2777
2789
آرامش# _سلام خانوم.پووف..باید تکلیفم رو باهاش مشخص میکردم حتما. بانو لیوان شیر که با شیره انگور و خ ...

نمیتونستم زیرش بزنم بنابراین با لحن سردی گفتم:
_باشه. میگم بچه ها کاراشو جور کنن. لبخندی زد و سمتم اومد اما قبل اینکه ل،،، بتونه گونه ام رو بب،،،وس،،،ه بلند شدم و گفتم:
_باید برم کاترین،،و از اتاق بیرون زدم..اصلا حوصله اش رو نداشتم.

**آرامش

-نخند میگم. جلوی چشمم پرید بغلش و اون هیچی نگفت..ببین هیچیا لعنتی حس میکنم دارم بازی داده میشم...زهرمار به چی داری می خندی تو مسیح؟ با غیض و ناراحتی نگاهش کردم اما نتونست لبخندش رو کنترل کنه و گفت:
_بابا خب مثل رادیو خراب یه ریز داری غر میزنی..اصلا نمیفهمم چی میگی.
اصلا حوصله شوخی نداشتم و با حال
بدی گفتم:
-من جدی ام مسیح..فکر میکنم رابطه رو تموم کرده. آخه مگه من مسخره اونم. دنده رو جابجا کرد و گفت:
-خیر ناتاشا جان. دستور فرموده بودن که خودم شخصا بیام دنبالت. چیزی تموم نشده،رییس روحشم از حضور کاترین خبر دار نبوده.
با حرص گفتم:
-یه جوری نگاهم میکرد و پرید تو بغلش انگار داره ارث باباشو میگیره.بلند خندید و گفت:
-خب توام برو موهاشو بکش. اون ب،،،دن لعنتی افف دارش..آرامش ...
محکم زدم به بازوش و همون طور که فرمون رو گرفته بود با خنده گفت:
-بابا شوخی کردم..ب،،،دنش اصلا هم اف نداره... آدمو حالی به حالی میکنه آخه؟خاک بر سر باعث انحرافات یه نسل ش..
_مسییییح ،لبخندش رو فرو خورد و
گفت:
-شوخی بود..بخدا دیگه جدی ام.
جوابشو ندادم و به خیابون های سرما زده نگاه دوختم که گفت:
-ببین منو اگه چیزی گفت بزن دهنشو سرویس کن. منم پشتتم. بابا رییس برای توئه. نذار اون تریاک ازت بگیره.
با جدیت برگشتم و گفتم:
-اگه قراره کسی موفق بشه از چنگم درش بیاره و از راه به درش کنه پس خیلی هم به من لطف کرده. مردی که نتونه خودشو کنترل کنه و به هر بادی بلرزه همون بهتر که نباشه. من براش چیزی کم نمیذارم پس اگه دنبال کسی غیر از من باشه و نتونه مرد باشه من نمیذارم اون بره،خودم ولش می کنم. من دنبال یه مرد می گردم که بهش تکیه کنم نه کسی که بهش اعتباری نیست، نگاهم کرد و من تحسین رو توی چشمش دیدم و با قاطعیت گفتم:
-تو اینکه دوسش دارم هیچ شکی نیست..خیلی هم دوسش دارم اما دوست داشتنم باعث نمیشه خودمو خار کنم. کسی که بخواد بره میره و کسی هم که بخواد بمونه می مونه. من براش بهشت رو فراهم می کنم و چیزی کم نمیذارم از خودم مطمئنم..من شان و ارزش خودمو می دونم پس اگه کسی اونو ازم بگیره معلوم ميشه لیاقت منو نداره. بابام همیشه می گفت گل چیدن سخته و باید مراقب باشی خار نره تو دستت وگرنه علف رو که هر کس می تونه بچینه. لبخند مردونه ای زد و دستاش رو بالا گرفت و گفت:
-تسلیم,.کیش و مات شدم.
سری تکون دادم و دسته کیفم رو محکم گرفتم. من قرار نبود برم جنگ راه بندازم. اون آدم باید خودش تکلیفش رو مشخص میکرد و بعد من میدونستم چه کاری بکنم. سری برای پارسا تکون دادم و شونه به شونه مسیح وارد عمارت شدم. بله..خستگی از تنم رفت. کاترین با لباس بی در و پیکرش روی مبل نشسته و اون لعنتی مقابلش با آیپدیتش مشغول بود. سلامی کرده و بعد بدون اینکه نگاهش کنم سمت آشپزخونه رفتم. گونه بانو رو بوسیدم و برای خودم و بقیه چای ريختم. بانو مانعم می شد اما شدیدا دوست داشتم فکرم رو درگیر کنم. سینی چای رو روی میز قرار دادم و سعی کردم به حرف های شیرین و با مزه نیلی گوش بدم اما ذهنم عمیقا در فکر بود. به خودم که دروغ نداشتم ناراحت بودم..اما واقعا کاری ازم بر نمی اومد.
-آرامش..,آرامش‌ با شمان.
گیج به نیلی نگاه کردم و گفتم:
-چی؟ , اشاره ای به پشت سرم کرد و گفت:
-اقا مسیح با شمان.
لیوان چایم رو روی میز گذاشتم و سمتش چرخیدم. چهره دوست داشتنیش هميشه با خنده بود:
-احضار شدی.
و این یعنی آغاز ماجرا.. وقتی صدای "بیا تو" اش رو شنیدم به آرومی در رو باز کردم و سعی کردم تصویر چشمای گربه ای کاترین که با سوظن به من دوخته شده بود رو پاک کنم. در رو بستم و به اویی که با هیبت لعنتیش که باعث لرزه بدنم میشد مقابل پنجره ایستاده بود بی توجه باشم. با لحن معمولی گفتم:
-چیزی شده؟
_تو بگو!!
ابرو در هم کشیده و گفتم:
-چی! برنگشت اما با خس خس گفت:
-مسخره بازی در نیار آرامش‌.
آها..با جدیت سمتش قدم برداشتم و کنارش ایستادم.
-من کاری نکردم تو بگو منظورت چیه؟ چرخید سمتم و با غرش گفت:
-الان باید بهت توضیح بدم؟داری منو بازخواست می کنی؟
بی تفاوت گفتم:
-اشتباه متوجه شدی. من بازخواست نمیکنم..فقط واگذار کردم به خودت. اينکه دقیقا چی میخوای رو خودت باید بفهمی نه من. من از کشمکش خسته ام و حوصله خاله زنک بازی ندارم. توهین و بی احترامی نکردم فقط توقع نداشته باش وقتی مع،،،،شوق،،ه سابق کسی که الان من باهاش تو رابطه ام میاد و جلوم میپره ب،،،غل عشقشو و اونم هیچ واکنشی نشون نمیده لبخند بزنم و بپرم از گردنت آویزون بشم.

نمیتونستم زیرش بزنم بنابراین با لحن سردی گفتم: _باشه. میگم بچه ها کاراشو جور کنن. لبخندی زد و سمتم ا ...


آرامش#

بپرم از گردنت آویزون بشم. خشمگین نگاهم کرد و من ادامه دادم:
_تو بازیو شروع کردی و منم مثل تو دارم ادامه میدم. بازومو گرفت و فشرد.
-برای من خط و نشون نکش.
با لحن عصبی ای گفتم:
-کدوم خط و نشون؟یه نگاه به رفتار صحبت بنداز, محض رضای خدا چی کار کردی؟تو دیدن داریوس رو برا من ممن.. شونه هام رو گرفت. محکم تکون داد و گفت:
_گفتم اسمشو نمیاری.
دستم رو مشت کردم و گفتم:
_نمیخوام با گفتن اسمش اذیتت کنم..نه فقط میخوام بگم ببین رفتار خودتو. توقع داری من چی کار کنم وقتی خودت نشستی و هیچ کاری نمیکنی؟تو مگه انتخابتو کردی که از من شاکی شدی؟ با غرش گفت:
_من نگفتم بیاد.
_اما الان پیش توئه. اخمی کرد و گفت:
_بهت گفتم من هرز نمی پرم..انقدر چرند نگو,
لبم رو گزیدم و قدمی نزدیک تر شدم.
-اين یعنی.الان مال منی؟ شونه ام
فشرد و گفت:
-زیاد حرف میزنی.
لبخندی زدم روی پاشنه پام بلند شدم و به اویی که با کنجکاوی نگاهم میکرد نزدیک شدم و عمدا نفسم رو توی صورتش فوت کردم و بعد مقابل گوشش با صدای آرومی گفتم:
_پس مال منی جگوار. مثل ماهی از زیر دستش لغزیدم و با لبخند بیرون رفتم..خب,حالا تکلیفم مشخص شده بود.

**حامی

نگاهی به پرونده کردم و گفتم:
_چند درصد؟ کیان با احترام گفت:
_پنجاه و هشت درصد.
مسیح دنباله حرفش ادامه داد.
-البته ميشه بیشترشم کرد چون سود سهامشون خیلی افت داشته. سری تکون دادم و گفتم:
-جویا شو ببین بقیه سهامدار هم مایل به فروش هستن یانه. چشمی گفت و کیان پرونده بعدی رو مقابلم گذاشت و گفت:
-اینم روند کارای پروژه نیلوفره. مشتاق پرونده رو در دست گرفتم و مشغول شدم. تازه یک ساعتی می شد از شرکت به عمارت اومده و خودم رو درگیر پرونده ها کرده بودم. آرامش الان باید میرسید... کامل به بند های قرار داد نگاه دوختم. طبق برنامه درست پیش رفته بود. امضایی زدم که گوشی کیان به صدا در اومد. ببخشیدی گفت و قطع کرد اما وقتی دوباره صداش در اومد.سری تکون دادم و بیخیال گفتم:
-جواب بده. پرونده رو به مسیح دادم و گفتم:
-یه ملاقات رو با مهدوی ترتیب بده و ببین میتونی عمده سهام رو بگیری یانه. چشمی گفت و خواستم پرونده بعدی رو بردارم که کیان با صدای بلندی گفت:
-چه خبره؟
سریع بهش نگاه دوختم که ادامه داد:
-سر و صدای چیه؟نیلی چی شده؟
اخم کرده و با تردید نگاهش کردم که
گفت:
-آرامش چی؟
بلافاصله هوشیار شدم و با جدیت گفتم:
-چی شده؟ با احترام نگاهم کرد و گفت:
-آرامش و کاترین خانوم انگار پایین دعواشون شده.
خشم و ناراحتی توی وجودم اشباع شد و با سخط از روی صندلی بلند شده و بیرون رفتم.

**آرامش‌

مبهوت نگاهش کردم و گفتم:
_(چی میگی؟من کی توهین کردم؟) خدای من یه شیطان مقابلم ایستاده بود.. از سرکار که پا به عمارت گذاشتم روی تاب نشسته بود و تا چشمش به من افتاد ازم خواست سمتش برم. سوالات مزخرفی شروع کرد. جویای این بود که خانواده ام کیه و چیه. وقتی جواب دادم دوست ندارم در موردش حرف بزنم گارد گرفت و گفت حق ندارم باهاش اینجوری حرف بزنم. وقتی توضیح دادم که نمی خواستم بی احترامی کنم با صدای بلندی گفته بود که من حق ندارم بهش توهین کنم. رسما خشکم زده بود. لعنتی این آدم چه مرگش بود؟ جیغ و فریاد کنان میگفت:
_(حق نداری به من توهین کنی)
نزدیکش شدم و با مبهوتی گفتم:
_ (کاترین چی میگی؟من توهین نکردم) اما با صدای بلندی گفت:
_(من دوست جگوارم؛تو حق نداری به من بگی برو)
با بهت گفتم:
_(چی داری میگی واسه خودت؟) بی اهمیت به من با صدای بلند حرف می زد و کم کم تموم اهالی عمارت رو دور سرمون ریخت. یه شیطان بزرگ بود..عمدا داشت منو خراب میکرد. یه شو راه انداخته بود و تموم تلاشش رو میکرد من رو بد جلوه بده. بی توجه به نگاه های ترسیده بقیه قدمی به جلو برداشتم و با کمی حرص گفتم: (تو چته؟چرا داری جنگ به پا می کنی؟) با لحن بدی گفت:
_ (فکر کردی کی هستی تو؟من امثال تو رو حتی نگاهم نمیکنم. تو میدونی من پدرم کیه؟می دونی من کی هستم؟)
پوفی کشیدم و با حرص گفتم:_بس کن. اما بی توجه ادامه داد (‎من یکی از سوپر مدلای دنیام..تو چی هستی؟حتی تو اندازه منم نیستی. خانواده من یکی از بزرگترین خاندان های روسیه است. می فهمی اصلا من کیم؟
بی تفاوت قدمی به جلو برداشتم و با لحنی که می دونستم چقدر تاثیر گذاره گفتم:
_ برای پدرت متاسفم..تو راست میگی.من اندازه تو نیستم چون من کسی نیستم که مردم بخاطر بدنش اونو بشناسن. تو به چیت افتخار می کنی؟پدرت اگه ثروتش تموم بشه دقیقا چی برای تو می مونه؟هیچی..ولی من با شغلم شرافتم می تونم باعث افتخار بشم..فهمیدی؟ خشم از تمام وجودش زبانه می کشید. من کاریش نداشتم اما خودش بازی رو شروع کرده بود. وقتی بی هوا دستش بلند شد و به مقصد گونه هام حرکت کردصدای جدی و پر از حرصی گفت

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره


#آرامش

_(دستت بهش نمیخوره کاترین)

سکوت شد و دست کاترین در هوا موند. عمیقا بغض داشتم و میخواستم خفه بشم. کاترین مات و مبهوت نگاهش کرد و با لحن لوس و بی گناهی گفت:

_(می شنوی چی به من میگه؟)

متوجه حرفشون نمیشدم اما وقتی حضورش رو حس کردم سر بلند کرده و با چشمای پرم نگاهش کردم و از دیدن چشمای حرصیش سری تکون دادم و گفتم:

_من شروع نکردم. من انقدرم سطحم پایین نبود که بخوام با چنگ و داد و فریاد خودمو ثابت کنم. نگاهش اذیتم میکرد و برای اینکه بیشتر از این بغضم نگیره با حال بدی سمت اتاقم دویدم. روی تخت چمباتمه زده بودم و به ماه نگاه میکردم. بی خوابی درد بدیه و من واقعا خسته بودم اما خواب از چشمام فراری بود. قطره های اشک روی صورتم خشک شده و شدیدا حال بدی داشتم. لعنتی این رابطه چرا انقدر پر تنش بود؟ شنیدم که سر کاترین فریاد کشید و به داخل عمارت برد اما حتی نزدیک منم نشد و اصلا جویای حالم نبود. واقعا قرار بود این رابطه به کجا برسه؟ صدای ویبره موبایلم باعث شد سر چرخونده و به میز نگاه بدوزم. ساعت یک شب کی پیام داده بود؟ با حس ناشناخته ای از روی تخت بلند شده و سمت تلفنم رفتم. با دیدن شماره اش نفسم بند اومد و با خودنش پيامش مات شدم."سه دقیقه دیگه جیم باش" لعنتی..

به آرومی از پله ها پایین رفتم و وقتی پیچ پله ها رو رد کردم نفس بلندی کشیدم. مثل هميشه تاریک و فقط لامپی که بالای رینگ نصب شده بود.تنها عامل روشنایی بود. وقتی پا به سالن گذاشتم با صدای آرومی گفتم:

-جگوار,

_بیا جلو.

صداش از مقابلم بود. با احتیاط نزدیک تر شدم. درست در چند قدمی رینگ پیداش کردم. و اوه خدای بزرگ... درخشید مشغول بستن دستکش ها بود. از دیدن عضلات درهم تنیده و مخروطی شکم و سینه اش نفسم بند اومد و خودم رو باختم. لعنتی میخواست چه غلطی کنه؟

-برو تو رینگ.

با تعجب گفتم:

-چی؟ سرش رو بلند کرد و با جدیت گفت:

-یادم نمیاد حرفیو دوبار تکرار کرده باشم.

پوفی کشیدم و بعد سعی کردم اون بدن کوفتیش رو نگاه نکنم. با نفس های کش اومده ای از کنارش گذاشتم و وارد رینگ شدم. حس میکردم دارم آتیش میگیرم. سردرگم وسط رینگ ایستاده بودم که با یک حرکت شیرجه زد و وارد رینگ شد و موج بدنش تموم بافت شکمم رو به پیچش انداخت. آب دهانم رو به سختی

بلعیدم و گفتم:

-قراره چی کار کنیم الان؟

-فایت!!

با ترس گفتم:

-چرا؟آخه برای چی؟ دستکش ها رو سمتم پرت کرد و با بی تفاوتی گفت:

-تخلیه انرژی.

قدمی به عقب رفتم و دستکش ها رو توی هوا گرفتم و با استرس گفتم:

_من نمیخوام.

_من میخوام.

با حرص گفتم:

-چرا زور میگی؟

-جرات داری اعتراض کن.

با درموندگی نگاهش کردم اما نگاهش هیچ انعطافی نداشت. نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و خواستم دستکش ها رو دستم کنم که گفت:

-اینجوری نه.

گفتم:

-چی؟ اشاره ای به سرتام کرد و گفت:

_با لباس نه.

با چشمای متعجب نگاهش کردم و گفتم:

_یعنی چی؟ اشاره ای به بافت تنگی که به تن داشتم کرد و گفت:

-جلوی حرکتتو میگیره..درش بیار,

-نه بابا؟بد نگذره؟ جدی نگاهم کرد و گفت:

-درش بیار آرامش.

با حرص و ناچاری گفتم:

-شوخیت گرفته؟آخه چرا باید درش بیارم؟ دستاش رو به هم کوبید و گفت:

_یا درش بیار یا خودم اینکارو میکنم. با چشمای گرد نگاهش کردم که حرصی سمتم قَدمی برداشت. با وحشت عقب رفتم و گفتم:

-خیله خب خیله خب...خودم درش میارم. ایستاد و من با درموندگی فکر میکردم دقیقا تاپی که زیرش پوشیدم چقدر بی در و پیکره. دست کش ها رو روی زمین انداخته و با ناراحتی گفتم: -ميشه برگردی؟

_نه.

خدایا صبر, ترسان و مشوش دستم رو به لبه های بافتم انداختم و با یک حرکت از تنم بیرون کشیدم.


**حامی


لعنتی...

مثل الماس می درخشید. محض رضای خدا...بی نظیر بود. صورتش گلگون و سرش رو پایین انداخته بود..  آستین های مثلث مانندی روی سرشونه اش داشت  شاید باز نبود چشمام رو کنترل می کردم که غیر از چشمش به قسمت های دیگه ای سفر نکنه که بی هوا سمتم یورش برد و گفت:

_دارم برات.

و مثل گلوله سمتم حمله ور شد. با حرص مشتی سمتم حواله کرد و گفت:

-زورگو,

مشتش رو دفع کردم که با حرص حمله ور شد و گفت:


آرامش#  




-ظالم لعنتی,

تازه انرژیش آزاد شده بود. مشتش رو گرفتم و به عقب پرتش کردم که نفس زنان و با حرص گفت: -محض رضای خدا نميشه یه مشت زد بهت. این چه جور فایتیه خب فقط تو میزنی که.

لحن حرصیش عمیقا به دلم می نشست. میخواستم خودش رو تخلیه کنه. با بی تفاوتی گفتم:

-میتونی حمله کن. دستی به تاپش کشید و با غیض گفت:

_از محالات فرمایش میکنید دیگه.

_زیاد حرف میزنی. با اخم و عصبانیت تکونی خورد و همون طور

که سمتم می دوید گفت:

-دوست دارم..اصلا میخوام فقط حرف بزنم. نزدیکم شد و با مشت بهم حمله کرد که مشتش رو گرفتم و پیچیدم. چرخی خورد  دم گوشش گفتم:

_من دوست ندارم حرف بزنی. قفل شده بود و نمی تونست تکون بخوره با ناراحتی گفت:

_اين دیگه مشکل توئه.

خودش رو تکونی داد و بدن لعنتیش بیشتر بهم کوبیده موهاش زیر بینی بود و عطر ...داشت نفیر کشان سلول های تنفسیم رو پاره میکرد.لعنت. با دست چپش ضربه

ای به شکمم زد و گفت:

-اصلا من حرف میزنم و تو باید گوش کنی.

و با یک حرکت چرخید  وسط رینگ ایستاد و شروع به تکون خوردن کرد. داشت حواسم رو پرت میکرد که گفتم:

-شجاع شدی..حرف زور میزنی. چشم غره ای رفت و گفت:

-تنم به تن یه زورگو خورده.

سری تکون دادم که با جوش و خروش سمتم قدم برداشت و جیغ کشان گفت:

-وای خدا دارم دیونه میشم از دستت.

ضربه هاش از روی عصبانیت بود و خیلی دقیق نبود. مشت چپش رو گرفتم که بی هوا چرخید و با پای راستش ضربه ای به رون پام زد. غافلگیر شدم. اصلا توقع اين رو نداشتم. لبخندی زد و چشماش رو لوچ کرد و با لحن مبارز طلبی گفت: -هه,گاردتون پایین حضرت آقا.

الان داشت سر به سر من میذاشت؟ لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:

-الان داری منو به مبارزه می طلبی؟ پیچی به عضلات گردنش داد و مثل یک قلدر حرفه ای گفت:

_دقیقا دارم مبارز می طلبم.

سری تکون دادم...خودت خواستی آرامش‌!!! ثابت سرجام ایستادم که با لبخند شرورانه ای نزدیکم شد و گفت:

-بترس از من..چون قراره هوش از سرت ببرم. حتی قبل اینکه بتونه اقدامی بکنه بازوش رو گرفتم و وقتی سمتم کشیده شد خم شدم و ساق پاش رو گرفتم و توی هوا چرخوندمش و صدای جیغش به هوا رفت. صاف روی زمین گذاشتمش که از ترس زبونش بند اومده بود. با حیرت نگاهم کرد و گفت:

-الان منو مثل کیسه سیب زمینی پرت کردی هوا؟

بی تفاوت نگاهش کردم که با خود

خوری گفت:

-یکم انعطاف نشون نده ها..بابا من این کوه عضله رو چه جوری باید ضربه فنی کنم آخه؟یه نگاه به بدنت بنداز,

نفس عمیقی کشید و گفت:

-ماشالا حمله همه جانبه است..اون خانوم مدل یه طرف تو از یه طرف. میخواستم انرژی و خشمش خالی بشه. عصبی نزدیکم شد و گفت:

_دیوونه ام کردید.

مشتی زد و دفعش کردم که جیغ زد.

-چرا نمیشه بهت یه مشت زد آخه؟حرصمو سر کی خالی کنم؟

نگاهم قدر ثانیه ای به ...خورد و...نه. قطره های عرق از؛؛؛ به سمت پایین سرازیر می شد و این لعنتی ترین چیزی بود که باعث بهم ریختگیم میشد. با غرش گفتم:

-ضربه بزن.

-دستور نده..نمیخوام اصلا.

-دست تو نیست. از شدت حرص گونه اش سرخ شده بود. مثل یک بمب سمتم پورش برد و با فریاد حمله کرد. آماج ضربه هاش از هر طرف به سمتم پرتاب میشد. مملو از خشم بود و با سرکشی حمله میکرد. اجازه دادم کمی نزدیک تر بشه و خیلی سخت نگرفتم براش. به عقب رفت و وقتی خواست با ساق پاش ضربه بزنه.به سادگی ضربه اش رو دفع کرده و با شدت به عقب فرستادم اما.چرخشش باعث شد موهای فرش که بالای سرش گوجه ای بسته شده بود باز بشه و بعد. آبشار موهاش دور صورتش رو احاطه کرد و اونقدر بدنش لیز و مملو از قطره های عرق بود که به سطح بدنش چسبید،خدایا این چه حس لعنتی ای بود که من بهش داشتم؟ اون قطره هایی ...حکم یه محرک کاملا شدید رو برای من داشت. بوی تنش دقیقا یک افیون خالص بود و دوست داشتم سمتش رفته و  رو به،،، بکشم.حس ،،، رو شدیدا خواهان بودم. با جوش "مزخرف "ای گفت و مشغول جمع کردن آبشار موهاش شد. ..............

-خیله خب..کجا بودیم؟

بوی آنچنان توی تنم نفوذ کرده بود که میخواستم فریاد بکشم..چرا    انقدر لعنتی بود؟ نزدیکم شد و گفت:

-یعنی از دس..

,رایحه خاص  همراه با عطر موهاش سمتم نارنجک پرتاب کرد و تموم اعصابم رو درهم سوزوند. خلع سلاح شدم و بعد.دستور مغزم.... بود. مبهوت نگاهم کرد اما به نرمی با  پرتش کردم روی کف رینگ متعجب نگاهم کرد و خواست حرفی بزنه که گفتم:

_حرف نزن. قفل شده بود. گره موهاش رو باز کردم و وقتی موهاش دور صورتش ريخته شد.گردن کج کرده و نفس عمیقی  کشیدم. با خرناس گفتم:


#آرامش

-لعنتی بوی خوبی میدی. با ن**،،،فس کشدار شده گفت:

-ازت عصبیم.

_میدونم. بریده بریده ادامه داد.

-خیلی ناراحتم.

تموم عطرش رو یک جانفس کشیدم.

_میدونم. ؟؟؟؟؟گفت:

-اذیتم میکنی!!

گفتم:

-چون مال منی. با حرص گفت:

_مال تو نیستم.

دیگه داشت مزخرف میگفت. با غرش

گفتم:

-چرند نگو, با سرتقی گفت:

_حقیقته.

پهلوش رو به چنگ گرفتم و گفتم:

-حرفتو پس بگیر,

-امکان نداره.

صدای گره شدن نفسش رو شنیدم. با جدیت گفتم:

-داری عصبیم میکنی آرامش. با لحن حرص دراری گفت:

-هر کاری دوست داری بکن. پ،،،هل؟؟؟وش رو فشردم و با غیض گفتم:

-زیادی خود سر شدی.

-همی..داری چی کار میکنی؟ صدای ترسیده اش هم باعث نشد دست بردارم


پیچی خورد و با جدیت گفتم:

-حرفتو پس میگیری؟ عصبی بود اما با لجبازی گفت:

_من..مال..تو,,نیستم.

خودش خواست. وحشت زده نگاهم میکرد خیره در چشماش گفتم:

-گفتم شوخی ندارم. با تته پته گفت:

-د..داری چی..

*،،

_این..این درست نيست.

با تندخویی گفت

_ن...نکن.

گوش ندادم و گفتم:

-هنوز سر حرفت هستی؟ چشماش رو بست و گفت:

-آره. من مال تو نیستم. همه چیز داشت طبق خواسته ام پیش می رفت که... برای لحظه ای سرم رو پایین بردم ..که چشمم روی خطوط و منحنی گیر کرد. دستم از کار افتاد و به نشون کوچکی که روی پهلوش بودءخیره شدم. این..خدایا.کمی ازش فاصله گرفتم و دستم رو روی نشون پهلوش گذاشتم و با خرناس گفتم:

-چرا حرفی از این نزدی؟ انگار متوجه منظورم شد چون با لحن مشکوکی گفت:

-دلیلی نداشت بگم.

دستم روی ماه گرفتگی په*،لوش بود. با انگشتام اون هلال رو ن؟وازش کردم و گفتم:

-رو بدنت ماه گرفتگی داری چرا چیزی نگفتی؟ حرصی گفت:

_دلم خواست.

لعنتی..این دختر مال من بود. غلط کرده مال من نباشه. عصبی و خرناس کشان گفتم:

-آرامش حرفتو پس میگیری؟ عصبی تر از من گفت:

-نه نه..جدی فکر کردی قراره دلم ضعف بره که جزو املاک یه آدم زور گو شدم؟

این دختر چرا شبیه هیچس نبود؟ با عصیان گفتم:

-بار آخره ارامش حرفتو پس می گیری؟ چشم غره ای رفت و گفت:

-خیر اصل..

خشکش زد ...... بلافاصله با صدای لرزان و  گفت: -.خدایا لعنتی نکن.

گفت:

_..خواهش میکنم.


-بگو مال منی.



داشت دیوونه میشد..دقیقا تلافی کردم

گفت:

نگاهش کردم:

-میگی یا نه؟ لجباز تر از خودم بود


گفت: _نمی تونم

و با جیغ گفت:

-باشه باشه..حامی باشه..باشه مال توام..حامی مال توام.

خشکم زد...امان طور که خیره نگاهش می کردم با حرص گفتم:

-چی گفتی؟ نفسی کشید و به آرومی گفت:

_گفتم مال توام.

به تندی گفتم:

-بعدش،بعدش چی گفتی؟ لبش رو گزید و با بی حالی گفت:

-گفتم باشه برای توام.

دست دور بازوش انداختم بلند شد

با سخط گفتم:

-گفتم چی گفتی آرامش‌؟جمله اتو تکرار کن. تکیه داد و دستاش .. گره زد. گفت:

-مال توام,,حامی!!

حامی!!, هیچکس حق نداشت به اسم صدام کنه...هیچکس حق نداشت حتی به ذهنش خطور کنه و این حرفو بزنه.

#آرامش


**آرامش


لیوان شیر رو یک نفس سر کشیدم و گفتم:

_من رفتم جیگرا. لبخند زنان از آشپزخونه بیرون زدم که متوجه کاترین شدم. بخاطر ورزش زیاد نفس نفس میزد. نگاهی به من کرد و من هم سری به نشونه احترام تکون دادم. توجهی نکرد . زیپ سویشترتش رو باز کرد و نیم تنه سفیدش در معرض دید قرار گرفت. خدایا خیلی خوش فرم بود. موهای بلندش رو دم اسبی بسته بود ومن سعی کردم بی اهمیت به زیبایی خیره کننده اش کیفم رو بردارم برم.کیفم رو روی شونه ام جابجا کردم و همین که خواستم بر گردم،صدای قدم هایی رو شنیدم. سر چرخونده و از دیدن اویی که در کت و شلوار آبی خوش رنگی که به تن کرده بود قدم زنان پایین می اومد لحظه ای ماتش شدم. خاطرات دیشب مثل فیلمی جلوی چشمم به پرده رفت و حرارت بدنم ناگهانی بود. لب گزیدم و با صدای آرومی گفتم:

_سلام. نگاهی به چشمام کرد و بعد سری تکون داد. کاترین با دلبری نزدیکش شد و قبل از اینکه خودش رو در آغ،،وش،،،ش حبس کنه اون عقب کشید و با لحن جدی ای رو به من گفت:

_شب زود میای.

کاترین من رو نمیدید برای همین چشم غره ای رفتم و به آرومی لب زدم.

_زورگو, کیفم رو محکم گرفته و بعد از عمارت بیرون زدم..مزخرف.

"نميشه آرامش..حس میکنم همش یه بازی بوده" خیره و سردرگم به پیام هدی خیره بودم که صدای بوق ماشین رو شنیدم. سر بلند کرده و از دیدن مسیح خندان لبخند کوچکی زدم و آروم آروم سمت ماشین حرکت کردم.

-احوال ناتاشا؟

سری تکون دادم و گفتم:

-خوبم ،تو چطوری جناب؟

-خوب. خسته نباشی.

فضای گرم ماشین باعث شد دکمه های پالتوم رو باز کنم و کمی روسریم رو آزاد تر کنم. کیفم رو محکم گرفتم و با کنجکاوی گفتم:

-الان خونه است؟ نیازی به گفتن اینکه منظورم کیه.نبود. مسیح با شیطنت گفت:

-خیر. در جوار تریاک عزیزه.

معترض صداش زدم که خندید و گفت:

-شوخی کردم. دستور فرموده بودن که کیان بره دنبالش و منم بیام دنبالت, فکر کنم الان دیگه باید رسیده باشن.

"خوبه"ای زیر لب زمزمه کردم. باید هر چه زودتر در مورد پارسا باهاش حرف می زدم. این قانون مزخرفش داشت باعث جدایی دو نفر می شد. امشب که پارسا برای کاری از تهران رفته بود بهترین موقعیت بود تا همه چیز رو بهش بگم. در تمام طول مسیر بخاطر افکار مغشوشم نتونستم با مسیح زیاد ارتباط بگیرم. وقتی ماشین داخل حیاط عمارت متوقف شد با لبخند و تشکر پیاده شدم و از دیدن ماشینش,لبخندی زدم و با قدم های بلندی سمت عمارت دویدم. سر و صدای دخترا از آشپزخونه می اومد اما اول باید با حامی صحبت میکردم. حامی..حامی که از دیشب بالاخره اسمش رو به زبون آورده بودم.


آروم و با احتیاط از پله ها بالا رفتم و وقتی مقابل اتاقش قرار گرفتم با سرانگشتام ضربه ای به در زدم و بعد از شنیدن صدای "بیا تو"به سرعت وارد شدم. در رو به آرومی بستم و به محض اینکه برگشتم باهاش چشم در چشم شدم. حوله مشکی رنگی روی موهای نمدارش بود و با یه رکابی سیاه و شلوار گرمکن مقابلم ایستاده و مشغول خشک کردن موهاش بود. عضلاتش.اون چهره خوش فرمش باعث یه جوش و خروش توی قلبم میشد. ثانیه ای ذهنم همه چیز رو فراموش کرد اما با یادآوری کاترین اخمی کردم و گفتم:

_یه لباس درست تنت کن..شاید الان به جای من کاترین می اومد. بدون هیچ حرکتی.فقط نگاهم کرد و حوله رو روی موهاش کشید. اشاره ای بهش کردم و با کمی انعطاف گفتم:

-لباس بپوش خواهشا.

-بدم میاد بهم دستور بدن.

هوفی کشیدم و با ناچاری گفتم:

-دستور نبود., بپوش لطفا,. میپوشی؟ بی تفاوت گفت:

-نه

کیفم رو روی میزش گذاشتم و با لحن عصبی گفتم:

-کاترین اینجاست. اصلا خوشم نمیاد

بدنتو ببینه.

-قبلا دیده.

حرصی گفتم:

-خدایا چی ازت کم ميشه حرف گوش کنی؟ نگاه بی تفاوتی به من کرد و سمت تخت رفت و گوشه اش نشست. خواستم حرفی بزنم که با حالت عصبی ای گفت:

-اون روسری کوفتی رو در بیار..فکر کنم اخطارمو داده بودم.

نمیخواستم گزک دستش بدم و تلافی کنم. سری تکون دادم و روسریم رو از سرم بیرون کشیدم و گوشه میز گذاشتم و گفتم:

-ببین من در اوردم..لطفا لباستو بپوش باید حرف بزنيم.

-کاترین اینجا نمیاد آرامش..انقدر غر نزن.

با حرص نزدیکش شدم و مقابلش قرار گرفتم و گفتم:

-ممکن بود الان به جای من اون بیاد. ببین اصلا دوس..

حوله اش رو روی تخت پرت کرد و با کج خلقی گفت:

-عمارت نیست و بار آخرت باشه حساب پس میگیری. متوجه ساعت ورود خروجت هستم پس میدونم کی اومدی.

عصبی بود. نزدیکش شدم و پایین پاش نشستم. سر پایین انداخت و نگاهم کرد. دست راستم رو بلند کردم

واکنشی نشون نداد و با لبخند گفتم:

_ ب،،،،وس آرامش بخش بود. زانوهاش رو جمع کرد . خودم رو سمتش کشیدم و به آرومی گفتم: -اگه گفتم لباس بپوش فقط از اینکه ممکن بود کاترین به جای من می اومد و می دیدت عصبی شدم و اینکه اون تاتوت تمرکزم رو بهم میریزه. نگاه جدی اش رو به من دوخت و با غرش

گفت:

-نمیتونم

لبخندی زدم و با عجله پالتوم رو از تنم بیرون کشیدم


دستی بین فر مو‌هام کشیدم و بعد از مرتب کردنش...

_ببین چقدر بوی خوب میده.

-تو جدی جدی تنت میخاره بچه...

شلیک خنده ام به هوا رفت.همون طور که از شدت خنده بدنم تکون میخورد گفتم:

-خیلی بی حیایی.

_موقع خندیدن سرتو ننداز پایین میگم..منو ببین. به طرز عجیبی کج خلق بود. سرم رو بالا گرفته و همون طور که می خندیدم گفتم:

-چکار کنم آروم میشی؟ بی انعطاف نگاهم کرد و لبم رو گزیدم و با شیطنت گفتم:

_ملائک خبر دادن ب،،،،و؛:س خون به نفر اومده پایین, محبوس ترم کرد  که با دلبری گفتم:

-الان ،،،،،ثامت ایستاده بود


تقه ای به در خورد و بعد صدای لوند و پر از عشوه ای بلند شد:

_(عزیزم)

بلافاصله تموم حسم پرید. بلند شدم و با غیض گفتم:

-اين دقیقا چی میخواد این وسط؟

دستی به گردنش کشید که دوباره صدای کاترین بلند شد. با هول و ولا گفتم:

-چی کار کنم الان؟ کلافه از روی تخت بلند شد و گفت:

-برو تو سرویس,با این قیافه نمیخوام کسی ببینتت.

سری تکون دادم و خواستم پالتو و وسیله هام رو بردارم که صدای کاترین این بار بلند تر به گوش رسید:

- (عزیزم نیستی؟)

چه کوفتی می گفت؟ حامی نگاهی به من کرد و بعد با صدای بلندی گفت:

- (چند لحظه صبر کن کاترین)

با عجله و بی سر و صدا وسایلم رو در دست گرفتم و قبل از اینکه وارد سرویس بشم اشاره ای کردم و پچ پچ وار گفتم:

_یه چیزی تنت کن. و با چشم غره وارد سرویس شدم و عمدا در رو نیمه باز رها کردم. پالتو و کیفم رو روی چوب لباسی داخل رختکن آويزون کردم و روسریم رو روی کیفم انداختم. سمت راست رختکن.حمام بود و با شیشه های سرتاسری احاطه شده بود. نگاهم به کمدی که درون رختکن بود خورد و از دیدن انواع افتر شیو ها و لوازم بهداشتی مردونه سری تکون دادم. جذاب خان. این آدم واقعا مثل یک شاه زندگی میکرد..فضای رختکن و سرویس بهداشتی به قدری زیبا و خاص بود که باعث تعجبم شد.


گل آرایی زیبایی وجود داشت.  اما سعی کردم حرکتی نداشته باشم. انواع دوش ها در چند مکان مختلف به چشم میخورد. وقتی صدای خندان کاترین رو شنیدم چشم از حمام گرفته و خودم رو به سمت در سرویس نزدیک کردم. صدای خندان و پر از ناز و غمزه اش باعث جوش و خروش خون توی رگهام میشد. دختره ایکبیری... سر کج کرده و خودم رو کامل به دیوار چسبوندم و سعی کردم از نیمه باز در نگاهی به فضای اتاق بندازم. کمی خودم رو کشیدم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم و بعد پیداش کردم. کاترین با شلوار تنگ و بافت آستین کوتاه مشکیش که خیلی خوب قالب تنش شده بود کنار تخت نشسته و با عشوه صحبت میکرد. حامی کجا بود؟ کمی بیشتر گردن کج کرده و به دنبال حامی چشم چرخوندم. پیداش کردم. پشت به کاترین جلوی پنجره ایستاده و به باغ خیره شده بود. با دیدن بلوز توسی رنگش,لبخندی زدم. خیلی جو بدی نبود اما وقتی کاترین با اون چشم های گربه ایش بلند شد و سمت حامی رفت,تنش وارد فضا شد. دستام رو روی سنگ های گرانیتی گذاشتم و خودم رو جلوتر کشیدم تا کاملا بهشون تسلط داشته باشم. وقتی دستش رو با شیطنت بلند کرد و روی بازوی حامی گذاشت.بی اختیار اخمی کرده و بدنم تکون خورد. حامی بدون اینکه سر بچرخونه بازوش رو از دستش بیرون کشید و شنیدم که با صدای جدی ای گفت:

-کاترین.

اخمی کرد و با ناراحتی الکی ای؛قدمی نزدیک تر شد و گفت:

_(چرا نمی ذاری لمست کنم؟میدونی الان چند وقته که باهم نبودیم؟)

چه کوفتی داره میگه؟ متوجه حرفاشون نبودم اما لحن کاترین عمیقا وسوسه انگیز بود. خودش رو به مقابل حامی کشید و باعث شد حامی سر بلند کنه و نگاهش کنه. با چشم خودم دیدم که لبای پرش رو عمدا به دندون کشید و با اغوا گری گفت:

(من تورو می خوام. بهت نیاز دارم)

میتونستم قسم بخورم داره در مورد چیز خوبی حرف نمیزنه. حرصی و آشفته تکونی خوردم و داشتم از شدت خشم آتش می گرفتم. ضربه کاریش وقتی بود که با لحن معصومانه ای خودش رو جلو کشید و دستش رو روی سینه حامی گذاشت و گفت:

_ (لطفا..من بخاطر تو اینجام)

داغ کردم و واقعا از خشم اشباع شدم. اونقدر حالم بد شد که میخواستم در رو باز کنم و هر چی لایقشون بود بارشون کنم. درگیر افکار خودم بودم که حامی با غرش کاترین

رو پس زد و گفت:

_(گفتم نه..کاری نکن همه چیزو

خراب کنم)

کاترین رو کنار زد و قدم زنان سمت سرویس حرکت کرد. صدای معترض کاترین رو

شنیدم:

_(چرا؟)

ایستاد اما برنگشت. با جدیت گفت:

- (بار اول و آخریه که از من سوال می پرسی کاترین)

شاید متوجه حرفاشون نمیشدم اما سیگنال های تنش رو به خوبی دریافت میکردم. قدمی برداشت و بعد با یک حرکت وارد سرویس شد و در رو بست. مثل یک عنکبوت به دیوار چسبیده بودم. نگاه مچ گیرانه ای به من کرد. با چشم غره از دیوار فاصله گرفتم و خواستم حرفی بزنم که صدای کاترین مانعم شد.

- (بذار حرف بزنیم عزیزم)

و دستگیره در رو کشید اما قبل از اینکه در باز بشه حامی در رو بست و با جدیت گفت:

_نه.

چشم غره ای رفتم و به آرومی لب زدم.

-انگلیسی حرف بزنید..نمی فهمم چه کوفتی میگید. اهمیتی نداد و کاترین با صدای تسلیم شده ای گفت:

-(باشه, من منتظرم تا بیای مدل

ها رو ببینی)

قدمی نزدیک شدم. با سرانگشتام ضربه ای به بازوش زدم و با پچ پچ گفتم:

-انگلیسی حرف بزنید میگم. نگاهم کرد و خیره در چشمام گفت:

- (میام)

خدایا این چه آدمی بود؟ بی توجه به منی که مثل اسفند روی آتیش بودم سمت کمد رفت و افتر شیو و سشوار رو بیرون کشید. خیلی آروم و ریلکس مشغول شیو و مرتب کردن صورتش شد. نزدیکش شدم و با صدایی که سعی می کردم بلند نباشه گفتم:

-بد نگذره ها..,حامی چرا بهش چیزی نمیگی؟دستی به گونه هاش کشید و

بی تفاوت گفت:

-حرفامو زدم.

حرصی گفتم:

_پس چی...صدام کمی بالا تر رفت و برای اينکه کاترین متوجه نشه به آرومی گفتم:

-پس چرا اینجاست؟چرا نمیره؟ سر چرخوند و خواست جواب بده که کاترین گفت:

_(عزیزم برند خاصی مد نظرت هست؟)

من رو نگاه کرد و با صدای بلندی گفت:

_(برند های جدید رو بیشتر می خوام معرفی کنم)

عصبی بازوش رو گرفتم و گفتم:

-چی میگید الان؟ به جای پاسخ سوالم نگاهی به چشمای عصبیم کرد و آروم گفت:

-حضور کاترین فقط بخاطر کاره.

پوزخندی زدم و گفتم:

_نه بابا, اشاره ای به در کردم و به آرومی و توام با غیض گفتم:

-اون بیرون رسما داشت خودشو نزدیکت میکرد..اینم کاریه؟ سرچرخوند و نگاهم کرد اما کاترین با صدای بلند تری گفت:

- (قرار داد ها رو من بستم امروز)

با بی تفاوتی جواب داد:

- (خوبه)


وقتی مبهوت نگاهش کردم از مقابلم کنار رفت و سشووار رو به برق زد. مثل یک دیوانه نگاهش می کردم..چرا باید من این آدم زورگو رو دوست داشته باشم؟ با تموم حرص و خشمی که سراغ داشتم لب زدم.

-از اذیت کردن من لذت میبری؟اين کارات یعنی چی؟چرا تکلیف منو مشخص نمیکنی؟اون زن رسما برات تور پهن کرده و تو رو برای خودش میدونه. واقعا از حرص می لرزیدم. سشوار رو روشن کرد و وقتی صدای وز وزش بلند شد با مبهوتی نگاهش کردم. یعنی رسما من رو هیچ جاشم حساب نمیکرد. آشفته حال ضربه ای به سینه اش زدم و گفتم:

_حامی می ش.. اما آچمز شدم..سشوار روشن شده رو روی سینک گذاشت و بعد دست هاش ...به دیوار فشرده شدم و قبل از اینکه بتونم اعتراض کنم غرشی کرد خشکم زد. صدای کاترین به گوش رسید.

- (برند ایتالیایی جدید کاراش قشنگه؟)

صدای وزوز سشوارو صدای کاترین پس زمینه این معرکه شد. از خشمی که داشتم چند....  ....... چشمای کوهستانیش رو به من دوخت و خیره در چشمام با صدای

بلندی گفت:

_(اره..,خوشگله..خیلی ام خوشگله)

فقط گیج نگاهش کردم که با دست راستش ل،،،ب:م رو لمس کرد و با صدای آرومی گفت:

_آرامش اینجاست..بهمم نریز.

نفس عمیقی کشیدم و ادامه داد.

_من هیچ کاریو الکی نمیکنم..کاترین فقط بخاطر خواسته من اینجاست. خواستم حرفی بزنم که با عصیان گفت:

-من آرامش میخوام و اين نفسا دلیل آرامشه..پس خرابش نکن.

سری تکون دادم و بی توجه به صدای کاترین.و وزوز سشوار و اين آشفته بازار خودم.... چی میخواستم و چی شد!!!


***

مقنعه رو روی سرم تنظیم کردم و به خودم نگاه دوختم. چشمکی زدم و لبه های مقنعه رو مرتب کردم. لبخندی زدم و خواستم از اتاق بیرون برم که متوجه شدم دلارام وارد شد. دکمه مانتوم رو بستم و با خنده برگشتم سمتشو گفتم:

-یعنی انقدر ح.. اما از دیدن چشمای گریون و سرخش حرف در دهانم ماسید. تا نگاهش به من خورد و من چشم های سرخش رو دیدم با استرس و نگرانی گفتم:

-چی شده دلی؟ از شدت خشم و ناراحتی فریاد زدم.

-تو دیوونه ای؟آخه من الان باید بفهمم؟تو..تو. د آخه بیشعور الان باید چه غلطی بکنیم؟ اشک ریزان نگاهم کرد و من داشتم از نگرانی میمردم..این مصیبت از کجا سرمون نازل شد؟ سرم رو با دستام پوشوندم و سعی کردم جمجه رو با فشار له کنم. صدای هق هق دلارام آزارم می داد..خدایا بس نبود؟ این چه داستانیه آخه؟ مغزم درد میکرد و میسوخت.,.حس میکردم آتش گرفتم. خسته و سرگشته سر بلند کردم و با زاری به چشمای قرمز و خیسش نگاه

دوختم و گفتم:

_گریه نکن. نفسش بالا نمی اومد و با شرمندگی نگاهم میکرد. ته بن بست رسیده بودیم. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش !!! من باید دقیقا چه غلطی میکردم؟ لبای لرزونش رو تکونی داد و با ضعف گفت:

-ببخشید..تورو خدا ببخشید. آرامش ببخشید.

و منفجر شد. آنچنان سوزناک گریه می کرد که بغضم گرفت و دستای کوچکش رو بین دستام گرفتم و گفتم:

-اینجوری نکن. تو بخاطر من کردی..با گریه کاری ازمون برنمیاد. آروم بگیر تورو خدا. سرش رو به سینه کشیدم و کمرش رو نوازش کردم اما هق هقش بند نمی اومد. سرش رو بوسیدم و سعی کردم از خودم جداش کنم. بخاطر ناراحتی نگاهم نمی کرد. دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و نگاهش رو به صورت نگران خودم بخشیدم و گفتم:

-منو ببین. اشک مثل ابر بهار از گوشه پلکش می چکید. با سر انگشتام اشکاش رو پاک کردم و با دلگرمی گفتم:

-تقصیر تو نیست..الانم کاری رو که میگم بکن. لب گزید و چشماش پر شد. با جدیت گفتم:

-بهش زنگ بزن.


**حامی


-مطمئنی؟

مسیح سری تکون داد و پرونده رو مقابلم گذاشت و گفت:

-تحقیقات کامله رییس. همه چیز درسته. سری تکون دادم و و پرونده رو بین دستام گرفتم و غریدم.

_اطلاعات لو رفته..وای به حالتون مسیح اگه اشتباه باشه. مطمئن ادامه داد.

-کاترین کمک بزرگی کرده رییس. درست وقتی که فهمیدیم اطلاعات لو رفت به دادمون رسید. با استفهام نگاهش کردم که از داخل کیفش اوراقی بیرون کشید و گفت:

_نگاه کنید.

اوراق رو در دست گرفته و از دیدن امضاها صاف نشسته و به دقت مشغول شدم. مسیح ادامه داد.


_شرکت پیروز پشت تموم این کاراست. توسط یه نفر که هنوز نمیدونیم کیه. تموم اطلاعات و قرار دادای سپنتا لو رفته و بخاطر همین نتونستیم سهام مهدوی رو بگیریم. راستش من حدس میزدم کار شرکت پیروز باشه اما با کاری که کاترین کرد مطمئن شدم.

منتظر نگاهش کردم که با لبخند گفت:

-با استفاده از قدرت و نفوذ پدرش تونست پیروز رو قانع کنه,

سیگاری گوشه لبم گذاشتم:

-ادامه بده, با احترام گفت:

-حدودا چند ماه پیش شرکت پیروز برای کاترین یه درخواست همکاری تو زمینه برندشون میفرسته که کاترین رد میکنه. نکته مثبت این بود که هیچکس از هویت شما خبر نداره و پیروز فکر میکرده دوست کاترین فقط یه بیزینس منه ولی نمیدونسته که صاحب برند جگوار و رییس شرکت سپنتاس. وقتی ما توی مناقصه سهام شکست خوردیم کاترین اقدام کرد و با کمک زیر میزی که به معاون ارشد پیروز داد متوجه شد لو رفتن اطلاعات و قرار داد ها کار پیروزه.

جالب شد! پوکی به سیگار زدم و مشتاق گوش سپردم.

-کاترین با کمک برند معتبر خودش و پدرش با شرکت پیروز قرار داد بسته. تو شویی که فردا شب برگذار میشه پیروز در ازای همکاری شرکت پدر کاترین و همراهی خود کاترین با برندش تموم اطلاعات رو به کاترین میرسونه. کاترین جوری برنامه ریزی کرده که انگار دشمن و رقیب شرکت سپنتاس. در حقیقت پیروز داره فکر میکنه که اطلاعات محرمانه ما رو داره به فروش میرسونه اما دقیقا داره به خودمون بر میگردونه..این خیلی به نفع ماست چون اگه اطلاعات جایی درز میکرد باید با رکود شدیدی روبه رو میشدیم.

بی تفاوت گفتم:

-خب؟ همین؟ خندان گفت:

-نه..به همراه اطلاعات.ما فردا شب متوجه اون کسی که اطلاعاتمون رو لو داده میشیم..چون کسی که اطلاعات میاره کسیه که اطلاعات رو ازمون دزدیده.

سر تکون دادم...این خوب بود...خیلی هم خوب بود.

***

خسته و به شدت در فکر بود. نه توجهی به پارسا کرد و نه توجهی به باغ. دست در جیب پالتوش کرده و با قدم هایی سست و نامیزون سمت عمارت قدم بر میداشت. چش بود؟ تکون نخوردم و همون طور ایستاده از پشت پنجره تماشاش کردم که چطور سلانه سلانه حرکت میکرد. وقتی دیگه نتونستم ببینمش از پنجره فاصله گرفتم. هنوز درگیر این بودم که چرا انقدر ناراحت بود که تقه ای به در خورده شد. خودش بود.

_بیا تو, وقتی در باز شد و چهره غرق در فکرش در درگاه قرار گرفت با کنکاش نگاهش کردم. تا چشمش به چشمای جستجوگرم افتاد نفس عمیقی کشید و به آرومی گفت:

_سلام.

سری تکون دادم و همچنان خیره نگاهش کردم. در رو به آرومی بست و بعد از چند لحظه همون طور که مستقیم نگاهم میکرد سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه بفهمم چی شده نزدیکم شد و بعد دستای نرم و کوچکش دور ک،،،:مرم گره شد و سرش رو به سینه ام چسبوند. بی حرکت و کمی متعجب بودم. دستام دو طرفم آویزون بود. سرش رو به سینه ام فشرد و با آهی عمیق گفت:

-خسته ام..لطفا ب،،،کن.

دستای بی حرکتم رو تکونی دادم و جسم نرم،،،ش رو به حصار کشیدم. .... دقیقا چش بود؟ با صدای گرفته ای گفت:

-اینجا جای منه.

به جای پاسخ شالش رو از روی سرش به سمت پایین کشیدم. نفس عمیقی کشید و با نق نق گفت:

-کاترین حق نداره نزدیکت بشه.

-غر نزن. آشفته حال سر از س،،،ین؛ه ام جدا کرد و با حالت سردرگمی گفت:

-غر نیست. خواسته دلمه.

چشماش .یک حالتی بود. چیزی پس چشماش پنهان بود و اين ناشناختگیش داشت اذیتم میکرد. دستاش رو روی س؛؛؟ینه ام گذاشت و با لبخند کوتاهی گفت:

-یه درخواست ازت دارم.

سوالی نگاهش کردم. عضلات س،،،،ینه ام رو ف،شار داد و گفت:

-فردا شب.میخوام برم خونه دوستم.

....

_خواهش میکنم. مامان و باباش نیستن شب. توام که میخوای بری مجلس کاترین. میرم و آخر شب میگم مسیح بیاد دنبالم باشه؟

التماس درون صداش وحشتناک من رو به شک مینداخت. قبل از اینکه حرف بزنم گفت:

-تو که نیستی منم تو عمارت تنهام خب. میرم پیش دوستم زود میام دیگه. لطفا حامی!!! پیشنهاد بدی به نظر نمیرسید اما نمیفهمیدم چرا حس خوبی بهش ندارم؟ منتظر نگاهم میکرد که گفتم:

-آخر شب خودم میام دنبالت, لبخندی زد و به سرعت گونه ام رو ب،،؛:و،س،،،ید و گفت:

-مرسی!!

من هیچ وقت حس هام بهم دروغ نمی گفت و این سری هم...دروغ نگفت.یه اتفاقی افتاده بود.


**آرامش


لبخندی به پارسا زدم و گفتم:

-خسته نباشی. برو خدا به همرات. با دقت به فضای ساختمون و اطراف

نگاهی کرد و گفت:

-مراقب خودتون باشید. هر چی هم شد به من زنگ بزن.

سری تکون دادم و پارسا با نارضایتی بالاخره ماشین رو روشن کرد و رفت. به محض دور شدن پارسا تلفنم رو از جیب کیفم بیرون کشیدم و شماره دلی رو گرفتم. هنوز بوق دوم به صدا در نیومده بود که صدای نگران دلارام بلند شد.

-چی شد؟تونستی بیای؟

سمت ساختمون حرکت کردم و گفتم:


-درو باز کن. جلوی ساختمونم. با عجله باشه ای گفت و بعد قطع کرد. استرس مثل یک خوره تمام وجودم رو در برگرفته بود. بدنم با پریدن زانوم و رون پام واکنش نشون میداد. فضای خفقان آور دفتر باعث شده بود حتی نفس هامم به شماره بیفته. با آرومی ماهیچه پام رو بین دستام گرفتم و سعی کردم با ضربه های آرومی این واکنش عجیب غریب بدنم رو آروم کنم. نگاهی به چهره بی روح و رنگ پریده دلارام کردم. شرمندگی چشماش اذیتم میکرد..همه این مصیبت ها بخاطر من بود. اگه من نبودم دلارام هیچ وقت به این دردسر نمی افتاد.لبخند کوتاهی زدم و لب های دلارام قبل از اينکه بتونه تکون بخوره با صدای باز شدن در ثابت موند.سر چرخونده و از دیدن اون آشغال ح،،،روم زاده بدنم از شدت نفرت جمع شد. با رژست مزخرفی پشت میزش نشست و با حالت سردی گفت:

-حاضرید؟فکر اتونو کردید؟

هر چقدر هم تلاش میکرد جذاب دیده نمیشد. قد بلند و بی قواره اش خیلی در چشم بود. با حالت جدی ای گفتم:

-وقتی اینجایمم یعنی فکرامونو کردیم. نگاه بدی به من کرد. دلارام کمی خودش رو به من نزدیک تر کرد. عمیقا ترسید بود. من هم ترسیده بودم اما واقعا چاره ای نداشتم. خم شد و از داخل کشو میزش پاکتی بیرون کشید و روی میز قرار داد. با دقت به پاکت نگاه دوختم که گفت:

-بازش کن.

دلارام از شدت ترس حتی نمیتونست تکون بخوره اما من تکونی به خودم داده و بلند شدم. خیسی دستام رو با فشردن لبه های پالتوم از بین بردم و به آرومی پاکت رو از روی میز کشیدم. نگاه تیرداد و دلارام به من بود. به آرومی پاکت رو باز کردم و از دیدن محتوی داخلش نفس عمیقی کشیدم. دلارام از دیدن سفته ها تکونی خورد و با تعجب نگاهم کرد. سر بلند کرده و به چهره مزخرف تیرداد نگاه دوختم و گفتم:

-خب؟ شونه ای بالا انداخت و گفت:

-این حس نیت من. همه سفته ها رو بهت دادم. می تونی پاره اش کنی.

بدون فوت وقت پاکت رو محکم گرفتم و با یک حرکت از وسط پاره کردم. درست مقابل چشماش سفته ها رو پاره کردم و روی زمین انداختم. نیشخندی زد و گفت:

-من سر قولم هستم. سفته ها رو دادم. قول دومم بعد از کارتون بهتون میرسونم. سری تکون دادم که از داخل جیبش بسته کاغذی کوچکی رو بیرون کشید و گفت:

-حالا نوبت شماست.

از روی صندلی بلند شده و دست دلارام رو هم در دست گرفتم. با بی حسی نگاهش کردم و بسته کاغذی رو بین دستام گرفتم و گفتم:

_کی باید بریم؟ نگاهی به ساعتش

کرد و گفت:

-همین الان. آرشام منتظره,.

بسته رو داخل کیفم قرار دادم و بعد با عجله از دفتر بیرون زدیم..بدبختی در انتظارم بود!!! وقتی از ساختمون بیرون زدیم آرشام جلوی ماشین ایستاده و منتظر نگاهمون میکرد. با اشاره ای که کرد با حالت نمایشی سوار ماشین شدیم. وقتی از ساختمون فاصله گرفتیم با صدای

زمختی گفت:

-وقتی رفتید تو یه نفر میاد بهتون لباساتون رو میده. فقط برای پوششه وگرنه اصلا حق ندارید از اونجا خارج بشید و خودتونو به کسی نشون بدید. سر ساعت نه آدم ما میاد سراغتون و بهتون میگه که کجا باید برید. اونی که آقا دستور داده میره پای معامله و اون یکی بیرون میمونه..متوجه اید؟

با صدای بی حسی گفتم:

-آره. سری تکون داد و گفت:

-خوبه ،بسته رو میدید و بعد بی سر و صدا میرید به همون جایی که بودید تا خودم بیام دنبالتون. فقط سری تکون دادم و نگاهم رو به خیابون های سرد و نسبتا شلوغ بخشیدم. تمام وجودم فریاد می زد در ماشین رو باز کرده و خودم رو پرت کنم پاینن اما افسوس که نمیشد!!! پیشبند رو دور کمرم بستم و به لباس فرمی که تنم بود نگاهی انداختم. یک بلوز و دامن سفید مشکی با پیشبند خاکستری. لباس فرم خدمه بود. ساپورت کلفتی به پا کرده و کفش های براق مشکی رنگی هم به پا داشتیم. زن نگاه بی

تفاوتی به ما کرد و گفت:

-منتظر بشینید اینجا, کسی اینورا نمیاد اما کسی یهو اومد بگید حلیمه مارو فرستاده تا مراقب نوشیدنی ها باشیم. سری تکون دادم و با هن هن هیکل فربه اش رو تکونی داد و از اتاق بیرون رفت. گره روسریم رو کمی آزاد تر کردم و به چهره مغموم دلارام نگاهی دوختم و گفتم:

-تموم ميشه. چیزی نیست. لبش رو

گزید و با بغض گفت:

_ ببخش منو آرام .

با لبخند الکی ای گفتم:

-دیگه نگو اینو. چیزی برای بخشش وجود نداره. دستش رو گرفتم و سعی کردم به مردی که امنیت قلبم بود فکر کنم. یعنی الان کجا و در چه حالی بود؟


**حامی


لیوانم رو با بی حوصلگی چرخوندم و سعی کردم از دیدن ناز و اداهای کاترین و دوست های ل؛؛؛وند تر از خودش اهمیتی ندم. مجلس تازه شروع شده و م،،::"دل ها خرامان خرامان روی سن حرکت میکردن. کوچکترین اهمیتی برام نداشت. هر چه سریعتر می خواستم این شو کوفتی تموم بشه و خودم رو به آرامش‌ برسونم. مثل هميشه در تاریک ترین و انتهایی ترین قسمت ایستاده و به مهمونی نگاه میکردم. تجار سرشناس زیادی به چشمم میخورد و نکته ای که خیلی دوست داشتیم این بود..هیچکس من رو نمیشناخت.


وقتی نوبت کاترین شد ولوله ای بین جمع بر پا شد. بهترین و گرون ترین لباس رو به تن کرده و  بی اهمیت به نگاه مجذوب شده همه افراد حرکت میکرد و با غرور به مقابلش نگاه دوخته بود. میتونستم صدای آب دهان هایی که بخاطرش قورت داده می شد رو بشنوم... بی اهمیت آب  رو سر کشیدم. . صدای قدم هایی رو شنیدم و چند لحظه بعد صدای نگران مسیح به گوشم خورد.

_رییس.

با گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم: بگو, با احترام گفت:

-همه چیز آماده است.

سری تکون دادم. خیره به مقابلم بودم و وقتی کاترین لبخند زنان سمتم اومد.خیره نگاهش کردم و به آرومی به مسیح گفتم:

-برو, چشمی گفت و بعد فاصله گرفت. کاترین با ...و شیطنت نگاهم کرد و گفت:

-جذاب ترین مرد جهان.

فقط خیره نگاهش کردم. تموم نگاه ها سمت ما و واکنش های ما بود....و با غرور گفت:

-چقدر با حسرت دارن نگاهم میکنن.

همچنان خیره نگاهش کردم و گفتم:

-خوبه. لبخند دندون نمایی زد و گفت:

_دوست دارم.

لنگه ابرویی بالا انداختم. نگاهم به کلبه کوچکی که مخصوص مهمان های وی ای پی بود گیر کرد. همه چیز طبق خواسته من داشت پیش میرفت. تموم تلاشم رو میکردم به کاترین و حرکاتش بی تفاوت باشم. خودش رو به زیرکانه ترین شکل ممکن بهم نزدیک میکرد. عصبی و مشوش ایستاده و به سن نگاه میکردم که گوشیم درون جیبم لرزید و وقتی سر بلند کردم با نگاه خیره کیان روبه رو شدم. تا چشم در چشم شدیم سری تکون داد و موجی از آشفتگی درون وجودم پخش شد. کاترین نگاهم کرد و با لبخند گفت:

-وقتشه عزیزم..منتظره.

دستم رو مشت کردم و گفتم:

_بريم. دوشادوش هم سمت کلبه رفته و وارد شدیم. به محض ورودمون نگاه همگی سمت ما کشیده شد. کاترین لبخند زیبایی زد و من نگاهم به پیروز گره خورد. لبخند زنان از روی مبل بلند شد و گفت:

-مشتاق دیدار, کاترین خیلی ازتون تعریف میکرد. هم قدم با کاترین نزدیکشون رفتم. وقتی مقابلش قرار گرفتم دستش رو سمتم دراز کرد

و گفت:

-دیدنتون از نزدیک باعث افتخاره.

چشمام از چشمای براقش به دستای منتظرش تردد کرد و بعد با لحن خشکی گفتم:

-خوبه که مفتخر شدی. و بعد بی توجه به چهره درهمش روی مبل نشستم. هیچکس اینجا من واقعی رو نمی شناخت. به عنوان دوست کاترین و یکی از سهامدار های اصلی برند پدر کاترین اینجا بودم و بس... نگاه تموم شش نفر به من و کاترینی که کنارم نشسته بود دوخته شد. پیروز با حالت عصبی ای نشست و

گفت:

_خب ,مش

-قبل اینکه اجازه بدم حرفش تموم بشه با لحن سردی گفتم:

-اول مدرک. لحن قاطع ام باعث شد سری تکون بده و به محافظی که پشت من ایستاده بود دستی تکون بده. سکوت ایجاد شده سنگین و بی اندازه خفقان آور بود. سکوت ایجاد شده با صدای پایه های میزی که روی زمین حرکت میکرد شکسته شد. صدا از پشت سرم شنیده می شد و هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد. کاترین لبخند دلفریبش رو حفظ کرده و به پیروز چشم دوخته بود. مشتم تیر میکشید و منتظر لحظه دلخواهم بودم. من اون خائن رو گردن میشکستم.... و بالاخره صدا نزدیک و نزدیک تر شد و در آخر میزی دقیقا کنار من نگه داشته شد. پیروز به کسی که میز رو حمل می کرد نگاه دوخت و گفت:

-آماده است؟

سکوت شد و بعد!!

_بله.

کاترین هینی کشید و با وحشت به دخترکی که پاسخ داده بود نگاه دوخت. اما من..من خون درون رگ هام یخ بست و اونقدر وجودم مملو از عصیان شد که با خشم سر بلند کرده و به دختری که با نگاهی وحشت زده به من نگاه میکرد چشم در چشم شدم. سکوت شد و خلا..نگاه وحشت زده اش قفل نگاهم و نگاه خشمگین من قفل نگاهش بود. بند بند بدنش می لرزید و لباش به شکل باور نکردنی تکون میخورد. کاترین با بهت و شگفتی گفت:

-اين براتون اطلاعات رو آورد؟

پیروز با تعجب و گیجی گفت:

-آره..,چطور مگه؟

آرامش درست در مقابل چشمام لرزید و اشک از گوشه چشمش سرازیر شد و من آنچنان دست و پام می لرزید که رعشه ای سخت بدنم رو فرا گرفته بود. کاترین با حالت نگران و عصبی ای فریاد زد:

-تو‌،تو همون خائنی؟

آرامش دخترکی که آرامش من شده

بود لرزید.

-توضیح میدم..من .من چا..

قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم پیروز بلند شد و سمت آرامش رفت و مقابل چشمام بازوی آرامش رو بین دستاش گرفت و گفت:

-قضیه چیه؟

خشم بهم غالب شد و بعد من بودم و عصیانی که دامن همه رو گرفت!!! تک تکشون رو به اتیش می کشیدم. من اين خائنو به آتیش میکشیدم.


چشم هاش چاله خون بود. درون کوهستان سوزان چشماش آتش‌ آنچنان شعله میکشید و هرمش در باد می رقصید و جسم لرزوان من رو می سوزوند. دست های کثیف پیروز دور بازوم بود و من حتی نمی تونستم تکون بخورم و بی دلیل بغض کرده و در حال خفه شدن بودم., از روی صندلیش بلند شد و بی توجه به مع،،شوقه شیطان صفتش نگاهش رو گره به نگاهم زد. محو نگاهش میکردم که گفت:

-میدونی تو دنیای من جزای خیانت چیه؟

با چشم های پر نگاهش کردم و گفتم:

_میدونم.

کتش رو مرتب کرد و کاترین با ترسی الکی به من نگاه می کرد. اشاره ای به جمع کرد و با غرش گفت:

- بگو,

- مرگ!

سری تکون داد و با جدیت گفت:

-سزای خیانت به من.مرگه دختر رضا.

آب دهانم رو به سختی بلعیدم و به فارسی و با لرزش لعنتی واری گفتم:

_نمی خوای فرصت بدی؟فکراتو کردی؟ لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت:

_من هیچ وقت فرصت جبران نمیدم.

با یه حرکت دست داخل جیبش برده و بعد اسلحه اش رو بیرون کشید. تشویش تموم فضای کلبه رو در گرفت...مرگ,واژه غریبیه. محافظ پیروز اسلحه اش رو سمت حامی نشونه گرفت و پیروز با تته پته گفت:

-داری چی کار میکنی؟

اسلحه اش رو بلند کرد و دقیقا وسط پیشونیم رو هدف قرار داد. قلبم درون سینه گومب گومب صدا می داد. جگوار همین بود...همین قدر ظالم و بی رحم. نگاهش میخ من بود اما مخاطب جمله اش پیروز بود.

-انتقام,

فکراش رو کرده بود. هیچکس نمی تونست نظرش رو عوض کنه..نمی خواست بشنوه و اجازه دفاع نمی داد.,تقلاهام بی فایده بود. قطره اشکی که از گوشه چشمم چکید واقعا بی اختیار بود. با جدیت و بدون هیچ انعطافی نگاهم کرد و با سخط گفت:

-بازی تموم شد.

و صدای شلیک گلوله در فضا طنین انداز شد و ناله سرشار از درد به هوا رفت. یک گلوله نه دو گلوله زده شد و ... تموم شد.


**حامی


صدای شلیک گلوله وحشت رو به تک تک افراد تزریق کرد و بهت و شگفتی در نی نی چشمای دیگران فریاد میزد. صدای جیغ ناشی از دردش گوش خراش بود اما ماشه رو کشیده بودم و وقتی پیروز که به جسم غرق در خونش نگاه میکرد خواست حرفی بزنه که کیان و مسیح طبق نقشه وارد شدن و وقتی اسلحه رو سمتش نشونه گرفتن لال شد. سر چرخونده و به دخترک غرق در خون نگاه دوختم و تموم خاطراتم مقابل چشمم روی پرده رفت. من با خیانتکار شوخی نداشتم.... سر بلند کرده و به چهره بی رنگ و غرق در اشک او چشم دوختم...رنگ به رخسار نداشت و با چشم هایی درشت شده از فرط ترس به جسم خونین خائن نگاه میکرد..وحشتش اذیتم می کرد. این وحشت درون چشمای آرامش‌ داشت بهمم ریخت..آرامش حامی!!! قطره قطره اشک مثل گلوله از چشماش می چکید و با لرزشی مشهود به جسم خونین کاترین نگاه می کرد. تموم افراد به نمایشی که به راه انداخته بودم با واهمه نگاه میکردن. پیروز نگاهی به جسد محافظش که توسط شلیک مسیح از پشت پنجره از پای در اومده بود نگاه دوخت و بعد چشمای گشاد شده اش رو به جسم خونین کاترین دوخت و با ترس و تعجب گفت:

_کشتیش؟

آرامش‌ عملا می لرزید و با ضعف به مقابلش خیره بود. با غرش اشاره ای به دستش کردم و گفتم: -دستای کثیفتو از روش بردار, پیروز فقط گیج نگاهم میکرد و وقتی حرکتی نکرد بدون لحظه ای مکث به استخون زانوش شلیک کردم و با فریاد به زمین افتاد. با قدم هایی ثابت و استوار سمت دخترکی که آرامشم بود و جیغ کشان به عقب پریده بود رفتم و دستای سردش رو بین دستام گرفتم و وقتی چشمای خیس و پرش رو بهم دوخت.با اطمینان گفتم:

_نترس..من پیشتم. چونه اش می لرزید و میخواستم بخاطر اين ترس و وحشتی که درون نگاهش بود تک تک این ح،،،روم زاده ها رو تیر بارون کنم. این ترس درون نگاهش و اين لرزش بی امانش فقط بخاطر این بی شرف ها بود و من دنیا رو به خون می کشیدم اگه کوچک ترین لرزی درون چشماش ببینم...این دختر مال من و آرامش من بود. کیان همون طور که اسلحه اش رو سمت اون کفتار ها گرفته بود گفت:

-دستور چیه رییس؟

آرامش رو سمت خودم کشیدم و جلوی چشمای متعجب همگی با پوزخند گفتم:

_با کاترین خوب بازی رو شروع کردید اما یادش رفته بود که من هميشه یک قدم جلوترم..بازی رو اونجوری که من بخوام پیش میبرم. دهان باز کرد و خواست حرف بزنه که غریدم:

-تله بود..گیر افتادید. اشاره ای به مسیح و کیان کردم و گفتم:

-اين تنش لشا رو بی سر و صدا ببرید انبار, اشاره ای به جسم نیمه جون کاترین کردم و گفتم: -رفیعی منتظره..حیف اونقدر آسونه بمیره..هنوز شکنجه نشده. چشمی گفتن و من دست آرامش‌ رو گرفتم و با صلابت و جدیت از کلبه بیرون زدم. صدای موزیک به خواست و نقشه ما وحشتناک بلند بود. فاصله زیاد کلبه از باغ و حضور همه محافظا باعث شده بود کسی نتونه این سمت بیاد. آرامش همچنان در بهت بود..با اینکه کاملا آمادگی همه چیز رو داشت و از قبل از همه چیز با خبر بود اما باز هم در شک به سر میبرد.


از ساختمون بیرون زدیم و مهرداد در ماشین رو به آرومی باز کرد و به نرمی آرامش رو سوار کردم و دمای بدنش به شدت افت پیدا کرده بود و دستای سردش تموم سیستم عصبیم رو بهم می زد. وقتی ماشین وارد عمارت شد. پارسا به سرعت بیرون پرید و در رو برام باز کرد. با جدیت پیاده شدم و دست های یخ زده آرامش رو بین دستام گرفتم و کمکش کردم از ماشین پیاده بشه. بی توجه به نگاه محافظ ها که روی قفل دست های ما گیر کرده بود وارد عمارت شدیم. بانو و هدی و نیلی طبق دستورم جلوی عمارت ایستاده و با دیدن آرامش با ترس نگاهی به چهره بی روحش کردن و بانو با نگرانی گفت:

-وای خدا مرگم بده..چی شدی مادر؟

لبای لرزونش رو تکونی داد و دستای سردش رو از دستام جدا کرد. ازم فاصله گرفت و با بغض سمت بانو حرکت کرد. محو حرکاتش بودم که هنوز دو قدم بیشتر برنداشته تلو خورد و قبل از اینکه سقوط کنه دستام رو دور..،‌‌ کردم و به خودم تکیه دادمش. بی جون روی دستم افتاد و با ناله ای ضعیف گفت:

_سر..سردمه.

از شدت درد و ضعف حتی چشماش رو باز نمیکرد. این حالتش دلیل دیوانگی من بود...چه بلایی سرش آورده بودن ،من جگوار،شاه نشین حلقه کسی که اسمم توام با وحشت بود بی توجه به هیچ چیز بی توجه به نگاه ها دست زیر زانوش برده و بعد...جسم ضعیفش رو مقابل چندین جفت نگاه ها به .. کشیدم و با غرش گفتم

_یه لیوان آب‌ قند بیار نیلی.و با تموم عصیان و بی قراری جسم لرزونش رو ... و با عجله سمت اتاقش حرکت کردم. از سالن مهمونی با شتاب گذر کردم و وقتی بانو در اتاقش رو باز کرد با عجله وارد شدم و جسم مثل پرش رو روی تخت قرار دادم. نیلی.ظرف آب قند رو روی میز گذاشت و با نگرانی به چهره زرد آرامش نگاه می کرد. حوصله نگاهاشون رو نداشتم..لبه تخت نشستم و با خرناس گفتم:

_بیرون!!! بدون کلمه ای حرف از اتاق بیرون زدن...سرشونه هاش رو گرفتم و بلندش کردم. ناله ای کرد و به خودم تکیه دادمش. خم شدم و لیوان آب‌ قند رو برداشتم و به آرومی روی لبش قرار دادم و با دستور گفتم:

-دهنتو باز کن آرامش. بی جون سری تکون داد اما لبه های لیوان رو به لبش فشردم و بالاخره با سستی لباش رو باز کرد و تونستم آب قند رو جرعه جرعه وارد دهانش کنم. وقتی موفق شدم نصف لیوان رو به خوردش بدم از لباش جدا کردم و بلندش کردم و سنگینش رو روی دست راستم انداختم. با حالت عصبی ای گفتم:

_چشماتو باز کن. دستای کوچکش رو با بی حالی بلند کرد  نیازم،افیونم برای کمی رام شدن چشماش بود. با ضعف پلک زد و بعد..چشمایی رو که یک منظومه پر جاذبه بود به من دوخت. چشماش.ساحل آرامش‌ بود و اين انعکاس اشک درون چشماش بند بندم رو به خون می کشید. لبش رو گزید و با بغض گفت:

-مرد؟چرا؟چرا میخواست این بلا رو سر من بیاره؟ج..

دستام رو روی لبش گذاشتم و با

خشونت گفتم:

-هیس...هیچی نگو, قطره اشکی لعنتی از گوشه چشمش چکید و شلاق شد به صورتم...گریه نکن لعنتی!! با دل ضعف آور ترین

حالت ممکن گفت:

-اگه..اگه از قبل متوجه نمی شدی.اگه بهت نمی گفتم‌.

عصبی لبش رو بین دستام گرفتم

و غریدم.

-میگم حرف نزن. دستورم رو برعکس اطاعت کرد و با هق هق دستام رو از روی لباش برداشت و گفت:

-بذار حرف بزنم..دارم خفه میشم.

بدون انعطاف گفتم:

_گفتم نه..حرفشو نمیزنی. چشمای ترش...آخ از چشمای ترش...کی این منظومه من رو به جذب کرد؟ ناراحت و دلخور سری تکون داد و با درد گفت:

-حالا چی میشه؟

به جاذبه چشماش نگاه دوختم و لب

زدم.

-امشب همه فهمیدن..رابطمون فاش شد. با دلخوری گفت

-نمی خواستی کسی بفهمه؟

با کمی خشم و جدیت غریدم:

-مزخرف نگو. از فردا صبح به همه میگی من کی توام..چی کاره اتم. امشب,تموم اعضای حلقه متوجه رابطه من با آرامش‌ میشدن تکونی به خودش داد و مقابلم قرار گرفت.  با چشمای لبریزش گفت:

-تو کی منی؟

به خودم نزدیک ترش کردم و مقابل  لب زدم:

-من چی توام؟

بی وقفه و با قطره اشکی سمج گفت: -حامی...حامی آرامشی. قطره اشکش رو با سرانگشتام پاک کردم و گفتم:

-بگو آرامشی.آرامش منی..بگو چشمام مال حامیه ... و فقط برای حامیه و غلط کرده کسی بخواد به جز من بشنوه آرامش. بگو حق نه گفتن به حامیو ندارم و تک تک شکنجه هاشو تحمل می کنم چون من آرامش‌ حامی ام. فینی کشید و با لبخندی توام با اشک گفت:

-هنوزم داری زور میگی.

-محکومی..تا ابد محکومی آرامش. مقابل چشمام لب زد.

-من از قیدت نمیخوام رهایی!!

شوریده حال .،؛: و با دلبرترین حالت ممکن ... گفتم:

از ساختمون بیرون زدیم و مهرداد در ماشین رو به آرومی باز کرد و به نرمی آرامش رو سوار کردم و دمای بدنش ...


_با تو آرومم. هیچکی نمیتونه نزدیکم بشه.
"با تو رو مود خوبیم"
دستاش رو گذاشت  با دلبری گفت
-نذار کسی نزدیکت بشه..به جز من نذار کسی نزدیکت بشه حامی.
...گفتم:
-هیچکی نمیتونه نزدیک بشه نه قبل از تو، نه بعد از تو, لبخندش آب روی آتش‌ دلم بود. داشتم در آتش میسوختم...عمیقا و شدید میخواستم.....اما الان نه!! گفته بود فعلا نه و الان هم اصلا موقعیت مناسبی نبود. آشفته و با حرص ... با عجله سمت در حرکت کردم که صدای متعجش رو شنیدم.
_حا,,
-جرات داری صدام کن آرامش. دستم به دستگیره بود که با نگرانی گفت:
-چی شد آخه؟
در رو باز کردم و با خشم گفتم:
-اگه یه ثانیه دیگه بمونم،شکار شدی. و بعد با تموم نیاز و عطشی که داشتم رهاش کردم و سمت اتاقم رفتم..لعنتی،،،لعنتی،
وقتی مسیح خبر داد که توی مناقصه شکست خوردن.به فاصله دو روز بعد خبردار شدیم تموم اطلاعات محرمانه شرکت سپنتا یکی از شرکت هایی که زیر سایه حمایت من بود لو رفته. تحقیقات شروع شد و متوجه شدیم اطلاتمون دست یکی از شرکت های رقیبه..این که اطلاعات لو رفته خیلی چیز عجیبی نبود اینکه چه کسی لو داده بود نکته اصلی ماجرا بود!!! من کلا از خائن ها خوشم نمی اومد و تیم رابط امنیتی خودم رو وارد کار کردم و دستور داده بودم هر چه زودتر خائن پیدا بشه. درست زمانی که ما درگیر این پرونده بودیم و می خواستیم خودمون خائن رو پیدا کنیم خائن با پای خودش وارد قصه شد. کاترین... کاترین تموم اطلاعات سپنتا رو از شرکت دزدیده بود. و دوستانه نزدیک شد و به مسیح گفته بود که دزد شرکت رو پیدا کرده..وقتی مسیح بهم خبرداد.بی اندازه تعجب کردم. در ظاهر یک کار دوستانه بود و کاترین بخاطر دوستی این کار رو کرده بود اما در بطن مشکل بود, کاترین چرا باید این کارو می کرد؟ و کاترین دقیقا از کی فهمیده بود اطلاعات لو رفته؟اینکه گفته بود توسط یکی از بچه ها شنیده اصلا جور در نمی اومد چون هیچکس به جز من و مسیح و کیان باخبر نبود و این خیلی عجیب بود. قصه داشت برام گنگ پیش می رفت که آرامش,وقتی با اون حال آشفته وارد اتاقم شد متوجه شدم اتفاقی رخ داده اما منتظر بودم خودش حرف بزنه. از ... بیرون زد و خداحافظی کرد حتی دستگیره در رو هم گرفت اما ناگهانی برگشت و فقط هراسون یک جمله گفت: "کمکم کن حامی" و داستان رو برام تعریف کرد. پدر دلارام بخاطر یک سری بدهی هایی که بخاطر نقل مکان از شیراز به تهران دچارش شده بود.مجبور ميشه از شخصی به اسم تیرداد کامیار که رییس شرکتیه که درونش کار می کرده پول قرض بگیره.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   nazi09  |  8 ساعت پیش
توسط   domino18  |  7 ساعت پیش