نینی سایت: در سالهای تدریس روزهای معلم همیشه برای ما روزهای خاطرهانگیزی بوده است. وقتی پایان سال نزدیک میشود، بچههایم هر کدام با تمام عشق و علاقهای که در طول سال نسبت به هم پیدا کردیم در اردیبهشت ماه و به مناسبت روز معلم برایم کادویی میگیرند. من همیشه از تمام چیزهایی که به من هدیه میدهند خوشحال میشوم و همه آن چیزهایی که آنها با عشق و علاقه برایم میخرند را خیلی دوست دارم و از آنها در خانهام استفاده میکنم چون حس خیلی خوبی به من میدهند. میخواهم دو خاطره شیرین و خندهدار از روزهای معلم در سالهای تدریسم برایتان بگویم.
خاطره اول مربوط به سالی میشود که من در کلاس آمادگی خودم با 6 نفر دختر کار میکردم. بچههای خوب و آرامی بودند و روزهای خوشی را با هم گذراندیم. روز معلم که از راه رسید، اول وقت، کادوهایشان را روی میزم گذاشتند. هرکدام به اندازه توانشان برایم کادویی خریده بودند. من آنها را یکی یکی باز میکردم و با کلی ذوق و خوشحالی از بچهها تشکر میکردم. یکی از دخترها یک گلدان کوچک و زیبا برایم خریده بود. از همه تشکر کردم و کادوها را جمع کردم داخل یک نایلون بزرگ و گذاشتم کنار میزم تا زنگ آخر با خودم به خانه ببرم.
آن روز ساعت آخر کلاس، از بچهها خواستم دفتر تمریناتشان را روی میز بگذارند تا بتوانم تکالیفشان را ببینم و مشق خانه را هم به آنها بدهم. دفترها را یکی یکی امضا زدم و برای هر کدام یک جمله تشویقآمیز نوشتم تا اینکه رسیدم به همان دختری که برایم گلدان کادو آورده بود. دیدم دفترش سفید است و تمریناتش را انجام نداده. جا خوردم و با لحنی جدی و خشک پرسیدم: این چه وضعیه؟مشقاتو چرا ننوشتی؟ دیدم پایین صفحه سفید تمرینات مادرش یادداشتی نوشته و توضیح داده بود که لجبازی کرده و تکالیفش را انجام نداده است.
با همان لحن جدی و با کمی تندی رو به او گفتم: «خیلی از کارت ناراحت شدم... خیلی کار زشتی کردی.. دیگه با من حرف نزن...» ناراحت شد و سرش را پایین انداخت. من هم دیگر چیزی نگفتم و از کنارش رد شدم.
وقتی دیدن تمرینات تمام شد من پای تخته رفتم و تکلیف روز بعد را برای بچهها نوشتم. در تمام مدتی که درباره تکلیف روز بعد حرف میزدم و در دفتر برای بچهها یادداشت میکردم او سرش را پایین انداخته بود و مرا نگاه نمیکرد. معلوم بود که حسابی از دستم ناراحت شده و اصلا توقع نداشته که دعوایش کنم.
وقتی کلاس تمام شد، بچههایم را یکی یکی راهی کردم تا از کلاس بیرون بروند. موقع رفتن او که رسید، عاقبت سرش را بلند کرد و با دلخوری و در حالی که به نایلون کادوها اشاره میکرد، گفت: گلدونمو بده ببرم... چرا منو دعوا کردی؟ من برات کادو خریدم...» من به زحمت جلوی خودم را گرفتم تا او متوجه خندهام نشود... خلاصه گلدان رو پس گرفت و رفت!
خاطره دوم را در مطلب بعدی برایتان بازگو میکنیم.
ماه/ معلم مدرسه استثنایی
نظرات شما
جدیدترین پرامتیازترین