#آرامش
کتش رو روی پشتی قرمز مخملی رنگ قرار داد و بعد خودش بالای کرسی رفت و نشست. سردم بود بنابراین مانتوم رو درنیاوردم و سمتش رفتم و سمت چپش نشستم و پاهام رو زیر کرسی دراز کرده و پتو رو دورم کشیدم, گرمای وسوسه انگیزی از نوک پاهام وارد بدنم شد و بعد تموم سرمای تنم رو درهم شکست و رخوتی دلچسب در تنم ایجاد شد. رخوتی که نتیجه اش یک لبخند و یک آخی غلیظ از دهانم شد.
_هر چیزی که گفت فقط بله بله کن.
منظورش مشخص بود. به آرومی گفتم:
_باشه.. مست گرمای دلنشین بودم که در باز شد و گل نساء با چند گوجه و خیار تازه چیده شده وارد شد و گفت:
_حتما گشنتونه...الان سفره صبحونه رو پهن می کنم.
معده ام مالش رفت و با خنده گفتم:
_دستتون درد نکنه.,بذارید بیام کمک. برخواستم اما گل نساء با محبت و جدیت گفت:
_بشین بشین مادر..تکیه بده استخونات گرم بشه..هوای سرد ظالمه..من کاری ندارم.
و اجازه نداد همراهش برم. باالجبار نشستم و بعد نگاهم رو به اون لعنتی دوختم. سرش پایین و غرق در فکر بود. حتی زیر کرسی هم نرفته بود...مغرور لجباز, از گرمای کرسی لذْت می بردم که گل نساء با سینی بزرگی وارد هال شد. دیگه نشستن رو جایز ندونستم و بلند شدم و کمکش کردم سفره رو روی کرسی پهن کنه. سفره گل گلیش رو با لذت پهن کرده و بعد نون محلی ای رو که عطر خوشش بینی ام رو نوازش می کرد درون سفره قرار دادم. پنیر و کره محلی,مربای به و گردوی کوبیده شده ،خیار و گوجه های خورد شده در کنار لیوان های شیر داغی که بخار ازشون بلند می شد بهترین اتفاق ممکن بود. با لذت لقمه از پنیر و گردو برای خودم گرفتم و بخاطر طعم بی نظیرش چشمامو بستم. شوری پنیر همراه با شیرینی گردو فوق العاده بود. نگاهی به گل نساء کردم و گفتم:
_چقدر خوش مزه است..ممنون واقعا. بی ریا جواب داد:
_نوش جونت مادر,
و بی مقدمه به اون لعنتی ای که فقط یک لقمه گرفته بود گفت:
_اون لیوان شیرو بذار جلوی زنت مادر..گرمش میکنه.
لقمه به گلوم پرید و من با شدت به سرفه افتادم. تند و بی وقفه سرفه کردم و دستام رو روی دهنم قرار دادم. چشمام پر اشک شد و صدای گل نساء رو شنیدم که با دلهره گفت:
_اِ وا مادر چت شد یهو؟خاک بر سرم دختره از بین رفت.
میخواستم حرفی بزنم اما اونقدر واکنش بدنم شدید بود که نمی تونستم و حس می کردم دارم خفه میشم که دست بزرگی محکم به پشت گردنم زد و با غرش گفت:
_آروم باش..نفس بکش ببینم.
ضربه هاش محکم اما کاری بود..,راه تنفسیم باز شد و هوا با شدت وارد ریه هام شد. چشمام رو توی کاسه چرخوندم و گفتم:
_ممنونم. گل نسا با محبت گفت:
_خوبی؟بهتری الان؟ خواستم جواب بدم که اون لعنتی گفت:
_صداش نباشه چیزیش نميشه.
ابرو در هم کشیده و خواستم چیزی بگم که گل نساء گفت:
_مادر تو چرا انقدر زود تلخ میشی؟چرا اخمات توهمه؟
لیوان شیرش رو مزه مزه کرد و گفت:
_ نه خوبم.
گل نساء سری تکون داد و لیوان شیرم رو مقابلم گذاشت و گفت:
_ تلخ نباش یکم بخند.
پوزخندی زدمو زیر لب گفتم:
_محالاته. حرفم رو شنید و من سریع لیوانم رو نوشیدم. گل نساء لبخندی زد و همون طور که لقمه ی کره و مربا رو سمت من گرفت با لبخند به من گفت:
_شوهرت از ایناییه که زیاد اخم می کنه ولی فقط برای تو نرم میشه؟
از شدت خنده و حیرت نمی تونستم شیرم رو قورت بدم, سرم رو پایین انداختم و با خنده گفتم:
_آرههه اخم و تخمش برای بقیه است.ولی برای من می خنده اونم چه خنده ای. نگاه تیزش رو به من دوخت و من سرم رو به زیر کشیدم و در دل گفتم:
_یک هیچ جگوار!!!
_تا شام حاضر بشه یکم میوه بخوریم..انشالا که واسه شام شوهرتم پیداش میشه.
لبخند بی اراده ای زدم و گفتم:
_انشالا. همون طور که دونه های انار زیر دندونم شکسته می شد و طعم خوشش در دهانم پخش می شد با حرف گل نساء یک شیرینی خاصی تموم بدنم رو در بر گرفت. لعنتی..فکرشم یه جوری بود. از پنجره به غروب خورشید نگاه دوختم و فکر کردم که کجا رفته؟ چرا نمیاد پس؟ بعد از خوردن صبحانه حدودا یک ساعت بعد عمو حبیب خودش رو به ما رسوند و حدودا نیم ساعت بعد هردوشون عزم رفتن کردن. طبق گفته های عمو حبیب متوجه شده بودم که برای امنیت خودمون و یک سری کار ها باید امشب اینجا می موندیم تا تایید اصلی مدارک بیاد. متوجه منظورش نشده بودم کاملا. هر چقدر پرسیدم کجا می رید جواب نداد و گفت شب بر می گرده. نهار رو با بی میلی خوردم و دعا دعا می کردم حداقل برای شام خودش رو برسونه. هوا استخوان سوز اجازه نمی داد تو حیاط به انتظارش بشینم و زیر کرسی نشسته بودم و سعی می کردم فکرم رو آزاد کنم اما از هر طرف که می رفتم فقط به اون می رسیدم. صدای اذان که از تلوزیون پخش شد.گل نساء دستی به زانوهاش کشید و برای گرفتن وضو برخاست. لبخندی به من زد و من بیشتر خودم رو زیر پتو پنهان کردم. کاسه انار رو کناری گذاشته و سعی کردم آروم باشم.