آرامش#
_سلام خانوم.
پووف..باید تکلیفم رو باهاش مشخص میکردم حتما. بانو لیوان شیر که با شیره انگور و خرما مخلوط شده و شکلاتی رنگ شده بود رو مقابلم گذاشت. با لب و دهن جمع شده گفتم:
-بانو, به تندی و غیض مادرانه گفت:
-بخور صداتم در نیار,
ریز خندیدم و بعد یک نفس تموم محتویاتش رو سر کشیدم. چند لقمه ای از مربای توت فرنگی خوردم و به آرومی بلند شدم.
-دستت درد نکنه. عالی بود عزیزم. با دستمال میز رو تمیز کرد و من هم ظرف ها رو از روی میز جمع کردم و داخل سینک گذاشتم. همین که برگشتم هدی با اخم وارد شد و بی
حواس گفت:
_گندشو در آورده.
چشم و ابرویی اومدم اما متوجه نشد و بانو با تعجب گفت:
-با کی ای تو؟جنی شدی؟واسه چی با خودت حرف میزنی.
سر بلند کرد و به تته پته افتاد. کیفم رو در دست گرفتم و برای اینکه بحث رو جمع کنم گفتم:
_فکر کنم از این تای.. اما هدی با
عجله گفت:
-چیزه..بابا از این دختره خوشم نمیاد.
قبل از من بانو پرسید.
-کیو میگی؟باز با نیلی دعواتون شد شما؟
خندیدم اما به ثانیه نکشیده گیر افتادم. هدی با ناراحتی گفت:
-نیلی چیه مادر من..این دختر خارجیه رو میگم..مهمون آقا.
لبخندم خشک شد و کیف از دستم سقوط کرد و روی زمین افتاد. بانو و بقیه با تعجب نگاهم کردن اما من حس فوق العاده بدی داشتم. با ببخشید کوتاهی کیفم رو برداشتم و بعد با عجله از آشپزخونه بیرون زدم. بیرون رفتن من از آشپزخونه همانا و ورود افسونگر زیبا یک طرف. تو اون کلاه پشمی و پالتوی خز دار قرمز مثل یک تابلوی هنری زیبا و نفیس شده بود. لعنتی..بی نهایت زیبا بود. کیفش رو جابجا کرد و سر چرخوند،با اون چشم های گربه ایش نزدیک تر شدم و زیباییش بیشتر به چشمم کوبیده شد. چند قدم بیشتر سمتش نرفته بودم که صدای گیرای غول این عمارت رو شنیدم.
_ (کاترین).
لبخند اغواگرانه کاترین مثل یک نارنجک به سرزمین وجودیم پرتاب شد. نگاهم بین اون لعنتی که با اون چشمای یخش جذابیت ازش تابیده میشد چرخید. محو حرکات تن کاترین شدم که با لوندی و مدهوش کنندگی سمت اون هیولا رفت و خودش رو در آغوش اون پرت کرد و با دلبری گفت:
_ (دلم برات تنگ شده عزیز دلم)
من یخ زده و مثل مجسمه ایستاده بودم و چشمای کوهستانی اون لعنتی به من دوخته شد. حس میکردم دارم از زور حرص می میرم. دست دور کمرش حلقه نکرد اما به کاترین گفت:
- (برو بالا)
نگاهی به من کرد و با جدیت گفت:
-توام برو سرکارت.
مبهوت نگاهش کردم که برگشت اما گفت:
-ساعت چهار خونه ای.
و بعد بی توجه به من آوار شده به سمت بالا حرکت کرد و من خفه شدم.
**حامی
ب....،،،،,تاثیر گذار ترین نمای کاترین بود. قوس و فراز و نشیب های ....،،،،،دلیلی برای شروع اين رابطه شد. وقتی با لباس توری صورتی رنگش در شب شو میلان قدم زد و موهای زیتونی رنگش رو به دست باد سپرد و با فریبانه ترین حالت ممکن حرکت می کرد من خواستار ب.....،،،،،شدم. چند باری نگاهش رو در مراسم شکار کرده بودم و وقتی حسابی تشنه نگاهم کردمش بعد از اتمام مجلس مسیح رو سراغش فرستادم و درست همون شب ...،،،،،،،! ..... به شدت خوبی بود. ه،،،،،،و بی اندازه خوش ب،،،،،،... اون ب.... و جذابیتش دلیل ادامه رابطه ما شد...اون بی اندازه خواهان من ،ب،،،،، حضورم در ت،،،،، و قدرتم بود, و من فقط ب،،،،،، رو می خواستم. اما امروز.این پستی بلندی و قوس ک،،،،، و بالا،،،،، فوق العاده خوش فرمش که از با سخاوت به نمایش گذاشته شده بود حتی ذره ای من رو به وجد نمی اورد. کاترین برای من تموم شده بود..جایگزین مناسب تری پیدا کرده بود. پا روی پا انداخت و
گفت:
_(خوشحالم که می بینمت)
سلاح کاترین بدنش بود و الان بدنش و پاهای خوش رنگ و حتی به چشمم نمی اومد. نزدیک به چندین ماه رابطه رو کنار گذاشته بودم و شاید نیاز داشتم اما ابدا دلم نمی خواست رو به نیاز بود اما فعلا مخدر قوی تری مغزم رو آرام میکرد..مخدری به اسم آرامش!!! اون نگاه تیره شده و ناراحتش وقتی متوجه کاترین شد تو ذهنم ثبت شده بود. بی تفاوت گفتم:
_(نگفته بودی که میای) در برنامه ام بود که بعد از اینکه تکلیفم رو با داریوس مشخص کرده و بهش فهموندم آرامش برای منه،با کاترین ارتباط گرفته و این رابطه رو برای همیشه تموم کنم اما این حضور بی موقع کاترین کمی برنامه هام رو بهم می ریخت.,فعلا نباید از چیزی با خبر می شد. لبخند کوتاهی زد و تابی به گردنش داد وقتی واکنشی نشون ندادم گفت:
_(دلم برات تنگ شده بود و هم برای ش زمستونی اومدم خودت بهم قول دادی)
اوه لعنت... کاملا فراموش کرده بودم. آخرین باری که به اینجا اومد حتی فکر هم نمیکردم قراره با دخترک ریز نقشی وارد رابطه بشم و وقتی کاترین برای ش...زمستانه اجازه گرفته بود بیتفاوت بله ای گفته بودم و حالا گیر افتاده بودم