این کارش باعت شد من تو سن کم دچار خود ار.ضا.یی و مسمومیت فکری شم
اخرین بار یادمه برادرم صدام کرد و من مانع شدم و دستم رو کشید هنوز اون درد دست یادمه
وقتی فهمیدم داستان چیه به مادرم گفتم و مادرم برادرم رو تهدید کرد تا دست برداره(بنظرم باید میبردش روانپزشک)
من با همه اینها شاگرد اول بودم و خوب درس میخوندم اما روحم زخمی بود.
درست یا غلط ، من برادرم رو تا حدی بخشیدم یعنی راضی نیستم آه من اون رو و بچش رو بگیره با اینکه هیچوقت ازم معذرت نخاست و الان هم باهاش هرروز چشم تو چشم میشم .
این اولین ضربه برادرم به من بود.که بنظرم عامل تماممممم بدبختیامه.
به دومیش هم میرسیم.
پدر من خوبی زیاد داشت اما عصبی و یک دنده بود و من شاهد دعواهای زیادی بین ایشون و مادرم بودم که هنوز هم یسری هاش یادمه . من یک خانواده سرد و بی روح دارم که بلد نیستیم با هم خوش و شاد باشیم. خوشحال بودن رو به ما یاد ندادن.حتی درست به هم سلام نمیدادیم من هیجوقت مفهوم خانواده رو نفهمیدم)
یبار یادمه دعوای خیلی بدی میکردن و گفت طلاق بگیریم
بعد پدرم رو کرد به من گفت ازین ببعد همه غذا حاضری میخورن از رستوران (مثلا خاسته بگه مادرتون نباشه به جاش غذای رستورانی هرروز داریم!) من اون شب و این حرف رو تا الان فراموش نکردم خیلی بچه بودم و جلوی من زد تو گوش مادرم .
اینم اخلاق های بد پدرم .