2777
2789

_ف..فواد.

مشت خشمگینانه دیگه ای بهش زدم و از روی تنش بلند شدم. حیف...فقط حیف که داریوس باهاش بد بازی کرده بود وگرنه زنده نمی ذاشتمش. سمت خروجی حرکت کردم و نگاهی به غروب آفتاب کردم و در دل گفتم:اگه چیزیت بشه.اگه دیگه خنده هانتو نشنوم،،یک نفر رو زنده نمی ذارم،، باید پیداش می کردم...همین امشب هم پیداش می کردم... سیگار رو گوشه لبم گذاشتم و روی سنگ فرش های باغ راه رفتم. به حد مرگ عصبی بودم. حتی لحظه ای اون صدای خنده کوفتیش از مغزم بیرون نمی رفت..اون چشمای وحشیش از یادم نمی رفت. حس نوازش اش روی خالکوبیم به خوبی یادم بود. من چه مرگم شده؟؟؟ چرا انقدر بهم ریختم؟ من فقط..فقط آروم نبودم. قلبم درد نمی کرد...مغزم درد می کرد. آرامشم درد می کرد. مگه من همونی نبودم که پرتش کردم بیرون؟ این وضعیت یعنی چی؟ صدای عشوه گره کاترین باعث شد با نگاه به خون نشسته ای نگاهش کنم. قبل اینکه حتی بخواد نزدیکم بشه با خشونت گفتم:

(اگه زندگیتو دوست داری نزدیک نشو)

مثل برق گرفته ها خشک شد. توجهی بهش نکردم. سیگار رو روی زمین پرت کردم و از باغ بیرون زدم. الان هیچ چیز مهم تر از پیدا کردن اون لعنتی نبود. گوشیم درون جیبم لرزید. پیام پارسا بود: "ردشونو زدیم رییس..می خوان از مرز خارجش کنن،، زمزمه ای زیرلب گفتم...مگه اینکه من بمیرم اجازه بدم اونو از من بگیرن.


**آرامش‌


پاهامو داخل شکمم جمع کرده و به رقص شعله ها نگاه می کردم. قطره اشک سمجی رو که روی گونه ام غلطید رو با سر انگشت های آزادم پاک کردم. شب حکومتش رو شروع کرده و آغاز سیاهی بود. درست مثل زندگی من. سیاه سیاه!!! چشمام پر شده و با لرزش می چکید. تنها حسی که بی اندازه اذیتم می کرد فقط یک چیز بود...اون ظالم الان از نبودنم خوشحاله؟ الان عین خیالشم نیست و داره تو آغوش معشوقه زیباش به سر می بره؟ قلبم مثل یک بمب ساعتی هر لحظه منتظر تموم شدن بود. این چه سرنوشتی بود؟؟؟ من به داریوس پناه آورده و حالا اسیر گناه داریوس شده بودم؟ چند قلچماقی که روبه روی من نشسته بودن با خنده چیزی رو تعریف می کردن اما من فقط از ترس و اضطراب در خودم پیچیده بودم. این دومین شبی بود که اسیر بودم. صبح ها حرکت می کردن و شب ها تو مخروبه ها می موندن... لعنتی ها بهم دارو می زدن و بالاخره امروز صبح به این جهنم اومده بودیم. فهمیده بودم که قراره یک نفر بیاد و من رو با خودش ببره. یعنی الان در چه حالیه؟ کاترین رو چه جوری نوازش می کنه؟ و چشمایی که فقط می بارید. درگیر دنیای وارونه خودم بودم که سایه یکیشون مقابلم قرار گرفت و با خشم گفت:

_پاشو باید بریم.

و وقتی تکونی نخوردم با حرص بازوم رو گرفت و فشرد. به زور از زمین کنده شده و حرکت کردم. نزدیک تر که شدم یکی دیگه از قلچماق ها بازوم رو گرفت و جفتشون به جلو هدایتم می کردن. نمی دونم کدوم جهنمی بودیم فقط هوا خیلی خنک بود. یه مخروبه ای پر از ماشین های فرسوده بود، یه انرژی منفی بینش در جریان بود. جفت قلچماق ها دقیقا کنارم بودن و بازوم رو فشار می دادن..دست و پام رو بسته بودن و نمی تونستم درست راه برم. در ماشین رو باز کردن خواستم سوار بشم که کسی که سمت چیم ایستاده بود ناگهانی به زمین سقوط کرد. وحشت زده سمتش چرخیدم و از دیدن چهره رنگ پریده اش تا عمق وجود لرزیدم. مات و مبهوت ایستاده و به منظره وحشتناکی که ایجاد شده بود نگاه می کردم. چی شده بود؟ وقتی صدای شلیک گلوله از پشت سرم به گوشم خورد با واهمه برگشتم اما... اما از دیدن چشمای کوهستانی مردی که قلبم رو فتح کرده بود.یخ زدم! چشمامون برای لحظه ای باهم تلاقی کرد...خاکستر چشماش شراره می کشید و با دقت صورتم رو از نظر گذروند.  قلبم چنان به قفسه سینه ام کوبیده می شد که

حس می کردم ممکنه از سینه ام بیرون بزنه. بومب...صدای گلوله تموم اطراف رو احاطه کرد. بارون گلوله به هوا پرتاب می شد. یکی از اون شیاطین گردنم رو گرفت و من رو پشتش صدای گلوله با دلخراش ترین حالت ممکن بلند می شد. تموم قلبم می لرزید...دستم می لرزید...پاهام می لرزید. اینجا بود.. اون ظالم اینجا بود. دود غلیظی تموم فضای اطراف رو به خودش اختصاص داده بود. با ریتم تندی نفس می کشیدم. مردی که من رو پشتش گرفته بود شلیک کرد اما وقتی گلوله به بازوش خورد نعره زد و روی زمین افتاد. جیغی کشیدم و سعی کردم با پاهای بسته و دست های بسته شده ام فرار کنم. وقتی سر چرخوندم متوجه اون ناجی هیولایی شدم که با افسار گسیختگی با چند نفر درگیر شده بود. به اختیار من نبود اما فقط و فقط می خواستم سمتش پرواز کنم. با قدم هایی لرزون خواستم سمتش حرکت کنم. تو فاصله چند متریم بود با قدرت فوق العاده ای به حریفش ضربه می زد..

نگاهم گیر چشمای خونخوارش شد...چشمای ترسناکش. دستاش محکم دور کمرم قفل شد. این آدمی که تن زخمی من رو در آغوشش داشت.ترسناک ترین و وحشی ترین مرد دنیا بود اما,..ذره ای واسم اهمیت نداشت...این مرد امنیت من بود، تو ترسی (باید ازت بترسم)ولی اهمیتی نمیدم چون هیچ وقت اینقدر روی اوج نبودم" نگاهش کردم و با

حالت دیوونه واری گفتم:

_جگوار.... دستاش محکم تر دور کمرم قفل شد..بند بند وجودمو به خودش فشار می داد. انگار می خواست پوست به پوست لمسم کنه. تو اومدی دنبالم....بذار کمکت کنم سنگ دل بذار بهت یاد بدم زندگیو...تو خوب میشی جگوار...من کمکت می کنم خوب بشی.. با لبخند دردناکی گفتم:

_دارم می میرم جگوار..دیگه راحت شدی. کمرم رو محکم فشرد و با عصیان گفت:

_تو جرأت مردن نداری..اجازه نمیدم بمیری. دستام روی سینه اش سفت شد...قلب لعنتی ام بنای تپیدن رو از سر گرفت.

_چ..چرا اجازه نمیدی؟ نگاهش طفغیانگر بود..عاصی بود درنده بود.

_چون پارادوکس نباید بمیره.

پارادوکس؟؟؟ لعنتی...حرف بزن. نمی تونم بفهمتت. مثل روحی هم هستی،، هم نیستی. من باید لمست کنم. باید تو رو بفهمم. بدنم رو رعشه گرفت...لرزیدم. تموم بدنم می لرزید. دستام روی سینه اش مشت شد و با

بی حالی نگاهش کردم.

_میترسی؟

و نگاهش کردم؛روی سینه اش خط فرضی کشیدم و با لبای خشک گفتم:

_اینجایی و هیچ دلیلی برای ترس نیست. قلبم می سوخت...نگاهش جوری سوزان بود که من رو به جهنم می کشید.سرم گیچ می رفت. می خواستم لمسم کنه...می خواستم آرومم کنه..میخواستم دردمو بکشه بیرون. چرا نوازشم نمیکنی، منتظر چی هستی پس ؟" و دیگه چشمام بسته شد و سرم روی دستش افتاد. صداشو می شنیدم اما دیگه نمی تونستم چشم باز کنم. حالم بد بود....خیلی بد. وقتی پاسخش رو ندادم بی حرکت موند. الهه درد توی وجودم در حال یکه تازی بود که ناگهانی خاکستر شد. درد،درد رو زلزله ای فرا گرفت و درد از هم گسسته خشک شدم. هیچ چیز حس نمی کردم فقط حرارت لب های اون هیولا روی پیشونیم تموم ساکنین بدنم رو به اغما برد چشمامو باز نکردم اما قلبم منفجر شد. هر جور که ميشه هر جور که دوست داری لمسم تموم شد...


**حامی


شکنجه!!! این نبرد تن به تن فقط یک شکنجه کشنده بود. قطره های خونی که ازش می چکیدحس برخورد خونش روی دستام مثل ترکیدن یک بمب ساعتی بود. وحشتناک بود. چهره زخمیش.زخم روی لبش سر شکسته شده اش و..و بدتر از همه اون چشمای بسته اش من رو دیوونه می کرد. اون چشما حق بسته شدن نداشتن. باید تا ابد باز باشن و پارادوکس من باقی بمونن. دردی کشنده تموم تنش رو احاطه کرده و حتی قدرت نگاه کردن رو ازش سلب کرده بود. توی این دنیا هیچکس حق نداشت اذیتش کنه...الا من. فقط من. فقط و فقط من. کسی حق نداشت بهش نزدیک بشه. اونی که از دیدن درد توی صورتش و بسته شدن چشماش عصبی شد من نبودم... من نبودم.. مطمئنم من نبودم. وقتی بدنش لرزید و وقتی رنگ رخسارش سفید شد.فهمیدم خیلی حالش خوب نیست. توی دستم می لرزید و حتی چشمای کوفتیش رو باز نمی کرد. این دختر زهر بود...سم بود. سم زندگی من بود. دستام دور کمرش قَفل شده و برای اولین بار در زندگیم سم نمی دونستم باید چی کار کنم...چی کار کنم تا آروم بگیره. این دختر سم بود و من هم سم بودم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود: "گاهی ترکیب دو سّم شاید کشنده باشه اما ممکنه درمان کننده هم باشه! ما زهر بودیم...ما سم بودیم. تردید رو کنار گذاشتم و لبای گرمم رو به پیشونی سردش فشردم. بوسه ای در کار نبود. فقط می خواستم حرارت تنم رو بهش منتقل کنم!! در عرض چند ثانیه..لرزش بدنش خاتمه یافت اما.... اما زهر من وارد بدنش شد. زهر کشنده من...اما زهر این دختر از جنس عجیب غریبی بود. زهر من لرزش بدنش رو کم کرد اما ممکن بود با یک اشتباه تموم بدنش رو تکه تکه کنه. ولی زهر این دختر...دقیقا به مغز استخون من اثر کرد...به مغزم رفت. و خطرناک ترین کار ممکن رو کرد. زهرش رو نقطه آرامش مغزم اثر کرد و.. و آرامش بدنم رو نابود کرد. مخدر وحشتناکی بود این دختر. سم بدنش بلافاصله روی سلولای آرامشم اثر کرد و خودش رو جایگزین آرامش فعلی بدنم کرد. جایگزین شد...تحلیل شد..و جاری شد. تو تمام تنم جاری شد. من نبوسیدمش اما مخدر وجودی اين دختر تموم سلول هام رو بوسید.. و وای از آرامش این آرامش!! ماشین که از حرکت ایستاد هوا در تاریک ترین و عمیق ترین بخش قرار داشت. پارسا با احتیاط در رو باز کرد و من آرامش به بغل از ماشین پیاده شدم. تن دردمندش رو به خودم فشردم و سمت عمارت حرکت کردم. تنها دلیلی که فعلا آرومم می کرد حس نفساش بود. تنش به سبکی یک پر و ناله هاش دلخراش بود. وقتی قدم به عمارت گذاشتم نگاه براق یک نفر رو حس کردم اما کوچک ترین اهمیتی بهش ندادم. اگه جرأت داشت می تونست از پشت ستون بیاد بیرون!!!

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

رفعتی به محض دیدنم از جا برخواست و با احترام سلامی داد.  جوابی ندادم و سمت سالن دوم رفتم و بالاخره وقتی به اتاقش رسیدم روی تخت قرارش دادم.. رفعتی نزدیکش شد اما من فقط با غرش گفتم:

_سالم تحویلم میدی. و سمت باغ حرکت کردم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تنش رو از بدنم دور کنم،هنوز از حالت تدافعی خودم دور نشده بودم که حضور یک نفر رو حس کردم و بدون اينکه برگردم گفتم:

_چی می خوای؟

_رییس اقا داریوس پشت خطن و اصرار دارن باهاتون حرف بزنن.

لنگه ابرویی بالا اند اختم برنگشتم اما دست دراز کردم تا موبایل رو ازش بگیرم. وقتی موبایل درون دستم قرار گرفت کیان به آرومی دور شد و من با صدای بی تفاوتی گفتم:

_بگو,

_رییس ميشه یه خبر از خودتون بدید؟

صداش از نگرانی لبریز بود. نگاهی به کفشام انداختم و گفتم:

_نه!

_خواهش میکنم.

دلیلی نداشت براش توضیح بدم اما حوصله صحبت کردن هم نداشتم.

_جاش امنه. و فقط خدا می دونست اگه الان اینجا نبود چه قیامتی به پا می کردم. صدای نفساش رو که به شدت رها کرد شنیدم، اما بلافاصله گفت:

_من الان راه می ا...

_جرأت داری از هفت کیلومتری عمارت رد شو داریوس! جا خوردنش رو متوجه شدم بنابراین محکم تر گفتم:

_حتی سایتو این اطراف نبینم تا یه مدت. و قطع کردم. فعلا تنها چیزی که بهش احتیاج داشتم نگاه کردن دوباره اون چشما بود!!


**آرامش


سوختن... من داشتم می سوختم. حرارت داشتم. مرکز گر گرفتگی.زخم سرم نبود...پیشونیم بود. پیشونیم می سوخت..مثل یک جهنم می سوخت. انگار زغال گداخته شده روی پیشونیم قرار داده بودی و من رو...منِ آرامش رو نشانه دار کرده بودی. می سوختم و صداهای نامفهمومی می شنیدم. حس هام درست کار نمی کردن. عصب های درد بر اثر حرارت از کار افتاده بودن و به جای اون درد کشنده سرم فقط سوختن حس می شد. درد خودش رو در حرارت تنم پنهان کرده بود...انگار یک سم قوی بدنم رو از کار انداخته بود. حس های من رو به یغما برده بود...من واقعا حالم خوب نبود. دربین رویا و بیداری بودم اما بدنم ناتوان تر از این بود که بخواد مقاومت کنه بنابراین؛رویا من رو در آغوش کشید و من به خواب رفتم. رویایی که قصه می گفت برای به خواب رفتنم. قصه ای از هرم لب های یک هیولا به پیشونی زخمی یک دختر.. قصه ای از نشانه گذاری شدن اون دختر توسط هیولا!!!

_دردت گرفت؟

سعی کردم خطوط اخمم رو باز کنم. نگاهی به چهره ترسیده هدی کردم و

به آرومی گفتم:

_چیزی نیست هدی جان..نترس. باندو باز کن. باشه ای گفت و به آرومی بانداژ رو باز کرد. حتی بعد پنج روز هم یک درد ضعیفی توی سرم حس می شد. بعد از کلی عکس برداری و مراحل پزشکی.مطمئن شدن جمجمه ام نشکسته و جراحت و خونریزی سرم بخاطر بریدگی ای که ناشی از برخورد پوست سرم با شیشه های پخش شده روی کاپوت ماشین بوده. هنوز درد داشتم و طبق گفته دکتر باید فعلا استراحت می کردم. راستش بدنمم خیلی ضعیف شده و اصلا توان بلند شدن نداشتم. هدی زخمم رو پانسمان کرد و گفت:

_تموم شد.

خوشحال بودم زخمم خیلی زیاد نبود تا بخاطرش مجبور بشم کل سرم رو بتراشم.قسمت خیلی کوچکی بریده شده بود و به راحتی بخیه می خورد، با لبخند گفتم:

_ممنونم عزیزم. چشمای خوش حالتش با محبت من رو کاوید و گفت:

_کاری نکردم که.

کمرم رو روی تخت بالا کشیدم و گفتم:

_لطف کردی..راستی هدی. جعبه کمک های اولیه رو داخل کمد سرویس قرار داد و گفت:

_جانم؟

دستی به بانداز کشیدم و گفتم:

_جونت بی بلا...من تا کی حبسم تو اتاقم؟ پاسخ نداد و با جابجا کردن جعبه درگیر شد. چند لحظه بعد که وارد اتاق شد با خنده گفت:

_والا راستش هیچکس حق نداره نزدیک اتاقت بشه..به جز من و مامان.

با حرص لب گزیدم و گفتم:

_چرا اون وقت؟ شالش رو روی سرش کشید و با همون لبخند گفت:

_خب چراشو هیچکس جرأت پرسیدن نداره...دستور آقاست که تا ده روز از اتاق بیرون نیای و کسی هم نزدیک اتاقت نشه.

عجب آقای زورگوی ! هدی نگاهی به من کرد و با خنده بلندی گفت:

_چشماتو خیلی بامزه می چرخونی آرامش.

سری با حرص و خنده تکون دادم و گفتم:

_مسخره کرده منو,,چند روز پیش پرتم کرد بیرون.الان تو اتاق حبسم کرده..خدایی چی تو سرش می گذره؟ هدی شونه ای بالا انداخت

_خب هیچکس حق سوال پرسیدن نداره.

پنج روز بود که تو حبس خونگی بودم. حق نداشتم پام رو از اتاق بیرون بذارم, جلوی در اتاق پارسا نگهبانی می داد..تهدید بدتر این بود که اگه پام رو از اتاق بذارم بیرون؛پای پارسا قراره تا ابد لنگ بزنه. مردک روانی زورگو معلوم نبود به چی فکر می کرد که من رو این جور تحت فشار گذاشته بود..ترس از اینکه ممکنه بلایی سر پارسا بیاره باعث شده بود حرف گوش کنم و اصلا از اتاق بیرون نرم. وعده های غذاییم رو بانو زحمت می کشید و هر وعده بعد از خوردن غذام هدی به اتاق می اومد تا زخمم رو پانسمان کنه.

مسیح و داریوس نگاه مرددی به من انداختن اما سری تکون داده و خودم به سمت راست حرکت کردم. ورودی تماشاچی ها در پشتیءورودی همراه ها سمت چپ و مبارزان سمت راست بود. طبق قرار سه تقه به در زدم و بعد از چند لحظه در باز شد و چهره دکلان با اون موهای زردش مقابلم قرار گرفت. چشمش به چشمام افتاد»لبخندی زد و گفت:

Ruthless predator _

در دنیای مافیا جگوار و در دنیای مسابقات،درنده  

ظالم بودم .  

کسی از هویتم خبر نداشت اما خب ضرب شصتم هویتم  

بود.  

سری براش تکون دادم که گفت:  

The fight begins in five minutes. _

.Everyone is here just for you

(مبارزه پنج دقیقه دیگه شروع ميشه. همه فقط بخاطر تو اینجان)

اهمیتی برام نداشت. لبخندی زد و از اتاقک بیرون رفت. ٍ تکونی به گردنم دادم و خودم رو برای یه فایت جدید آماده کردم. مبارزی که امروز باهاش بازی داشتم رایان هیث بود. مبارزی که بخاطر خشونت و درگیری زیاد ،اخراج شده بود. یک سادیسمی به تمام معنا بود. ذهنم شلوغ و مغزم درد می کرد. چندین روز متوالی فقط کار و کار بود و حتی فرصت نکرده بودم کمی به خودم زمان بدم. یا حتی از بهترین تفریح گاهای وگاس استفاده کنم. ذهنم درهم و برهم بود. مثل جاده ای شلوغ و پر سر و صدا...ترافیک بود و هر افکارم بوق گوش خراشی تولید می کرد. نمی تونستم با این وضعیت مبارزه کنم.من باید کاملا مغزم رو از هر چیزی پاک می کردم...باید آروم میشدم تا بتونم استراتژی خودم رو حفظ کنم. به دیوار بتونی پشت سرم تکیه دادم و چشمام رو بستم و بعد آوای ناز دار یک صدای لعنتی در تموم مغزم "مراقب خودتون باشید"! صداش در تموم پست توهای مغزم منعکس می شد و تک تک سلول هام رو آروم می کرد. صداش موج بود به ساحل وجود من...می کوبید.ویران می کرد...اما ساحل وجودیم رو آباد می کرد یک پارادوکس کوفتی بود!!!! نمی تونستم با این وضعیت به مسابقه برسم,ذهنم قدرت تحلیل نداشت. هميشه قبل از هر مسابقه ای خودم رو در بهترین حالت آرامشم نگه می داشتم اما الان به شدت درگیر و مغشوش بودم. ساکنین مغزم فقط خواهان یک چیز بودن...آرامش. و آرامش من امشب فقط با یک چیز درست می شد...صدای اون دختر, خسته از جنگ درونی تلفنم رو از جیبم بیرون کشیده و پیامی برای پارسا فرستادم. باید از ادی تشکر کرد که جایی رو انتخاب کرده که مثل هميشه آنتن وجود داره. چند لحظه بعد تلفنم زنگ خورد و بعد صدای دریایی.

_الو.

و هیاهو مغزیم به صفر رسید... سکوت شد. همهمه خوابید و ترافیک مغزم باز شد.

_الو ببخشید من با کی دارم حرف

می زنم اخه؟

موج صداش درست به نقطه آرامشم می خورد. با نت به نت صداش,گارد تدافعی بدنم پایین می اومد. کلافه شده بود.

_ چرا حرف نمیزنی قط میکنم.

_جرأت داری قطع کن بچه. چند لحظه سکوت و بعد صدای دیوانه کننده اش.

_جگواااار,

خودشه. با غرش گفتم:

_دوباره بگو,

_چی؟

با عصیان گفتم:

_دوباره بگو گفتم. با لحن درمونده ای گفت:

_چی بگم آخه؟

فریاد کشیدم:

_گفتم حرفی که اول زدیو تکرار کن. چند ثانیه مکث کرد و در آخر با صدایی که لعنت خدا بود گفت:

_جگوار,

ناز صداش به تموم وجودم دمیده شد. تیرگی ها و غضبم فروکش کرد. صداش بارون شد و به تن من بارید..تن سمی من.

_دوباره تکرارش کن. احتیاج داشتم به دوباره شنیدنش..دوباره ریلکس نفسی کشید و با دلبرانه ترین حالت ممکن گفت:

_جگوار,

تنش تموم شد. دیازپام قدرتمند صداش آرومم کرد. چشمام رو بستم و سعی کردم از پشت پلک های بسته تصورش کنم. چشمای درشتش,گرد شده و با حالتی که باعث جنون و آرامش من می شد به مقابلش خیره بود. حرفی نمی زد...,سکوت کرده و من به صدای نفس هاش گوش سپرده بودم. حرکت قفسه سینه اش و لعنت....این دخترمرگ من بود. آرامشی به وجود سمی من تزریق کرده و نفساش لالایی می شد برای تن افسار گسیخته ام. صدای هیاهو طرفدار ها رو می شنیدم. گوش تیز کردم و متوجه ورود رایان شدم. صدای هو و مسخره کردن به گوشم می رسید. اهمیت ندادم و روی نفس های اون پارادوکس گوش سپردم. وقتی صدای دکل رو شنیدم که اسمم رو گفت  و صدای جیغ و فریاد به کرات رسید؛ برای آخرین بار به ریتم‌نفساش گوش سپرده و بعد تماس رو قطع کردم . بلوزم رو با یک حرکت از تنم بیرون کشیده و از اتاقی بیرون زدم. آرامش رو گرفته بودم. تا چشم جمعیت به منی که بی تفاوت قدم می زدم و وارد رینگ می شدم،صدای جیغ اونقدر زیاد شد که گوشم سوت کشید. صدای هوادار ها کر کننده بود. با تموم وجودشون تشویق و همراهی می کردن. نگاهی به هیچکس ننداختم و فقط چشم دوختم به چشم های به خون نشسته رایان. تکونی به خودم دادم و با یک حرکت وارد رینگ شدم. چشماش تداعی دیوانگی بود...در خون می غلطید و با سبزی چشماش پیغام مرگ برای خاکستر چشم های من می فرستاد,

#آرامش



ابتدا خودش به سمت مزار رفت و چند لحظه بعد سوار ماشین شد و اجازه داد چند دقیقه به سمت مزار خانواده ام رفته و کمی خودم رو تسکین بدم. مانتو کرم رنگم رو تکونی داده و حینی که فین فین میکردم؛شونه به شونه پارسا قدم زده و سمت ماشین رفتم. مهرداد و یک نفر دیگه از محافظین در ماشین عقبی نشسته و به من نگاه میکردن. پارسا در ماشینی که اون هیولا نشسته بود رو باز کرد و من در صندلی عقب.کنار خودش نشستم حتی توضیح نمیداد چرا اينجاییم و این کلافم میکرد. نگاهم نکرد حتی سرش رو هم برنگردوند اما با صدای گیراش مخاطب قرارم داد: _خودتو آروم کن..میریم پیش حبیب.


**حامی


دل دل زدن هاش عصبیم میکرد. میشد کاملا درون چشماش تابلوی مرگ رو به چشم دید., نگاهش رو از پنجره به بیرون دوخته و به خیابون های نسبتا خلوت نگاه میکرد. این دختر امشب کلید ارتباطی من و حبیب نامی بود که تموم مدارک در دستش بود و تنها شرطش دیدن آرامش بود.. ساعت یک و نیم شب وقت ملاقاتمون بود. ماشین که از حرکت ایستاد نگاه نگرانش سمت من چرخید و بالاخره مجبورا نگاهش کردم و گفتم:

_نترس!! سری تکون داد و همراه هم از ماشین پیاده شدیم. قدم هاش کمی نامیزون بود و این از تشویشش خبر می داد. نفس عمیقی کشید و بعد بالاخره زنگ رو فشار داد. چند لحظه سکوت و بعد صدای نسبتا کلفتی گفت:

_کیه؟

نگاه حیرانش روی من چرخید.سری تکون دادم که با اضطراب گفت:

_منم عمو..آرامش!

و چند لحظه بعد در باز شد و چهره مردی که زخم عمیقی روی گونه و محاسن نسبتا سفیدی داشت در درگاه قرار گرفت. تا چشمش به آرامش خورد.لبخند کمرنگی زد و گفت:

_خوشحالم که سالمی!!!

و نگاه نامفهومی به من کرد و گفت:

_بیاید تو,

این مرد کاملا از من مطمئن بود که هیچ حالت دفاعی نداشت. آرامش با تته پته سلامی کرد و بعد بالاخره وارد خونه شد.

_یک ساعت قبل از اینکه رضا اون بلا سرش بیاد به من زنگ زد که یه سری مدرک دستش رسیده و اونقدر مهمه که هر چه زودتر برم و ازش بگیرم..گفت اونقدر مهم هست که نباید تو خونه خودش نگه داره..من رفتم اما دیر رسیدم. سکوت کرد و آرامش با چشمایی که اشک بهش شبیخون زده بود نگاهش می کرد. آهی کشید و بعد ادامه داد:

_من وقتی رسیدم که کار از کار گذشته و رضا تو خون خودش غلط میزد. من می دونستم رضا همیشه مدارکش رو داخل تخته چوبی که زیرکمد آرامش خودش وصل کرده قرار میده..این چیزی بود که رضا از مدت ها قبل بهم گفته بود. وقتی مدارک رو باز کردم رضا داخلش همه چیز رو نوشته بود...از اینکه قراره شخصی به دنبالشون بیاد و باید هر چه زودتر مدارک رو به دستش برسونم و اگه احیانا بلایی سر خودش اومد من مدارک رو به طرفش برسونم...رضا چون فکر میکرد ممکنه بمیره و تموم برنامه ها نصفه بمونه همه چیز رو نوشته و ازم خواست که مراقبش باشم..نوشته بود که اگه بلایی سرش اومد من امانت دار بمونم و بعد مدارک رو دست صاحبش برسونم.

نگاهش کردم. به جلو خم شده و گفتم:

_چرا زودتر خودتون رو نشون ندادی؟چرا زودتر بهم خبر ندادی؟از کجا می دونستی دختر رضا زنده است و چرا شش ماه بعد از این ماجرا دیشب بهم‌پیغام دادی؟ دیشب.اين مرد با اسم رمزی که من و رضا همیشه استفاده میکردم به من پیغام داده و گفته بود که: "باید همو ببینیم...النا منتظره" و النا دقیقا اسم رمز ما بود که هیچ احدی به جز رضا خبر نداشت. نگاهم کرد و با لحن جدی ای گفت:

_چون رضا کاملا آدرس شما رو برای من فرستاده بود که اگه مشکلی پیش اومد بیام تهران و خودم شخصا مدارک رو به دستتون برسونم. اومدم تهران و آرامش‌ رو دیدم و وقتی مطمئن شدم از امنیتش و بالاخره خبر های اصلی به دستم رسید.خبرتون کردم...طبق خواسته دوستم..باید اول آب ها از اسیاب می افتاد و بعد اقدام می کردم و اينکه بالاخره اون رابط رو پیدا کردم. حرفاش منطقی بود بنابراین گفتم:

_رابط کجاست؟ نگاهم کرد و گفت:

_یه فروشنده جدید به اسم ارحام ارشد با همایون یه ارتباطاتی پیدا کرده و نکته جالب تر اينکه این ارحام دقیقا دست راست شاهزاده عربستانه اینکه این ها دقیقا با هم چه سر و سری دارن فعلا یه راز سر به مهره اما امروز پیغام رسید دستمون که واسطه ارحام و واسطه همایون فردا شب تو یه مهمونی باهم ملاقات می کنن,.,و این ارحام ارشد.دقیقا رابط اون آدمیه که پشت پرده است و هنوز نمی دونیم کیه.

با جدیت گفتم:

_از کجا مطمئنی؟ با اطمینان

گفت:

_مطمئنم..اطلاعات دقیق و کامله..,مطمئن شدیم که ارحام همون رابطه چون تو تموم برنامه ها هست و این فقط یه معنی میده...با یکی از اون سه نفر در ارتباطه.

ابرو درهم کشیده و گفتم:

_من فردا شب میخوام برم اون مهمونی...هر جوری که شده باید خودم از نزدیک رابطو ببینم با اطمینان گفت:

_حضورتون هماهنگ شده. سوالی نگاهش کردم که گفت:

_آرامش‌ برای همین اینجاست. متوجه منظورش نبودم اما آرامش گفت:

#آرامش




_من؟من قراره چی کار کنم.

نذاشتم فعلا چیزی بگه بنابراین سری تکون دادم و گفتم:

_مگه قراره این دخترم بیاد؟ چشمای اون دختر با حرص به من دوخته شد اما من توجهی بهش نکردم و حبیب نگاهش بین ما تردد کرد و گفت: _تا آرامش فردا شب نیاد نیمه دوم به دستمون نمیاد.

اون دختره چشم وحشی با حیرت گفت:

_من؟چرا؟

سینی چای رو سمت ما کشید و گفت:

_نیمه دوم مدارک.دست رابط رضاست.مدرک خیلی مهمیه..الان که رضا مرده حاضر به همکاری نیست.من رو هم قبول نمی کنه و تنها به یه شرط راضی به همکاریه.

نگاه پر مفهومی به اون دختر کرد و لیوان چایش رو بین دستش گرفت و گفت:

_قبول کرد اگه آرامشو ببینه و باهاش حرف بزنه نیمه دوم مدارک رو به دستم برسونه...اون نیمه مهمیه و خیلی خیلی با ارزشه.

با اخم به این گفتگویی که اصلا برام لذت بخش نبود نگاه دوخته بودم.,

_میخوام مدارکو ببینم. سری تکون داد و از روی مبل بلند شد و رفت و چند لحظه بعد با پاکتی بسته بندی شده برگشت و من و آرامش‌ هر دو با حالت گنگی به اون سند نگاه دوختیم. دستام رو مشت کرده و سعی کردم فریادم رو خفه کنم. فریادی که سم خورده بودم سر اون همایون پست فطرت خالی کنم. همایونی که براش بدترین و کثیف ترین برنامه ها رو مورد نظر داشتم و اخ از وقتی که اون پسر رو پیدا کنم و فقط خدا می دونست چه انتقامی از همایون می گرفتم.. این سند دقیقا همون کاغذ مرگ همایون بود. چیزی بود که همایون تموم تلاشش رو کرده بود تا مخفیش کنه و حالا بالاخره به دستم رسیده بود. سند حکم قتل و عام خانواده من توسط همایون و سه تن از شرکای پدرم. سند مرگی که فقط توسط اعضای حلقه امضا می شد و یک اصل مافیایی بود. نفسام رو حبس کردم و از زور دردی که توی قَفسه سینه ام پیچید چشمام رو بستم. اخ همایون...اخ از تو... سه نفر دیگه اصلا مشخص نبود دقیقا کدوم جهنمی هستن و بالاخره مطمئن بودم با تعقیب همایون به اون ها می رسم. اینکه این مدرک به این مهمی دست رضا چی کار میکرد فقط یک راز بود و بس...چون حبیب اظهار بی اطلاعی کرد و گفت که رضا هیچ وقت بهش نگفته ماجرا چیه. تموم شب درد کشیدم. تموم شب صدای جیغ و ناله ها در گوشم تکرار شد و من تصویر سوختن و بدن تکه تکه شده پدرم مقابلم چشمم اومد. بدنی که به وحشیانه ترین شکل ممکن از هم دریده شده بود. در سرم فقط یک صدا وجود داشت: بکش و من بیست سال بود که فقط آدم می کشتم...آدم می کشتم تا انتقامم رو بگیرم و بس!!! فردا شب ،شب جالبی می شد و بالاخره می فهمیدم نفر دوم کیه و بعد تک تک انتقامم رو از همشون می گرفتم.


**آرامش


به چهره دخترک زیبای درون آينه نگاه دوخته و نمیدونستم باید دقیقا چه واکنشی نشون بدم. لبخند یا گریه؟ بی تفاوت یا وق زده؟ مات و مبهوت به آرامشی که من نبودم نگاه دوخته و فکر کردم چقدر زیباتر شدم... آرايشگر به زیبایی هر چه تمام تر صورتم رو با میکاپ نسبتا ملایمی تغییر داده و چشم های درشتم رو با خط چشم درشتی به زیبایی هر چه تمام تر نما بخشیده بود. سرخی لب هام جدا که به رز قرمز طعنه می زد و من امشب آرامشی زیبا شده بودم..گونه هام برجسته و موژه هام فر خورده بود. موهای حالت دار و فرم با انواع روغن ها ثابت مونده و زیر شال حریر سفیدم قرار گرفت بود. ماکسی لیمویی آستين بلند با دامنه خیلی کوتاهی.فیت تنم بود  برای اطمینان ساپورت کرم رنگی تن زده تا پاهام مانتو سفید رنگ بی درو پیکری تن زده و مقابل اینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. امشب باید به این مهمونی می رفتم؛مهمونی که ورودش برای زوج ها بود. من باید می رفتم تا صحبت کنم و اون باید می رفت تا خودش شاهد باشه. طبق نقشه عمو حبیب  برای مهمونی آماده شده بودیم. کیف سفیدم رو در دست گرفته و تلفنم رو از داخل جیبم بیرون کشیدم و شماره اش رو گرفتم. بعد از سه بوق.صدای گیراش بلند شد

_بیا پایین.

و تماس رو قطع کرد. نفسی کشیده و سعی کردم به خودم مسلط باشم. امشب قرار بود بنا به نقشه عمو حبیب همراه هیولا بشم و عمو حبیب اصرار داشت که من حضورم خیلی مهمه...نفهمیدم چرا ولی هر چی بود جگوار رو قانع کرد. خرامان خرامان از پله ها پایین رفته و چند لحظه بعد اون هیولایی که جذابیت ازش منعکس می شد.سوار بر انودی سیاهش به مقابل نگاه می کرد. کوچکترین نگاهی به من نکرد و با حس بدی سوار ماشین شدم و سوار ماشین شدم و عطر گسش به صورتم کوبیده شد... وای از امشب و وای از حال من...همه درگیر و دار هیجان مهمونی بوده اما من اسیر حس ممنوعه ای که به هیولا داشتم بودم...

به آرومی لب زدم.

_راه بیفت. و بازوش رو بین دستام گرفتم. تاریک بود و درهم لولیدن افراد دیگه باعث می شد تو این سیاهی دیده نشیم. متعجب بود اما حرفی نزد. کشون کشون از وسط انتهای باغ بود کشیدمش. از پیچ باغ که رد شدیم پارسا سریعا از پشت دیوار بیرون رفت تا متوجه بشه ببینه کسی مارو تعقیب کرده یانه. بازوش هنوز بین دستام بود که صدای حبیب رو شنیدم

_اینم دخترش. سر برگردونده و به مرد جوونی که با حیرت به دختری که کنار من با ترس ایستاده بود. نگاه کردم. مثل جن زده ها نگاه می کرد و تحت تاثیر نگاهش؛اون دختر کمی خودش رو به من نزدیک تر کرد. بازوش رو رها کرده و اجازه دادم آزاد باشه. با زمزمه ای خفه گفت: _باورم نميشه...خودشه.

و دخترک بیشتر پشت من سنگر گرفت. با کمی اخم گفتم:

_رابط رضا تویی؟ بالاخره نگاهش رو به من دوخت و گفت:

_آره.

و دوباره به اون بچه خیره شد و با

تعجب گفت:

_حالت خوبه؟نمی دونی چقدر خوشحالم که زنده ای.

دخترک انگار کمی آروم شده بود که

گفت:

_ممنونم. اما از پشت من بیرون نیاومد. نگاهی بهش کردم و گفتم:

_خیله خب دخترشو دیدی و مطمئن باش هیچ وقت انقدر جاش امن نبوده..مدارکو بده. با کمی سردرگمی و اخم به من نگاه کرد و گفت:

_باید تنها باهاش حرف بزنم.

دیگه داشت زر زیادی میزد...این غیر ممکن بود. نگاهم اونقدر خوانا و پاسخگو بود که متوجه مخالفتم بشه. رابط اخمی کرد و خواست حرفی بزنه که دست های کوچک اون دختر آرنجم رو گرفت و گفت:

_من حالم خوبه و جام امنه..دروغ نمیگم واقعا حالم خوبه.

و دقیقا جسم کوچکش رو کنارم قرار داد. نگاهی به چشمای رابط کرد با اطمینان گفت:

_اگه می خواید کمکم کنید اون مدرکو بدید. نگران منم نباشید.من جام امنه.

رابط انگار تازه مطمئن شده بود. نگاهش بین من و اون دختر و سپس حبیب ترددی کرد و در آخر خیره در چشمای دختر گفت:

_من به پدرت خیلی طلب دارم و قول داده بودم هر کمکی ازم بر بیاد انجام بدم تا اون همایون پست فطرت رو کله پا کنیم.

نگاهی به ما کرد و ازداخل جیبش فلش سیاه رنگی بیرون کشید و نزدیک ما شد. تکون نخوردم اما اون فاصله رو طی کرد و مقابل اون دختر قرار گرفت و گفت:

_این چیزی بود که من بخاطرش همه زندگیمو به خطر انداختم و الانم چون مطمنن شدم حالت خوبه و قرار نیست تموم برنامه ها زمین بمونه بهت میدم.

#آرامش



_چشم.

اسلحه ام رو کشیدم و ارحام اشکش چکید اما من گفتم:

_میدونی من از طرف کی اومدم؟ الینا شمرده شمرده ترجمه کرد. ارحام سری به نشونه ندونستن تکون داد و من با پوزخند گفتم:

_پژمان. ماتش برد اما من به خوب جایی ضربه زده بودم. دهانش رو باز

کرد و با حیرت گفت:

_بجمان؟

اما ماشه رو کشیدم و چند لحظه بعد مغزش درست به روی ملافه ها پاچیده شد... الینا لباس هایی رو که از قبل داخل کمد براش قرار داده بودیم رو تن زد و در آخر شال مشکی رنگی  پوشید و گفت:

_تموم شد.

سری تکون دادم و گفتم:

_فیلمو گرفتی؟ با جدیت گفت:

_بله .

و از روی قاب عکسی که روی شلف چوبی که دقیقا رو به روی تخت بود لنز رو بیرون کشید و گفت:

_اینجاست.

این فیلم حالا سندی بود در دست من... اشاره ای بهش کردم و بعد به آرومی هر دو از ویلا بیرون زدیم. ارحام مرد و این آغاز مشکلات همایون بود.


**آرامش


باورم نمیشد. هیچ وقت علاقه مند به فیلم های مافیایی معمایی نبودم. اما الان دقیقا خودم درون یک فیلم لعنتی قرار گرفته بودم., پلنی که اون لعنتی کشیده بود بی نظیر بود. درست بعد از اینکه ما وارد مهمونی شدیم کیان و مهرداد سمت خونه قدیمی ما کشیک می کشیدن. درست وقتی اون ها وارد خونه ما شدن,توجه افراد پژمان نامی که نمیدونستم کی بود جلب شده و با جاسوسی یک نفر از افراد به بهانه پیدا شدن مدرک,پژمان رو از باغ بیرون کشیده بودن. طبق خبر ها جگوار متوجه شده بود که پژمان درخواست چند استریپر به یکی از لجن هایی که دختران باکره رو خرید و فروش میکردن داشته. طبق برنامه اون لعنتی استریپر هایی ک قرار بود وارد مهمونی بشن با چندتا از نفوذی های خود جگوار عوض شده و بعد کسی که شبش رو قرار بوده با ارحام به سر ببره یکی از آدم های خود جگوار بوده. و استریپر های واقعی که قرار بود وارد مهمونی بشن و توسط کیان و مهرداد دزدیده بودن،تو خونه قبلی من رها شده و پژمان افرادش رو دقیقا دور زده بودن. از شدت حیرت نمی تونستم حرف بزنم...این آدم چقدر زرنگ بود!!! ماشین که تکونی خورد به عمو حبیب نگاهی کرده و گفتم:

_کجايیم عمو چرا نمیرسیم پس؟ مسیر سنگ لاخی بود و ماشین تکون های شدیدی می خورد. عمو با محبت نگاهم کرد و گفت:

_نترس...بخاطر حفظ امنیت اینجاییم. لب تر کرده و بعد با دل نگرانی گفتم:

_پارسا اینا کجا موندن؟چرا نمیان پس؟

لبخندی زد و گفت:

_نگران نباش. تو راهن.

نمیشد نگران نباشم. نمیدونستم کجاییم و دل آشوب بودم. تنها چیزی که از پشت پنجره به چشمم می خورد سایه ای از درخت ها بود که بخاطر چراغ های ماشین.در ظلمات شب مشخص بود. درست چند لحظه بعد ماشین تکون سختی خورد و بعد یک گوشه ایستاد. خواستم پیاده بشم که عمو حبیب مانع شد و خودش در رو باز کرد و رفت. خودم رو از بین دو صندلی جلو کشیده و گفتم:

_مهرداد چه خبره؟ نگاهی به من کرد

و گفت:

_فعلا که هیچی.

به مقابلم جایی که بخاطر چراغ ماشین روشن شده بود نگاه دوختم. عمو حبیب مشغول صحبت با کسی بود. چشم ریز کرده و سعی کردم مردی رو که درون تاریکی بود تشخیص بدم اما چیزی عایدم نشد، از استرس شالم رو جلو کشیده و نگران لحظه شماری میکردم که در ماشین باز شد و خود امنیت سوار شد و گفت:

_راه بیفت.

خوشحال و گیج بهش نگاه دوختم و

گفتم:

_خوبید؟چیزیتون نشد؟ممکن بود تو خطر بیفتید آخه!!! سرش رو به پشتی تکیه داد و همون طور که چشماش رو می بست گفت:

_اشتباهت اینجاست بچه...من تو خطر نیستم من خود خطرم!!

در آغوش خواب غوطه ور و از امنیتی که نصیبم شده بود. غرق آرامش بودم. مثل یک گل آفتاب پرست به سمت نور کمر خم کرده و از گرمای نور لذت می بردم. نوری که برای من حکم امنیت رو داشت و امنیت من از وجود یک هیولا ساطع می شد...هیولا. درگیر حس زیبای خودم بودم که با تکون سختی که خوردم؛رویای خواب از هم شکسته و من با حیرت چشم گشودم. چشمای گیجم رو سمت چشمای اویی که بدون کوچک ترین توجهی به منی که ماتم برده.به مقابلش بخشیده بود دوختم. خواستم حرفی بزنم که ماشین از حرکت ایستاد. وقتی خوابیدم هوا تاریک بود و الان سیاهی خیلی وقت بود بساطش رو جمع کرده و روشنایی مهمون شهر شده بود, نگاهی به اویی که هنوز به روبه روش چشم دوخته بود کردم و با تعجب گفتم:

_رسیدیم؟ پاسخی نداد و من ادامه دادم:

_اصلا نفهمیدم کی خوابم برده بود. دستی به یقه بلوزش کشید و حینی که در ماشین رو باز می کرد گفت:

_خواب؟بهتره بگی بی هوش بودم.

حرف نمیزد که.,شمشیر می کشید لعنتی. منتظر جوابم نشد و از ماشین پیاده شد. با حرص دامن لباسم رو توی مشتم گرفتم و به آرومی از ماشین پیاده شدم و.... خدای بزرگ!!!! بی نظیر بود. پاییز چه دلبرانه به اینجا قدم گذاشته بود.

#آرامش


اون بچه سری تکون داد و کف دستش رو بلند کرد. مرد نگاه مرددی کرد و در آخر فلش رو بین دست های دختر انداخت. دست های لاغر و سفیدش رو مشت و پایین انداخت. نگاهی به من کرد و گفت: 

_ارحام و آدم همایون الان طبقه بالا دارن یه معامله بزرگ انجام میدن. خیره نگاهش کردم که گفت:

 _بازار امارت رو قراره به همایون بسپارن. 

کثافت های رذل..منصور مرده و حالا این حروم لقمه ها می خواستن بازار برده رو به دست بگیرن. سری تکون داده و گفتم:

 _متوجه ام. و داغ این معامله رو به دلش میذاشتم. صدای قدم های آروم کسی رو شنیدم و بلافاصله خواستم اسلحه ام رو از جیب کتم بیرون بکشم که با دیدن پارسایی که نفس نفس میزد صاف ایستادم. نفسی تازه کرد و گفت: 

_همه چیز آماده است.

 نگاهی به حبیب کردم و گفتم: 

_اینارو ببر بیرون من کار دارم. باشه ای گفت اما همین که برگشتم صدای

 دیوونه کننده ای گفت:

 _جگ... 

مچ دستش رو محکم گرفتم و با 

غرش گفتم: 

_برو میام گفتم. و با چشمام براش خط و نشون کشیدم. نه حبیب و نه حتی این رابط نمیدونست من کیم.. هیچکس نمیدونست. رضا به هیچکس در مورد هویت من نگفته و فقط فکر میکردن من یه کله گنده ای ام که مثل همشون از همایون زخم خوردم.رضا همه کسایی رو که از همایون زخم خورده بودن رو جمع کرده و با نوید اینکه یه روزی انتقامشون رو بگیرن کنار هم جمع شده بودن.نگاه از چشمای متزلزل کننده اش گرفته و سمت باغ حرکت کردیم. ورود ما با خروج ناگهانی و مشوش پژمان نوچه همایون همزمان شد. پوزخندی زده و منتظر حرکت بعدیش شدم و دقیقا چند لحظه بعد وقتی از مهمونی خارج شدن,محافظا دور ویلا قرار گرفته و محافظت ارحام رو شروع کرده و این آغاز بازی بود. باغ رو دور زده و پشت درختی کمین کردیم. در پشتی باغ سه نگهبان درشت هیکل در سه نقطه مختلف مشغول محافظت بودن. اسلحه ام رو از جیبم بیرون کشیده و به آرومی حرکت کردم. پارسا قدم به قدم پشتم حرکت میکرد. اشاره ای کردم و پارسا سمت محافظی که قسمت چپ ایستاده بود رفت و خودم به سراغ کسی که دقیقا مقابل ورودی بود. کمین کرده و از بین درخت ها خودم رو در فاصله چند سانتی قرار دادم. اسلحه ام رو آماده کرده و بعد از قرار دادن صدا خفه کن.اشاره ای به پارسا کرده و همزمان جفتمون درست به مغز هدف هامون شلیک کردیم. و جسم سنگینشون روی زمین افتاد. پارسا ماموریتش رو به خوبی اجرا کرد و محافظ سوم به محض اينکه متوجه صدای سقوط شد.سمتش پریدم و با یک حرکت گردن قطورش رو در هم کشیده و بعد؛روی زمین پرتش کردم. پارسا خودش رو به من رسوند و به جنازه هانگاه کرد. اسلحه ام رو داخل کتم قرار داده و گفتم:

_بمون اینجا تا من بیام. خواست حرفی بزنه که گفتم:

 _حرفم تکرار نميشه. ناچارا قبول کرد. دستکشم رو در دست کرده و بعد به نرمی در ویلا رو باز کرده و وارد شدم. نگاهی به سالن فخار کردم و بعد از شنیدن صدای خنده دلبرانه ای به سمت طبقه بالا حرکت کردم.پله ها رو با احتیاط بالا رفتم و وقتی وارد طبقه دوم شدم؛از دیدن نوری که از لای دری که درست روبه روم قرار داشت پوزخند زدم. الینا کارش رو خوب انجام داده بود. اسلحه ام رو بیرون کشیده و خشابش رو آماده کردم. جوری حرکت میکردم که حتی کوچک ترین صدایی هم ایجاد نشه و سرانجام وقتی به نزدیکی اتاق رسیدم با یک حرکت در رو با نوک پام فشار داده و در رو باز کردم. ارحام از شنیدن صدای در متعجب سمت من برگشت اما خیلی نتونست متعجب باقی بمونه چون الینا بلافاصله با زنجیر طلایی لباسش که روی تخت افتاده بود سمت ارحام حمله کرده و دور گردنش فشرد. ارحام ب دن عریانرو تخت قرار داشت و از شدت شوکی که بهش وارد شده بود لال شده بود. الینا با انزجار نگاهی کرد و بعد تفی درون صورتش کرد و گفت:

 _ح روم زاده وحشی.

 کبودی زیر گردن و کمرش گویای همه چیز بود. ارحام گیج و متحیر به ما نگاه میکرد و در آخر با خس خس گفت:

 _ما مرادك منّي؟

 اجازه ندادم خیلی لحظات آخر توی رنج قرار بگیره بنابراین با پوزخند گفتم: 

_من عزرائیلتم. رنگش پرید و این همون چیزی بود که میخواستم. ارحام رو هم از روی تخت بلند کرد و زانو زده مقابل من قرار داد. ب دن ع ریانش حالم رو بهم میزد. اشاره ای به الینا کردم و اون چشمی گفت و زنجیرش رو از گردن ارحام برداشت و بعد سمت لباس هاش که هر کدوم سمتی پرت شده بود رفت در تمام مدت چشمم به ارحام بود و اسلحه مقابل صورتش. از شدت ترس به لرز افتاده بود. الینا گفت: 

_من آماده ام رییس.

 نگاهش نکردم و خیره شدم تو چشمای ارحام که با گریه یک چیزهایی به عربی بلغور می کرد. الینا با لبخند گفت:

 _میگه از طرف کی هستی؟ 

و این جا دقیقا همون چیزی بود که من بهش احتیاج داشتم. 

_هر چی که میگمو براش ترجمه کن. دستی به بلوزش کشید و گفت

#آرامشاون بچه سری تکون داد و کف دستش رو بلند کرد. مرد نگاه مرددی کرد و در آخر فلش رو بین دست های دخت ...

#آرامش

برگ های پاییزی سرتاسر جاده رو محصور کرده و درخت های عریان شده در خوابی شیرین به سر می برده و برای لحظه حیاط و زیبایی دوباره زشتی عریان شدن رو به تن خریده و سعی کرده بودن با زیبایی برگ های آتشین رنگ.جلوه بدن به نمای خودشون. جادوی پاییز زیبایی ژرف به این جاده طویل بخشیده بود. در مرتفع ترین قسمت ایستاده و به این تابلوی خلقت نگاه می کردم. روستایی که خونه های قدیمی و به دور از نمای تجملاتی در دل باغ ها یک فضای وسیم و چشم گیری ایجاد کرده بود.  باد نسبتا سردی که وزید باعث شد تنم جمع بشه و من با صدای ریزی که لبریز از شعف بود بگم.
_چقدر اینجا خوشگله. طبق معمول پاسخ من رو نداد اما نگاهی به مهرداد
و کیان کرد و گفت:
_منتظر خبرم باشید..الانم زود برید. هر دو با جدیت چشم گفتن. سری براشون تکون داد و گفت:
_دنبالم بیا. مخاطبش من بودم اما هدف نگاهش مقابلش. ناچارا سری برای مهرداد و کیان تکون داده و بعد همراه اون هیولایی که کتش رو روی آرنجش انداخته و با رژست لعنتیش حرکت می کرد شدم. دنباله لباسم رو در بین دستم گرفتم و از صدای خش خش برگ هایی که زیر کفش هاش پاشنه بلندم له می شد لبخند می زدم. کفشم واقعا اذیتم می کرد. مسیرمون از وسط باغ بود. اطرافمون رو درخت هایی که در افسون پاییز گیر کرده و به خواب رفته بودن احاطه کرده و صدای برگ و باد تنها صدای سکوت شکل گرفته اینجا بود. حدودا صد متر جلوتر یک بریدگی وجود داشت. به سمت بریدگی حرکت کرد و چند لحظه بعد مقابل خونه قدیمی ای که اطرافش رو با چوب های درخت فندقی حصار بندی کرده بودن قرار گرفتیم. در چوبی کجی هم آویزون بود اما چیزی که باعث می شد دهانت باز بمونه وجود باغچه های گوجه و خیار و فلفل سبز بود که گوشه حیاط درست شده و یک درخت توت بسیار بزرگ دقیقا مرکز حیاط بود که شکوه و زیبایی توام با آرامش‌ به ارمغان آورده بود. مبهوت زیبایی اطرافم بودم که اون هیولا صداش رو بلند کرد و گفت:
_گل نساء.
کنجکاو بهش چشم دوخته بودم که دوباره با صدای بلندتری گفت:  
_گل نساء,
صاف ایستاده و دامنه لباسم رو رها کردم و منتظر شدم که همون لحظه
صدایی گفت:
_بله.,کیه؟
سرم رو کج کردم و از حصار نگاهی به خونه انداختم. زنی نسبتا مسن با لباس بلند محلی که گل های درشت بنفش در پس زمینه ای سفید داشت با روسری بلند سفیدی که روی سرش گره زده بود از خونه بیرون اومد و همون طور که لنگان لنگان سمت در می اومد گفت:
_کیه؟
و چند لحظه بعد در چوبی کج شده رو که با طناب بسته شده بود رو هول داد و بعد مقابل ما قرار گرفت. چشم های کم سوش رو با تردید به جگوار بخشید و گفت:
_شما دوست حبیبی؟
دستی به بلوزش کشید و گفت:
_بله..حبیب سلام رسوند و گفت بگم قمرتاج یدونه است.
زن لبخندی زد و با محبت گفت:
_خوش اومدید...بفرمایید داخل.
نگاهش رو به من دوخت و با لبخند
بزرگی گفت:
_لا حول ولا قوه الا بالله..ماشالا هزار ماشالا چقدر تو خوشگلی مادر...,خوشبخت بشید خیلی بهم میاید. با چشمای درشت شده نگاهش کردم که اون لعنتی گفت:
_ قصد مزاحمت نداشتیم ولی چون ماشینمون توی راه خراب شد حبیب آدرس شما رو داد. لبخندش صادقانه بود و همون طور که از درگاه کنار می رفت گفت:
_این حرفا چیه مهمون رحمته...خوش اومدید.
سری تکون داد و بعد نیم نگاهی به من کرد و وارد خونه شد. جنتملمن بودن صفر... یعنی بویی از جنتلمن بودن نبرده بود. خب می میرد اول می گفت تو برو؟ ایشی گفتم و بعد به آرومی وارد خونه شدم. نگاهی به باغچه کردم و از دیدن زندگی ای که بینش در جریان بود حس خوبی وارد بدنم شد. گل نسا با دستش به خونه اشاره کرد و گفت:
_درویشیه ولی درش به روی مهمون بازه.
با مهر و محبت نگاهم کرد و گفت:
_عروس خانوم غریبی نکن.
نمی دونستم دقیقا چه واکنشی باید نشون بدم. ادب حکم میکرد عوض اون بی احساسی که کلامی نگفت ،لبخندی زدم و گفتم: _ممنونم...مزاحم شما شدیم. با پاش گلدون ها رو به کناری فرستاد و گفت:
_مهمون قدمش سر چشمای منه...تورو خدا انقدر خجالت نکشید.
دستگیره در رو فشرد و گفت:
_بفرمایید منم الان میام. لبخندی بهش زدم. جگوار با دقت نگاهی به اطرافش کرد و بعد کفش هاش رو درآورد و با پاش به گوشه ای فرستاد و وارد خونه شد.  کفشام از پام خارج کرده و وارد شدم. به محض ورودم موجی از گرمی مطبوع و دلنشینی به گونه های سردم خورد. بوی نون محلی و عطر چای تازه دم شده بهت این نوید رو می داد که هنوز زندگی هست. خونه خیلی کوچیک و قدیمی بود. از وسط یک معرکه به قلب یک زندگی سنتی پرت شده بودیم. لبخندم بی اختیار بود. هر چقدر من مشعوف این زندگی سنتی و به دور از مدرنیته بودم اون بی تفاوت بود.

#آرامش



کتش رو روی پشتی قرمز مخملی رنگ قرار داد و بعد خودش بالای کرسی رفت و نشست. سردم بود بنابراین مانتوم رو درنیاوردم و سمتش رفتم و سمت چپش نشستم و پاهام رو زیر کرسی دراز کرده و پتو رو دورم کشیدم, گرمای وسوسه انگیزی از نوک پاهام وارد بدنم شد و بعد تموم سرمای تنم رو درهم شکست و رخوتی دلچسب در تنم ایجاد شد. رخوتی که نتیجه اش یک لبخند و یک آخی غلیظ از دهانم شد.

_هر چیزی که گفت فقط بله بله کن.

منظورش مشخص بود. به آرومی گفتم:

_باشه.. مست گرمای دلنشین بودم که در باز شد و گل نساء با چند گوجه و خیار تازه چیده شده وارد شد و گفت:

_حتما گشنتونه...الان سفره صبحونه رو پهن می کنم.

معده ام مالش رفت و با خنده گفتم:

_دستتون درد نکنه.,بذارید بیام کمک. برخواستم اما گل نساء با محبت و جدیت گفت:

_بشین بشین مادر..تکیه بده استخونات گرم بشه..هوای سرد ظالمه..من کاری ندارم.

و اجازه نداد همراهش برم. باالجبار نشستم و بعد نگاهم رو به اون لعنتی دوختم. سرش پایین و غرق در فکر بود. حتی زیر کرسی هم نرفته بود...مغرور لجباز, از گرمای کرسی لذْت می بردم که گل نساء با سینی بزرگی وارد هال شد. دیگه نشستن رو جایز ندونستم و بلند شدم و کمکش کردم سفره رو روی کرسی پهن کنه. سفره گل گلیش رو با لذت پهن کرده و بعد نون محلی ای رو که عطر خوشش بینی ام رو نوازش می کرد درون سفره قرار دادم. پنیر و کره محلی,مربای به و گردوی کوبیده شده ،خیار و گوجه های خورد شده در کنار لیوان های شیر داغی که بخار ازشون بلند می شد بهترین اتفاق ممکن بود. با لذت لقمه از پنیر و گردو برای خودم گرفتم و بخاطر طعم بی نظیرش چشمامو بستم. شوری پنیر همراه با شیرینی گردو فوق العاده بود. نگاهی به گل نساء کردم و گفتم:

_چقدر خوش مزه است..ممنون واقعا. بی ریا جواب داد:

_نوش جونت مادر,

و بی مقدمه به اون لعنتی ای که فقط یک لقمه گرفته بود گفت:

_اون لیوان شیرو بذار جلوی زنت مادر..گرمش میکنه.

لقمه به گلوم پرید و من با شدت به سرفه افتادم. تند و بی وقفه سرفه کردم و دستام رو روی دهنم قرار دادم. چشمام پر اشک شد و صدای گل نساء رو شنیدم که با دلهره گفت:

_اِ وا مادر چت شد یهو؟خاک بر سرم دختره از بین رفت.

میخواستم حرفی بزنم اما اونقدر واکنش بدنم شدید بود که نمی تونستم و حس می کردم دارم خفه میشم که دست بزرگی محکم به پشت گردنم زد و با غرش گفت:

_آروم باش..نفس بکش ببینم.

ضربه هاش محکم اما کاری بود..,راه تنفسیم باز شد و هوا با شدت وارد ریه هام شد. چشمام رو توی کاسه چرخوندم و گفتم:

_ممنونم. گل نسا با محبت گفت:

_خوبی؟بهتری الان؟ خواستم جواب بدم که اون لعنتی گفت:

_صداش نباشه چیزیش نميشه.

ابرو در هم کشیده و خواستم چیزی بگم که گل نساء گفت:

_مادر تو چرا انقدر زود تلخ میشی؟چرا اخمات توهمه؟

لیوان شیرش رو مزه مزه کرد و گفت:

_ نه خوبم.

گل نساء سری تکون داد و لیوان شیرم رو مقابلم گذاشت و گفت:

_ تلخ نباش یکم بخند.

پوزخندی زدمو زیر لب گفتم:

_محالاته. حرفم رو شنید و من سریع لیوانم رو نوشیدم. گل نساء لبخندی زد و همون طور که لقمه ی کره و مربا رو سمت من گرفت با لبخند به من گفت:

_شوهرت از ایناییه که زیاد اخم می کنه ولی فقط برای تو نرم میشه؟

از شدت خنده و حیرت نمی تونستم شیرم رو قورت بدم, سرم رو پایین انداختم و با خنده گفتم:

_آرههه اخم و تخمش برای بقیه است.ولی برای من می خنده اونم چه خنده ای. نگاه تیزش رو به من دوخت و من سرم رو به زیر کشیدم و در دل گفتم:

_یک هیچ جگوار!!!

_تا شام حاضر بشه یکم میوه بخوریم..انشالا که واسه شام شوهرتم پیداش میشه.

لبخند بی اراده ای زدم و گفتم:

_انشالا. همون طور که دونه های انار زیر دندونم شکسته می شد و طعم خوشش در دهانم پخش می شد با حرف گل نساء یک شیرینی خاصی تموم بدنم رو در بر گرفت. لعنتی..فکرشم یه جوری بود. از پنجره به غروب خورشید نگاه دوختم و فکر کردم که کجا رفته؟ چرا نمیاد پس؟ بعد از خوردن صبحانه حدودا یک ساعت بعد عمو حبیب خودش رو به ما رسوند و حدودا نیم ساعت بعد هردوشون عزم رفتن کردن. طبق گفته های عمو حبیب متوجه شده بودم که برای امنیت خودمون و یک سری کار ها باید امشب اینجا می موندیم تا تایید اصلی مدارک بیاد. متوجه منظورش نشده بودم کاملا. هر چقدر پرسیدم کجا می رید جواب نداد و گفت شب بر می گرده. نهار رو با بی میلی خوردم و دعا دعا می کردم حداقل برای شام خودش رو برسونه. هوا استخوان سوز اجازه نمی داد تو حیاط به انتظارش بشینم و زیر کرسی نشسته بودم و سعی می کردم فکرم رو آزاد کنم اما از هر طرف که می رفتم فقط به اون می رسیدم. صدای اذان که از تلوزیون پخش شد.گل نساء دستی به زانوهاش کشید و برای گرفتن وضو برخاست. لبخندی به من زد و من بیشتر خودم رو زیر پتو پنهان کردم. کاسه انار رو کناری گذاشته و سعی کردم آروم باشم.

#آرامشکتش رو روی پشتی قرمز مخملی رنگ قرار داد و بعد خودش بالای کرسی رفت و نشست. سردم بود بنابراین ما ...

نزدیک به دوازده ساعت بود که رفته بود. با صدای زمزمه گل نساء سر بلند کرده و به اویی که با چادر سفید حریرش قامت بسته بود چشم دوختم. با حالت زیبا و خالصانه ای مشغول عبادت شد. دستم رو زیر چونه ام قرار داده و جمع تر نشستم و از انرژی خوبی که در اطرافش موج می زد استفاده کردم. نگاهم به سجاده دست دوزیش بود و زیر لب زمزمه کردم ""خدایا سالم و سلامت برگرده. گل نساء رکعت اولش رو خوند. تسبیح سبز رنگش رو در دستش گرفت. سرچرخوند و از دیدن منی که با دستی که زیر چونه گذاشته و خیره نگاهش می کنم تبسمی کرد. محو حرکات دستش بودم که با آرامش دونه های تسبیح رو مورد نوازش قرار می داد. تسبیحش رو بوسید و دوباره به آرومی بلند شد و قامت بست. موی فرم رو که از شالم بیرون زده بود رو درست کردم و محو حرکات آرامش بخش گل نساء شدم. قنوت گرفته و به آرومی زمزمه می کرد. نفس عمیقی کشیدم و از بوی خوش آش محلی ای که گل نساء بار گذاشته بود لبخندی زدم که ضربه ای به در خورد و بعد از چند لحظه صدای گیراش:
_گل نساء خونه اید؟
اعلام حضور کردنش هم شکل بقیه آدم ها نبود آخه.. و بی هوا در رو باز کرد و وارد خونه شد..امنیت به قلب من اومد. اشفته و خوشحال از زیر کرسی بلند شدم و به اویی که در درگاه قرار گرفته بود سلامی دادم. در رو به آرومی بست و سرش رو بلند کرد و نگاهش چند ثانیه ای به لباس محلیم گیر کرد و در آخر سری تکون داد. می میرد اگه جواب سلام بده..
آروم و با طمانینه سمت کرسی رفت و به فاصله کمی در کنار من نشست. رطوبت و آرامشی که در قلبم ایجاد شده بود همش از حضور ناگهانیش بود.. نتونستم مسکوت بمونم بنابراین گفتم:
_چی شد؟ کتش رو از تنش در آورد و با بی تفاوتی گفت:
_قرار بود چی بشه؟
جابجا شدم و به آرومی گفتم:
_عمو حبیب کجاست؟اصلا چرا ما اينجاییم؟کی میریم؟ به پشتی تکیه داد و نگاه کوهستانیش رو به من بخشید و گفت:
_نه مثل اينکه تو واقعا مشکل حافظه داری...درسته توی عمارت نیستیم ولی چرا فکر کردی می تونی ازم سوال بپرسی؟
بهتم زد. نیش مار داشت اون زبونش. با حرص سری تکون داده و رو بر گردودندم. گل نساء سلام نمازش رو داد و سمت ما برگشت و با خوش رویی گفت:
_خوش اومدی پسرم..بشین الان شام رو میارم. تکونی به خودش داد و گفت:
_ممنونم. حبیب رفت شهر و نتونست بیاد.
سجاده اش رو روی طاقچه گذاشت و گفت:
_در پناه خدا باشه...دیر کردی،خانومت خیلی نگران شد. حتی نگاهش نکردم و خودم رو با گل های گلیم درگیر کردم. لحظه ای مکث و در آخر گفت:
_کارم طول کشید.
برای اینکه گندی که به وجود اومده بود رو درست کنم بلند شدم و برای آماده کردن شام به آشپزخونه رفتم. چیز زیادی از شام حالیم نشد. هر سه نفرمون سکوت کرده و کلامی به لب نمی اوردیم. طعم آش و پیاز داغ رو با لذت و گیجی درک می کردم. برای اینکه به ذهن مغشوشم اجازه آزاد شدن بدم به اصرار های گل نساء برای نشستن ظرف ها توجهی نکرده و به آرومی مشغول شدم. آخرين بشقاب رو که آب کشیدم دستای خیسم رو که آب ازش چکه می کرد رو محکم تکوندم و بعد با دستمالی خشک کرده و وارد سالن شدم. گل نساء به محض دیدنم گفت:
_ دستت درد نکنه مادر,
لبخندی زدم و تشکر کردم. ٍخواستم بشینم که گل نساء انگار با من سر
لج افتاده بود که گفت:
_نشین مادر..جفتتون خسته اید. جاتون رو اتاق پهن کردم برید استراحت کنید.
نفس بران گفتم:
_چر..چرا زحمت کشیدید؟ همین جا زیر کرسی می خوابيدیم. اخم مصلحتی کرد و گفت:
_از قدیم گفتن جای زن پیش شوهرشه...برو مادر خسته راهی.ظهرم که از بس انتظار شوهرتو کشیدی خوابت نبرد..اگه چیزی احتیاج داشتید منو صدا کنیدخوابم سبکه.
از ناچاری می خواستم سرم رو بکوبم به دیوار, مات مونده بودم که اون لعنتی بی تفاوت بلند شد و بعد از شب بخیری که گفت.نگاه تیزی به من کرد و راهی اتاق شد. اجبارا و با بدختی شب بخیری گفته و همراهش شدم. وارد اتاق شدم و در رو به آرومی بستم اما تا چشمم به تصویر مقابلم افتاد آه از نهادم بلند شد. یک تشک دو نفره سفید با دوتا بالش گرد آبی رنگ و ملافه بزرگ دو نفره قرمز مخملی رنگ که وسطش یک قلب بزرگ مروارید دوزی شده بود وسط اتاق پهن بود. شب حجله بود مگه؟ بی تفاوت دکمه بالایی بلوزش رو باز کرد و هیچ توجهی به این معرکه نکرد. نوری که از بخاری برقی بلند می شد تنها روشنایی موجود در اتاق بود. نفسی کشیدم و گفتم:

_کی قراره روی زمین بخوابه؟ خودش رو روی تشک پهن کرد و گفت:
_احتمالا من نیستم.
حرصی سری تکون دادم و گفتم:
_خیله خب..میرم از گل نساء یه ملافه دیگه بگیرم. هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که با جدیت گفت:
_تو هیچ جا نمیری.
متعجب برگشتم و گفتم:
_چرا؟خب من نمی تونم روی زمین بخوابم که. چشمای بسته اش رو باز نکرد اما گفت:

نزدیک به دوازده ساعت بود که رفته بود. با صدای زمزمه گل نساء سر بلند کرده و به اویی که با چادر سفید ح ...

_بهت گفتم کاری نکن به شک بیفته..بتمرگ سرجات بخواب.
آشفته گفتم:
_نميشه که..خب درست نیست. چشمای کوهستانیشو بالاخره باز کرد و گفت:
_از توهم تجاوز بیا بیرون...قرار نیست اتفاقی بینمون بیفته.
اخمی کرد و گفت:
_حالام یا میای سر جات میخوابی يا اونقدر اونجا وایمیسی که جونت بالا بیاد... ولی پاتو میشکنم اگه از اتاق بری بیرون.
و بی توجه به من سرگشته پشت کرد و چشماش رو بست, خدایا این چه بازی مسخره ای بود آخه؟ چند لحظه بی حرکت ایستادم و در آخر مجبورا سمتش رفتم. پتو رو به نرمی کنار زدم و در فاصله نسبتا زیادی از اون هیولا دراز کشیدم. خودم رو کاملا زیر پتو محبوس کردم و بعد از چند دقیقه خستگی اونقدر بهم فشار آورد که به خوابی خوش فرو رفتم.

**حامی

صدای نفسای منظم و ریتم دارش خبر از م ست خواب شدنش میداد. صدای نفسای آرومش تنها صدای شکننده سکوت اتاق بود. نفساش ریتم خاصی داشت. ملودی نفساش رام کننده بود. بالاخره کنجکاوی بهم غلبه کرد و به سمتش چرخیدم. چهره اش غرق در آرامش بود. صورت معصومانه اش آنچنان مس ت خواب شده بود که انگار آرامش در وجودش خانه ای ابدی ساخته بود. لب هاش کمی از هم فاصله گرفته و موهای فرش دو طرف صورتش رها شده بود. با ریتم منظم و دیوانه کننده ای نفس میکشید. صدای نفساش سمفونی مرگ بود..سمفونی تسکین درد بود. این دختر دقیقا چی بود؟ من رو دچار تناقض میکرد. آرامشش.اين آسایشش من یاغی رو رام میکرد. یک چشمه خشمی درونم هميشه شعله ور بود و میجوشید و این دختر من رو به مرز باریک جنون می رسوند. من روی آرامش به خودم و خشم خفته ام ندیده بودم و حالا این دختر من رو سرگشته میکرد. نفس های آرومش مثل یک مخدر بدن پر تنشم رو آروم میکرد.جگوار نیرومند و خونخواری که در وجودم زندگی میکرد نسبت به این دختر واکنش نشون میداد. من وحشی بودم و این دختر آرامش !!نفس هاش رو از نزدیک ترین جای ممکن می خواستم..میخواستم حسش کنم و شاید... من در برابر این دختر گیج می شدم. دو حس کاملا متضاد بهم حمله میکرد و من قدرت درک ازم گرفته می شد. بدون سر و صدا خودم رو روی تشک کشیدم و دقیقا مقابل صورتش قرار گرفتم. هومی کشید و بعد نفس های لعنتیش به گونه ام برخورد کرد. نفساش عود بود که آرومم می کرد. نگاهم توی صورتش گشتی زد و من حس کردم تک تک سلول هاش دارن قرار رو به من القا می کنن. گردن سفیدش مشخص بود. دست هام بی اختیار مشت شد و من واقعا خواهان این بودم که در دم خفه اش کنم. من احمق نبودم...فهمیده بودم این دختر حضورش داره مثل مخدر عمل می کنه. حس میکردم کنار دریا دراز کشیده از صدای برخورد موج ها غرق در سکون میشم و گرمای خورشید تن نا آرومم رو نوازش می کنه. سلول به سلول تنم خواهان خفه کردنش بود. دکتر به من تاکید کرده بود از انواع محرک ها دور بمونم چون خطرناک ترین چیزیه که می تونه من رو دیوانه کنه. و حالا محرک من کسی که من رو به چالش می کشید و نا آروم و رامم می کرد دقیقا مقابلم بود و نفس های آروم می کشید. حرکت قفسه سینه اش یک جوری بود. می خواستم لمسش کنم..می خواستم تیکه پاره اش کنم. یه مهی اطراف این دختر رو احاطه کرده بود که من رو سمتش می کشید. چیزی درون وجودش بود که من رو اذیت می کرد. عصبی شده و خواستم با تموم وجودم سمتش حمله کنم و واقعا بلایی سرش بیارم که در یک ثانیه ناگهانی ترین اتفاق ممکن افتاد.... مثل یک بچه کوچیک ناله ای کرد و بعد به سمت منی که فقط چند سانت باهاش فاصله داشتم نزدیک شد و جسم سردش رو در  من پنهان کرد. به شکل وحشتناکی یکه خوردم. سرش رو روی بازوم قرار داد و دست های سردش  قرار گرفت و یک پارچه شد و خودش رو در  من جمع کرد. حتی قدرت تکون خوردن هم ازم سلب شده بود. لرزشش عیان بود اما در  آروم گرفت. این دختر احمق بود؟ من گرگی بودم که هر لحظه امکان دریدنش رو داشتم و این میش احمق در  من دنبال گرما بود؟ امنیت؟ من خود مرگ بودم و حالا این دختر از من امنیت می خواست؟. من واقعا خواهان پس زدنش بودم..پرت کردنش اما... جگواری که من بیست سال درونم نگهش داشته بودم به سمت اين دختر خم شد و بوی تنش رو نفس کشید و لعنت خدا بهت بچه.. ،بوی گرم  رایحه خاص پوستش با ترکیب عطر موهاش زیر بینیم پیچید. مثل یک معتاد مثل کسی که به یک مخدر قوی رسیده باشه گردن کج کرده رام شدم. تنشِ بدنم از بین رفت و من آروم شدم. اون خشم ویرانگر با بوی افسونگر  سرکوب شد.و من در مخدر گم شدم و بالاخره با بویی که زیر بینیم پیچیده بود و حکم آرامش ایجاد کرده بود به خواب رفتم

_بهت گفتم کاری نکن به شک بیفته..بتمرگ سرجات بخواب.آشفته گفتم:_نميشه که..خب درست نیست. چشمای کوهستانی ...

_حالش خوب نیست..حتما معده اش عفونت کرده..
با یک نگاه به چهره اش متوجه شده بودم چه بلایی سر داریوس اومده. این خونریزی عفونی نبود.از مصرف زیاد بود.احمق نادون هميشه بعد از مصرف زیاد  به این روز می افتاد. اشک های اون پارادوکس کوفتی اذیتم میکرد. پارسا و مهرداد خواستن سوار ماشین خودشون بکنن و مثل یک دیوانه فقط بخاطر اینکه اون دو نفر تنها نباشن اشاره ای به ماشین خودم کردم و گفتم:
_ببریدش ماشین من. هر دو چشمی گفته و داریوس بی جون رو همراه با اون لعنتی که ترسیده و گریان بود سوار ماشین کردن. در صندلی جلو رو باز کرده و نشستم. کیان با تعجب نگاهم کرد اما چیزی نگفت و حرکت کرد. میخواستم بیخیال باشم اما وقتی چشمم از آینه جلو به تصویر عقب افتاد بمبی درون وجودم فعال شد. داریوس سرش رو روی شونه های اون بچه گذاشته بود. دخترک با ترس و محبت نگاهش میکرد. سرم رو با حرص تکونی دادم و سعی کردم اهمیتی ندم. صدای زمزمه دخترک رو شنیدم:
_خوب میشی داریوس..خوب میشی.
دستام رو مشت کردم و توجهی نشون ندادم. میخواستم آروم باشم اما وقتی از گوشه چشم متوجه دست های داریوس که روی دست های اون دخترک قرار گرفت و خودش رو به اون نزدیک تر کرد لعنتی اصلا از لمسش خوشم نمی اومد. من با غرش گفتم:
_بزن کنار, کیان با تعجب گفت:
_بله؟
نگاه وحشتناکی بهش کردم و بلافاصله ماشین رو گوشه ای پارک کرد. اون بچه با کمی تشویش گفت:
_چی شد؟چرا وایسادیم؟
در ماشین رو با حرص باز کردم و رو به کیان گفتم:
_پیاده شو...خودم میشینم.

**آرامش

گیج نگاهش میکردم که با حرص در ماشین رو بهم کوبید و پیاده شد. چش شد یهو،،چند لحظه بعد پشت فرمون نشست و بعد از سوار شدن کیان.در یک حرکت ناگهانی و با سرعت باور نکردنی ای ماشین از جا کنده شد. سر عتش سرسام آور بود. بی وقفه و با تموم قدرتش رانندگی می کرد. از ترس در حال قبض روح شدن بودم که بی هوا ماشین رو به سمت چپ کج کرد و من به چپ مایل شدم. سر داریوس از شونه ام کمی فاصله گرفت اما تا خواستم سرش رو درست کنم ماشین تکون سختی خورد و من دوباره جابجا شدم. با کمی ترس گفتم:
_جگوار...ميشه یکم آروم برید؟
_نه!!!
حتی کسی جرأت صحبت کردن هم نداشت. چرا همچین میکرد؟ مهارتش در رانندگی بی نظیر بود. دست انداز رو با شدت رها کرد و من محکم لرزیدم. دیوانه وار لایی کشان از بین ماشین ها عبور می کرد. سرعت زیادش باعث می شد دائم تکون بخورم و به سمتی پرتاب بشم. از ماشینی که مقابلمون بود سبقت گرفت و ماشین رو به گوشه ای کشید که باعث شد سرم به سقف بخوره و درد ضعیفی ایجاد کنه. لعنتی چه مرگش شده؟؟؟؟ داخل خیابون فرعی پیچید خواستم صاف بشینم که ماشین رو با حرکت ماهرانه ای چرخوند و من با شدت زیادی به گوشه مخالف پرتاب شدم و کمرم دقیقا به دستگیره برخورد کرد. ناله ام بلند شد و به آرومی گفتم:
_جگوار...کمرم شکست. پاسخی نداد و تا خواستم دوباره سمت داریوس حرکت کنم لایی کشید و من به در برخورد کردم. زبونم رو گزیدم و با درد گفتم:
_جگوار لطفا. میدون رو دور زد و نگاه عصبیش رو به من دوخت و من در دم خفه شدم. از ترسم نمی تونستم تکون بخورم. گیج کارش بودم که به آرومی گفت:
_اگه نمیخوای بمیری؛آروم سرجات بمون.
با چشم های گشاده شده از تعجب نگاهش کردم و سعی کردم چیزی به زبون نیارم. چند لحظه گذشت و بالاخره آروم شد و از سرعتش کاست. نگاهی به داریوسی که کاملا بی هوش شده بود کردم و فقط سری تکون دادم. می ترسیدم حتی از حرکت کردنم. این لعنتی آدم نبود.. بخدا که نبود. یهو چش شد اخه؟؟؟یک چیزی سر جای خودش نبود. به محض اینکه ماشین وارد عمارت شد و از ماشین پیاده شدم جگوار بی محافظ و بدون هیچ حرفی عقب گرد کرد و با سرعت بالایی از عمارت خارج شد. رفت... اصلا حالت هاش برام قابل درک نبود. داریوس رو سر راه عمارت.به خونه مسیح برده و اونجا پزشک منتظرش بود.خواستم کلامی به لب بیارم اما مسیح خیلی ناگهانی دم گوشم گفت که بهتره تنهاشون بذارم و من گوش به حرفش سپردم. در انتظار نشسته بودم. نه برای نهار و نه حتی چند ساعت بعد از نهار نیومد... کلافه بودم و سعی کردم با هم نشینی کنار بچه ها خودم رو آروم کنم. اما نشد. نبود. شدت اضطرابم وقتی بیشتر شد که ساعت از ده گذشت و نیومد. جگوار نبود. دست و دلم لرزیده و با مسیح تماس گرفتم. مسیح گفت که هیچکس حق نداره بهش زنگ بزنه. طبق قانون خودش وقتی کارشون داشته باشه خودش زنگ می زنه در غیر این صورت احدی حق نداره بهش زنگ بزنه و توی کارش کنجکاوی کنه. دلشوره امونم رو بریده و نگرانی مهمون ناخونده قلبم بود. سکوت عمارت اصلا خوشایند نبود


**حامی


در تمام طول مسیر سکوت کرده و از پنجره به بیرون خیره بود. فقط صدای نفساش بود و بس! هیچ توضیحی برای کار دیشبم نداشتم اما میدونستم آروم شدم. این که از من درد به خودم پناه آورده بود.برام متضاد ترین اتفاق بود. از امروز اتفاقات بهتری در راه بود. کم کم به اون چیزی که بیست سال براش تن به هر ذلتی داده بودم. میرسیدم. انتقامم رو از همایون و اون سه نفری که به زودی مشخص میشد دقیقا کی هستن.میگرفتم. و وای از اون روز چون خون به پا میکردم. نیمه دوم مدارک ،سند املاک هایی بود که به نام النا گرفته شده و چندین سال بود که گم شده بود..و الان اون املاک در دست های همایون بود. مدرکی که من برای اثبات دوباره خانواده ام و النا شدیدا بهش احتیاج داشتم. برای اينکه تایید نهایی اون مدارک به دستم برسه و حفظ امنیت اون دختر اجبارا باید شبی رو در جایی که حبیب فراهم کرده بود می موندیم. هر لحظه و هر ثانیه فکر کشتن اون کثافت ها توی ذهنم پر رنگ تر میشد. اگه اون پسر رو پیدا میکردم ،به روح مادرم قسم خورده بودم چنان وحشتی درون حلقه ایجاد میکردم که حتی نفهمن دقیقا از کی و کجا دارن شکنجه میشن. کیان با احترام گفت:

_ اول میریم برج؟

سری تکون دادم. باید از تک تک کارهایی که تو این چند روز همایون انجام داده بود با خبر میشدم و اطلاعات دست داریوس بود. طبق قرارمون,مقابل برج توقف کردیم تا داریوس خودش رو به ما برسونه. نگاهش رو به برج بخشید و بدون اينکه نگاهم کنه گفت:

_قراره مسیحو داریوسو ببینیم؟

سری تکون دادم. لبخندی زد و با ذوق به بیرون نگاه کرد.نگاهم به داریوسه. و قبل اینکه حتی فرصت حرف زدن به من بده از ماشین پیاده شد. دختره لعنتی!!میدونستم داریوس من رو معطل نگه نمی داره بنابراین منتظر نشسته بودم که با صدای جیغ اون دختر لعنتی به سرعت تکون خوردم. بی درنگ از ماشین پیاده شدم که تموم محافظا هم همزمان با من پیاده شدن. با عجله ماشین رو دور زدم و صدای التماس های وحشت زده اون دختر عصبیم میکرد.

_ داریوس...داریوس چی شدی تو؟

وقتی نزدیک شدم از دیدن داریوسی که با ضعف خم شده و در جدول بندی های خیابون خونابه بالا میاورد کمی متعجب شدم اما از دیدن اون دخترک محرکی که دستاش رو دور بازوی اون بسته و با وحشت و التماس صداش میکرد بلافاصله عصبی شدم. داشت چه غلطی میکرد؟ داریوس حتی صاف نمیتونست باایسته. زانوهاش که تا شد صدای جیغ دختر بلند شد و قبل اینکه جسم سنگین داریوس بخواد از دستاش لیز بخوره پارسا و مهرداد سمتش دویده و زیر بغلش رو گرفته و مانع از سقوطش شدن. دخترک بی خبر از همه جا با بغض آشکار و چشم های پر شده ای گفت:

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792