نینی سایت: بچهداری سخت است؛ خیلی هم سخت است! تا وقتی که بچه خودم به دنیا نیامده بود معنی این جمله را خوب درک نمیکردم اما حالا...
بعد از 20 روز که از به دنیا آمدن بهنیا میگذرد، میتوانم بگویم که تازه دارم طعم مادر شدن را حس میکنم. روزهای اول انگار هنوز در شوک بودم، باورم نمیشد که این پسر کوچولوی شیرین مال من باشد و من مادر او باشم. حس خیلی عجیبی بود که این موجود کوچولو مال من است و از وجود من آمده و عجیبتر اینکه اصلا نمیدانستم چطوری باید از این موجود آسیبپذیر و لطیف نگهداری کنم که آسیبی به او نزنم. روزهای اول مادر و مادرشوهرم خیلی کمکم کردند؛ از شستن و تعویض پوشک تا خواباندن و حموم کردن... تمام کارهای بهنیا را آنها انجام میدادند و با مهارت و از جان و دل این کار را میکردند. اولین سختی و دردسرم این بود که احساس میکردم اگر من یا همسرم به او دست بزنیم جایی از بدنش درد میگیرد و به گریه میافتد.
مخصوصا که روزهای اول شیر من را نمیخورد و کلی وزن کم کرد؛ این احساس در من تشدید شد. این سختی بعدی بود! فکر میکردم مشکل از من است که شیر نمیخورد و سینهام را نمیگیرد. فکر میکردم چطور است که همه بعد از زایمان کلی شیر دارند و بچهشان سیر میشود ولی بهنیا سینه من را نمیگیرد؟ برای حل این مشکل فکر نکنم دمنوش گیاهی وجود داشته باشد که من نخورده باشم! آنقدر که دیگر احساس میکنم شبیه رازیانه شدهام و تمام تنم بوی آن را گرفته ولی بچه سینهام را نگرفت که نگرفت.
بعد هم که فهمیدیم زردی دارد و زردی گرفتنش هم همراه با تب بود. تبش به خاطر این بود که من به حرف اطرافیانم گوش کرده بودم و بچه را در این هوای گرم بدون دستکش و پاپوش و کلاه رها نمیکردم و بدتر از همه اینکه رویش پتو هم میانداختم! خدا را شکر که زردیاش کم بود و با چند قطره شیر خشت برطرف شد.
مشکل بعدیام خواب است. در دوران بارداری و مخصوصا هفتههای آخر خواب به چشمم نمیآمد، یا فکر و خیال نمیگذاشت بخوابم یا مثل بیشتر مادرهای باردار دچار بدخوابی میشدم و بارها پیش میآمد که تا نیمههای شب در جایم از این پهلو به آن پهلو بشوم دریغ از ذرهای خواب! ولی الان که دلم میخواهد بگیرم و بخوابم آن هم از روی شکم! گریههای شبانه بهنیا خواب را از چشمهایم گرفته است. احساس میکنم وقتی چشمم را تکان میدهم مردمک چشمهایم از درد میخواهد بیرون بزند!
بچهداری خیلی سخت است! وقتی از دوران بارداری و سختیهایش مینالیدم که چرا تمام نمیشود؟ خسته شدم، چرا به دنیا نمیآید همه به من میگفتند الان بهترین وضعیت تو هست و بعد از به دنیا آمدن بچه وقت نداری موهای سرت را هم شانه کنی چه برسد به اینکه آرامش داشته باشی... الان تازه حرفشان را با تمام وجود درک میکنم و میفهمم که واقعا راست میگفتند. از طرفی هم فرصت رسیدن به همسرم را ندارم! دلم گاهی وقتها برایش تنگ میشود، نمیخواهم احساس کند که فراموشش کردهام، سعی میکنم از حال او هم غافل نشوم، البته اگر بتوانم!
مامان بهنیا
نظرات شما
جدیدترین پرامتیازترین