2783
قصه‌های مامان/ ماجرای روز زایمان من!

قصه‌های مامان/ ماجرای روز زایمان من!

1395/03/03 بازدید8943

نی‌نی سایت: بالاخره بعد از این همه انتظار روز موعود رسید! روزی که تمام مدت 9 ماه بارداری را با فکر به آن سپری کردم. صبح روز زایمان، از شوق رسیدن به پسرم، خیلی زود بیدار و یک ساعت زودتر راهی بیمارستان شدم. تمام طول مسیر داشتم به پسری فکر می‌کردم که قرار بود تا چند ساعت دیگر قدم به این دنیا بگذارد، به این فکر می‌کردم که چه شکلی می‌تواند باشد و به کدام یکی از ما رفته است؟ صورتش را در ذهنم می‌ساختم. برخی از اجزای چهره‎اش را از خودم برمی‌داشتم و بعضی را از پدرش. البته اگر بخواهم راستش را گفته باشم به صورت پسرم فکر می‌کردم تا ذهنم را از نگرانی‌هایم دور کنم، نگرانی دردهای بعد از عمل و سونداژ که در ذهنم می‌چرخیدند.

هوا هنوز تاریک بود که به بیمارستان رسیدیم. نگهبانی بخش زایمان فقط من و همسرم را به داخل راه داد. احساس کردم بدون مادرم نمی‌توانم جلو بروم و دوباره حس وابستگی شدید به مادرم پیدا کرده بودم اما ناگزیر از جلو رفتن بودم. فکر می‌کردم از همه زودتر به بیمارستان آمده‌ام و کسی این وقت صبح برای زایمان نمی‌آید.‌اما وقتی به طبقه بالا رسیدم، دیدم از من هول‌تر هم بوده است؛ دو بابای منتظر و یک خانم باردار دیگر هم در بخش زایمان بودند. خودم را به پذیرش معرفی کردم و منتظر ماندم تا صدایم کنند. یک ساعتی طول کشید تا صدایم کردند.
وقتی اسمم را خواندند، ته دلم خالی شد! انگار نه انگار دلم می‌خواست لحظه دیدار برسد. می‌ترسیدم پایم را داخل اتاق معاینه بگذارم. انگار آنجا وحشتناک‌ترین جای دنیا بود. به هر زحمتی بود به تپش قلبم غلبه کردم و وارد اتاق معاینه شدم. سعی می‌کردم خودم را آرام کنم تا پرستارها متوجه ترسم نشوند. بعد از کلی سوال در مورد خودم و نی‌نی رفتم تا برای زایمان آماده شوم. بهترین قسمت ماجرا زمانی بود که فهمیدم دکترم در اتاق عمل و بعد از بی حسی سوند را به من وصل می‌کند، این موضوع کمی آرامم کرد و نگرانی‌هایم بابت درد سوند برطرف شد. وقتی لباس عمل پوشیدم من را روی ویلچر نشاندند و به سمت آسانسور بردند. در راهروی بخش دیدم همسری با خواهر و مادرم منتظرم هستند. نمی‌دانم چرا احساس کردم دیگر نمی‌بینم‌شان و این لحظه دیدار آخر ماست. از همه خداحافظی کردم، دلم می‌خواست زار بزنم ولی مقاومت کردم. با همسرم و چند نفر از پرستاران از آسانسور وارد اتاق عمل شدیم.
قبل از اینکه از در دولنگه‌ای که روی آن نوشته بود: «اتاق عمل» داخل شویم، با همسرم خداحافظی کردم و او برای آخرین بار دستم را قبل از رها کردن فشرد. از در که داخل شدیم، خودم را در یک فضای بزرگ دیدم که خودش از چند اتاق عمل تشکیل شده بود و در هر اتاقی عملی در جریان بود. این را از رفت‌وآمدهای مداوم پرستاران فهمیدم. در حقیقت چند نفر هم زمان داشتند زایمان می‌کردند. پرستارها من را وارد یکی از همین اتاق‌ها کردند. دکترم در اتاق عمل لباس پوشیده و آماده منتظر من بود. وقتی دکترم را دیدم انگار یک دوست قدیمی را بعد از سال‌ها دیده باشم! دیدنش به من آرامش داد، دستش را گرفتم و به او گفتم که چقد از دیدنش خوشحالم.
ادامه دارد...

مامان بهنیا

ارسال نظر شما

login captcha

ادامه اش کجاست؟

ادامه اين داستان رو كجا ميشه خوند؟ دوست داشتم

سزارین که خاطره نداره دیگه خخخخخ اصل زایمان زایمان طبیعیه
ایشالا خیلی زود تجربه میکنی گلم
منم هفته آینده قراره این حسو تجربه کنم و از الان کلی دارم به اتفاقات اون روز فکر میکنم . خدایا بعد از 9ماه سختی پسرمو میبینم و این فقط یه معجزست که از تو برمیاد و بس...
سزارین را ممنوع کردید. بعد خاطره شیرین از سزارین میگذارید؟ آفرین بر شما. امیدوارم همه به مراد دلشون برسن
یعنی میشه منم یه روز این حسو تجربه کنم😢
خیلی عالی بود کاملا حس کردم که من میرم اتاق عمل.
منم دو هفته دیگه موعد زایمانمه، همش منتظرم دخترمو ببینم،إنشاءالله خدا قسمت همه منتظرا بکنه
عالی
2788

پربازدیدترین ها