همسرم عاشقم بود ولی من عاشقش نبودم صرفا خوشم میومد ازش و بیشتر انتخابم عاقلانه بود.
هیچی نداشت ، یه پسر شهرستانی که تازه بعد از نامزدیمون اومد تهران تویه مغازه تو بازار شاگرد شد
مدلش زندگی توی لحظهست .. براش مهم نیست خونه اجاره باشه یا بخره ، مهم اینه که تو لحظه کیف و حالشو خرجاشو بکنه . خدایی برای من و بچمونم کم نمیذاره
ولخرج بود ، من کنترلش کردم
من شدم مامان حسابگر ، اون شد بابای باحال
من هولش دادم کارش رو عوض کنه و بیاد توی فضای اداری
بابای من براش کار توی بانک جور کرد
زورش کردیم درسشو ادامه بده
وگرنه براش مهم نبود
زورش کردم خونه بخره .. آنقدر براش بی اهمیت بود حتی نیومد خونه رو ببینه گفت من سرم شلوغه نمیتونم بیام خودت و بابات برید ببینید من پولشو میدم بزن به اسم خودت
اهدافمون با هم یکی نیست و این خیلی اذیت کنند ست
عشقو بزار در کوزه آبشو بخور
ماها همو دوست داریم ، همسرم فرق العادهست . فوق العاده با جنم
ولی چه فایده وقتی اون میخواد خرج کنه من میزنم تو حالش ، وقتی من برای آینده مون برنامه میچینم اون میزنه تو حالم
با کسی ازدواج کنید که اهدافش با اهداف شما یکی باشه
وگرنه حرف هم رو نمیفهمید و خواسته های هم رو درک نمیکنید