نینی سایت: آفتاب صبح را احساس کردم که از پنجره اتاق خوابم می گذرد و پوست تنم را نوازش میکند. از بین چشمهایم اولین چیزی که دیدم دخترم بود که کنار دستم خوابیده و لبهای گلی رنگش را غنچه کرده بود. دستم را سمت موهایش بردم و آرام آرام نوازشش کردم. در حالت خواب خرگوشی و از لای چشمهای نیمهبازش احساس میکردم حواسش به حضور من هست؛ یعنی حس میکردم که نوازشم را حسم میکند و با اینکه خواب است اما سعی میکند سرش و موهای نرم و نازش را بیشتر در دستهایم فرو ببرد... وااااای خدا که این نوازش عین عبادت است! بیحرف و سخن، تشکر خالصانه از پروردگاری که من را لایق هدیهای به این قدر و اندازه دانسته است. در دلم به آن مهربان همیشه حاضر میگویم: خدای من هزار بار شکر!
در این دنیای خیلی خیلی قشنگ بودم که همسرم در چهار چوب در ظاهر شد و همانطور که با لبخند مهربانی روی لب ما را نگاه میکرد گفت: «خانمی! پیشنهاد میکنم شب سارا پرنسس رو توی تخت خودش بخوابونی... این رابطه شما در عین اینکه خیلی قشنگه نگرانکننده هم هست... حس می کنم که وابستگی شدید ایجاد می کنه که بعدا حتما مشکلساز میشه!»
راستش آنقدر حسم قشنگ بود که نخواستم با او بحث کنم و برای اینکه زودتر قضیه را فیصله دهم و به نوازش لذت بخش دخترم ادامه بدهم با حواسپرتی گفتم: «باشه!» که زودتر من را با عروسکم تنها بگذارد! همسرم انگار متوجه شده بود، چیزی نگفت و رفت ولی چند ثانیه بعد دوباره سرک کشید و گفت: «راستی یادت هست که امروز وقت دکتر داری؟! به سختی وقت گرفتما! فراموش نکنی...» واااااای راست میگفت پاک یادم رفته بود، بلند شدم وسایل سارا را جمع کردم و کالسکه را برداشتم بروم ایستگاه آرامش همیشگی تا دخترم را به مادرم بسپرم! که صد البته عشقولانههای مادر و دخترم هم حکایتهای بسیار شنیدنی دارد که نگاه کردن به آن من را تا پنتهاوس بهشت میبرد!
به بیمارستان که رسیدم در قسمت پذیرش نشستم تا نوبتم شود. همان وقت تلفنم زنگ خورد و صدای مادرم که میگفت: «الو!... مامان سارااااا» به گوشم خورد. بعد هم صدای سارا که با هیجان زیادش جوری بود که انگار میخواست گوشی تلفن را بخورد و بعد صدای مادرم که داشت تلاش میکرد گوشی را از دست سارا بگیرد: «نه عزیزم... گوشی تمیز نیست... بیا با مامان حرف بزن!...» کمی با سارا و مادرم صحبت کردم و گوشی را قطع کردم. از پذیرش صدایم کرد و من را به راهروی طبقه بالا راهنمایی کرد و قبض نوبتم را به دستم داد. وقتی به بالای پلهها رسیدم دیدم ای وااااای...! چقدر شلوغ است. چارهای نبود، در انتظار نشستم و با خارج شدن هر نفر از اتاق و داخل شدن نفر بعدی نگاهی به ساعت میانداختم... دل نگران سارا بودم و اینکه پیش مادرم بیقراری نکند. قبلا خیلی راحت پیش مادرم میماند اما الان مدتی بود که بدون حضور من در هیچ جایی و پیش هیچ کسی بند نمیشد. حتی نمیتوانستم راحت به دستشویی بروم! در همان چند دقیقه بغل پدرش پشت در دستشویی بیقراری میکرد. هر جا که بود همیشه با چشمش دنبال من میگشت و تا مرا نمیدید خیالش راحت نمیشد. داشتم در ذهنم وقایع را مرور میکردم و به این فکر میکردم که سارا از چه موقع این همه وابسته من شده بود؟ یکی دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده بود که مادرم دوباره زنگ زد. این دفعه تا گفتم: «الووو! سارا...» بغض بچه ترکید! مادرم گوشی را گرفت و گفت: «عزیزم خیلی بی تابی میکرد... گفتم صداتو بشنوه شاید آروم بشه!»
اصلا یادم رفت برای چه به بیمارستان رفتهام. خودم را به سرعت به خانه مادرم رساندم. وقتی رسیدم مادرم بچه به بغل دم در ایستاده بود. صورت کوچولوی سارا که حسابی قرمز و متورم بود، نشان میداد که چقدر گریه کرده و غصه خورده است. بغلش کردم و نازش کردم، سارا هم که کمی آرام شده بود نفس عمیقی کشیده و دستهایش را با محبت و گرم دور گردنم انداخته بود و گونهام را مک میزد. این روشش برای بوسیدن من بود! همین جور که قربان صدقهاش میرفتم در دلم میگفتم: «خداااااا در چه دنیای قشنگی رو به روی من باز کردی...»
شب وقتی میخواستیم بخوابیم فکر کردم به پیشنهاد پدرش عمل کنم و بگذارم سارا در تخت خودش که کنارمان بود، بخوابد. اما او در خواب هم دنبال من میگشت و باید حتما تماس مرا با خودش احساس میکرد تا بخوابد. همین که خوابش میبرد و من از او فاصله میگرفتم بیدار میشد و گریه میکرد. در نهایت فقط دو نوبت و هر بار یک ربع خوابید و بیدار شد. دفعه سوم چون میخواستم شیرش بدهم تا بخوابد او را روی تخت خودمان خواباندم که البته هر دویمان از خستگی خوابمان برد و صبح دوباره با گرمای دلنشین آفتاب بیدار شدم. با همان چشمهای بسته داشتم به دیشب و اولین تلاش بیثمرمان برای کم کردن وابستگی فکر میکردم که صدای همسرم از چهار چوب در آمد: «نه خانم!... باید یه فکر اساسی برای این وابستگی بکنی.»
پرسیدم: «چه فکری؟»
«تو مادری!... مطمئنم راهش رو پیدا می کنی.»
مامان سارا
مادرشوهر من این روش رو داشته و الان گریبانش رو وابستگی بیمار گونه فرزند ۱۴ساله اش گرفته