نینی سایت: در قسمت قبل با عنوان «ماجرای روز زایمان من!» بخش نخست داستان را خواندید. برای خواندن بخش اول این داستان، اینجا کلیک کنید. و این هم ادامه ماجرا...
وقتی با کمک چند نفر از پرستارها مرا بلند کردند و روی تخت عمل گذاشتند، تازه فهمیدم بعله... وارد سختترین قسمت ماجرا شدهایم. دیگر حسابی باورم شد که قرار است تا چند دقیقه دیگر زایمان کنم. دکتر بیهوشی بالای سرم آمد و درباره نوع بیهوشی از من پرسید. بیحسی را انتخاب کردم تا بتوانم صدای گریه پسرم را بشنوم و او را ببینم. پرستارها مرا از جایم بلند کردند و دکتر آمپول بیحسی را برایم تزریق کرد. احساس کردم یک سوزن ریز پشت کمرم زدند که واقعا هم درد خاصی نداشت. بعد پاهایم در عرض چند ثانیه شروع کردند به داغ شدن و بعد هم بیحس شدن...
بیحسی که کامل شد دکتر سوند را وصل کرد و یک پارچه سبز جلوی صورت من کشیدند که مرا از شکمم و دکتر جدا میکرد. عمل شروع شد و من دیگر نمیتوانستم چیزی ببینم. پرستارها هم شروع کرده بودند به پرسیدن یکسری سوالات بیمعنی؛ اینکه: «اسمت چیه؟... اسم پسرتو چی گذاشتی؟... کارت چیه؟...» میدانستم تمام این سوالات برای این است تا حواس من را پرت کنند ولی خبر نداشتند که من فقط دارم به بریدن شکمم فکر میکنم! همین طور که با حواسپرتی جوابهای کوتاه به آنها میدادم تمام تمرکزم روی شکمم بود... انگار تمام حسهای بدنم جمع شده بود روی شکمم تا کوچکترین تغییر و لمسی را به مغزم خبر بدهد. شاید همین وسواس بود که باعث شد اول فکر کنم درد دارم. دکترم را صدا زدم و نگرانیام را بابت درد گفتم. اما او تاکید کرد که دردی نخواهم داشت. گفت: «بهناز اصلا چیزی حس نمیکنی... مثل این میمونه که من نیشگونت بگیرم!... تو میفهمی ولی درد نداری!» این جمله خیالم را راحت کرد و خودم را سپردم دست خدا.
همانطور که دکتر گفته بود چیزهایی را احساس میکردم اما نمیتوانستم درست تشخیص بدهم که چه اتفاقی در حال وقوع است. کمی که گذشت دکتر با گفتن اینکه: «بعد از شنیدن صدای الله اکبر من، پسرت به دنیا اومده!» من را منتظر گذاشت. ساعت را نگاه کردم 7 و 54 دقیقه صبح روز چهارشنبه 29 اردیبهشت بود. منتظر اللهاکبر که قرار بود از دهان دکتر خارج شود و نوید تولد پسرم را بدهد، گوش تیز کرده بودم. پشت سر هم ساعت را نگاه میکردم اما انگار عقربهها تکان نمیخوردند! احساسی توام با خوابآلودگی باعث شد فکر کنم شاید ساعت خوابیده و حرکت نمیکند. اما کمی که دقت کردم، حرکت عقربه ثانیهشمار را دیدم. در همین فکرها بودم که صدای دکتر بلند شد و پرستارها را خطاب کرد: «بیاید کمک!... بچه درشته...» صدایش تمام چرت من را پراند. بعد دکتر به من گفت: «یک کمی به بالای شکمت فشار میارم ولی درد نداری...» من فقط گوش میکردم و «چشم» میگفتم. یادم نیست چند دقیقه یا ثانیه گذشت ولی مدام ذکر «یا فاطمه زهرا» را زمزمه میکردم و پسرم را به او سپردم. فشار دکتر را به شکمم حس میکردم. این تقلایی بود برای به دنیا آمدن پسرم، مثل تقلای یک جوجه به دیوارههای تخممرغ! فشارهای اول آهستهتر و با فاصله بیشتر بود و هر چه پیش رفت در عرض چند لحظه فشارها بیشتر و با قدرتتر شد و صدای من هم با ریتم فشارها بلندتر میشد: «یا فاطمه زهرا».
«اللهاکبر، اللهاکبر، اللهاکبر... بهناز! پسرت به دنیا اومد!» فکر کنم این بهترین جملهای بود که در عمرم شنیده بودم. ساعت را نگاه کردم. 8 و 10 دقیقه صبح پسرم زمینی شده بود. دکتر با صدای بلند دم گوش پسرم اذان گفت و خدا را شاکر بود. بعد صدای گریه بلند شد، صدای گریه کسی که 9 ماه در یک کیسه اب زندگی میکرد؛ کسی که باورم نمیشد چطوری در شکم من زندگی میکرد. از پرستارها خواهش کردم پسرم را بیاورند تا بتوانم ببینم. یک جوجه خوشمزه در پارچهای سبزرنگ من را نگاه میکرد. فقط توانستم به او بگویم: «خوش اومدی مامان... پسرم خوش اومدی!»
ادامه دارد...
مامان بهنیا
نظرات شما
جدیدترین پرامتیازترین