2777
2789

❤️❤️


#آرامش



جاده نسبتا شلوغ بود و تردد ماشین ها در مقابل ذهن شلوغ و پرتردد افکارم یک اتفاق مسخره به نظر میرسید. افکار مزاحمی در خیابان های مغزم پرسه میزدن؛شلوغ میکردن و با بوق های گوش خراششون مقر فرماندهی رو نابسمان میکردن. چهره آرامی به خود گرفته اما از درون متلاشی میشدم. برای کم شدن تنش موجود.لب باز کرده و گفتم:

-نفهمیدی چرا ساری رو انتخاب کرده؟ متفکر پاسخ داد:

-هیچ وقت نميشه فهمید چی تو مغز جگوار میگذره ولی فکر کنم بخاطر دور شدن از حاشیه اومده اینجا.

سری تکون دادم و لب فرو بستم. اونقدر درگیر ترافیک مغزی خودم بودم که گذر زمان رو از دست داده و وقتی به خودم اومدم که ماشین از حرکت ایستاد. استرس،غم و اندوه همزمان به وجودم تزریق شد و من نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم. وقتی در توسط محافظ ها باز شد با احتیاط گوشه دامنم رو گرفته و با اضطراب پیاده شدم. منگ و بهم ريخته بودم و مغزم قدرت پردازش هیچ چیزی رو نداشت. هوا تاریک شده و سوز سرما اینجا بیشتر حس میشد. پالتو کوتاه مشکی رنگم رو جلوتر کشیده و سعی کردم لرزش دندون هام که ناشی از استرس و سرما بود رو کنترل کنم. کوچک ترین نگاهی به همایون ننداخته و دوشادوش داریوس وارد باغ شدیم. سرتا سر باغ چراغونی و به شکل زیبایی گل کاری شده بود. نسیم سرد باعث میشد خیلی میلی به موندن نداشته باشی ولی این زیبایی خیره کننده درخت ها و جویبار آبی که در وسط باغ رده شده بود و چراغ های تزئیناتی که در بین شاخ و برگ ها و کناره های آب اتراق کرده بود دلنوازی باغ رو تاثیر گذار تر کرده بود. خدمه با لباس مخصوصشون به استقبال اومده و خوش امد میگفتن درون هاله ای از مه قرار گرفته و همه چیز از نظر من سیاه و سفید شده بود. لخ لخ کنان قدم بر میداشته و شاید به خاطر جاذبه هنوز روی پاهام ایستاده بودم وگرنه شک نداشتم تا حالا سقوط کرده بودم. سقوطی که باعث شکست قلبم شده بود. بی اختیار گردن بندم رو لمس کرده و با برخورد دستم به تگ نگین گل نفسی آزاد کردم. همراه با داریوس وارد ویلای بزرگی که درون باغ مثل مرواریدی می درخشید شدیم. پالتوم رو به زنی که مقابلم آماده به خدمت ایستاده بود تحویل دادم و از دادن شالم امتناع کردم. لرزی که درون زانو ها و قلبم ایجاد شده بود طبیعی نبود. حس میکردم قلبم بین چنگال های یک جگوار در حال فشرده شدنه و به زودی چنگال هاش قلبم رو سوراخ خواهد کرد. صدای موزیک ملایمی خیلی دور شنیده می شد. وقتی آماده شدیم در اصلی باز شد و من حس کردم نفس کشیدن سخت ترین کار دنیاست. اصلاً قصد باختن نداشتم و بدون کوچک ترین درخواست کمکی حرکت کردم. متوجه همه چیز بودم و نبودم. نگاه های بی شماری که بهمون دوخته میشد باعث دامن زدن به حس توهم زای خفگیم میشد. دستم رو مشت کرده و تموم تلاشم رو کردم تا آروم بگیرم. همایون بی توجه به اطرافش به قسمت مد نظر خودش رفت. وقتی به میز پایه بلند که خالی از افراد بود رسیدیم با دستم خیلی نامحسوس گوشه ای از میز رو گرفتم. ریتم قلبم همچنان نابسمان بود. داریوس مابین من و همایون ایستاده بود. نفس بلندی کشیدم وقتی سر بلند کردم؛از دیدن چشمان غمگین اما چهره خندان مسیح خشکم زد. نگاهمون بهم گیر کرد و من سنگ به دلم می زدم که اگه گریه کنی,نابودت میکنم. به احترام سری تکون داد و لبخندی زد ولی من فقط مات و مبهوت نگاهش میکردم. چشم از من گرفت و به داریوس دوخت و به عینه دیدم که جنس نگاهش کدر شد. وقتی زن جوانی برای پذیرایی نزدیکمون شد چشم ازش گرفتم و به زمین دوختم. برای ایستادن نیاز به قوا داشتم و بنابراین تکه ای از شیرینی رو بریده و به دهن گذاشتم. شیرینی که به تلخی مرگ بود. با هزار زحمت بلعیدمش و برای آزاد شدن ذهنم نگاهی به سن  انداختم. چندین زوج با حس عاشقانه ای در حال هنرنمایی بودن .مغز و خودمون در مهمونی شیراز رو برام روی پرده بردن. کمری که از حرارت میسوخت و چشمایی که تمنا میکرد بباره. چقدر این قصه تمسخر آمیز بود. دخترکی که به عروسی معشوقه اش اومده بود...مضحک بود. چشمام رو برای لحظات کوتاهی بستم تا حرارت درونم رو آروم کرده و به چشمام فورجه ای برای نباریدن بدم. هنوز از وهم لمس دستش بیرون نشده بودم که صدای دست و جیغی شنیدم. سریعا چشم باز کرده و به نقطه ثقل مهمونی چرخیدم. چرخیدن همانا و مردن همانا. چنگال جگوار قلبم رو سوراخ کرد و چشم های من بی اذن من قصد پر شدن داشت. همه تن چشم شده و به مردی که در جذابیت یکه تاز بود خیره شدم. جذاب بود.نفس گیر تر شده بود. درون کت و شلوار سرمه ای راه راه ای که فیت تنش بود اس تر شده و اون شونه های پهن و سینه های ستبر مثل خاری به قلبم میرفت. دل ضعفه ای که از دیدن جذابیتش گرفتم باعث تشدید بغضم شد. سر بلند کرده و به چهره هميشه بی تفاوت و جدیش چشم دوختم.

❤️❤️


#آرامش




تا چشمم به چشمای کوهستانیش خورد بهمن قلبم شروع به ریزش کرد و از بالاترین نقطه قلبم سقوط کرد. اون کوهستان اون آسمون آبی قصد کشتنم رو داشت. موهای سیاه و براقش رو به زیبایی آراسته و به سمت بالا پیراسته بود. مرد جذاب من در کت شلوار دامادی وسیم شده بود مثل هميشه سرد و خشک اطرافش رو از نظر گذروند و من مثل کودکی گمشده در خیابان برای پیدا کردن چشم هاش ناله میکردم. انگار تازه به خودم اومدم چشمانم به دست های ظریفی که دور بازوهای بزرگ و حجیمش گره خورده بود افتاد و بهمن سهمگینانه تر حرکت میکرد. زنی که در کنارش بود یک زن نبود...یک الهه زیبایی بود. زنی که لیاقت همراهی جگوار رو داشت چون واقعا دلکش بود. موهای بلوند استخونیش رو سمت چپش ريخته و چشمان اقیانوسیش رو با شعف و شادی به اطراف بخشیده بود. رقیبی که مقابلم بود بیشتر از تصورم زیبا بود. وقتی به زوایای صورتش رو از نظر گذروندم مطمئن شدم خدا این زن رو سمبل زیباییش خلق کرده. زنی که سرخی لب هاش عجیب به سرخی یاقوت طعنه می زد. همه افراد با هیجان خاصی به زوجی که جذابیت ازشون تابیده می شد چشم می دوختن و هیچکس نفهمید زنی اینجا نفس های آخرش رو می کشید. هنوز محو دلنوازی زن مقابلم بود که برای لحظه ای سر بلند کرده و چشم های کوهستانی جگوار رو روی خودم شکار کردم. تا چشم در چشم شدیم بهمن شدید به وجودم خورد و از پای در اومدم. خیره در چشم های هم و من به چشم خود دیدم که دارم دست های مرگ رو به دست می گیرم!!! چشم ها قدرت کشتن داشتن... چشم ها قاتل بودن و چشم های این قاتل بوسه گاه مرگ بود. به سادگی چشم از من بی نفس گرفت و همراه دوشیزه زیبای خودش به کنار میز طراحی شده ای رفت. صدای موسیقی بلند تر و جو سنگین تر شده بود. تموم تلاشم رو به کار برده بودم که حتی سمتی که ایستاده نگاهی نندازم و این دشوار ترین کار به نظر می رسید. همایون و داریوس چیز هایی زمزمه می کردن. خیلی درکی از حرفاشون نداشتم اما انگار آدم های خیلی خاصی اینجا حضور داشتن. برای گول زدن قلبم سر بلند کرده و نگاهی به تک تک مهمون ها انداختم. همایون راست میگفت فقط در یک نگاه متوجه نژاد های مختلف میشدی. مردان و زنانی که رنگ پوست و حالت چهره شون بیگانگیشون رو فریاد میزد. با یک حساب کوچک میشد حدس زد امروز تمام اعضای حلقه حضور دارن..البته شاید! چهره خشن و عاری از حس بعضی ها بی دلیل باعث جمع شدن  دست و پام میشد. اینجا چندین تن از خلافکار ترین آدم هایی وجود داشت که شاید آدم کشتن براشون یک کار روتین و روزانه است.

-حروم زاده.

با شنیدن صدای مملو از خشم همایون نگاه از مرد سیاه پوست گرفته و به مسیر نگاهش بخشیدم. مرد میان سال و خوش پوشی سمتمون قدم می زد. هر کسی که بود باعث آشفتگی همایون شده بود..پس مرد خوبی بود. وقتی نزدیک تر شد لبخند بزرگی زد و به لهجه آمریکایی خیلی غلیظی شروع به احوالپرسی کرد و پاسخ سنگین همایون هم باعث کاستن لبخندش نشد. نگاه روشنش رو به من دوخت و با کنکاش نگاهم کرد و با حالتی که اصلا دوست نداشتم

گفت:

-بانو شما خیلی زیبا هستید.

فقط برای احترام تشکری کردم. نگاهش همچنان بود و من داشت حالم از نگاهش بهم می خورد که همایون رو مخاطب قرار داد:

-اين دختر زیبا ارزشش رو داشت همه دنیا رو بخاطرش بگیری. بی نهایت جذابه.,

داریوس خودش رو به من نزدیک تر کرد و همایون پوزخند زنان گفت:

-فامیل شدن با جگوار حسابی بهت

ساخته پائول,

قهقه بلندی زد و من داشتم فکر میکردم منظور همایون دقیقا چیه که گفت:

-فکر کنم من اولین پدر زنی باشم که از دامادش حساب مییره. البته که جگوار قدرتمندترین آدم دنیاست.

پس پدر اون دختر زیبا ایشون بود. نگاهم رو دقیق تر بهش دوختم و ته وجودم از بیزاری خاصی به غلیان افتاد. هنوز نگاهم به مرد مرموز مقابلم بود که متوجه هیاهو کوتاه سالن شدم. سر بلند کرده و متوجه شدم الهه زیبا روی خرامان خرامان با لبخندی که نشانه فرشته ها بود سمت ما در حرکت بود. چشم ریز کرده و به لباس بدن نماش خیره شدم. لباس سفید کریستال دوزی شده اش که از برند محبوب یوسف الجسمی بود تمام پیچ و خم بدنش رو به ظرافت به نمایش گذاشته بود. آشکارا تمام بدنش از پارچه سنگین و مجللش در معرض دید بود جواهر نفیس زیر نور لوستر ها می درخشید. انعکاسی که از جواهرات و سنگ های لباسش به چشم می خورد چشم هر بیننده ای رو میخکوب می کرد. درست مثل سوپر مدل هایی که در بهترین شب شو ها قدم می زدن؛گام بر می داشت. بار ها این لباس و پارچه ها رو در اینترنت دیده بودم و به قول دلارام قیمت های پدر مرده ای داشت. زیبایی با شکوهش دهانت رو می بست و من از چشم گیریش لذت برده بودم. وقتی کنارش پدرش قرار گرفت,دلفریبیش بیشتر به چشم می اومد و غیر قابل انکار تر بود.

ادامه دارد ...


من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

عزیزم پارت جدید گذاشتی لایکم کن

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

زینب بانو جان امشب دیگ پارت نمذاری؟

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
فقط ی قسمتی بودی ک داریوس میگف مسیح پسر همایونه اونو منم نفهمیدم ک چرا اونجوری میگف.نکنه مسیحم بچشه

واییییی فکرشووو بکنننن مسیح و آرامش خاهر برادر باشن 

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز