آروم و با احتیاط از پله ها بالا رفتم و وقتی مقابل اتاقش قرار گرفتم با سرانگشتام ضربه ای به در زدم و بعد از شنیدن صدای "بیا تو"به سرعت وارد شدم. در رو به آرومی بستم و به محض اینکه برگشتم باهاش چشم در چشم شدم. حوله مشکی رنگی روی موهای نمدارش بود و با یه رکابی سیاه و شلوار گرمکن مقابلم ایستاده و مشغول خشک کردن موهاش بود. عضلاتش.اون چهره خوش فرمش باعث یه جوش و خروش توی قلبم میشد. ثانیه ای ذهنم همه چیز رو فراموش کرد اما با یادآوری کاترین اخمی کردم و گفتم:
_یه لباس درست تنت کن..شاید الان به جای من کاترین می اومد. بدون هیچ حرکتی.فقط نگاهم کرد و حوله رو روی موهاش کشید. اشاره ای بهش کردم و با کمی انعطاف گفتم:
-لباس بپوش خواهشا.
-بدم میاد بهم دستور بدن.
هوفی کشیدم و با ناچاری گفتم:
-دستور نبود., بپوش لطفا,. میپوشی؟ بی تفاوت گفت:
-نه
کیفم رو روی میزش گذاشتم و با لحن عصبی گفتم:
-کاترین اینجاست. اصلا خوشم نمیاد
بدنتو ببینه.
-قبلا دیده.
حرصی گفتم:
-خدایا چی ازت کم ميشه حرف گوش کنی؟ نگاه بی تفاوتی به من کرد و سمت تخت رفت و گوشه اش نشست. خواستم حرفی بزنم که با حالت عصبی ای گفت:
-اون روسری کوفتی رو در بیار..فکر کنم اخطارمو داده بودم.
نمیخواستم گزک دستش بدم و تلافی کنم. سری تکون دادم و روسریم رو از سرم بیرون کشیدم و گوشه میز گذاشتم و گفتم:
-ببین من در اوردم..لطفا لباستو بپوش باید حرف بزنيم.
-کاترین اینجا نمیاد آرامش..انقدر غر نزن.
با حرص نزدیکش شدم و مقابلش قرار گرفتم و گفتم:
-ممکن بود الان به جای من اون بیاد. ببین اصلا دوس..
حوله اش رو روی تخت پرت کرد و با کج خلقی گفت:
-عمارت نیست و بار آخرت باشه حساب پس میگیری. متوجه ساعت ورود خروجت هستم پس میدونم کی اومدی.
عصبی بود. نزدیکش شدم و پایین پاش نشستم. سر پایین انداخت و نگاهم کرد. دست راستم رو بلند کردم
واکنشی نشون نداد و با لبخند گفتم:
_ ب،،،،وس آرامش بخش بود. زانوهاش رو جمع کرد . خودم رو سمتش کشیدم و به آرومی گفتم: -اگه گفتم لباس بپوش فقط از اینکه ممکن بود کاترین به جای من می اومد و می دیدت عصبی شدم و اینکه اون تاتوت تمرکزم رو بهم میریزه. نگاه جدی اش رو به من دوخت و با غرش
گفت:
-نمیتونم
لبخندی زدم و با عجله پالتوم رو از تنم بیرون کشیدم
دستی بین فر موهام کشیدم و بعد از مرتب کردنش...
_ببین چقدر بوی خوب میده.
-تو جدی جدی تنت میخاره بچه...
شلیک خنده ام به هوا رفت.همون طور که از شدت خنده بدنم تکون میخورد گفتم:
-خیلی بی حیایی.
_موقع خندیدن سرتو ننداز پایین میگم..منو ببین. به طرز عجیبی کج خلق بود. سرم رو بالا گرفته و همون طور که می خندیدم گفتم:
-چکار کنم آروم میشی؟ بی انعطاف نگاهم کرد و لبم رو گزیدم و با شیطنت گفتم:
_ملائک خبر دادن ب،،،،و؛:س خون به نفر اومده پایین, محبوس ترم کرد که با دلبری گفتم:
-الان ،،،،،ثامت ایستاده بود
تقه ای به در خورد و بعد صدای لوند و پر از عشوه ای بلند شد:
_(عزیزم)
بلافاصله تموم حسم پرید. بلند شدم و با غیض گفتم:
-اين دقیقا چی میخواد این وسط؟
دستی به گردنش کشید که دوباره صدای کاترین بلند شد. با هول و ولا گفتم:
-چی کار کنم الان؟ کلافه از روی تخت بلند شد و گفت:
-برو تو سرویس,با این قیافه نمیخوام کسی ببینتت.
سری تکون دادم و خواستم پالتو و وسیله هام رو بردارم که صدای کاترین این بار بلند تر به گوش رسید:
- (عزیزم نیستی؟)
چه کوفتی می گفت؟ حامی نگاهی به من کرد و بعد با صدای بلندی گفت:
- (چند لحظه صبر کن کاترین)
با عجله و بی سر و صدا وسایلم رو در دست گرفتم و قبل از اینکه وارد سرویس بشم اشاره ای کردم و پچ پچ وار گفتم:
_یه چیزی تنت کن. و با چشم غره وارد سرویس شدم و عمدا در رو نیمه باز رها کردم. پالتو و کیفم رو روی چوب لباسی داخل رختکن آويزون کردم و روسریم رو روی کیفم انداختم. سمت راست رختکن.حمام بود و با شیشه های سرتاسری احاطه شده بود. نگاهم به کمدی که درون رختکن بود خورد و از دیدن انواع افتر شیو ها و لوازم بهداشتی مردونه سری تکون دادم. جذاب خان. این آدم واقعا مثل یک شاه زندگی میکرد..فضای رختکن و سرویس بهداشتی به قدری زیبا و خاص بود که باعث تعجبم شد.