیاد وراحت میشی.آدما همیشه حسرت نداشته هاشونو میخورن ولی بدون که داشته تو حسرت خیلی هاست.منم 3 ماه دیگ گل پسرم به دنیا میاد لحظه شماری می کنم واس دیدنش
مامان بهنیا عزیز یک چیز میگم شاید خیلی آرومت کنه و اون اینه که همه مادرها این روزها رو گذروندن. من الان یک پسر 2.5 دارم. شاغل بودم و دقیقا بعد از تولد گل پسرم و خونه نشین شدن تمام این حالت های شما رو تجربه کردم. حتی شدیدتر. خیلی خیلی خیلی غمگین شده بود. چون هم اصلا عادت به خونه نشینی نداشتم هم با همسرم خیلی برنامه های دونفره داشتیم. مثلا نصفه شب میزدیم بیرون به گردش یا با عم فیلم میدیدمو پیاده روی و .... بعد از تولد پسرم یک باره همه اینا بر باد رفت. منم اوایل فکر میکردم یک سونامی اومده و کل زندگیم رو از هم پاشیده. ولی اشتباهی که میکردم هرچی بقیه میگفتن بابا جان این روزا میگذره و عادیه من باور نمیکردم و با فکر و خیال خودمو عذاب میدادم. نکهداری از پسرم تا 2 ماهگی که خیلی وحشتناک بود کم کم بهنر شد ولی واقعا از 6 ماهگی خیلی خیلی بهتر شد . کلا همین که بچه بتونه بشینه خیلی راحت تر میشه. ولی در کل میتونم بگم اذیت بچه همیشه هست و شکلش فرق میکنه ولی هر چی برگتر میشه راحت تر و از اون مهمتر شیرین تر میشه و همین تحمل سختیهاشو راحت تر میکنه. فقط بدون این روزا میگذره.
منم دقیقا همینطوریم. تو این سه ماهی که دخترم اومده احساس می کنم پیر شدم. خیلی خسته و عصبیم. یه روزایی می گم دیگه نمی تونم اما همین که دخترم بهم لبخند میزنه همه چی رو فراموش می کنم
وصف حال الان منو کردی 😟
2788

پربازدیدترین ها