2777
2789

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

#آرامش_حمیرا با بانو همکاری میکنی و فردا لیست این چند وقتو میدی به مهرداد تا چک کنه._چشم آقا.سرش رو ...

**حامی

من اگه جنون بودم آرامش دلیل جنونِ من بود. . اون چشمای خمار از درد  اون حالت افسار گسیختگی توی نگاهش بند بند بدنم رو می لرزوند. کاملا آگاه بودم دارم چه بلایی سرش میارم حالش به شکل لعنتی واری آرومم می کرد. هیچ اسمی برای این حسی که داشتم نمی شد گذاشت. خشم عصیان و یا حتی دیوونگی. اما من فقط از صدای نفس های طولانی از صدای بارونیش و تک تک وجودیش آرامش می گرفتم. اون یه مخدر فوق العاده قوی بود و من شدیدا بدنم بهش واکنش داشت. مچ دست کبودش نشونه قدرت و اون غلبه ای بود که من بهش داشتم. کسی نه می تونست نزدیکش بشه و غلط کرده بخواد نزدیکش بشه!!! آشفته حال ایستاده و سعی می کرد تعادلش رو حفظ کنه. روی تخت نشسته و به اویی که سعی میکرد کوچک ترین نگاهی به من نندازه نگاه میکردم. وقتی گرفتگ ازش جدا شده و بعد به سرعت خارج شد. این حالتش.اين سردرگمیش رو می خواستم...بدم میخواستم. روسریش رو مرتب کرد. توقع داشتم مثل آهو فرار کنه اما با صدایی که سعی میکرد لرزشش رو خفه کنه گفت:
_میخوام یه چیزی بگم.
_وقتی با من حرف میزنی به من نگاه کن. آشوب و خجالتش رو حس می کردم اما با گونه های سرخ و گلگون سر بلند کرد و چشمای گریزونش رو به من دوخت و گفت:
_من تا به این سن رسیدم درگیر هیچ رابطه ای نشدم.
چشمام رو تنگ کردم و منتظر بهش چشم دوختم. با کمی اضطراب گفت:
_من نمیگم دختر خیلی مقیدی هستم،نه...ولی چهار چوب خودمو دارم..اهل روابط باز و پیچیده نیستم!
جدی حرف میزد و جدی نگاهش میکردم. ته حرفش رو متوجه میشدم اما می خواستم بشنوم. پر روسریش رو بین انگشتاش گرفت و گفت:
_من به محرم و نامحرم شدن خیلی معتقدم..لطفا مسخره نکن اما نمی تونم اینجوری.انگار حس گناه دارم..می خوام جلوتو بگیرم ولی... ولی.
پا روی پا انداختم و با جدیت گفتم:
_ولی چی؟ نفس آزادی کشید و خیره در چشمام گفت:
_حرکاتت قابل پیش بینی نیست.یهو گیرم می ندازی.
شکار کردن رو هميشه دوست داشتم!! نذاشتم حرفش رو ادامه بده با لحن
دستوری ای گفتم:
_فردا محرمم میشی! یکه خورد. چند لحظه گیج نگاهم کرد و در آخر با لحن عصبی ای گفت:
_از کجای حرف من همچنین چیزی برداشت کردی؟
لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_الان باید بترسم از لحنت؟ چشماشو جمع کرد و بعد اینکه متوجه کنایه ام
شد با چشم غره گفت:
_من همچین چیزی نخواستم.
بی تفاوت گفتم:
_آره حرف تو نیست...این دستور منه.
_قراره هميشه زور بگی؟
با جدیت نگاهش کردم و گفتم:
_قراره ازم سوال بپرسی؟ پوفی کشید و با غیض گفت:
_الان قراره یه تیر تو مغزم خالی کنی؟
واکنشی نشون ندادم و گفتم:
_یک کلمه دیگه بازخواست کنی تردید نمی کنم. مات بردنش دیدنی بود. بلند شدم و مقابلش قرار گرفتم. چشمای متعجب و عصبیش رو به من دوخت و من با قاطعیت گفتم:
_امشب محرم میشیم و حق اعتراض نداری..این بخاطر تو نیست؛اين یه قانونه. با کمی خشونت و ناراحتی گفت:
_مگه من اسباب بازی ام یا یه ی...
با حرص و استیصال نفسش رو رها
کرد و گفت:
_اين چه جور قانونیه آخه؟چند ماه پیش مجبورم کردید ص یفه یکی دیگه بشم..الانم اینجوری من آدم نیستم مگه؟چرا مثل یه کالا باهم برخورد می کنید؟اون از دار...
حتی نمی خواستم اسمش رو به زیون بیاره با سخط لبای پر و نرمش رو بین انگشتام گرفتم و کشیدم. متعجب و گیج نگاهم کرد و من با حالت دیوونه واری گفتم:
_غلط کردی اسم کسی رو به زبون بیاری. صامت ایستاد و نگاهم کرد.  داشت اذیتم می کرد..بدون هیچ انعطافی گفتم:

**حامیمن اگه جنون بودم آرامش دلیل جنونِ من بود. . اون چشمای خمار از درد اون حالت افسار گسیختگی توی ...

_اين یه قانونه:باید یه دلیل کوفتی ای وجود داشته باشه که وقتی داریوس تورو ازم بخواد بتونم بهش بگم نه..میفهمی؟تو بخاطر داریوس عضو این مجموعه شدی و طبق مافیا اون ميشه برتر تو..برتر تو یعنی یا شوهرت.یا پدرت یا برادرت...اونا میتونن برات تصمیم بگیرن..به دو دلیل میتونی از زیر برترت خارج بشی یا با کس دیگه ای بشی يا بمیری ..مافیا شوخی نیست. هر کسی که واردش میشه,دیگه نمیتونه خارج بشه. باید از برتري داریوس خارج میشد و ابدا داریوس حقی روش پیدا نمیکرد. دیوانه وار نگاهش کردم
_در ضمن قرار نیست مثل یه اسکورتر باهات رفتار بشه که واسم خط و نشون میکشی. سرخ شد و ادامه دادم.
_بار آخریه که اونجوری فکر میکنی آرامش..دفعه دیگه اینجوری جوابتو نمیدم, وحشت زده نگاهم کرد
باید از زیر سایه داریوس خارجش میکردم.

**آرامش‌

با حرص و خجالت گفتم:
_خجالت بکش دلارام. با شیطنت
خندید و گفت:
_دیگه سد معبر ها هم برداشته شدن و زمین آماده است برای کشت و زار...ای ای بازوم کبود شد بابا,
بازوی لاغرش رو از بین چنگالم بیرون کشیدم و نگاهی به اطراف استیشن انداختم. نسبتا خلوت بود. با لحنی که سعی میکردم جدی باشه و خنده ام رو پنهان کنه گفتم:
_خیلی بیشعوری. چشمکم زد و گفت:
_الان حکم زمین غنی شده رو داری ها..آماده برای کشت.
لبخندم رو با حرص فرو خوردم. کاش لال می شدم و نمیگفتم دیشب محرم اون هیولا شدم. یک محرمیت یک ساله. گفته بود بعد یک سال همه چیز رو عوض میکنه. قصدش بازی دادنم نبود اما انگار خودش هم دقیقا نمیدونست چی از من میخواد... بعد از خوندن صیغه نه نگاهم کرد و نه حتی نزدیکم شد. داخل یک دفتر رسمی صیغه کرده و ثبت کرده بودیم. بعد از اینکه وارد خونه شدیم بی حرف سمت اتاقش رفته بود.  استتوسکوپ رو دور گردنم انداختم و با جدیت گفتم:
_من رفتم سراغ تخت شیش.
_برو سرزمین غنی شده.
متاسف سری تکون داده و سمت پسرک خردسال رفتم. بعد از چک کردن وضیعتش,پرونده اش رو ثبت زدم و پارسا رو حس کردم. با لبخند نگاهش کردم که گفت:
_آرامش حاضر شو باید بریم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ کجا؟‌هنوز چهار ساعت مونده که.
گوشیش رو بلند کرد و با احترام گفت:
_کیان زنگ زد، کیان و رییس تا ده دقیقه جلوی بیمارستانن..میان دنبال تو,
لبخندم و اون حس فوق العاده توی قلبم غیر ارادی بود. با لبخند جوابش رو دادم و خواستم سمت استیشن برم که چشمم به گوشی پزشکی ای که دور گردنم بود خورد..چند لحظه مکث کردم و بعد با لبخند حرکت کردم بافت صورتی رنگم رو بهم نزدیک تر کردم و پاهام رو کمی تکون دادم و منتظر کنار پارسا ایستاده بودم. پارسا مثل یک بادیگارد کنارم ایستاده و تموم حواسش رو به من و حرکاتم بخشیده بود. مثل اينکه از شرکتش به دنبالم می اومد. شال پشمیم رو جلوتر کشیده و بدنم از سوز سرما جمع شده بود که صدای تک بوقی شنیدم. پارسا با دقت من رو سمت ماشین کشید و بعد در عقب رو باز کرد. لیموزین لعنتی... زیادی توی چشم بود. سر خم کرده و به آرومی سوار شدم و عطر غلیظ و گس اون هیولا با شدت وارد ریه هام شد.یی با حسی که توی قلبم شکوفه زده بود برگشتم و نگاهش کردم.
_سلام. نگاهش به مقابلش بود اما سری تکون داد...بی ادب!! ماشین که حرکت کرد.چند لحظه ای مکث کردم و در آخر کیفم رو روی پام جابجا کردم و گفتم:
_میخوام یه اهنگ گوش کنم میذاری؟سر چرخوند و نگاهم کرد. اون کوهستان تموم تنم رو می لرزوند. منتظر نگاهم کرد که گفتم:
_آهنگ میخوام گوش کنم ولی بدون اجازه تو نمیشه خب. ابرو در هم کشید. دسته کیفم رو فشردم و گفتم:
_اجازه میدی؟خواهشا.. اخمی کرد و با حالتی که باعث خنده ام شد گفت:
_چرا نمیتونم بهت اطمینان کنم؟
به آرومی خندیدم و گفتم:
_باور کن قصد شومی ندارم.
_هر وقتم بخوام قطع میکنم.
لبخندی زدم و بعد به سرعت زیپ کیفم رو باز کردم. متوجه نگاه سنگینش بودم و چند لحظه بعد استتوسکوپ رو از کیفم بیرون کشیدم. با اجازه پارسا و رفیعی آورده بودمش... متوجه نگاهش شدم اما اهمیتی نداده و بعد گوشی رو از بین موهام رد کرده و داخل گوشم قرار دادم. کمی نزدیک تر شدم و به چشمای جدیش که هیچ چیزی رو نمیشد ازش خوند نگاه دوختم. با لبخند خودم رو سمتش کشیدم و در فاصله یک وجبیش نشستم و سمتش کج شدم. قسمت دریافت صدا رو بلند کردم و به آرومی با سر انگشت هام کت مشکی رنگش رو کنار زدم و دستگاه رو روی قلبش گذاشتم. واکنشی نشون نداد. چند ثانیه حالت جیغ و بعد صدای سکر آور قلبش... گومب گومب گومب گومب پر قدرت و به تندی میتپید...قلب تپنده اش نقطه عطف احساساتم بود. سر بلند کرده و به اویی که نگاهش رو میخ چشمام کرده بود دوختم و گفتم:
_صدای قلبت،حس خاصی داره جگوار. نفسی کشید و بعد دکمه ای رو فشرد و شیشه های جلویی لیموزین بسته شد و ما از فضای خارجی ای که بین ما و پارسا و کیان بود عایق شدیم

_اين یه قانونه:باید یه دلیل کوفتی ای وجود داشته باشه که وقتی داریوس تورو ازم بخواد بتونم بهش بگم نه. ...

#آرامش



می دونستم دیگه صدایی خارج نمیشه.
_موسیقی قشنگیه. بی پروایی بود ولی دوست داشتم صدای قلبش رو بشنوم...دوست داشتم کاری رو که دوست دارم انجام بدم,  من رو جلوتر کشیدو... گفت:
_بازی رو شروع کردی؟
لبم رو گزیدم و با ناز گفتم:
_فقط خواستم صدای قلبتو بشنوم. به فر موهام نگاه کرد و گفت:
_من خطرناک بازی میکنم دختر,
با لبخند فروخورده ای نگاهش کردم
که گفت:
_میدونی چی میخوام؟

_من اینو میخوام..صدات از نزدیک ترین قسمت به گوشم برسه..تو وجودم پخش بشه ارامش.
***



_ مرموز و پیچیده.
لبخندی زد و گفت:
_از نظر من غیر قابل نفوذ!!
ماگ قهوه ام رو توی دستم چرخوندم و از بخاری که بلند میشد و حس گرمي سطح لیوان که در تضاد با سردي باغ بود لذت بردم. به پنجره اتاقش چشم دوختم..صحنه گیر افتادنم جلوی چشمم رفت و لبخند آشکارا بهم هجوم آورد.
_دل دادیا سایلنت.
جمله اش,.سوالی نبود...خبری بود. جرعه ای از قهوه ام نوشیدم و با آهی گفتم:
_نمیدونم...شاید آره شایدم نه...من راستش میترسم مسیح! نگاه جفتمون به باغ خزون زده بود.
_از چی؟
با استرس پاهام رو تکونی دادم و گفتم:
_از آینده از فردا..مسیح انگار معلقم از دیروز که صیغه خونده شده یه ترسی توی دلمه..نميشه فهمید به چی فکر میکنه. نمیشه قدم بعدیشو تصور کرد اصلا. همش میترسم یهو بزنه زیر همه چی و اونوقت من بمونم و یه قلب شکسته و غرور له شده. نسیمی وزید و برگ های مرده درخت ها تکونی خوردن. قهوه اش رو نوشید و گفت:
_اگه بهش نمیشه نفوذ کرد کاملا طبیعیه..اون الکی که جگوار نشده.
ناراحت نگاهش کردم و گفتم:
_حتی چیزی از احساسش نمیگه. من نمی دونم اصلا باید چی کار کنم. ماگ قهوه اش رو روی میز گذاشت. سمت من چرخید و چشمای مهربونش رو به من دوخت:
_منو ببین آرامش.
کارش رو تکرار کردم و ماگم رو روی میز قرار داده و به سمتش چرخیدم:
_بگو, لبخند زد و چقدر لبخندش
دلچسب بود.
_مردای عادی.مردایی هستن که قربون صدقه میرن.ناز میکشن.حرفای محبت آميز میزنن..میگن زن از گوش و مرد از چشم رام ميشه. زن باید اونقدر نازش کشیده بشه که رامت بشه و مرد باید زیباییتو ببینه که هوش از سرش بپره. تو دل به کسی دادی که ظالمه ولی نامرد نیست..ه  ،،،رزه نیست کثیف نیست ولی خیلی خیلی زیاد بی رحمه. اون یه آدم عادی نیست، تو الان اول راهی فقط یک روزه که بهش نزدیک شدی,دو تا راه بیشتر نداری؛یا باید برای همیشه قیدشو بزنی یا باید صبوری کنی و بجنگی.
پانچوم رو نزدیک تر کردم و با تردید
گفتم:
_یعنی میگی من برم نازشو بکشم؟ خندید و سر تکون داد:
_نه ناتاشا جان...قرار نیست که قانون طبیعت رو نقض کنی. این یه قانونه زن نازه و مرد نیاز. این اصله. مرد باید ناز بکشه و زن باید ناز کنه. اگه این توازن بهم بخوره زندگی مثل یک پر سقوط می کنه.
جالب حرف می زد. سکوت کردم که
ادامه داد:
_آرامش‌ از فکرت,ذهنت این که بخوای اونو عوض کنی بنداز بیرون. قانون اولِ ما آقايون اینه؛تا بو ببریم زوجمون قصد داره مارو عوض کنه یه دیوار اندازه دیوار چین دورمون می کشیم و در برابر هر محبت وواکنشی شدیدا مخالفت می کنیم. این ذات مرده نمیتونی ذاتشو عوض کنی. مرد نیاز به تایید داره..تایید بشه.حتی اگه بدترین رفتار رو داشته باشیم و خودمون به اخلاق گندمون آگاه باشیم اما تا بفهمیم زن یا دوست دخترمون قصد عوض کردنمون رو داره به شکل وحشتناکی واکنش نشون می دیم و چه بسا اون رفتار رو تکرار هم می کنیم..پس قانون شماره یک.مثل زنش باش.نه مادرش!
مبهوت نگاهش می کردم. نگاهی به چهره گیجم انداخت و ادامه داد:
_برای اینکه زندگیت رو نجات بدی نباید جیغ و فریاد کنی,نباید مثل یه مادر هی موعظه کنی..سیاستمدار کسیه که با سکوت سکان دار کشتی بشه. راز اين اتفاق فقط صبره جنجال نکن.افراطی محبت نکن,تذکر نده..این کار ها رو نکن. اخلاق بدش رو تو صورتش نزن. نگو اینجوری هستی باید اونجوری بشی خط و نشون نکش براش.
_بگو بمیر دیگه..خب باید چی کار کنم؟ با حرص پرسیدم. بلند خندید و گفت:
_از قدرتت استفاده کن,. چهار زانو روی صندلیم نشستم و با تعجب گفتم:

#آرامش می دونستم دیگه صدایی خارج نمیشه. _موسیقی قشنگیه. بی پروایی بود ولی دوست داشتم صدای قلبش رو ...

آرامش#
قدرتم؟کدوم قدرت؟ چشمکی زد و گفت:
_آرامش بودنت.. ببین آرامش.سخت ترین گاوصندوق ها یه کلید دارن سخت ترین جاده هایه راه اصلی داره فقط باید بگردی از راه درستش پیش بری..بی راهه نری. از روش منطقیش پیش برو اول؛ هیچ مردی از زن غرغرو و خنگ خوشش نمیاد. زنی که تفکر نداره و فقط بلده صداشو بندازه پشت سرش و دائم غر بزنه اصلا جذابیتی نداره. یاد بگیر برای قهرمان بودن باید صبور,سیاستمدار بود..,سکوت.بهترین گزینه اینه. باید در سکوت کارت رو پیش ببری. به جای اين که سونامی باشی و بخوای جنگ کنی آفتاب‌ باش و بتاب.,درس اول،یک زن آرامش دهنده باش نه یه آزار دهنده,.بذار از تمام مشکلات سمت تو‌،سمت صدای تو‌،دستای تو و لمس تو فرار کنه بذار تا خواست آروم بشه.به تو فکر کنه بذار تو ذهنش.کلمه آرامش فقط و فقط در تو منعکس بشه..مردا فقط یک چیز می خوان؛آرامش و آسودگی و این دو چیز فقط و فقط از یک نفر تابیده میشه...یک زن!
حس میکردم به وسط کتاب های روانشناسی پرتاب شدم.
_وقتی بتونی به آرامش یک مرد نفود کنی اونچنان بهش غلبه کردی که حتی خودش هم نمی فهمه. مامنش باش آرومش کن بذار کنار تو به آرامش برسه و بعد دیگه تو میشی نقطه عطف دنیاش.
با کنجکاوی گفتم:
_چطوری؟خب چه جوری باید این کارو بکنم؟ چشمکی زد و گفت:
_هر مردی نقطه ضعفی داره و رفتار مختص به خودش رو اما هدف یه چیزه آسودگی و عدم تنش! یاد بگیر یه زن جذاب باش.زنی که فکر کردن بهش با لبخند و جنب و جوش همراه باشه..نه ترش رویی..ارزش وجودیتو بشناس یادت نره از دامن زن مرد به معراج میره.
ایستاد و نگاهش رو به مقابلش بخشید و لبخند زد و آروم گفت:
_تمرین اولت اینه زن بودن و آرامش بودنو یاد بگیر.زن یعنی شادی و شیطنت و لوندی..بگرد اینا رو پیدا کن ناتاشا,
محو حرفاش بودم که صدای گیرایی گفت:
_چه خبره اینجا؟
به سرعت از روی صندلیم بلند شده و به اویی که نزدیکمون میشد چشم دوختم. اخ از دلم... مسیح لبخندی زد و گفت:
_یه گپ کوتاه پاییزی.
نگاهش از مسیح به من چرخید و واکنش طبیعی قلبم یه لبخند ملیح بود. مسیح دستی به کتش کشید و گفت:
_هوا تاریکه با اجازه من برم. سر تکون داد و مسیح بعد از چشمکی که زد به آرومی دور شد. به مسیرش چشم دوختم که چطور توی باغ گم شد و بعد دیگه نبود.
_دنبالم بیا.
شالم رو جلوتر کشیده و دنبالش حرکت کردم. باغ رو دور زد و پشت عمارت قرار گرفتیم. در تاریک ترین قسمت ایستاده و به باغ نگاه می کردیم. کنارش ایستاده و از وجود امنیت بخشش استفاده می کردم. سمتش برگشتم و به آرومی گفتم:
_یه چیزی بگم؟
_نه .
چشمام رو توی کاسه چرخوندم و
گفتم:
_میگم.خواستی گوش نکن. نگاهم نکرد و من گفتم:
_می خوام فردا با پارسا برم سمت انقلاب دوست دارم هم یکم کتاب بخرم هم برم آش فروشیش,انگار یه آش فروشی خوبی اون اطراف ها هست. واکنشی نشون نداد و ادامه دادم.
_نمی دونم آش دوست داری يا نه ولی خب من مثل بعضی هایه ظالم نیستم و از اونجایی که خیلی هم خوب و خوشگل و مهربونم برات یه کاسه آش میارم. توجهش رو جلب کردم چون لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت:
_اين حجم از اعتماد به نفس از کجا میاد؟
استاد ضد حال زدن بود اما با طنازی موی فرم رو پشت گوش زدم و گفتم:
_ملائکه خبر دادن من آرامش یه هیولام..و هیولا ها شکارچي حوری ان. خودمم از این بی پرواییم مات مونده بودم. قدمی سمتم برداشت و من با دلبری قدمی به عقب برداشتم. سری تکون داد و قدمی به جلو برداشت گفت:
_ملائکه از خصوصیات دیگه هیولا ها چیزی نگفتن؟
قدمی به عقب برداشتم و با شیطنت
گفتم:
_دیگه بقیشو گوش ندادم. لنگه ابرویی بالا انداخت و یک قدم نزدیک تر شد.
_مثلا از علاقشون به شکار کردن چیزی بهت نگفتن؟
قدمی به عقب.
_نه شکارچی ام هستن مگه؟ دستش رو داخل جیب کتش کرد و با غرش گفت:
_شکار,حمله و آچمز کردن
خصوصیات اصلیشونه.
چشماش برق میزد. خندان و کمی مشوش به عقب رفتم و بعد به درخت کهنسال برخورد کردم و ایستادم. نفس لرزونی کشیدم و وقتی دستاش دو طرف شونه ام قرار گرفت آسیمه سر و هیجان زده بودم.
_خب.خوب نطق می کردی..چی شد؟
لبی تر کرده و گفتم:
_خب دارم فکر میکنم سری بعد به توصیه های ملائک گوش کنم. سر
شونه ام رو فشرد و گفت:
_پس شکار شدی؟!
با سر تقی سری تکون داده و گفتم:
_ نچ. آهوی گریز پایی هستم دم به تله هر شکارچی نمیدم. شما شکارچی آهویی؟ چونه ام رو گرفت و با حرص گفت:
_شکارچی دیگه به گور باباش خندیده تو قلمرو من آهو شکار کنه..و تو غلط کردی بخوای دم به تله شکاری به جز من بدی..شکار منی آرامش.
قند توی دلم آب شد و با دلبری گفتم:
_جگوار آهو شکار کردی؟ استخون فکم رو محکم گرفت و صورتم رو مستقیم سمت خودش نگه داشت.
_آرامش شکار کردم!
خواستم حرفی بزنم که بی هوا
گفت:
_هیس.صدات در نیاد,
متعجب و با اخم گفتم

آرامش# قدرتم؟کدوم قدرت؟ چشمکی زد و گفت: _آرامش بودنت.. ببین آرامش.سخت ترین گاوصندوق ها یه کلید دا ...


آرامش#


_چرا خب؟ نگاهی به اطراف کرد و با
غیض گفت:
_میگم صداتو ببر,
چشم غره ای رفتم و به آرومی نزدیکم شد و کامل به تنم چسبید و با حرص گفت:
_اون صدای کوفتیو لال کن تا خودم دست به کار تشدم..نمیتونم تمرکز کنم. با چشم های گرد نگاهش کردم و گفتم:
_چرا اینجوری میکنی؟ با صدای خش خش و آرومی گفت:
_لال نمیشی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_خیر مثلا می خو... صدای خش خشی شنیده شد و قبل اينکه بتونم جمله ام رو ادا کنم لال شدم چشمای عصیانگرش رو به چشمای گشاد شده ام دوخته و خط و نشون می کشید. خواستم تکونی بخورم که صدای یکی از محافظا شنیده شد.
_آره مامان.فردا شب میام انشالا.
مثل منگ ها گوش می دادم که با دستاش کاملا من رو احاطه کرد و من تو حجم اون هیبت بزرگش گیر افتادم. دستم رو روی سینه اش گذاشتم ...
_باشه مادر من,زنگ می زنم..باید برم..میام میام..خدافظ دیگه.
و با سرعت قطع کرد و رفت. تازه متوجه شدم؛صدای پای محافظ رو شنیده بود بخاطر همین نمی ذاشت حرف بزنم. وقتی صدای دور شدن قدماش رو شنیدم لحظه ای مکث کرد بلافاصله لبم رو گزیدم
طعمش شیرین تلخ و مردونه بود...لعنتی. حرصی چونه ام رو گرفت و با غرش گفت:
_نه شکار شکارچی دیگه ای میشی نه اجازه داری با لحن وسوسه شکارت با کسی حرف بزنی آرامش..نه کسی می بینه این حالت چشمتو نه کسی می شنوه شکارچی طلبیدنتو,.شکارچی تو منم تو یک نفر رو پیدا کن مثل من نگات کنه من همینجا دارش می زنم...حالیته؟
لبخند شرمگینی زدم و گفتم:
_آره. مث ماهی لیز خوردم  از حصارش فرار کردم.

**داریوس

لقّمه ای از نیمرو درست کردم و داد زدم.
_پاشو بیاد دیگه. فریادم رو با فریاد
پاسخ داد.
_تن لش دارم خودمو و می سابم ها. لبخندی زدم و متاسف سری تکون دادم.
چند لحظه بعد لباس پوشیده و با حوله ای که روی سرش بود وارد آشپزخونه شد. تا چشمش به من خورد چشم غره ای رفت و گفت:
_اونقدر صدام کردی که زدم خودمو خونین و مالین کردم.
میخواستم عصبی بشم اما خنده اجازه نمیداد. با حرص روی صندلی نشست و لقمه بزرگی درست کرد و همون طور که می جوید گفت:
_چاقو بخوره تو اون شکم وامونده ات..تو آدمی یا آدم آهنی؟
صبحونه رو با مزخرفاتش کوفتم کرد.
_ای خدا از مردونگی بندازتت
از شدت خنده روی میز به قهقه افتادم. مزخرف بی شعور... مشغول خندیدن بودم که گفت:
_تموم کن خنده هاتو مونده کارت دارم.
با تردید نگاهش کردم و بعد آروم نشستم و نگاهش کردم. لقمه اش رو جوید و گفت:
_خب،حست به آرامش‌ چیه؟
هميشه از مسیح می ترسیدم. این آدم،بعد طنز فوق العاده قوی ای داشت و به ندرت جدی میشد اما وقتی که جدی میشد یعنی پشت حرفش یک دلیل مَحکم پسند وجود داره.
_آرامش‌ حق عاشق شدن داره. اگه یه روزی مال تو نشد فرو نریز. چون اونم انسانه و ممکنه دل بده به دل دیگه حرفش شدیدا بو دار بود اما هر چه پرسیدم مگه کسی تو زندگیش هست؛خندید و گفت، من نمی دونم. من فقط میخوام جفتتون آسیب نبینید". اما من مطمئن بودم که اتفاق مهمی افتاده. در هر حال آرامش سهم من بود و من تحت هیچ شرایطی اون رو به کسی نمی دادم. آرامش‌ِ من بود و به زودی برای من می شد...حتی به قیمت آسیب دیدنم!!

**حامی

لرزش شدید دست هام و انعکاس صدای جیغ و فریاد توی مغزم باعث شد چشمام تیر بکشه و از فرط درد لحظه ای پلک برهم بزنم. تا مغز استخون درد داشتم. این رسم زندگی من شده بود. شب هایی که کابوس چندین ساله به سراغم می اومد روز بعدش اونقدر درد می کشیدم که از شدت درد خشمگین و آشفته می شدم. اکثریت افراد نزدیکم کاملا به این موضوع واقف بودن که وقتی به این حالت می افتم حتی نزدیک من هم نشن..هر چیز محرکی با واکنش شدیدی همراه میشد.امروز من حامی نبودم...جگواری در هیبت حامی بودم. سرم آنچنان سوت و تیر می کشید که حس می کردم مغزم باد کرده و در حال شکستن استخون جمجمه اس. نزدیک به بیست سال با این درد کهنه زندگی کرده و نابود شده بودم., مسیح همراه با فاضلی مسئول فروش سپنتا مشغول صحبت بودن اما من حتی کلمه ای متوجه نمی شدم. فاضلی زیاد دور برداشته و مزخرفات می گفت. عملا کلاه بردار بود و من چقدر منتظر روزی بودم که سر از تنش جدا کنم. مسیح از جزئیات می گفت و اون عوضی از دلایل دولتی. وقتی بحث فروش پیش اومد بدون لحظه ای تردید گفتم:

آرامش# _چرا خب؟ نگاهی به اطراف کرد و با غیض گفت: _میگم صداتو ببر, چشم غره ای رفتم و به آرومی نزد ...


آرامش#
_اصلا وقت مناسبی برای حرف زدن نیست. مسیح,نزدیک ترین فرد به من بود و کاملا واقف به درد های من. وقتی تعللش رو حس کردم به سمتش چرخیده و بی توجه به چهره
به شدت مشوش فاضلی گفتم:
_چی شده؟ چقدر دلم میخواست فریاد بزنم و جمجمه ام رو محکم بین دستام بگیرم و فشار بدم. درد...فقط
درد داشتم. با تته پته گفت:
_راستش رییس,قرار داد...قرار دادمون با ترکیه بهم خورد.
چشم تیز کرده و سرم می کوبید و
میکوبید.
_چی؟ قبل اینکه مسیح بتونه حرف بزنه فاضلی تکونی خورد و گفت:
_رییس من طبق دستور عمل کردم اما وقتی سود رو بیشتر کردن ابلاغیه زدم که محصولتون از سمت ما فروش نمیره.
مردک آشغال...گفته بودم حق نداره سرپیچی کنه. خودش بهانه رو به آغوشم پرت کرد.... مسیح با تشر گفت:
_به تو هیچ ربطی نداشت..تو سی درصد از سود کمتر بخشیده بودی.مسلما هر کسی به فکر منافع خودشه.
دستم رو مشت کردم و تموم تلاشم رو کردم تا آروم "بکشش...حامی فقط بکشش " فاضلی با گستاخی تمام گفت:
_من فقط به فکر منافع شرکتم شما دقیقا در جریان نیستید و نمی دونید چه اقدامی مناسبه. من کلی فک...
سمتش دویدم یورش بردم. قبل اینکه حتی بتونه جمله اش رو ادا کنه مثل یک حیوون از پشت میزم سمتش پریده و در ثانیه بعدی از روی صندلی بلندش کرده و با شدت به زمین کوبیده بودمش. دیگه مهم نبود کسی که زیر دستم در حال جون دادنه فاضلیه...من فقط به شکل همایون می دیدمش!! مشت های ظالمانه ام رو بلند کرده و با وحشی ترین حالت ممکن به صورتش کوبیدم. صدای التماس ها و در خواست های مسیح حتی لحظه ای از خشم درونم کم نمی کرد. کوبیدم. مشت زدم. پوست صورتش ترکید و وقتی خون از دماغ و لب و گونه اش بیرون زد و از شدت ترس و درد بی هوش شد.به خودم اومدم. تیم امنیت تموم تلاششون رو می کردن اون ح،،روم زاده رو از زیر دستم نجات بدن اما اونقدر مملو از خشم بودم که فقط می کوبیدم. مسیح و کیان تموم تلاششون رو می کردن من رو از روی نعش فاضلی بلند کنن اما نعره کشیدم:
_دست به من نزنید.فاضلی واقعا مثل مرده ها بود. ابدا برام مهم نبود یکی از سیاستمدار های مهمه... مثل زمانی که در رینگ بودم بی محابا زده بودم. هیچکس درکم نمی کرد...هیچکس. من دردی رو تحمل می کردم که بیست سال همراهم بود. شدت دردم اونقدر زیاد بود که تار می دیدم. مغزم جیغ می کشید و بوی سوختگی و خون تو تموم مجاری تنفسیم پر شده بود. صدای فریاد و ناله های دل لرزه آور یک مرد موسیقی متن داستان من شده بود و سلول های مغزم می ترکید. افسار پاره کرده بودم... تموم بچه های امنیت به سمت اتاقم ريخته و با وحشت به من نگاه می کردن. هیچکس جرأت نداشت نزدیکم بشه. به معنی واقعي کلمه خشم بودم. از روی نعش اون پ،،،،،ف،،،یوز بلند شده و تار موهای سرکشم رو بالا فرستادم. نفس نفس می زدم و قطره های عرق از پشت گردن و شقیقه هام جاری می شد. به اندازه جهنم وحشی شده بودم. برخواستم و دستی به بلوزم کشیدم و بعد بی توجه به  
جو متشنج،از شرکت بیرون زدم.  
حالم،افتضاح بود!

**آرامش‌

کشک رو داخل ظرف غذام ريختم و با ذوق گفتم:
_بانو من دور سرت بگردم. چرا انقدر خوبی تو. با ولع و ذوق قاشق محتوی آش کشک رو به دهان کشیدم. مزه اش عالی بود. بخاطر عدم علاقه من به نخود.نخود کمتری استفاده کرد بود. با اشتها مزه مزه کردم و از خوردن شدن سبزی و حبوبات مشعوف گفتم:
_وای عالیه ، خدایا خیلی خوبه. با محبت نوش جونی گفت و من بی توجه به نگاه های خندون بقیه با حالی خوش مشغول خوردن شدم. طعم پیاز داغ همراه با کشک محلی و اين آش فوق العاده بهترین گزینه برای رفع خستگی بود. وقتی بانو متوجه شد هوس آش کردم خودش موادش رو مهیا کرد و اجازه نداد بیرون برم. هنوز لباسای بیرونم رو از تنم در نیاورده بودم. وقتی خسته وارد عمارت شدم و بوی آش رو استشمام کردم جیغی کشیده و بعد به سمت آشپزخونه دویده بودم. هر چند که خواستم منتظر اون بمونم اما اصرار های بانو و بقیه باعث شد مشغول بشم. کجا بود یعنی؟ بی توجه به چرت و پرت های نیلی و هدی مشغول خوردن بودم که تلفن درون جیبم لرزید و باعث شد نگاه ها سمت من کشیده بشه. دو قاشق پشت سرهم آش خورده و باعث قهقه نیلی شدم و بعد با خنده جواب دادم.
_جانم مسیح؟ لبخند روی لبم بود اما با صدای مضطرب و آشفته اش خشک شد.
_آرامش کجایی؟
برای اینکه کسی متوجه حالتم نشه با لبخند مصنوعی گفتم:
_عمارت..چطور مگه؟
_آرام گوش کن،سعی کن اصلا سراغ رییس نری امروز. تا جایی ک ممکنه فاصله بگیر.
قاشق رو محکم بین دستم گرفتم و با نگرانی گفتم:
_چرا آخه؟چی شده مگه؟ هنوز پاسخی نداده بود که حمیرا وارد آشپزخونه شد و بی توجه به جمع صمیمی ما با حالت خشکی گفت:
_خانوم آقا بالا منتظر شمان.
خشکم زد.دقیقا باید چی کار میکردم؟ مسیح انگار متوجه صدای حمیرا شد که با استرس گفت:

آرامش#  


**حامی


شکستن قانون ها..خطر شکسته شدن رو حس میکردم. قانون من امشب با  آرامش‌ شکسته شده بود. طبق یک قاعده روانشناسی,ب  ،‌‌،،،وسه یعنی ارتباط نزدیک دو جسم و روح...و من ابدا این رو نمی خواستم. حتی وقتی با سوپر مدل ها و زیباترین  دنیا هم  بودم اصلا .... من با کسی عش،،،ق ب،،،ازی نمی کردم. عشق بازی رابطه نزدیک بود و من این رو نمیخواستم. من فقط رابطه های کوتاه مدت. داشتم و تمام و کمال اختیار به دست می گرفتم. اما  آرامش‌.اون قانون رو نقض کرد...آرامشی که از جنون و حال وحشتناکم نترسیده و من رو  آرومم کرده

سرش پایین بود و چشماش رو عمدا از من پنهان می کرد. موفق شده بود..آرامشش به وجودم تزریق شده بود.  تکونی خورد و به نرمی گفت:

_بهتره من برم.

میخواست تکون بخوره که با جدیت گفتم:

_اين شکلی نمیری. به لعنتی ترین شکل ممکن آشفتگیش به دل می نشست و اصلا دوست نداشتم کسی اين حالتش رو ببینه..تلفیقی از خجالت و شور بود. بحث نکرد سری تکون داد و بعد به آرومی از روی پام بلند شد،خواهان نگه داشتنش بودم...خواهان ت،،،،نش اما نمیخواستم بهش نزدیک بشم. بی سر و صدا شالش رو سر کرد و بعد به آرومی از اتاق بیرون زد.


**آرامش‌


آروم از خم سالن رد شده و گردن خم کردم. به محض گلوله سمت راه پله دویدم و با تند ترین حالت ممکن از پله ها بالا رفتم. وقتی وارد سالن شدم از بالا نگاهی به پایین انداختم وکسی متوجه نشده بود لبخندی زده و سمت اتاقش رفتم. وقتی صدای جدیش رو شنیدم در رو باز کردم و گردنم رو از بین درگاه رد کردم و با لبخند بزرگی گفتم:

_اجازه هست؟روی صندلیش نشسته و با پرونده ها و پوشه هایی که مقابلش بود درگیر بود. بدون اینکه نگاهم کنه سر تکون داد.. بی ذوق. با حال خوشی در رو بستم و وارد اتاقش شدم. شال مشکیم رو در آورده و روی گردنم انداختم. همچنان توجهی نمی کرد اما قبل اینکه بخوام حرف بزنم با جدیت گفت:

_انقدر نفس نفس نزن.

لعنتی بی حیا... بود. دستم رو جلوی سینه ام گذاشتم و با چشم غره گفتم:

_عمدی نیست.

_آروم بگیر فقط.

سمت میزش رفتم و تلفنم رو روی میز قرار دادم. به پرونده هاش نگاه دوختم و گفتم:

_اگه کار داری من میتونم برم. برگه ای رو بیرون کشید و گفت:

_یادم نمیاد همچین حرفی زده باشم.

خدایا صبر, خیره نگاهش کردم که پرونده اش رو بست و بعد نگاهم کرد. چرخی توی صورتم زد و من گفتم:

_یه سوال بپرسم؟ لنگه ابرویی بالا

انداخت.

_نخوام جواب نمیدم.

محض رضای خدا درست حرف نمیزد. با تاکید گفتم:

_از این که این همه دشمن داری؛از اینکه چشم خیلیا روی حرکاتت زومه.نمی ترسی؟شوخی نمیکنم..فکر کنم دشمنات بیشتر از دوستات باشه!! با جدی ترین حالت ممکن گفتم:

_یک؛هنوز کسی جرأت نکرده مقابلم اعتراض کنه..برای اینکه به من برسن حالا حالاها باید بدوئن..دو؛دشمن داشتن چیز خوبیه. چون بهت ثابت می کنه تو کاری کردی که خیلیا نتونستن انجام بدن. مثل سگ برای جایگاهت له له می زنن ولی حتی نمی تونن توی خواب ببینن..سه؛زیاد داری حرف می زنی جدیدا.

اگه ضد حال نمی زد باید تعجب می کردم. با حرص گفتم:

آرامش#   **حامی شکستن قانون ها..خطر شکسته شدن رو حس میکردم. قانون من امشب با  آرا ...


آرامش#

_پس برات مهم نیست؟
_شاه منم قوانینو من میسازم هر موقع بخوام خراب میکنم...من با هر کس مطابق رفتارش برخورد نمیکنم کنم هر جور که دلم بخواد رفتار میکنم چون من اونا رو کنترل میکنم..رفتار من کنترل گره،نه اونا...پس؛ هیچی نمیتونه برام مهم باشه!!!
سر تکون دادم و گفتم:
_عجیبه..پس هیچی برات مهم نیست؟
با قاطعیت گفت:
_نه،چون من حواسم پرت نمیشه.
از پشت میزش فاصله گرفت و سمت پنجره رفت. دستاش رو دو طرف بدنش حائل کرد و ایستاد. طوطی وار حرکتش رو تکرار کردم. هر دو به فضای باغ سرما زده نگاه دوختیم. سکوت کرده و حرفی نمیزدیم که با یادآوری عکس هایی که اون روز با پارسا گرفته بودم گفتم:
_بذار گوشیمو بیارم یه چی بهت نشون بدم. ازش فاصله گرفته و سمت میز رفتم. چند قدم بیشتر دور نشده بودم که مو‌هام از پشت به نرمی کشیده شد و قبل از اینکه بخوام بفهمم چی شده کش موهام شل شد و موهام دورم ریخت. مبهوت برگشتم و به اویی که با جدیت نگاهم میکرد چشم در چشم شدم. کش موی بنفش رنگم رو جلوی چشمم گرفت و گفت:
_وقتی اینجایی دیگه موهاتو نمی بندی..اخطار اول و آخرم.
و بی توجه به من مبهوت.کش موم رو روی کنسول پرت کرد. همچنان مات نگاهش میکردم که تلفنش زنگ خورد. از جیب کتش تلفنش رو بیرون کشید و نگاهی به صفحه اش انداخت و قطع کرد. خواستم حرفی بزنم که گفت:
_میمونی تو اتاق تا بیام...حتی فکر پایین اومدنم از سرت پرت میکنی بیرون.
گیج نگاهش کردم که با قاطعیت از کنارم رد شد و بیرون زد. لعنتی...چه خبر بود؟ سمت پنجره رفتم و از دیدن داریوس,لبخند شیطنت آمیزی زدم. فکر خطرناکی داشتم اما دوست داشتم امتحانش کنم..کش موهام رو محکم تر کشیدم و به آرومی از راه پله پایین رفتم. پله سوم رو که رد کردم متوجه اش شدم. داخل سالن نشسته و مشغول صحبت بودن. با دیدن حالت نشستنشون لبخندی زدم...خودشه. داریوس پشت به من و راه پله نشسته اما اون دقیقا مقابل سالن نشسته و اگه دوتا پله دیگه پایین می اومدم کاملا متوجه من میشد. کارم ریسک بود اما شدیدا دوست داشتم امتحان کنم. قلبم کمی تند تند می تپید اما هیجان بهم غلبه کرد و بعد از کشیدن چند نفس عمیق آروم و با لبخند از پله پایین رفتم. کفشام رو در آورده بودم که صدایی ایجاد نکنه. وقتی پله بعدی رو هم رد کردم توی دیدرس قرار گرفتم. قلبم گومب گومب صدا میکرد..نگاهی به چهره اش انداختم و اصلا متوجه من نبود. دستی به موهای عصیانگرش کشید و همین که سر بلند کرد.نگاهش به من افتاد و ماتش برد و این چیزی بود که میخواستم!

**حامی

آنچنان خون درون رگهام یخ بست که فکر کردم بدنم از کار افتاد..لعنتی قصد داشت چه غلطی بکنه؟ روی مبل خشکم زده بود و حتی نمیتونستم تکون بخورم. تا چشمامون باهم تلاقی کرد لبخند مکش مرگمایی زد و بعد غیرقابل ترین کار ممکن رو انجام داد. چشمکی زد و بعد دستای کوفتیش رو سمت موهاش برد و من روی مبل تکون سختی خوردم. از حالت تکیه ام بیرون اومدم و جدی نشستم. داریوس کاغذ قرار داد رو مقابلم گذاشت و همون طور که سرش پایین بود گفت:
-ببینید رییس. من کاملا بررسیش کر...
نمیشنیدم..فقط درگیر موج موهایی شدم که از کش موهای اون لعنتی بیرون زد و بعد تموم صورتش رو احاطه کرد. خدایا... لبخند دلبرانه ای زد و تموم موهای فرش رو به سمت چپش هدایت کرد ونیم رخش رو با موهاش پوشش داد و با دلبر ترین حالت ممکن لباش رو غنچه کرد و بوسه ای فرستاد. دستام رو مشت کردم اخم غلیظی بین دو ابروهام افتاد. از دیدن اخمام. خنده شیرینی کرد و چشمکی زد. داریوس کاغذ دیگه ای رو مقابلم گذاشت و بی توجه به معرکه ای که پشتش راه افتاده بود گفت:
-مثل اينکه قبل از ما شرکت فروغی هم برای ثبتش اقدام کرده اما خب...
حتی نمی تونستم به کاغذ ها نگاه کنم و تموم حواسم پی اون موهای افشون گیر کرده بود. سرم رو بالا گرفتم و بهش اخمی کردم و با چشم و ابرو بهش اشاره کردم هر چه سریعتر از اینجا بره. اما با افسونگری خندید و بعد بوسه ای برام فرستاد و ابروهاش رو با حالت سرتقانه ای بالا فرستاد..,.خداا؛مسیح..داشت چه کوفتی اتفاق می افتاد؟ داریوس با دستش به اوراق اشاره کرد و گفت:
-اینجا تو بند شش شرایط ما رو نوشته تموم ضوابط رو بر..
تمرکزم به صفر رسیده و نمیتونستم فکر کنم. نمیتونستم مغزم رو جمع و جور کنم...وای آرامش‌.اگه دستم بهت برسه خدا هم نمی تونه به فریادت  برسه...وحشی...ضربه کاریش وقتی بود موهاش رو رها کرد و با زیباترین حالت ممکن سرش رو به چپ و راست تکون داد و گیسوان رنگ شبش به زیبایی در هوا رقصید... حس میکردم دارم از شدت خشم میمیرم... لبخند روی لبش مثل خار به چشمم می رفت و اون پرتاب موهاش دیوانه ام کرده بود. داریوس بالاخره سرش رو بالا گرفت اما سریعا نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
_ادامه بده, آرامش از شدت خنده قرمز شده و من با چشمای عصیانگرم نگاهش کردم. بچرخ تا بچرخیم.

آرامش# _پس برات مهم نیست؟_شاه منم قوانینو من میسازم هر موقع بخوام خراب میکنم...من با هر کس مطابق رف ...

تار به تار موهاش شلاقی میشد به صورتم.. لب،،،،ش رو بین دندوناش فرستاد و بعد فر موهاش رو بین دستاش گرفت و کشید...نه نه...لعنت بهت دختر,با سوال ناگهانی داریوس نگاهم رو از اون افسونگر گرفتم و به چهره متعجب داریوس بخشیدم: -رییس نمی خواید ببینید؟ نمی خواستم متوجه عدم تمرکزم بشه بنابراین با غیض گفتم:
-باید در موردش کامل فکر کنم. آرامش دستش رو جلوی دهنش گرفت و چشمکی زد. دستم بهت برسه تیکه پاره ات میکنم. داریوس سری تکون داد و گفت:
-بله حق با شماست. من مفاد قرار دا...
حرکت بعدیش خود جهنم بود.داریوس بی هوا سر بلند کرد و انگار که متوجه چیزی شده باشه.بی هوا خواست سر برگردونه که با غرش صدای نسبتا بلندی گفتم:
-بشین سرجات داریوس. گیج نگاهم کرد اما آرامش از خنده چشماش پر شده بود. نگاه جدی ای به داریوس کردم و گفتم:
-به کارت برس..از شرکت ققنوس بگو, توجهش رو جلب کردم اما آرامش خودش رو پشت ستون مخفی کرده و با اغوا می خندید. خدایا تک تک اعضای بدنم داشت فریاد میکشید..آخ که اگه دستم بهش می رسید. داریوس شروع کرد و آرامش ب.....برام فرستاد که دیگه نتونستم طاقت بیارم و نیم خیز شدم که با ترس و خنده از راه پله به سمت بالا دوید. داریوس متعجب از رفتارم بود که با کلافگی گفتم:
-قرار داد رو بذار خودم می بینم...حالام برو تا خودم بهت زنگ بزنم. منتظر پاسخش نشدم و با تموم سرعت از پله ها بالا رفتم. قصدم دریدنش بود.

**آرامش‌

از شدت خنده اشک از روی گونه هام میچکید.خدایا این دیوانگی کار من بود؟ شوخی شوخی با جگوارم شوخی؛ چی کار کرده بودم؟ هنوز نفسم بالا نیومده بود که در بی محابا باز شد و من از هیجان و استرس خشکم زد. هم میترسیدم و هم هیجان داشتم. چشماش از شدت خشم میدرخشید. لبخند کوچیکی زدم
و گفتم:
-ببین،فقط یه شوخی بود.
-صحیح.
قدمی به جلو برداشت و با اضطراب قدمی به عقب برداشتم اما هر کاری کردم خنده ام رو کنترل کنم نشد و گفتم:
-خودت گفتی واست مهم نیست..داشتم شوخی میکردم. دست در جیبش انداخت و سری تکون داد. دستام رو جلوم قرار دادم و گفتم:
-اینجوری نکن دیگه..نترسون منو, با حالت لعنتی واری گفت:
-ترس؟..هنوز کاری نکردم که.
کاملا متوجه غلطی که کرده بودم شده بودم. لحظه ای ایستادم و ایستاد. انگار تونست افکارم رو بخونه که به سرعت سمتم یورش برد و من جیغ خفیفی کشیدم و سعی کردم فرار کنم. با تموم سرعت سمت در دویدم اما کمرم از پشت کشیده شد و در ثانیه بعد حبس شدم. نفس بلند بالایی کشیدم و وقتی دستش دور ب....جمع شد.مشوش و
آشفته گفتم:
-توروخدا بذار برم. لعنتی با دم شیر بازی کرده بودم.... رو به گوشم چسبوند و با خرناس گفت:
-قانون دنیای من اینه..زدی ضربتی،ضربتی نوش کن.
با خنده و ترس گفتم:
-بخدا شوخی ...  ...
...

با خرناس گفت:
-تکون خوردنت با پاره شدن بلوزت
یکیه آرامش.
سعی کردم حالت ترسانم رو داشته باشم و گفتم:
-خوا..خواهش میکنم آروم باش.  خواستم
تکونی بخورم که گفت:
_تهدیدم واقعی بود...تکون بخوری چیزی نمیتونه مانعم بشه.
از شدت ضعف سر تکون داده و تکون نخوردم. گفت:
-سند مرگ آدما دیدن خنده هاته..بد
کاری کردی.
حتی نمی تونستم حرف بزنم فقط سر تکون دادم. دستی به چونه ام کشید  بعد مثل یک جگوار حمله کرد

تار به تار موهاش شلاقی میشد به صورتم.. لب،،،،ش رو بین دندوناش فرستاد و بعد فر موهاش رو بین دستاش گرف ...

***
بشقاب میوه رو ازش گرفتم و گفتم:
-چیزی نگفت؟ با ناراحتی سری تکون داد. تکه ای سیب سمتش گرفتم و گفتم:
-شاید خب ناراحت نشده اصلا چیزی ازش نپرسیدی؟ غمگین نگاهم کرد و گفت:
-آرامش من می شناسمش. اون نگاهش از صد تا فحش و فریاد بدتره.
نمیخواستم طعنه بزنم بنابراین با
ملایمت گفتم:
-هدی جان, عزیزم شما که می دونستی ناراحت میشه چرا بهش نگفتی؟ بغض کرد و گفت:
-روم نميشه بخدا. برم بهش بگم چی؟که خواستگار دارم و بابامم موافقه؟بیا منو بگیر؟آرامش اصلا انگار جدی نیست.
حق رو بهش می دادم. پارسا تو دو گانگی بدی گیر کرده و شدیدا احتیاج به کمک داشت. خودم رو نزدیک تر کشیده و پیشونیش رو
بوسیدم و گفتم:
-گریه نکن خوشگلم. درست میشه.قول میدم بهت. مثل یک جوجه سرش رو داخل سینه ام پنهان کرد و با لحن سوزناکی گفت:
_دوسش دارم.
کمرش رو نوازش کردم.
_حس قشنگیه. سری تکون داد و وقتی بالاخره تو بغلم آروم گرفت.با لبخند غمگینی ازم جدا شد و گفت:
_برم تا الان حمیرا جیغ و فریاد نکرده. شامتو بیارم اینجا؟ با محبت گفتم:
_نه خودم میام. لبخندی زد و بعد به شونه های فرو افتاده ای از اتاق بیرون زد. ایستادم شال پشمیم رو از روی صندلیم برداشته و بعد به آرومی از اتاق بیرون زدم. پارسا محافظ جنوبی بود و باید الان پشت عمارت نگهبانی میداد. بی اراده نگاهی به طبقه بالا انداختم بعد از شام مخفیانه به دیدنش می رفتم. لبخند شیطنت باری زدم و به آرومی از عمارت خارج شدم.
-من حرفامو زدم پارسا تصمیمش با تو. می تونی عاقلانه انتخاب کنی و پای عشقت بمونی.می تونی هم فقط بشینی ببینی که جلوی چشمت دختری که دوسش داری با کس دیگه ای ازدواج کنه و بره. اون وقت تو می مونی و یه دنیا حسرت..بشین با رییست حرف بزن..بالاخره اونم منطق خودشو داره دیگه. سرش رو پایین انداخته و عمیقا به فکر رفته بود. اجازه دادم با افکار و سردرگمی هاش کنار بیاد و بعد به آهستگی از کنارش رفتم. به آرومی روی برگ ها راه می رفتم و نفس های عمیق می کشیدم. امشب باید با غول این خونه صحبت می کردم. ترس و احترامی که افراد ساکن این عمارت نسب بهش داشتن به شدت تعجب برانگیز بود. باید کمی نرم می شد و هدی رو از این سردرگمی نجات می داد.
_خوب سخنرانی میکنی.
خشکم زد. با حیرت چرخیدم و از دیدن غول این عمارت درندشت
متعجب شدم. با گیجی گفتم:
-اینجا بودی؟
_باید اجازه می گرفتم؟
با سرتقی گفتم:
-چقدرم که حرف گوش میدی شما. باد باعث جمع شدن بدنم شد. شالم رو نزدیک تر کشیدم که با اخم گفت:
_شب و نصفه و شب آخر شب. دیگه حتی پاتم از عمارت بیرون نمی ذاری. بینی ام رو بالا کشیدم و گفتم:
-از عمارت بیرو..
_با منم بحث نمی کنی.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_بحث چی؟دا..
_جوابمم نمیدی.
لا اله الا الله..چش شده؟ چشم غره ای رفتم و گفتم:
_چشم امر دیگه؟ از کنارم رد شد اما بازوم رو بین دستش گرفت و کشید.
-زیاد حرف می زنی.
بی توجه به من بازوم رو گرفت و کشان کشان من رو تا مقابل عمارت برد. وقتی جلوی درب جنوبی قرار گرفتیم ایستادم و گفتم:
_خیله خب خیله خب دیگه..بذار خودم میرم. اجازه صحبت ندادم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم. گونه هام عملا یخ زده بود. چند قدم دورتر نشده بودم که صداش رو شنیدم.
_فقط وای به حالت سرما بخوری.
برگشتم و با حیرت گفتم:
-مگه دست منه؟ اشاره ای به عمارت
کرد و گفت:
-سرما بخور اونوقت من میدونم و تو.
با حرص سری تکون دادم و زیر لب گفتم:
-زورگو,

***
کمی از آينه فاصله گرفتم و از دیدن چهره ام لبخندی زدم. آرایش نکرده بودم اما با رژگونه کمی جلا به صورتم بخشیده بودم. شال آبی رنگم رو با احتیاط روی موهای فرم انداختم و بعد از برداشتن کیفم به آرومی از اتاق بیرون زدم. وقتی وارد سالن شدم صدای بانو رو شنیدم. لبخند زنان سمت آشپزخونه رفتم و با ذوق گفتم:
-سلام قلب خونه. به شیرینی
خندید و گفت:
-سلام خوشگل دختر خونه..صحبت بخیر,
حالم خوش بود گونه چروکش رو
بوسیدم گفتم:
_قربون دست و پنجت برم من. خدا نکنه ای گفت و همون طور که صندلیم رو بیرون می کشیدم به حمیرا نگاهی کردم و گفتم:
-سلام حمیرای عزیز..صبح شمام بخیر, با لحن سردی گفت:


آرامش#  

_سلام خانوم.

پووف..باید تکلیفم رو باهاش مشخص میکردم حتما. بانو لیوان شیر که با شیره انگور و خرما مخلوط شده و شکلاتی رنگ شده بود رو مقابلم گذاشت. با لب و دهن جمع شده گفتم:

-بانو, به تندی و غیض مادرانه گفت:

-بخور صداتم در نیار,

ریز خندیدم و بعد یک نفس تموم محتویاتش رو سر کشیدم. چند لقمه ای از مربای توت فرنگی خوردم و به آرومی بلند شدم.

-دستت درد نکنه. عالی بود عزیزم. با دستمال میز رو تمیز کرد و من هم ظرف ها رو از روی میز جمع کردم و داخل سینک گذاشتم. همین که برگشتم هدی با اخم وارد شد و بی

حواس گفت:

_گندشو در آورده.

چشم و ابرویی اومدم اما متوجه نشد و بانو با تعجب گفت:

-با کی ای تو؟جنی شدی؟واسه چی با خودت حرف میزنی.

سر بلند کرد و به تته پته افتاد. کیفم رو در دست گرفتم و برای اینکه بحث رو جمع کنم گفتم:

_فکر کنم از این تای.. اما هدی با

عجله گفت:

-چیزه..بابا از این دختره خوشم نمیاد.

قبل از من بانو پرسید.

-کیو میگی؟باز با نیلی دعواتون شد شما؟

خندیدم اما به ثانیه نکشیده گیر افتادم. هدی با ناراحتی گفت:

-نیلی چیه مادر من..این دختر خارجیه رو میگم..مهمون آقا.

لبخندم خشک شد و کیف از دستم سقوط کرد و روی زمین افتاد. بانو و بقیه با تعجب نگاهم کردن اما من حس فوق العاده بدی داشتم. با ببخشید کوتاهی کیفم رو برداشتم و بعد با عجله از آشپزخونه بیرون زدم. بیرون رفتن من از آشپزخونه همانا و ورود افسونگر زیبا یک طرف. تو اون کلاه پشمی و پالتوی خز دار قرمز مثل یک تابلوی هنری زیبا و نفیس شده بود. لعنتی..بی نهایت زیبا بود. کیفش رو جابجا کرد و سر چرخوند،با اون چشم های گربه ایش نزدیک تر شدم و زیباییش بیشتر به چشمم کوبیده شد. چند قدم بیشتر سمتش نرفته بودم که صدای گیرای غول این عمارت رو شنیدم.

_ (کاترین).

لبخند اغواگرانه کاترین مثل یک نارنجک به سرزمین وجودیم پرتاب شد. نگاهم بین اون لعنتی که با اون چشمای یخش جذابیت ازش تابیده میشد چرخید. محو حرکات تن کاترین شدم که با لوندی و مدهوش کنندگی سمت اون هیولا رفت و خودش رو در آغوش اون پرت کرد و با دلبری گفت:

_ (دلم برات تنگ شده عزیز دلم)

من یخ زده و مثل مجسمه ایستاده بودم و چشمای کوهستانی اون لعنتی به من دوخته شد. حس میکردم دارم از زور حرص می میرم. دست دور کمرش حلقه نکرد اما به کاترین گفت: ‎

-‏ (برو بالا)

نگاهی به من کرد و با جدیت گفت:

-توام برو سرکارت.

مبهوت نگاهش کردم که برگشت اما گفت:

-ساعت چهار خونه ای.

و بعد بی توجه به من آوار شده به سمت بالا حرکت کرد و من خفه شدم.


**حامی


ب....،،،،,تاثیر گذار ترین نمای کاترین بود. قوس و فراز و نشیب های ....،،،،،دلیلی برای شروع اين رابطه شد. وقتی با لباس توری صورتی رنگش در شب شو میلان قدم زد و موهای زیتونی رنگش رو به دست باد سپرد و با فریبانه ترین حالت ممکن حرکت می کرد من خواستار ب.....،،،،،شدم. چند باری نگاهش رو در مراسم شکار کرده بودم و وقتی حسابی تشنه نگاهم کردمش بعد از اتمام مجلس مسیح رو سراغش فرستادم و درست همون شب ...،،،،،،،! ..... به شدت خوبی بود. ه،،،،،،‌و بی اندازه خوش ب،،،،،،... اون ب.... و جذابیتش دلیل ادامه رابطه ما شد...اون بی اندازه خواهان من ،ب،،،،، حضورم در ت،،،،، و قدرتم بود, و من فقط ب،،،،،، رو می خواستم. اما امروز.این پستی بلندی و قوس ک،،،،، و بالا،،،،، فوق العاده خوش فرمش که از  با سخاوت به نمایش گذاشته شده بود حتی ذره ای من رو به وجد نمی اورد. کاترین برای من تموم شده بود..جایگزین مناسب تری پیدا کرده بود. پا روی پا انداخت و

گفت:

_(خوشحالم که می بینمت)

سلاح کاترین بدنش بود و الان بدنش و پاهای خوش رنگ و حتی به چشمم نمی اومد. نزدیک به چندین ماه رابطه رو کنار گذاشته بودم و شاید نیاز داشتم اما ابدا دلم نمی خواست  رو به نیاز بود اما فعلا مخدر قوی تری مغزم رو آرام میکرد..مخدری به اسم آرامش!!! اون نگاه تیره شده و ناراحتش وقتی متوجه کاترین شد تو ذهنم ثبت شده بود. بی تفاوت گفتم:

_(نگفته بودی که میای) در برنامه ام بود که بعد از اینکه تکلیفم رو با داریوس مشخص کرده و بهش فهموندم آرامش برای منه،با کاترین ارتباط گرفته و این رابطه رو برای همیشه تموم کنم اما این حضور بی موقع کاترین کمی برنامه هام رو بهم می ریخت.,فعلا نباید از چیزی با خبر می شد. لبخند کوتاهی زد و تابی به گردنش داد وقتی واکنشی نشون ندادم گفت: ‎

_(دلم برات تنگ شده بود و هم برای ش زمستونی اومدم خودت بهم قول دادی)

اوه لعنت... کاملا فراموش کرده بودم. آخرین باری که به اینجا اومد حتی فکر هم نمیکردم قراره با دخترک ریز نقشی وارد رابطه بشم و وقتی کاترین برای ش...زمستانه اجازه گرفته بود بیتفاوت بله ای گفته بودم و حالا گیر افتاده بودم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792