2777
2789
**حامیدر تمام طول مسیر سکوت کرده و از پنجره به بیرون خیره بود. فقط صدای نفساش بود و بس! هیچ توضیحی ب ...

#آرامش



همه در خواب به سر میبردن و من محکوم شده بودم به درد و عذاب. نگاهی به ساعت که از یازده هم رده شده بود کردم و با اضطراب سمت پنجره رفته و به باغ چشم دوختم. در دل التماس میکردم که هر چه زودتر خودش رو به خونه برسونه که خدا صدای قلب ملتهبم رو شنید و در حیاط باز شد و مردی که بی رحمانه قلبم رو فتح کرده بود با اتومبیلش وارد حیاط شد.

**حامی

  گیر افتاده بودم.کار احمقانه امروز صبحم.من رو شوکه کرده بود.دقیقا چه غلطی کرده بودم؟چرا لمس شدن اون دختر توسط داریوس اونقدر برام گرون تموم شده بود؟چرا نتونسته بودم پاسخگوی اون خشم و حس کوفتی ای که نمیدونستم چیه بشم؟ ساعت ها در خیابون چرخیدم. بی هدف رانندگی کردم. من لعنتی دارم چی کار میکنم؟ بعد از ساعت ها رانندگی خودم رو در بالاترین نقطه شهر رسوندم. در نقطه اوج بام تهران ایستادم. از ماشین پیاده شده و به کاپوت تکیه زده و چندین ساعت بی وقفه به شلوغی و تردد شهر نگاه دوختم. مغزم شلوغ بود و پر از صدا..پر از حرف. من بیست سال شکنجه روحی و جسمی نشده بودم که امروز به سادگی افسار پاره کنم. من فهمیده بودم اون دختر روی من.من لعنتی تاثیر میذاره. در تک تک حالتاش یه افسونی بود که روی مغز من تاثیر میگذاشت. انگار یک مسکن قوی برای درد های عفونی بدنم بود. داشت من رو عوض میکرد...من رو از من میگرفت. من نباید عوض میشدم...من باید جگوار باقی میموندم. من شاهزاده مافیا بودم. من در خانواده مافیا ایتالیا به دنیا اومده بودم. این خواسته من نبود ولی اتفاق افتاده بود. پدرم یکی از بزرگترین و مهم ترین اعضای حلقه مافیا بود..به مدت کوتاهی شاه نشین حلقه شده بود. از بدو تولد پدرم تموم سعیش رو کرده بود من رو جوری تربیت کنه که هیچ نقطه ضعفی دست کسی ندم..نمیخواست من ضعیف بار بیام. مادرم نقطه آرامشم بود, پدرم دیوانه وار عاشق مادرم بود و اون عشق. همه ما رو به خاک و خون کشید. من زندگی عادی نداشتم...بعد از قتل و عام فاجعه بار خانواده ام که سر تیتر تموم روزنامه های رم شد.من قسم خوردم نقطه ضعف دست کسی ندم. من طبق آموزش هایی که دیده بودم یاد گرفته بودم که به هیچ احدی اهمیت ندم. حرف امروز و دیروز نبود. برای رسیدن به این دیو وحشتی که امروز شده بودم استخون ترکونده بودم. نقطه ضعف ها آدم رو زمین میزد...پدرم رو زمین زد. من باید ذهن آرومی میداشتم. باید فقط و فقط به خودم و هدفم و پلن هایی که داشتم فکر میکردم اما. یک چیزی جدیدا مانع از تنهایی هام میشد. یک چیزی مغزم رو درگیر میکرد و حس آرامش رو از من میگرفت و من یاد گرفته بودم وقتی چیزی بتونه حالت تو رو از خودت بگیره و سردرگمت کنه ،یعنی نقطه ضعف،من نقطه ضعفی نداشتم...هیچ وقت. چون تموم احساس و افکارم رو محدود کرده بودم. اما حالا داشتم تحت تاثیر قرار میگرفتم. موج صدا حالت نگاه بوی تن رایحه مو‌ها و حتی حرکت موژه های یک نفر من رو دچار تناقض میکرد. من مثل آدم های احمقی که حقیقت رو نادیده میگیرن و کورکورانه زندگی میکنن نبودم..من مشکلاتم رو پیدا کرده و تو ریشه خشکش میکردم. من باید نقطه ضعفی رو که داشت شکل میگرفت رو در نطفه خفه میکردم.با ذهنی مغشوش تر بازگشتم. مهرداد در عمارت رو باز کرد و من بدون توجه به هیچکدومشون حرکت کردم. شب بود و تاریک. دست در جیب و سرم پایین بود و با افکار بی انتهایی که در مغزم بود در حال جدال بودم که صدایی که اصل مشکلاتم گفت:
_جگوار...خوبید؟
به مسیح قسم که صدای این دختر وارد بخش آرامش من میشد و در جا تموم سلولام رو منفجر میکرد. خشمگین و خسته سمتش چرخیدم و به اویی که جلوی مبل ایستاده و با چشم های درشت و نگران نگاهم میکرد چشم در چشم شدم. به سرم زده بود یه گلوله توی سرش خالی کنم. پاسخی نداده و سمت راه پله حرکت کردم که متوجه حرکت
تندش شدم و بعد صداش
_حالتون خوبه؟چند ساعته هیچ خبری ازتون نیست..چیزی شده؟
نگاهش نکردم اما نتونستم ساکت بمونم.
_قراره به تو جواب پس بدم؟ نزدیک راه پله شدم و هنوز پای راستم رو روی اولین پله نگذاشته بودم که با صدای نازش گفت:
_جگوار؟
پاهام رو روی اولین پله قرار دادم و گفتم:
_کاش یک نفر باشه دهنتو ببنده.و سکوت کرد.
همینو میخواستم. قدم دوم رو برداشتم که صداش بلند شد.
_چرا انقدر از من بدتون میاد؟من گناهی مرتکب شدم؟
دستامو مشت کردم و گفتم:
_حرف میزنی و صدات میاد؛این بزرگترین گناه توئه. سرم درد میکرد و با حس بدی پله سوم رو هم بالا رفتم که صداش مانعم شد.
_چرا صدام اذیتتون میکنه؟خب این منطقی نیست آخه!!
چرا صداش خفه نمیشد؟چرا دهنشو نمیبست؟ پاسخی بهش ندادم اما پله چهارم رو که گام برداشتم با صدای ناز دار و طنازش با کمی ناراحتی صدام کرد.
_جگوار.
و دیگه همه چیز تموم شد..نفس تندی کشیده و با سرعت سمتش برگشتم..هنوز متعجب کارم بود که با عجله از پله ها پایین اومدم و در ثانیه بعد مقابل صورت حیرت زده اش غریدم

#آرامش


_چته؟دردت چیه؟چرا اینجوری صدام میکنی؟چی میخوای از من؟ وحشت زده قدمی به عقب برداشت و گفت:

_من فق..فقط.

محکم به تخت سینه اش کوبیدم و با شدت به عقب پرت شد.نمیخواستم صداشو،صدای لعنتیشو نمیخواستم بنابراین با خشم گفتم:

_چرا لال نمیشی؟چرا خفه نمیشی؟ قدمی نزدیک تر شدم و از ترسش

قدمی به عقب برداشت.

_قصدت چیه؟میگم با من کاری نداشته باش...سعی داری چه غلطی بکنی..با تته پته و ترس گفت:

_من چ..

فریاد کشیدم و محکم به ستون

کوبیدمش.

_جواب منو نمیدی. لال شد و بخاطر درد چشماش پر شد. محکم به ستون چسبیده و با چشمایی که ترس درونش لبخند میزد نگاهم میکرد. دستاش از پشت دور ستون چسبیده و با لبای لرزونش

گفت:

_م..من کاریتون ندارم که.

بی پروا فاصله بینمون رو به صفر رسونده و چونه لرزونش رو بین دستم گرفتم و با حرص گفتم:

_هیس..ببر صداتو..ببین منو ،من قاتلم،من هیولام...من وحشیم من آدمکشم..من قرار نیست عوض بشم..حالیته؟من عوض بشو نیستم. قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و با لرزش و ناله گفت:

_چ..چرا اینجوری میکنید؟

تموم بدنم خشم بود. تموم بدنم یک پارچه خواهان کشتنش بود.استخون فکش رو محکم فشردم و درد توی صورتش اخمی کردم و با غرش همیشگی گفتم:

_از من دور باش...ازم فاصله بگیر...از من بترس دختر رضا چون فکر کشتنت هر لحظه توی مغزم قوی تر میشه. قوسی برداشت و همون طور که چونه اش بین دستای من بود با

دلنوازی گفت:

_منو میکشی جگوار؟

نفسای تندم رو توی صورتش پخش

کردم و گفتم:

_اگه بزنم به سیم آخر گردنتو میشکنم.و دستام از چونه باریکش به سمت گردنش رفت. بدون هیچ انعطافی انگشتام دور گردنش حلقه زد. "بکشش...حامی بکشش "صدا های توی سرم فقط خواهان نفس بریدنش بود...دریدنش. مقابل صورتش خم شدم و گفتم:

_کشتنت تنها چیزی که الان مغزم دستور میده. به زور نفسی کشید و خیره در چشمای به خون نشسته ام با اطمینان گفت:

_منو بکش.

اصلا توقع این جمله رو نداشتم...اصلا. گردنش رو فشردم و چشماش کمی تنگ شد. با درد گفت: _اگ..اگه من دردم اگه م...من رنجم، خلا..,خلاصم کن. انگشتای دستم برای تیکه پاره کردنش به تکاپو افتاده بود. دو طرف گردنش رو محکم فشردم. به سختی آب دهاش رو بلعید و گردنش زیر دستم مرتعش شد. با خرناس گفتم:

_صدات نباشه،نفسات نباشه..گردنتو میشکنم...میکشمت,واقعا میکشمت. نفسش به خس خس افتاد.. چشماش گرد شد و نفساش دیگه یاریش نمیکرد. واقعا در حال مرگ بود اما به زور و نفس بریده گفت:

_من...مط...مطمئنم هی...هیولا..

سرفه ای کرد ولی من رهاش نکردم. چشمای اشکیش رو به من دوخت و همون طور که قطره های اشک از چشمش چکیده می شد

با زاری گفت:

_هیو...هیولا خونمو

میخوره..ام...اما...نمی..نمی

گیج شدم...ضربه اش کاری بود. نفساش دیگه واقعا تموم شد. چشماش داشت گرد می شد و هر لحظه امکان داشت از بی هوایی بمیره که دستام از دور گردنش جدا شد. با شدت هوا رو به سینه اش کشید و با تقلا شروع به نفس کشیدن کرد. سرفه های بلند و پیاپی کرد تا بتونه راه تنفسیش رو باز کنه. دستش رو روی گردنش گذاشته و مالش می داد. نگاهی به چشماش کردم. من آدم تحت تاثیر قرار گرفتن نبودم...نباید قرار میگرفتم. تا چشمش رو بالا گرفت با تموم جدیتی که سراغ داشتم نگاهش کردم و یخ چشمام رو به سیاهی نگاهش گره زدمو گفتم:

_تو مغزت فرو کن اینو...یک بار دیگه نزدیکم بشی,نفستو گرفتم. چشمای وحشت زده اش رو به من بخشید اما من عصبی و خشمگین نگاه گرفته و از پله ها بالا رفتم. لعنتی... بطری آب رو باز کرده و تموم محتویات رو روی صورتم خالی کردم. قطره قطره های آب به صورتم پاچیده و بعد راهی موهای خیس عرقم شد سرم رو با شدت تکون دادم و قطره های آب رو به اطراف پاچیدم. بطری آب رو سمت هالتر پرت کردم. کلاه سویشرتم رو روی سرم کشیدم و آروم از پله های جیم بالا رفتم. ساعت پنج صبح بود و هوا هنوز در گرگ و میش به سر میبرد. خشم و انرژی بی امانی که توی وجودم حس میکردم باعث شده بود خودم رو سمت باشگاه اختصاصیم بکشونم و با ورزش های سنگین کمی خودم رو آروم کنم. یک سکوت دوست داشتنی در عمارت پخش بود و این باعث آروم شدنم می شد. خواستم سمت سالن بالا حرکت کنم که صدای موسیقی بلافاصله برگشتم و به اطراف نگاه دوختم. توهم نبود...صدای موزیک بود. با دقت به اطراف نگاه دوخته و کنکاش گرانه به سالن نگاهی کردم اما صدا از این سالن نبود. نگاهم به درگاه سالن دوم قرار گرفت و به آرومی اون سمت قدم زدم. با هر قدمی که بر می داشتم صدای موسیقی بیشتر به گوشم میخورد. به نرمی و بی سر و صدا در رو باز کردم. تصویر مقابلم یک جنگ نرم بود. موسیقی آرامش بخش در حال پخش؛دخترک ممنوعه روی زمین به حالت مراقبه نشسته و دستاش روی زانوهاش،چشمای درشتش رو بسته موهای فرش رو دور سرش پیچ داده و دقیقا فرق سرش جمع کرده بود. صدای موسیقی در هر نفسش ادغام شده بود.

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

#آرامش_چته؟دردت چیه؟چرا اینجوری صدام میکنی؟چی میخوای از من؟ وحشت زده قدمی به عقب برداشت و گفت:_من فق ...

#آرامش



نفسای بلندش رو کاملا می شنیدم و حرکت قفسه سینه اش مرگبار بود. تموم آرامش کائنات درونش جمع شده و به آرومی مراقبه می کرد. یه حالت بی نهایت آرومی داشت که باعث شد بی حرکت بمونم. نگاهم به گردن نسبتا کبودش گیر کرد. دیشب تا مرز کشتنش پیش رفته بودم. بعد از چند دقیقه چشمای کوفتیش رو باز کرد و لبخندی زد. خودم رو گوشه ای کشیدم تا متوجه من نشه. لبخندش بهار بود و روح می بخشید به روح مرده این خونه. تموم واکنش هاش رو زیر نظر گرفته بودم. به آرومی بلند شد.در منتهی به باغ رو به آرومی باز کرد و نسیم خنکی داخل سالن پیچید. مست حرکاتش بودم. قطره های عرق از کمرم چکیده می شد. میخواستم حرکت کنم که صاعقه ای از وجودش,دقیقا به وجود من خورد. دستی به گره موهاش کشید و در حرکت بعدی آبشار موهای فرش از سرش پایین ریخت و گیسو‌های بلند و به رنگ شبش اطرافش رها شد و فر موهاش قاتلی شد برای کشته من. موزیک عوض شده و صدای خواننده خنجری به سمتم پرت کرد: "زیبای بی چون و چرا هرگز نفهمیدی تنها دلیل خوب این دنیای بد بودی" دستی به گیسوانش کشید و من حس کردم دارم تو جهنم می سوزنم. این دختر نقطه پاکی و دقیقا ،نقطه مقابل من بود. من ازش متنفر بودم...ازش بدم می اومد چون تنها گناهش پاکی بود، موهاش,زنجیری دور بدنم کشید و من اسیر تار به تار موهایی شدم که بین دستای اون دخترک نوازش میشد من دیشب این دختر رو تا دم مرگ کشونده بودم اما... اما این دختر الان واقعا من رو کشته بود. تموم قوام رو جمع کردم و با تموم سرعتی که از خودم سراغ داشتم ازش گریختم.

**آرامش

برگه رو روی صورتم کشید و با لحن بامزه ای گفت:
_توله سگ چشم قشنگ.
با اخم توام با خنده اشاره ای به اطراف کردم و گفتم:
_دلی!!! چشماش رو لوچ کرد و با صدای مسخره ای گفت:
_جناب بدّر باید خیلی خر باشه از این موژه ها بگذره..ببینمش بهش میگم برادر تو ناتوانی جنسی داری,
لبم رو گزیدم و روی پرونده اطلاعات
رو نوشتم.
_بسه. شرف نذاشتی واسه من. پرونده رو از دستم گرفت و چشمکی زد.
_بی شرف منی...اصلا من بی شرف می پسندم. خوب آتویی دستم داد.
لبخند پهنی زدم و گفتم:
_اع پس بی شرف پسندی؟ خیلی زود متوجه منظورم شد سرش رو پایین انداخت
و گفت:
_خاک تو سر منحرفت کنم..تو حسرت دریدن موندی داری چرت میگی. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_بر منکرش لعنت. با خودکاری که داخل جیبش بود امضایی داخل پرونده زد و گفت:
_منتظر بقیه حرفام نشد و به سرعت رفت. رفت و امد های گاه و بیگاه مسیح به اینجا و کم کم رنگ به رنگ شدن های دلارام نوید خبرهای جالبی می داد. سرم رو بلند کرده و به بیمار تخت سه که یک زن و شوهر جوان بودن نگاه دوختم. دست های زن با شیشه شکسته بریده شده بود و من به چشم خودم می دیدم که شوهرش با چه حس عاشقانه ای از اشک های همسرش منقلب می شد. در تمام مدت دست های همسرش رو در دست گرفته و بعد هم بی توجه به نگاه های اطرافیان پیشونی همسرش رو بوسه ای مردانه زد. چشم غره و نگاه های تند و تیزی بود که حواله اون مرد عاشق می شد...گناهش فقط یک چیز بود عاشقی!!چون عاشق همسرش بود و مردانه ناز همسرش رو می کشید و با عظمت و احترام با همسرش برخورد می کرد.لایق اون همه نگاه های تند شده بود. فشار همسرش به شدت افتاده و زیر سرم بود. شوهرش دستای همسرش رو بین دستاش گرفته و به چهره زیبای عشقش که با نگاه پری به اون چشم دوخته بود نگاه می کرد. هیچ وقت درک نکردم چرا این مردم یاد نگرفتن ابراز علاقه یک مرد به همسرش چیز زشتی نیست؟اروم و با حوصله سمت تخت پر حاشیه شماره سه رفتم و با ملایمت به مریض گفتم:
_بهتری عزیزم؟ مرد لبخند مهربانی به من زد و همسرش چشماش رو باز کرد و با کمی خجالت گفت:
_بله خوبم.
لبخند گرمی بهش زدم و سرمش رو بستم. به
نرمی سرمش رو از دستش خارج کرده و خیلی زود پنبه ای روی محل تزریقش گذاشتم. کیسه سرم رو در دست گرفتم که مرد با احترام گفت:
_ ممنونم .
همسرش هم با خجالت تشکری کرد و بعد همون طور که دستای باند پیچی شده اش در دستای شوهرش قرار گرفته بود.به ارومی از اورژانس بیرون رفتن. محو حرکاتشون بودم. این تصوير شاید برای من غیر ممکن بود. اون دیو بی رحمی که چندین شب پیش دستاش رو دور گردنم بند کرده و قصد کشتنم رو داشت هیچ وقت نمی تونست نگران من بشه. دقیقا بعد از اون شب دیگه ندیدمش..یعنی نبود. جوری ساعت رفت و امدمون تنظیم شده بود که اصلا ندیدمش ،محتویات سرم رو در سطل مخصوص خودش پرت کرده و بعد سمت سرویس بهداشتی رفتم.

#آرامش


دستام رو به آرومی شستم و مشتی آب به صورتم پاچیدم. به چهره بی روحم چشم دوختم. من تا کی اسیر این حس ممنوعه بودم؟؟؟ دستی دور گردنم کشیدم و چهره در هم بردم. کبودی های گردنم دردناک بود.. مقنعه ام رو بالا کشیدم و به کبودی هایی که مختصرا دیده می شد چشم دوختم. نشونه گذاری کرده بود من رو؟؟


**حامی


ماگ قهوه ام رو روی میز گذاشتم و

گفتم:

_آمارشونو بگیر و به معاون سپنتا بگو هر چه سریعتر جمع بندی کاریشو برات بفرسته. مسیح با جدیت درون آیپد چیزی نوشت و گفت:

_چشم.

سری تکون داده و از پنجره به نمای شهر چشم دوختم. هیاهو و شلوغی. ابر ها گرفته و تیره و در پی یک جرقه بزرگ برای باریدن بودن. برای ترکیدن!!! ماگم رو بلند کرده و طعم تلخ قهوه فرانسوی رو جرعه جرعه نوشیدم. چشمام به تصویر آسمون شهر از پشت شيشه های سرتاسری بود که مسیح گفت:

_میثم امروز عکس هایی رو به دستمون رسوند داریوس داره تحقیق میکنه. پاسخی نداده و به تکه ابرهای خاکستری نگاه دوختم. کمی با آیپد مشغول شد و بعد گفت:

_همه چیز داره روند خودشو پیش میره. چشمام به تکه ابر خاکستری آسمون بود و پاسخی به مسیح ندادم که صدای تلفنش بلند شد. اهمیتی بهش ندادم اما وقتی خوشحال و مشتاق گفت:

_احوال سایلنت ملقب به ناتاشا؟

تکه ابر خاکستری از دیدم محو و تصویر چشمای درشت اون دختر مقابلم قرار گرفت. ماگم رو محکم گرفتم و جرعه دیگه ازش نوشیدم. مسیح آروم خندید و گفت:

_آنشرلی چطوره؟

چشمام رو از آسمون مقابلم نگرفتم اما مسیح با عجله گفت:

_اوه اوه...الان میام آرامش..اصلا یادم نبود.

لعنتی حتی اسمش محرک شده بود. تماسش رو قطع کرد و با عجله آیپد رو روی میز گذاشت و گفت:

_رییس من با اجازتون برم.

بالاخره نگاهش کردم و با بی تفاوتی گفتم:

_چی شده؟ دستی به موهای لختش کشید و با لبخند گفت:

_چیزی نشده پارسا امروز سمت انباره دیشب داریوس به آرامش گفته که یا به من زنگ بزنه یا به خودش که یکی بیاد دنبالش..رفتنی با داریوس رفته بعد ظهر به من زنگ زد گفت شنیده داریوس خیلی سرش شلوغه اگه ميشه من برم دنبالش...منم قبول کردم.

تموم سعیم رو کردم حرصم رو محفوظ نگه دارم و موفق شدم. سری

تکون دادم و با پوزخند گفتم:

_چه بادرک..نمیدونستم عشق بچگی انقدر تاثیر گذاره. خندان کتش رو از روی مبل بلند کرد و گفت:

_عشق نميشه گفت حس آرامش ربطی به عشق نداره.

بلافاصله بدنم در حالت آماده باش قرار گرفت. به سختی سعی کردم جلوی حس کنجکاوی احمقانه ام رو بگیرم بنابراین با لاقیدی گفتم:

_عشق یه طرف است؟ و نقش یک آدم بیخیال رو بازی کردم و ماگ قهوه ام رو روی میز قرار دادم در حالی که در حال مرگ بودم. مسیح دکمه های کتش رو بست و بالاخره حرفی زد که من رو لحظه ای گیر انداخت:

_آرامش‌ همه رو دوست داره..همه آدما رو‌ از هیچکس بدش نمیاد..کاری به حس داریوس ندارم اما آرامش تنها حسی که به داریوس داره یه علاقه دوستانه است..آرامش شاید عاشق باشه و يا یک نفرم دوست داشته باشه.من نمی دونم اینو اما مطمئنم اون آدم داریوس،کسی که مثل برادرش دوسش داره نیست.

واقعا معلق شدم. مسیح بی توجه به آچمز شدن من با اجازه ای گفت و من فقط سر تکون دادم. همین که از اتاق خارج شد با سرعت از روی صندلیم پایین پریدم و پشت پنجره ایستادم, عاشق نبود. عاشق نبود. لعنتی عاشقش نبود. یک خلا ای ایجاد شده و من ماتم برده بود. این خبر انگار یک سد بزرگی رو شکست و بعد افکارم با شدت رها شد. مغزم به طغیان افکارم مشغول بود و نمی دونست دقیقا کدومش رو پردازش کنه. به آسمون نگاه دوختم و فقط یک چیزی توی ذهنم خیلی پر رنگ بود. اون دختر عاشق داریوس نبود!!!


**آرامش‌


بلند و با قهقه خندیدم و گفتم:

_مسیح خیلی بی ادبی. بی اهمیت سری تکون داد و وارد خیابون اصلی شد و گفت:

_والا بخدا یجوری بعضیاشون با ادب و درست حسابین من خجالت می کشیدم پایین مایینمو با خودم ببرم,

از شدت خنده به سرفه افتادم و با

غیض گفتم:

_مسسییح! میدون رو

دور زد و لاقید گفت:

_کوفت..منو تو بلا تکلیفی گذاشته بود نمیدونستم باید برم سر قرار یا نه...ببرم یانه.

لبم رو گزیدم و سعی کردم از خاطرات مثبت هجده این عجوبه رهایی پیدا کنم. در بقیه مسیر سکوت کرده و با یاد حرف های مسیح لبخند کوتاهی مهمون لبام می شد. وقتی ماشین وارد عمارت شد.تشکری کرده و پیاده شدم. به مهرداد و کیانی که آماده باش ایستاده بودن لبخندی زدم که مسیح با جدیت نگاهی به سمت چپ باغ کرد و گفت:

_خبریه؟

رد دستاش رو گرفتم و به بنز غریبه ای که گوشه حیاط پارک شده بود چشم دوختم. متعجب به مهرداد و کیان چشم دوختم که کیان به آرومی لب زد:

_شیخ اینجاست.

متوجه منظورش نشدم اما مسیح یکه خورد و با تعجب گفت:

_شاهزاده؟

#آرامش




هر دو سری تکون دادن و من مبهوت ایستاده بودم. کی اینجا بود؟؟نگاه گیج مسیح بهم حس خوبی القا نمیکرد. چشمش به ماشین و چهره اش به طور عجیبی سخت شده بود. با کمی تعلل گفتم:

_مسیح چیزی شده؟ نگاه سر سخت و تیره اش رو از ماشین به من نگران بخشید و بعد به آرومی گفت:

_نه!!

نمیتونستم پاسخش رو باور کنم اما اجازه سخن دیگه ای رو از من گرفت

و با حالت سختی گفت:

_بریم عمارت.

در تنگنا قرارش نداده و همگام باهم سمت عمارت رفتیم. این عمارت همون عمارت بود اما سرنوشت عجیبی که در انتظارم بود من رو به مرز جهنم کشید.


**حامی


چشماش رو با حالت پلیدی به من دوخته بود. شاهزاده عرب اینجا و در مقابلم بود. خالد... رفاقت و صمیمیتی در کار نبود؛فقط یکی از بزرگان سیاسی بود که مراوده خاصی با زیر مجموعه های من.یعنی همایون داشت..عدنان گوشه ای ایستاده و به پسرعموش که مقابل من نشسته بود نگاه میکرد.. خالد شاهزاده و عدنان در رکابش بود. پسرعموی وفاداری بود. چشماش کاملا آماده به شکار بود. احتمال داده بودم یکی از اون سه نفر این شاهزاده باشه اما بعد از تحقیق های زیاد متوجه شدم هیچ ربطی به اون دوران نداره. حضور ناگهانیش در ایران و بعد هم در عمارت من فقط به یک دلیل بود. حتما قطع رابطه با همایون!!! با فیلم هایی که الینا گرفته و به طور دقیقی به دست آدم های شاهزاده رسیده بود خبر کشته شدن ارحام جوری جلوه داده شده بود که کار همایونه. کشته شدن ارحام اتصال همایون و خالد رو قطع کرده بود انگار, سیاست مدار خوبی بود. بی تفاوت به حضورش پشت میزم نشسته و به اویی که روی صندلی قراره گرفته و با لبخند به من نگاه میکرد نگاه دوختم. گوی فلزیم رو چرخوندم و به انگلیسی گفتم:

_ (برنامه ات چیه؟)

لبخندی زد..می دونست علاقه ای به عربی صحبت کردن ندارم بنابراین مجبور بود برای اينکه با من صحبت کنه طبق خواسته من پیش بره. دست و پا شکسته گفت:

(هیچی. من فقط میخواستم شما رو ببینم)

سری تکون دادم. خیله خب؛انگار نمیخواست دیگه در اون مورد حرفی بزنه، گوی ام رو روی میز رها کردم و اون مشتاق به حرکت بعدیم نگاه می کرد. من زیر دین کسی نمی موندم. عدنان به دیوار تکیه زده و به من نگاه میکرد. چند سال پیش یک شب به طور اتفاقی مهمونش شده بودم و خالد با مهمونی بزرگی ازم پذیرایی کرده بود. نگاه نافذم رو بهش دوختم و بدون هیچ حسی گفتم: (من بهت یه مهمونی بدهکارم. فردا شب جبران می کنم)

لبش خندید و این دقیقا اون چیزی بود که من می خواستم. بچرخ تا بچرخیم خالد,


**آرامش‌


ولوله ای درون عمارت بر پا شده و تموم خدم و حشم در حال آماده سازی عمارت برای مهمونی امشب بودن. مهمونی بزرگی که به افتخار ورود شاهزاد عرب به اینجا برگزار می شد. دیشب موفق به دیدنش نشدم چون مثل اینکه شب جایی دعوت بود و نمونده بود. من بی ربط ترین آدم این مراسم بودم اما به دستور اون زورگو باید شرکت می کردم. و باز هم طبق فرمایش اون زورگو حق نداشتم امروز به بیمارستان برم. همه چیز یکم زیادی مشکوک بود. برای اینکه در دست و پای بقیه نباشم خودم رو درون اتاقم حبس کرده بودم. حمیرا شدیدا با کار کردنم مخالفت می کرد و هر چه قدر اصرار می کردم با لحن تندی مانعم می شد و حرصش رو سر بقیه خالی می کرد. روی تختم دراز کشیدم که تقه ای به در خورد. شالم رو از روی پاتختی برداشته و به آرومی گفتم:

_بیا تو. پارسا با لبخند کمرنگ آشناش همراه با جعبه سیاه بزرگی داخل شد. سردرگم ایستادم و سلام کوتاهی گفتم. جعبه بزرگ رو روی تخت قرار داد و گفت:

_چطوری؟

اشاره ای به اون جعبه کردم و گفتم:

_این چیه؟

شونه ای بالا انداخت و گفت:

_نمی دونم..مسیح فرستاده گفت بدم بهت.

گوشه لبم رو به دندون کشیدم و

گفتم:

_چیزی بدی توش نیس؟ با لبخند گفت:

_نه.

کتش رو مرتب کرد و گفت:

_زنگ بزن ازش بپرس..فعلا من برم.

خداحافظی سرسری باهاش کردم و بعد به سرعت شماره مسیح رو گرفتم. چند بوق بیشتر نخورده بود که صدای بشاشش به گوش رسید:

_بفرما ناتاشا؟

ناخوداگاه لبخندی زدم و گفتم:

_سلام خوبی؟

_سلام علیکم,خوبم..تو چطوری؟

گوشه تخت نشستم و به جعبه مخملی دست کشیدم و گفتم:

_خوبم..مسیج این جعبه چیه فرستادی؟ با لاقیدی گفت:

_خب باز کن ببین چیه دیگه.

چشم غره ای رفتم و به آرومی ربان قرمزش رو کشیدم. تلفنم رو بین شونه و گوشم قرار دادم و گفتم:

_دارم بازش می کنم..خب برای چی واسه من فرستادی؟

_بازش کن می فهمی.

با کنجکاوی و کمی دوق در جعبه رو کنار زده و از دیدن محتویات داخلش

با حیرت و تعجب گفتم:

_واااای مسیح!لبخندی زد و گفت:

_خب انگار خوشت اومده.

محو زیبایی و سنگ کاری های روی لباس بودم که گفت:

#آرامش



بدون اجازه چهره خندان هدی مقابل درگاه قرار گرفت و گفت:

_دلبر جان,پاشو بیا که احضار شدی.

دستمال رو روی میز پرت کردم و با

خنده گفتم:

_چی شده؟ شونه ای بالا انداخت و با لحن بامزه ای گفت:

_نمی دونم...فقط آقا دستور دادن سینی گل گاو زبون رو تو براشون ببری.

و من ماتم برد. سینی بین دستای مرتعشم می لرزید و قلبم وحشتناک خودش رو به قفسه سینه ام می کوبید. لبخند کوفتی ای روی لبم بود و هر کاری میکردم به سختی خودم رو پشت اتاقش رسونده و بعد به زحمت ضربه ای زدم. صدای گیراش که اذن ورود داد باعث لبخندم شد. سینی گل گاو زبون رو به دست چپم داده و به آرومی در رو باز کردم.تا وارد شدم،چشمم به قامت کشیده و تنومندش خورد که پشت به من ایستاده و از پنجره بیرون رو تماشا می کرد. اصلا توجهی به اطراف نداشتم و تموم چشمم پی اون ظالم بی رحم بود. چند قدم بیشتر بر نداشته بودم که با صدای سردش گفت:

_بذارش روی میز.

متعجب چرخیدم اما از دیدن شاهزاده ای که روی مبل سیاه رنگی کنار میز جگوار نشسته و با لبخند کریهی به من نگاه می کرد.ناخوداگاه لبخندم فروکش کرد. به آرومی سلامی دادم که خندید و بعد هم گفت:

_غزال,

نگاهش روی تنم گشت می خورد. سینی رو لرزون روی میز قرار دادم که اون بی رحم با بی تفاوتی گفت:

_برای شاهزاده نوشیدنی بریز,

اصلا حس خوبی نداشتم,. چشمی گفتم و به آرومی قوری مسی رو بلند کرده و مشغول ریختن نوشیدنی شدم. تموم حواسم پی ریختن بخار گل گاو زبون بود و با خودم فکر می کردم که هر چه زودتر از اینجا برم که با گره شدن دستی منو گرفت بی اختیار پریدم و با چشمای اخم آلود و متعجب به اون ه رزه عرب چشم دوختم. لبخند خود شیطان رو داشت. اخمی کرده و سعی کردم خودم رو از بین دستاش خارج کنم که با لذت خندید و به انگلیسی ازم تعریف میکرد  از تعریفش چندشم شد و با حرص گفتم:

_(دست بهم نزن) بلند خندید و بعد محکم من رو کشید و روی پاهاش نشوند. جیغ محکمی کشیده و با استیصال ناچاری گفتم:

_جگوار, تموم چشم و امیدم به اون بی رحم بود اما اون نامرد، خشکم زد. خدای من،چرا حتی به صدای جیغم واکنشی نشون نداد؟  و سعی می کرد دستام رو قفل کنه که با تموم وجودم جیغ کشیدم.

_جگوار تورو خدا کمک کنید. اما دریغ از هیچ واکنشی. اشک با تموم وجود به چشمام نیشتر زد و من قلبم به طرز وحشتناکی ترک برداشت. اون عرب حروم زاده سعی می کرد  با تموم قدرتم پسش زدم و با التماس گفتم:

_جگوااار. ذره ای تکون نخورد و از پنجره دل نکند فقط به آرومی گفت:

_صداتو خفه کن.

آوار شدن دنیا می دونید چیه؟ آوار شدن یعنی منی که به یک باره تموم درد دنیا روی سرم آوار شد. ماتم برده بود و با تته پته و اشکی که از گونه ام چکید گفتم:

_چ...چرا؟ دستاش رو داخل جیبش برد و برنگشت اما من یک چاقو درست به قلبم کوبیده شد. ضربه کاری وقتی بود که اون کثافت حیوون دم گوشم با خنده گفت:

(جگوار تورو بخشید. گفت تو هیچ ارزشی براش نداری..تورو فروخت به من و معامله تموم شد.) فرو ريختم. سد اشکام شکست و تموم وجودم اشک شد و به دستای اون رل روی دستام نشست قلب و غرورم باهم شکست و من تموم شدم. این آدم همین قدر ظالم بود, با هق هق دیوانه واری گفتم:

_خیلی ظالمی. باز هم برنگشت اما با بی تفاوتی گفت:

_میدونم.

می خواستم از درد وحشتناکی که توی قلبم حس می شد بمیرم. تارهای صوتیم رو تکونی دادم و از عمق وجودم فریاد زدم:

_ازت متنفرررررررررم. شکسته های غرورم رو جمع کرده و بین دستام گرفتم. بالاخره برگشت و چشمای نافذ کوهستانی ستمگرش رو به من دوخت و من اشک تموم صورتم رو در بر گرفت. چه جوری دلت اومد بازیم بدی؟ اون کثافت عدنان نامی رو صدا زد و چند لحظه بعد عدنان با جدیت وارد شد و تا نگاهش به منی که کنار اون کثافت بودم افتاد لبخندی زد و به ظالم و پسرعموی هرزش نگاه کرد و گفت:

.Everything is ready Excellency _

چی آماده بود؟ شاهزاده بلند شد و من گریان رو هم بلند کرد اما قبل اینکه بتونه دستم رو بگیره جیغ بزرگی کشیدم و ازش فاصله گرفتم. با هق هق و گریه فریاد زدم.

_دست به من نزن کثااافت. خندید و من عقب عقب رفتم. لرزش بدنم اونقدر شدید بود که تلو تلو خوردم..چشمام به چشمای غیر قابل نفوذ اون هیولا افتاد. عصبی و با حالت پرخاشی جلو اومده و به معرکه ای که به راه انداخته بودم نگاه می کرد. هیچ چیز نمی گفت اما با چشماش برام خط و نشون میکشید خالد نزدیک تر شد جیغ کشیدم. عقب رفتم و به میز برخورد کردم. حرصی و شکسته دستم رو دراز کردم و اولین چیزی رو که به دستم رسید رو گرفتم.

#آرامشبدون اجازه چهره خندان هدی مقابل درگاه قرار گرفت و گفت:_دلبر جان,پاشو بیا که احضار شدی.دستمال ر ...

سینی رو بین دستام گرفتم و کشیدم. خالد و عدنان نزدیک شدن اما من فریاد کشان سینی و محتویاتش رو روی زمین ریختم و پشت میز سنگر گرفتم و با ناله و فریاد گفتم:
_نمیا!!اام...کثافتا دست از سرم بردارید. صندلی رو محکم بین دستام گرفتم و رو به اون نامردی که بی حرکت ایستاده بود با گریه گفتم:
_خیلی نامردی....خیلیپیییی نامردی. اشک ها و گریه هام امونم رو بریده بود. تار می دیدم. انگار یخ زده بود و بی واکنش به من نگاه می کرد. محو نگاهش بودم که عدنان از پشت دستم رو گرفت و صدای فریادم به هوا رفت. جیغ و فریادم بلند شد اما عدنان و خالد تموم تلاششون رو می کردن من رو ساکت نگه دارن. ترس خشم.رنج ،درد تموم سلول هام رو در بر گرفته بود. قبل اینکه حتی بتونم کاری از پیش ببرم، هیستیریک وار بدنم رو لرز فرا گرفت. لرز تموم بدنم رو در خودش گرفت و من بین دست های عدنان لرزیدم و بعد صدای فریاد مسیح و بعدشم جسمی که محکم به زمین خورد. تموم شد.

**حامی

ویران شدم..بند بند وجودم چنان از شدت درد می لرزید که هر لحظه ممکن بود از عصیان بمیرم. من شاهد بدترین اتفاقات توی بیست سال زندگیم بودم ولی صدای جیغ و فریاد اون لعنتی من حامی رو به مرگ کشید. ناله هاش تموم اراده ام رو در هم می شکست. لعنتی بفهم چاره ای نداشتم... اشکاش سند مرگم میشد...حالم رو از خودم بهم میزد. وقتی با التماس صدام میکرد می خواستم زیر همه چیز بزنم و سمت اون خالد کثافت یورش ببرم. از درون متلاشی میشدم ذره ذره فرو می ریختم و وقتی جیغ کشید که ازت متنفرم فرو ریختم. نابودش کرده بودم!!! تو پس نگاه مرده اش.چیزی شکسته شده بود. چیزی از بین رفته بود. من درد اون دختر بودم و اون عاجزانه ازم تقاضای کمک می کرد اما نمی تونستم کاری از پیش ببرم. دست و پاهام رو ثابت نگه داشته بودم که جسم لرزونش رو در دست نگیرم و گاف ندم اما وقتی هیستریک وار لرزید و از بین دست های خالد به زمین افتاد،دیگه همه چیز برام تموم شد. مسیح فریاد زنان خودش رو به اتاقم رسوند اما من چشمام به جسد بی جونی که روی زمین افتاده بود گیر کرده بود. خالد با خشم و ترس دهان باز کرد اما مسیح سمتش یورش برد و با یک حرکت بی هوشش کرد. با تموم سرعتی که سراغ داشتم،سمت اون دخترک نیمه جون حرکت کرده و بعد بی توجه به هیچ چیز,دستام رو زیر زانو و کمرش کشیده و با یک حرکت بلندش کردم. ناله می کرد. محکم به خودم فشردمش و سمت اتاق کارم رفتم. دل دل می زد و می لرزید. جسم نیمه جونش رو روی تخت گذاشتم و به رد اشک هایی که روی صورتش نقاشی شده بود نگاه کردم. کشته بودمش... با دست های خودم امشب کشته بودمش!! لرزش بدنش باعث شد سردرگم بمونم. هق می زد و ناله می کرد. تا مرز استخون ترسیده بود..نابود شده بود. دستای کوچکش رو بین دستام گرفتم و خم شدم دم گوشش به آرومی گفتم:
_خوب شو...اینجوری نلرز خوب شو.
سه روز پیش،شب ساعت دو و نیم بود که مسیح باهام تماس گرفت. آدم های من دستور گرفته بودن که تو هر ساعتی از شبانه روز اگه خبر مهمی داشتن باید من رو در جریان بذارن. مسیح گفت خبر عجیبی شنیده و من دستور دادم هر چه سریعتر خودش رو به عمارت برسونه. مسیح و داریوس سراسیمه وارد عمارت شدن. مشتاق نشسته و منتظرشون بودم که مسیح گفت یک ایمیل از طرف یک نفر بهش ارسال شده. ایمیلی با این مضمون.
_خبر مهمی از خالد و همایون دارم. ابتدا مسیح باور نکرده اما وقتی بار دوم طرف خودش رو معرفی کرده بود مسیح مردد شده بود. عدنان!!! عدنان تماس گرفته و به مسیح گفته بود اطلاعات فوق العاده مهمی داره..اطلاعاتی که به دختری که درون عمارت من زندگی میکنه؛بر می گرده. گفته بود تنها و در یک صورت راضی به گفتن اطلاعات ميشه که شخصا با خود من صحبت کنه. داریوس ترسیده و مسیح بی اندازه نگران بود. ابتدا قبول نکردم اما عدنان وقتی برای حسن نیتش،صدای ضبط شده خالد و همایون رو ارسال کرد،باورش کردم. صدایی که در اون همایون و خالد از نقشه ای علیه من حرف می زدن. شاید کمی شک داشتم اما بالاخره قبول کردم و تماسی تصویری با عدنان برقرار کردم. من چیزی از دست نمی دادم اما همون اول به عدنان گفتم اگه متوجه بشم داره غلط اضافه می کنه دودمانش رو به باد میدم. عدنان مو به مو با سند و مدرک همه چیز رو برام تعریف کرد. عرب تموم روابط تجاری و سیاسیشون رو با همایون قطع میکرد  ارحام یکی از بزرگترین اشراف عرب بود. همایون پیغامی به خالد می فرسته که کسی که ارحام رو کشته اون نیست و ماجرا چیز دیگه ایه. به اصرار های پیاپی همایون،فرصتی به همایون داده ميشه و اون همه چیز رو با اسناد جعلی کاملا تغییر میده. همایون از خودش رفع اتهام می کنه و میگه که اون شب اگه پژمان و آدماش از ویلا بیرون زدن فقط به این دلیل بوده که دختر رضا شرقی اون ها رو بازی داده و باعث شده پژمان از عمارت بیرون بزنه و ارحام تنها بمونه.

سینی رو بین دستام گرفتم و کشیدم. خالد و عدنان نزدیک شدن اما من فریاد کشان سینی و محتویاتش رو روی زمی ...

و اسم رضا شرقی برای خشم عرب ها کافی بود. رضا یکی از کسانی بود که سه سال پیش باعث سقوط عمده سهام اون ها و کشته شدن شیخ ابواحد رییس قبایل عرب هنگام فرار از مرز ایران بود. رضا و جمعی از دوستاش,فساد مالی اون ها رو آشکار کرده و بعد هم باعث رسوایی شدن. ابواحد بخاطر ترسش فرار کرد و در مرز کشته شد. من اونجا با رضا آشنا شدم...رضایی که بی باکانه و شجاعانه یکی از عاملین اصلی همایون رو زمین زده بود. اعراب خشمگین و در پی انتقامی از رضا بودن..این چیزی بود که ارحام جانشین ابواحد گفته بود. کشتن رضا صرف نظر کرده و حکم ممنوعیت قتل ارسال کرده متوجه شدم کار اون نیست. همایون  به سران قبایل گفته بود که دختر رضا شرقی چون فکر میکرده مرگ خانوادش کار ارحامه خودش رو به جگوار نزدیک کرده و جزوی زیر مجموعه من شده. همایون با یک سری مدارک جعلی از دختر رضا اون ها رو به اطمینان رسونده بود که مرگ ارحام کار داریوس و آرامشه. اعراب رو بر علیه من شوریده بود. هفت حیوون که اشراف عرب, عدنان. خالد و همایون هم جزوی از اون ها بودن سوگند میخورن دختر رضا رو پیدا کرده و تک ب تک و گروهی بهش.....کرده و بعد جسد تیکه پاره اش رو بسوزونن, طبق یک قانون مافیا ؛ خون در برابر خون. این سندی بود که ما همگی امضا کرده بودیم. سه نفودذی در بین افراد من وجود داشته که تموم امور مربوط به آرامش رو گزارش میدادن. سه قاتلی که به دستور همایون منتظر بودن در اولین فرصت اون دختر رو بدزدن. عدنان با من تماس گرفت و همه چیز رو تعریف کرد. گفت اشراف شوریده و منتظر فرصتی برای انتقام  عدنان گفت همایون از خالد خواسته تا پیش من بیاد و بگه آرامش رو در قبال خون ارحام ببخشم. مسلما من میتونستم مخالفت کنم اما ماجرا وقتی حیاتی شد که عدنان گفت با این کار یک تیر و دو نشون میزنیم. اگه من مخالفت کرده و دختر رضا رو نمیدادم؛یک. قانون مافیا نقض میشد. همایون گفته بود سه نفودذی در بین ما داره و در صورت مخالفت چند روز بعد آرامش رو با استفاده از نفوذی هاش میدزده. و سوم رابطه تجاری من و اعراب بهم میریخت. از عدنان پرسیدم میدونه نفوذی بین ما کیه اما گفت اطلاعی نداره. همایون حرفی نزده. گیر کرده بودم. نمیتونستم دست روی دست بذارم و فردا روزی شاهد کشته شدن و یا غیب شدن اون دختر باشم. باید نفودذی رو پیدا میکردم. امکان نداشت اون رو بهشون تحویل بدم اما باید پیداش میکردم. به عدنان گفتم دقیقا در قبال این کار ها چی میخواد و اون جواب خوبی داد. کشتن خالد و جانشینیش. چند سالش پیش خواهر عدنان توسط خالد مورد ت ج اوز قرار گرفته و بعد خودکشی کرده اما هیچکس نتونسته ثابت کنه ت ج اوز کار خالد بوده. من قدرت این رو داشتم از عدنان پشتیبانی کرده و به قدرت برسونمش. من نفوذی ها رو میخواستم و عدنان به دست گرفتن قدرت رو. نقشه کشیدیم وقتی خالد به عمارت اومد درخواستش رو مطرح کرد. بخشیدن دختر رضا و بسته شدن پرونده..اون ها جوری رفتار کردن که از من شاکی نیستن بلکه خواهان دختر رضا بودن... اگه قبول نمیکردم اول اون دختر رو توی خطر می انداختم و بعد هم باید بازار عرب رو به همایون میدادم و نکته مهم تر اينکه همایون متوجه رابطه منو رضا میشد و میفهمید مدارکی که گمشده و دست رضا بوده الان در دست منه. اگه برای ندادن دختر رضا پا فشاری میکردم همه چیز بر باد میرفت. همایون بازار رو به دستش میگرفت و تموم سعیش رو می کرد متوجه ارتباط منو رضا بشه و این هیچ وقت نباید اتفاق می افتاد. من باید قبول می کردم. برای اینکه بتونی بپری،اول باید چند قدم دورخیز کنی. من دور خیز کردم. وقتی خالد گفت دختر رضا رو می خواد خون در برابر خون قبول کردم. عدنان بهم خبر داد بعد از رفتن از عمارت.خالد با همایون تماس گرفته و همایون گفته که وقتی دختر رضا رو گرفت.تماس رو برقرار کنه و نفوذی همایون خودش رو به اون ها می رسونه. وقتی مهمونی تموم شد.خالد با شنودی که توی ساعتش کار گذاشته بود وارد اتاقم شد. این چیزی بود که عدنان گفته بود. همایون می خواست کاملا متوجه ربط من به این دختر بشه و خودش همه چیز رو بشنوه. لحظه ای دست از پا خطا می کردم همایون متوجه همه چیز میشد وقتی صدای جیغ و ناله های اون دختر بلند شد من مثل یک جونور داشتم دریده می شدم اما باید کوتاه می اومدم. و بالاخره وقتی عدنان وارد اتاق شد و اعلام کرد همه چیز آماده است و صدای جیغ و فریاد ناراضی اون دختر بلند شد طبق نقشه عدنان همون لحظه شنود از کار افتاد و همایون به اطمینان رسید که من ربطی به دختر رضا ندارم. از طرفی داریوس به عربستان رفت.تموم هفت نفری رو که علیه من برخواسته بودن رو با نقشه ما و عدنان شبانه حمله کرده و همشون رو گیر انداخته بود. خالد که بیهوش شد.عدنان با نقشه به همراه پارسا و کیان از عمارت خارج شدن و وفتی نفودذی همایون به استقبالش اومد به وسیله بچه ها دستگیر شدن.

#آرامش

بی هوا ترسیده و چشمای وحشت زدم رو بستم و خودم رو به خواب زدم. اهرم تقی صدا داد و بعد در به آرومی باز شد. به آرومی نفس می کشیدم که صدای نگران مسیح رو شنیدم:

_بلایی سرش نیومده باشه رییس.

لبم رو محکم گزیدم و سعی کردم به نگرانی موجود درون صداش بی توجه باشم..مسیح بازیم دادید.. صدای نفساش رو می تونستم بشنوم. من موج حضورش رو کاملا درک می کردم. تخت تکونی خورد و من تموم تلاشم رو کردم تکون نخورم و نقش یک آدم خواب آلود رو اجرا کنم. ابتدا صدای نفس هاش و بعد

صدای گیراش.

_حالش خوبه..از سر و صداهایی که کرده مشخصه..خوابیده.

به آرومی نفس کشیدم که مسیح نفسش رو به آرومی رها کرد و گفت:

_خدارو شکر..فکر کردم چیزیش شده.

پاسخی نداد و من واقعا ترسیده بودم. کمرم میسوخت و من تیر نگاهش رو روی کمرم حس می کردم. چند دقیقه ای سکوت شد و من هنوز غرق در ترس و تشویش بودم که با جمله بعدی مسیح لحظه ای ماتم برد.

_قراره باهاش چی کار کنید؟

گیر افتاده بودم که بی تفاوت گفت:

_همون کاری که قرار بود

بکنم..میدمش بره.

لعنتییی....نامرد کثافت. من رو می خواست تحویل بده مگه نه؟ مسیح با سردرگمی گفت: _سرنوشت اونا چی میشه؟

کیا؟ منظورش چی بود؟ چند ثانیه نفس گیر طی شد و بعد صدای خش دارش بلند شد و من در دم خفه شدم.

_قتل عام.

خدای من...خدای من...این هیولا چه قصدی داشت؟ مسیح با تعجب گفت:

_همشونو؟

منتظر بودم به مسیح ناسزا بگه اما در کمال خونسردی گفت:

_تک تکشون...سر از تن همشون جدا می کنم فردا..جگوار نیستم اگه فردا خون به پا نکنم.

سر انگشتام از کار افتاد و من تا ریشه وجودی ترسیدم. قصد داشت چه غلطی بکنه؟ مسیح با لاقیدی بله ای گفت و بعد از چند لحظه هر دوشون به آرومی از اتاق بیرون رفتن. به محض اين که در بسته شد.با شدت روی تخت نشسته و با وحشت نفسام رو رها کردم. منتظر صدای قفل بودم اما چیزی نشنیدم. خدایا من تو چه جهنمی افتاده بودم؟ نفسام خس خس می کرد.,ترس تا مغز استخوان روی تنم نشسته بود. چرا انقدر وحشی بود؟ چرا انقدر بی رحم بود؟ چرا می خواست من رو تحویل بده؟ منظورش کی بود؟ این لعنتی قصد داشت قتل و عام راه بندازه؟ حرفش یک درصد هم شوخی به نظر نمی رسید.گفته بود یه قاتله,..یه هیولاست. به فرار به گریختن فکر کردم اما تقریبا غیرممکن بود... گیر می افتادم و بعد ممکن بود بخاطر حماقت من،مهرداد با پارسا تنبیه بشن. نمی تونستم کسی رو به دردسر بندازم...اصلا این کار رو نمی کردم. "قتل عام!"! صداش از مغزم بیرون نمی اومد..گفته بود من رو تحویل میده مگه نه؟ از نفرت تموم بدنم جمع شد و من سرم رو محکم بین دستام گرفتم. امکان نداشت برم...امکان نداشت بذارم منو ببرن. اونقدر درمونده شده بودم که مغزم ارور داد. چشمای خستم رو باز کرده و به رو به روم دوختم. تا چشمم به جسمی که روی میز قرار داشت افتاد. تموم اعمال حیاتیم متوقف شد. مات و مبهوت به اون جسم خطرناک فکر می کردم و بعد.مغزم پیغامی به قلبم فرستاد. چشمم به طرح زیباش بود و بغض به گلوم حمله کرد...آرامش؛تو باختی....بدم باختی.. ببخش منو بابا ولی چاره ای ندارم... با لرزش و بیم قدم بر می داشتم. آنچنان زانوهام می لرزید که تلویی خوردم و قبل از اینکه کله پا بشم خودم رو کنترل کردم. نفسام کش می اومد..نفسی نبود. دست آزاد متزلزلم رو بلند کرده و بدون کوچک ترین صدایی در رو باز کردم. موج گرمایی که به صورتم کوبیده شد باعث شد چشم ببندم و به سختی وارد اتاق بشم. چشمای ترسان و پرم رو توی اتاق چرخوندم و بعد.پیداش کردم. روی تخت دراز کشیده و به آرومی به خواب رفته بود. برای اینکه از خوابش مطمئن بشم لحظه ای بی سر و صدا ایستادم. مثل همیشه,دست راستش رو روی پیشونیش قرار داده و به آرومی نفس می کشید. قلب افسار گسیختم رو به چنگ گرفتم و به آرومی سمتش قدم برداشتم. اونقدر بدنم در نوسان بود که حس می کردم فاصله ام با هر قدم بیشتر میشه. هر قدمم با تنگ شدن نفسم برابر می شد. بند بند وجودم می لرزید.. با بدبختی نزدیکش شدم و چشمم به جسم خواب آلودش خورد. قلبم مثل یک کودک زبون نفهم شروع به جیغ و فریاد کرد و با دست های کوچکش چنگ به صورتم می زد. چنگالش به چشمای پرم خورد و قطره های لعنتی پشت پلکم کمین کردن. اونقدر بدنم جنبش داشت که می ترسیدم چاقو از دستم به زمین بیفته بنابراین با چشمی تار قلبی خونین و دستی بی ثبات. چاقو رو بلند کرده و تیغه تیز چاقو رو روی گلوش قرار دادم. چاقو دقیقا روی پوست گردنش قرار گرفت و فقط یک حرکت برای بریدنش کافی بود. مثل بید می لرزیدم که صدای لعنتیش به گوشم رسید.

_بکش !!!

چنگال های قلبم با بی رحمی به چشمم می خورد و هر نفس مرتعشی کشیدم و با لرز گفتم:

_م..من نکشم..,نکشمت.تو اد.,.آدما رو می ک...می کشی بدون هیچ تعللی گفت:

_شک نکن..میکشم..,خیلیا رو میکشم.

و همون لحظه چشمای کوهستانیش رو باز کرد و به چشمای تر من دوخت. قلبم قلبم با دیدن دو گوی یخیش شیون کرد و پمپاژ رو فراموش کرد. مغزم تو سرمای نگاهش یخ زد و من اسیر دو گودال یخی شدم. هیچ حسی هیچ حسی درون چشمش نبود. نگاه نافذش رو به من دوخت و با آرامش گفت:

_منو بکش بچه...بکش و خودتو خلاص کن.

اشک چنان به چشمم حمله کرده و شبیخون میکشید که پشت یک پرده میدیدمش. فینی کشیده و خیره نگاهش میکردم که ناگهانی مچ دستم رو گرفت و فشاری داد و باعث شد چاقو مستقیما با پوستش تماس داشته باشه. با کمی غیض گفت:

_تردید نکن...بزن خلاص کن.

بدنم مثل یک گوی فلزی در نوسان بود. یخ چشماش باعث شد اشک لشکرکشان به چشمم حمله کنه و قطره اشکی آهسته از گوشه چشمم غلطید و روی گونه ام افتاد و من با بغض گفتم:

_خیلی ظالمی.

_می دونم.

مچم داغ بود و لعنت بهت که ریتم قلبم تغییر کرده بود. اشکای لعنتیم از چشمم چکید. نگاهش کردم و در آخر گفتم:

_تو منو کشتی. لبخندی با گریه زدم چشماش رو تنگ کرد و من بی هوا چاقو رو از روی گلوش برداشتم قدمی فاصله گرفته و تیغه تیز چاقو رو سمت گلوی خودم گرفتم و گفتم:

_تو قاتلی...تو هیولایی...منو کشتی ولی... چشمای کوهستانیش رو چرخوند و با سرعت از روی تخت پایین پرید و با غرش گفت:

_داری چه غلطی میکنی؟

بلور اشک روی لبم افتاد و من با درد بلعیدمش و گفتم:

_بودنت درده لعنتی..,تو دردی،تو یه قاتلی. یخ چشماش رو به من دوخت و گفت:

_گفتم دردتو خلاص کن.

نفس بران و اشک ریزان چاقو رو به گلوم فشردم و گفتم:

_تموم تنم درد میکنه..تمومش نشونه از توئه..چرا انقدر ظالمی؟ نگاهش به تیغه چاقو بود و با حرص گفت:

_یا منو بکش يا گریه نکن.

لبی تر کرده و با لبخند گفتم:

_شاید تو بودنت درد باشه اما,, با تردید نگاهم کرد که چاقو رو روی گلوم گذاشتم و مقابل چشمای به خون نشسته اش گفتم:

_نبودنت مرگه...نمیتونم...شاید وقتی جلوی چشمت بمیرم تو ب.. با خشم گفت:

_تو غلط می کنی بمیری...اون کوفیتو بذارش کنار...ممکنه آسیب ببینی.

با درد گفتم:

_آسیب؟تو اصلا می دونی دیشب چه بلایی سر من آوردی؟ نزدیکم که شد جیغ خفیفی کشیدم و گفتم:

_جلو نیا.کوچک ترین توجهی نکرد و من با صدای خش دار و بغض آلودی فریاد زدم.

_ نیا جلو ظالم..بخدا یه بلایی سرت میارم. خیره در چشمام قدم زنان نزدیکم شد و من با واهمه به عقب قدم بر میداشتم و وقتی کمرم به میز خورد.ایستادم و با اشک و ناله گفتم:

_نیا جلوو...جلووو نیا نامرد. چاقو یک خراشی روی پوستم ایجاد کرده و میسوخت. فاصله رو به صفر رسوند و مقابلم قرار گرفت. نفس در نفس ایستاده و با چشمام برای مرگ پیام دعوت میفرستادم. وقتی نفساش به پوستم خورد بی حواس و بی فکر و عصبی تیغه چاقو رو از روی گلوم بلند کرده و روی گردنش گذاشتم و با زاری و خشم گفتم:

_گفتم نیا جلو..,نزدیکم نیا گردن کج کرد و لعنتی چاقو روی پوستش مماس شد. دستاش رو دو طرف میز قرار داد و سمتم خم شد. نفسام تو کوچه پس کوچه های دیوانگی گم شده بود. کمرم تا شد و روی میز حایل شدم و جسم تنومندش روی تنم مماس شد. دست آزادم رو تکیه گاه کرده و به میز تکیه دادم و با دستی دیگه چاقو در دست داشته و به گلوش فشار میدادم. با چشم های اشکی و گرد شده نگاهش میکردم. لب های لرزونم رو باز کردم و گفتم:

_چ..چرا اینجور..اینجوری میکنی؟ نگاهش گشتی توی صورتم زد و گفت:

_میخوام نفساتو بشنوم.

موقعیت خوبی نداشتم و حس میکردم دارم گر می گیرم. چاقو رو با بدختی ثابت نگه داشته بودم و لبای لرزونم رو گزیدم. با خشم گفت: _نلرز..,نذار لبات بلرزه.

با حرص و هق گفتم:

_مگه دست منه؟می دونی چه بلایی سرم آوردی؟ چشماش رو بست و نفس عمیقی از نفسام کشید و به آرومی گفت:

_نفس بکش.

دست راستم بخاطر فشار تنم می لرزید و من با ناراحتی گفتم:

_نمی خوام...ب...برو کنار, چشمای طوفانیش رو باز کرد و گفت:

_مگه دست توئه؟

چشمام رو گرد کردم که دست راستش رو محکم به میز کوبید و گفت:

_گفتم چشماتو اینجوری نکن.

به لبای لرزونم نگاه کرد و با سخط گفت:

_نذار لبات بلرزه...نلرز لعنتی نلرز.

اشک هام بند اومدنی نبود. با غم و افسوس نگاهش کردم و گفتم:

_می ...می کشمت. نفسش رو به گونه ام سوق داد و گفت:

_بکش...تو منو میکشی دختر رضا. لبی گزیدم و با چشمای تارم نگاهش کرده و با دستای مرتعشم چاقو رو به گلوش فشاری دادم و گفتم:

_بخ..بخدا می کش..می کشمت. و اشکم چیکد. چاقو روی گلوش.مرگ در کمینش جنون در چشمش, عصیان در نگاهش و خشمش در حرکاتش پیدا بود که نگاهش چرخی توی صورتم خورد و با جنون گفت:

_گفتم لبات نلرزه.

ابرو در هم کشیده و خواستم دهان باز کنم و حرف بزنم که مهره ای آتشین از جنس مرگ به لب های لرزونم دوخته شد.

#آرامش

چشمای خونینش رو باز کرد و با جنون گفت:

_دفعه آخری باشه که لبات میلرزه دیگه چشماتو گرد نمیکنی.

چشمای یاغیش رو به من مرده دوخت و با نفسی بلند گفت:

_حالا نفس بکش...میخوام صداتو بشنوم پارادوکس.

**حامی

گنگ و گیج... چشمای درشتش,نفسای تندش و حالت عجیب توی چشماش روانم رو بهم ریخت. من دقیقا چی کار کرده بودم؟ نفساش ...... اونقدر خلسه آور بود و صدای نفساش رو بشنوم. نگاهم بی اختیار روی لب زخمیش گیر کرد. گوشه لبش کمی اماس شده بود. ......... سکر آور و نابودگر, اغوا شده بودم. تماس چشمیمون سوزان و بران بود.

با وحشت و کمی گیجی گفت:

_چی کار کردیم؟

نمی دونستم...واقعا گیج بودم. چشماش دو دو می زد و در آخر با شدت خودش رو از حصار ......بیرون کشید. نگاهم به چاقویی که روی زمین افتاده بود گیر کرد. نقشه ام جواب داده بود.

بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم با حالت سردی گفتم:

_اومده بودی منو بکشی. پشیمون شدی؟ میخ نگاهش رو حس میکردم. با لحن خشکی و با پوزخند گفت:

_اشتباه میکنی جگوار. تو رو نه خودمو می خواستم جلوی چشمات بکشم تا ابد قولی که به پدرم و دادیو شکستیش یادت بیفته.

سرم رو بالا گرفتم و به چشمای بی حسش دوختم. عمیقا ناراحت بود. سری

تکون داد و با غم عجیبی گفت:

_خیلی نامردی.

فقط نگاهش کردم و در آخر بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه رو برگردوند و با حالی خراب از اتاق بیرون زد. رفت.به همین سادگی!

**آرامش

نگاهم به تلوزیون بود اما فکرم شلوغ و درگیر...مجری حرف میزد و من فقط حرکت لب هاش رو می دیدم.. سوزش لعنتی لب هام یاد آور حماقتی بود که چند ساعت پیش مرتکب شده بودم. من احمق چطور اجازه همچین کاری بهش دادم؟ به کسی که قصد فروختنم رو داشت..سرم رو بین دستام پنهون کردم و واقعا احتیاج داشتم فریاد بزنم. سرم رو ماساژی دادم و نگاهم به تیتر اخبار گیر کرد. "راس ساعت نه امشب»یک ماه گرفتگی خواهیم داشت. به گزارش ک" بقیه اخبار از نظرم پنهون موند و من فقط تصویر حلال ماهی که پشت کمر یک هیولا نقاشی شده بود فکر کردم. من به حد مرگ عصبی بودم..بازی خورده بودم و احمقانه بازی رو ادامه داده بودم. صدای ضربه ای که به در خورد باعث شد با گیجی سرم رو بالا بگیرم. با استفهام به در نگاه دوختم که دوباره ضربه ای به در خورده شد و بعد صدای نگران مسیح:

_آرامش‌,منم. میخوام باهات حرف بزنم.

با حرص بلند شده و شالم رو روی سرم کشیدم. طوفان وار قدم برداشته و در رو باز کردم و با غیض گفتم:

_ وقتشه؟باید منو تحویل بدید؟ نگاه ناراحتش چرخی توی صورتم خورد و گفت:

_بذار بیام تو توضیح میدم.

وقتی از اتاق اون لعنتی بیرون زدم وارد سالن مهمونی شدم و خودم رو به اتاق همیشگیم رسوندم. بغض درون وجودم چمبره زده بود و من با خس خس رو تخت افتادم.

_ قیمت فروشو میخوای توضیح

بدی؟بارکد زدید روم؟ چشماش

رو بست و با ناچاری گفت:

_قضاوت نکن. مجبور شدیم.

خنده بلندی کردم و گفتم:

_وای حتما بخاطر امنیتم مجبور شدید حراجم کنید آره؟ عصبی گامی درون اتاق گذاشت و با هیس هیس گفت:

_آره چون سند ت ج، اوز گروهیت امضا شده بود مجبور شدیم. چون یه قاتل دقیقا زیرگوشت زندگی می کرد مجبور شدیم.

خشکم زد. چی داشت میگفت؟ اونقدر ترسیده و متعجب شده بودم که با تته پته گفتم:

_چی داری میگی؟ با محبت نگاهم کرد و با دستش به تخت اشاره کرد و گفت:

_بشین؛آروم باش..همه چیزو برات توضیح میدم.

تنشستم بلکه روی تخت افتادم...چی شده بود؟؟ تحیر برای یک لحظه از حس بی انتهایی که دامنم رو گرفته بود توصیف می شد.

#آرامش

بدل هایی که جزوی از افراد من بودن و برای اینکه همایون به چیزی شک نکنه این کار انجام شده بود. مقدمات فراهم شده بود عدنان اون سمت با چهار نفر خودش جوری برنامه ریزی کرده بود که خالد و این چهار کفتار به یک باغ خواهند رفت. ساعت ‎٩‏ شب اون باغ آتش میگرفت و طبق صحنه سازی های ما جسدهای سوخته به جای خالد و دوستاش شناخته میشدن و اینجوری پرونده خالد برای هميشه بسته میشد و من امشب تک تک اين حروم زاده ها رو میکشتم. نفودی های همایون تو انبار تهران کشته و جسدشون به دست همایون میرسید.نقشه بزرگ من امشب به پایان میرسید. خالد عربده میکشید فحش میداد و عدنان رو به ناسزا میبست اما عدنان بی توجه ضربه میزد. اون چهار حروم لقمه آنچنان از ترس زبان به کام گرفته بودن که حتی نفس هم به زور میکشیدن. خالد به التماس افتاده بود اما عدنان اونقدر خونین بود که بدون رحم دست شکسته خالد رو زیر کفشش قرار داد و صدای ناله گوش خراشش تموم انبار رو پر کرد. به ساعت نگاهی دوختم...طبق گفته مسیح تا پنج دقیقه دیگه باید اینجا میبود. من در قسمت تاریک نشسته و اونها متوجه حضورم نمیشدن. خاکستر سیگارم رو تکوندم و به آرومی بلند شدم. خاک بلوزم رو تکوندم و بعد آروم آروم از تاریکی به سمت اون قسمت قدم زدم. وقتی وارد مرز روشنایی شدم نگاه حیران و بهت زده همشون به سمت من برگشت. پوزخندی زدم و اشاره ای به عدنان کردم. با احترام سر تکون داد. برای اینکه اضطرابشون رو بیشتر کنم به فارسی شروع به صحبت کردم و عدنان به عربی ترجمه کرد.

_گفته بودم حتی توی خوابتون هم پشت من نقشه نکشید.,نگفته بودم؟ جَوی به شدت سنگین ایجاد شده و همه از شدت وحشت انگار سکته کرده بودن. اشاره ای به خالد نیمه جون کردم و گفتم:

_وقتی علیه من شدید و برام خط و نشون کشیدید.باید به اینجاهاش فکر میکردید..یادتون رفته من کی ام من شاه نشین حلقه ام. نزدیک تر شدم و به چشمای هراسونشون نگاه انداختم و با زهرخند گفتم:

_من شاهم و هر جور بخوام مهرهامو حرکت میدم...بارها گفتم یا مثل شاه باشید و یا جوری رفتار کنید که مهم نباشه شاه کیه..ولی خب فراموش کردید. چونه خالد رو گرفتم و بلند

گفتم:

_جزای خیانت به جگوار فقط خونٍ خون. بی هوا بلندش کردم و با تموم وجودم به خاطر تموم اشک و ناله های اون دختر بهش ضربه زدم. صدای جیغ و فریادش توی گوشم بود و افسارم رو پاره میکرد کاملا مرده بود..در انبار با صدای قیزی باز شد و بعد مسیح و پارادوکس وارد شدن. با گوشه چشم نگاهش میکردم. ترسیده و لرزون به جسم خونین اون کفتار ها نگاه میکرد و خودش رو به مسیح نزدیک تر میکرد. ترسش قابل حس شدن بود. به محض اينکه کنارم قرار گرفتن صدای نفسای تندش به گوشم خورد. نگاه داریوس با نگرانی بهش دوخته شده و نگاه اون از فرط ترس گرد شده بود. چشمای این لاشخور ها با دیدنش به جست و خیر افتاد. با جدیت گفتم:

_این دختر رضاست..همون که سند تجاوزشو امضا کردید. مات شدن همگیشون و خشم خالد قابل رویت بود. با سخط گفتم:

_هیچ ربطی به مرگ ارحام نداشت و کاملا از داستان جدا بود. متوجه شدم کمی نزدیک تر شد.نگاهی به چشماشون کردم و با حرفی که زدم.وحشت رو مستولی کردم

_الانم فقط به یه دلیل اینجاست..به شما ثابت کنم بازی خوردید. صدای کشیدن ضامن اسلحه ها بلند شد و دخترک جیغ کشید، اشاره ای به مسیح کردم و با غرش گفتم:

_ببرش بیرون. اطاعت کرد و دخترک رو کشون کشون از انبار بیرون برد. بعدش من بودم و افرادم و گلوله هایی که به سمت جسم لاجون اون ها پرتاب میشد و صدای بلند فریاد.

**آرامش‌

مثل بید میلرزیدم. بطری آب رو پس زده و اوق زدم. مسیح سعی میکرد شونه ام رو ماساژ بده اما اجازه نمیدادم. معدم ام انقباض های وحشتناک میزد و من با تمام وجود زرد آبه بالا میاوردم. اونقدر فشار به خودم وارد کردم که در آخر بی توان روی زمین افتادم. قطره های آبی که به صورتم پاچیده میشد باعث شد پلک های چسبونم رو با بی حسی باز کنم. صدای مشوشش رو میشنیدم.

_آرامش نترس.,اونا کاری به کارت ندارن.آروم باش..ما پيشتیم.

با بدبختی نگاهش کردم و با حال

بدی گفتم:

_اونا...اونا میخواستن منو بکش.آخه چرا؟ با ناله خاصی حرف میزدم...خدایا این چه سرنوشتی بود؟ مسیح نگران شونه هام رو ماساژ

داد و گفت:

_دیگه بهش فکر نکن..تموم شد. اشک بی اختیار از گوشه چشمم چکید و گفتم:

_مسیح من کاری به کار کسی نداشتم...چرا باید  چند نفر خواهان مرگ من باشن؟ بطری آب رو با زور بین لب هام گذاشت و گفت:

_بخور یکم. به زور جرعه ای آب وارد دهان بی مزه ام کردم. شالم رو روی سرم تنظیم کرد و گفت:

_فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن. ما اجازه نمیدیم بلایی سرت بیاد.

محو چشمای پر مهرش بودم که صدای گیراش به گوش رسید:

_چش شده؟

_یکم حالش بده.

حتی نگاهمم نکرد و در آخر بدون هیچ حرف اضافه ای گفت:

#آرامش


_سوارش کن.

_چشم .

عملا از من فرار میکرد. رفت و مسیح با محبت سمتم اومد. اجازه ندادم کسی کمکم کنه. با بسم اللهی بلند شده و همراه مسیح شدم. منظره باغ در تاریکی شب وحشتناک بود بنابراین بدون اينکه نگاهی به اطراف بندازم نگاهم رو به کفشم دوختم و همگام با مسیح قدم برداشتم. مسیح در صندلی جلو رو باز کرد و من نالان سوار شدم. سرم رو به پشتی چسبوندم و منتظر بودم مسیح سوار بشه. مسیح از شیشه ای که تا آخر باز شده بود نگاهم کرد و گفت:

_ مراقب خودت باش و زیادم سعی کن حرف نزنی.

با ترس گفتم:

_مگه تو نمیای؟سری تکون داد و گفت:

_ما باید پاکسازی کنیم..تو و رئیس

باهم میرید.

یخ زدم...نه خدایا نه. خواستم زبون به اعتراض باز کنم که هیبت کوه پیکرش کنارم جای گرفت و بدون کوچک ترین مکثی ماشین از جا کنده شد... لال شده و حتی سعی میکردم به آرومی نفس بکشم. تازه یک ساعتی میشد حرکت کرده بودیم. من از ترس به فضای بیرون چشم دوخته و اون حتی سر هم تکون نمیداد. نگاه نافذش رو به جاده داده و با حرفه ای ترین حالت ممکن رانندگی میکرد. نگاه سرکشم به دست های بزرگش که زیادی مردونه بود گیر کرده و من تموم تنم بی اختیار داغ میشد.  جاده خلوت و تاریک بود..خوفی عجیب و بی انتها, سعی کردم به حرکت دستش نگاه نکنم که ناگهانی ماشین لرزید و بی ثبات شد. به چپ و راست متمایل می شد و بی تعادل حرکت میکرد. شتابان نیم خیز شده و با ترس گفتم:

_چی شده؟ جوابم رو نداد و با اخمی که بین ابروهاش افتاده بود به مقابلش خیره بود. تلو تلو خوردن ماشین باعث شد بترسم و به چپ و راست متمایل بشم. خواستم با التماس صداش کنم که با صدای بلندی گفت:

_تکون نخور ببینم.

و دست بزرگ و قدرتمندش محکم به سینه ام فشرده و من با شدت به صندلی کوبیده شدم. دستش مثل یک مانع مقابل سینه ام قرار گرفت و از پرت شدنم به جلو خود داری کرد و چند لحظه بعد ماشین از جاده منحرف و با سرعت و فشار همزمان با صدای جیغ من. به چیزی کوبیده شد.چشمام بخاطر ترس زیاد بسته شده و بدنم رو رعشه گرفته بود. گیر این ترس بودم که صدای بمش بلند شد:

_نمردی..باز کن چشمتو,

با شدت پلک گشوده و به اویی که سریع از ماشین پیاده شد چشم دوختم. عوضی... نمیتونستم تحمل کنم و خیلی سریع از ماشین خودم رو به بیرون پرتاب کردم. کنار ماشین ایستاده و با حرص سری تکون می داد. با ترس و لرز نزدیکش شدم. قبل اینکه حرف بزنم نگاهم به لاستیک های پاره شده گیر کرد. دوتا لاستیک سمت چپ به شکل بدی پاره شده بودن. لعنتی ای گفتم و سعی کردم تو این تاریکی و ظلمات خودم رو به این نقطه امنیت نزدیک کنم. سریع تلفنش رو از جیبش بیرون کشید و مشغول شد اما بعد از لحظه ای با عصبانیت گفت:

_گندش بزنن.

بلافاصله فهمیدم آنتن نیست. دستش رو به کمرش بند کرد و با عصیان به ماشین نگاه کرد. منتظر واکنشش بودم که از کنارم رد شد در ماشین رو باز کرد و خم شد و از داخل ماشین چیزی برداشت. با استفهام نگاهش می کردم که از دیدن برق اسلحه آب دهانم خشک شد. در ماشین رو با شدت بست و بعد بدون نگاه به من

گفت:

_راه بیفت.

همراهش شدم. چراغ قوه گوشیش رو روشن کرد و بعد از کمی فکر به سمت راست حرکت کرد. بی حرف دنبالش حرکت میکردم. به فاصله دو قدم جلوتر از من حرکت می کرد و با دقت به مسیرش نگاه می کرد. مسخره بود اما دیگه حتی نمیترسیدم...مطمئن بودم وقتی کنارش هستم هیچ صدمه ای نمی بینم. هوا سرد و استخوان سوز بود.باد سری می وزید و باعث لرزم می شد. دستای سردم رو از جیب مانتوم بیرون کشیده و سعی کردم لبه های مانتوم رو بهم نزدیک کنم. با لرز هایی گفتم و لبه راست مانتوم رو گرفتم و همین که خواستم دستم رو تکون بدم اصلا متوجه نشدم چی شد که به یک باره سکندری بدی خورده و با صورت روی زمین افتادم. ناله و جیغم وقتی سوزش کف دستم شروع شد.به هوا رفت. دماغم درد میکرد و باعث میشد چشمام سوزش پیدا کنه ولی بدتر از همه کف دست راستم بود که بی اندازه می سوخت. صدای قدماش رو شنیدم و چند دقیقه بعد صدای عصبیش.

_چته؟

لبم رو گزیدم و سعی کردم تکون بخورم. به سختی دستم رو تکونی دادم و سنگریزه هایی که کف دستم رو مملو کرده بود رهایی دادم. کف دستم حالت سوراخ سوارخی پیدا کرده و سر انگشت شصتم بریده شده بود. خون دقیقا از انگشتم شروع به حرکت کرده بود. بریدگی زیاد نبود اما خیلی می سوخت. تلفنش رو به گوشه مناسبی قرار داد و گفت:

_ببینم دستتو,

لبم رو گزیدم و سعی کردم اشکم

رو پنهان کنم.

_چیزی نی.. اما وقتی دستم بی هوا بین دستاش گرفته شد سوزش چشمم از قلبم منشا می گرفت.و قلبم آتش می گرفت. با درد زمزمه کردم.

_ممنون ول.. خواستم دستم رو بیرون بکشم که محکم مچم رو گرفت و غرید

_تکون نخور.

لبم رو گزیدم و بی توجه به سوزش قلبم به چشمای یخ زده اش نگاه دوختم. به آرومی سنگریزه ها رو از کف دستم پاک کرد و شصت دستم رو بین دستش گرفت. خون لغزان بیرون میزد. کمی نزدیک تر شد و من کمی هوا برام تنگ تر... محو حرکات دستش بودم که بی هوا دستم رو بلند کرد و بعد فجیع ترین اتفاق ممکن رخ داد...... اونقدر شوکه شده بودم که حتی ثانیه ای نفس هم نمیکشیدم. که حتی گرمای جهنمم قدرت سوزاندنم رو نداشت. آتش گرفته بودم. خونم رو به سمتی پرت کرد. مات نگاهش میکردم که خم شد و لبه مانتوم رو با فشاری کشید و پاره کرد. پارچه کوچکی پاره کرد و روی محل جراحت قرار داد و با دقت بست. نتونستم طاقت بیارم بنابراین با زمزمه گفتم:

_چرا بازیم میدی؟ مکث کرد و بعد با

غرش گفت:

_ کاریت ندارم. و محکم زخمم رو بست. با ناراحتی گفتم:

_کاریم نداری؟اين رفتارای ضد و نقیضت رو باید پای چی بذارم. با خشم نگاهم کرد و گفت:

_ببر صداتو,

و بلند شد.اما من دیگه آب از سرم گذشته بود...امشب باید تکلیف همه چیز رو مشخص میکردم. با حرص بلند شدم.

_از چی فرار میکنی؟تا کی میخوای فرار کنی؟ ایستاد و با لحن خشونت باری گفت:

_صداتو ببر...هیچ چیزی نیست.

لرزیدم قطره اشکی از گوشه چشمم غلطید و گفتم:

_خیله خب خیله خب...من فکرو خیال نمیکنم...اصلا فکر نمیکنم..رویا بافی نمیکنم هیچ فکری نمیکنم...باشه.یه لحظه ای بود و نفهمیدی چی کار کردی..من فراموش میکنم..من لعنتی فراموشش میکنم...فقط ازم فرار نکن. قدمی برداشته و با هق گفتم:

_اینجوری نباش..پسم نزن،فرار نکن..باشه من هیچیو به یاد نمیارم اصلا. بالاخره برگشت و با جنونی آشکار گفت:

_چیزی نگو...هیچی نگو..صدات نباشه.

با صدای نسبتا بلندی گفتم:

_چرا؟تا کی حرف نزنم؟تا کی؟چرا نمیخوای صدامو بشنوی؟چرا صدام اذیتت می کنه؟ چشماش شمشیرکشان به من دوخته شده بود و با سخط گفت:

_میخوای بمیری که با صدای کوفتیت حرف می زنی؟

اشک میچکید و من با درد گفتم:

_من چی کارت کردم؟چی کارت کردم که ازم بدت میاد؟چرا داری منو بازی میدی؟من گناهم چیه که باید هر روز رفتار جدیدت رو درک کنم؟چرا مثل آسمون ابری هستی؟چرا داری زجرم میدی ؟چی از جونم میخوای چی ازم... جمله ام با ضربه ای که به سینه ام خورد نصفه موند. با شدت به عقب پرت شده و کمرم محکم به درختی که دقیقا پشت سرم قرار گرفته بود خورد. چنان با سرعت نزدیکم شد که حتی نتونستم جیغ بکشم..دستاش بلافاصله استخون فکم رو گرفت و با عصیان گفت:

_ نفسات.صدات.اون ریتم کوفتی نفسات و حرکت موژه هات بهمم میریزه...عصبیم میکنه..آرومم میکنه...تو لعنتی یه پارادوکس کوفتی هستی که مثل افیون آرومم می کنی...تو غلط کردی که با نفس کشیدنت منو رام میکنی...تو غلط کردی که با صدات منو تا جنون می بری...تو لعنتی حق نداری بشی بی قراری...تو مرگ منی و لعنت به این صدای خنده ات که یه حالیه..

با زانوش فشاری به کمرم داد و با

فریاد گفت:

_خنده هات قیامته و من گردن می شکنم کسی رو که تمرکزمو بهم بریزه.

گردن خم کرده و با جسارت و درد گفتم:

_منو بکش..بکش ولی دور نشو, استخون فکم رو فشرد و گفت:

_من میکشمت

قوسی برداشتم و گفتم:

_زخمیم میکنی...ولی درمانمم میکنی.نفس تندش رو به گونه ام پرتاب کرد و با خشم گفت:

_هر لحظه ممکنه بکشمت...هر لحظه ممکنه نفستو بند بیارم.

با درد گفتم:

_واسم مهم نیست. دست چپش روی..... نشست و با فشاری که تا استخوان درد به جونم می انداخت گفت:

_من دردم.

لب گزیدم:

_منم درمانم. نزدیک شد

_من هیولام.

پیچی خوردم و از زور درد با نفس

تنگی گفتم:

_رامت میکنم. چنگی زد و من .... گفتم. با صدای لعنتی ای گفت:

_صدات نیاد

آهی از گلوم خارج شد و همون طورگفتم:


_من بدم.

با جرأت گفتم:

_هر چقدر بد بشی من توانایی بهتر شدن دارم.  و گفت:

_من یاغیم.

گذاشتم و با خس خس گفتم:

_منم آرامشم. نفس عمیقی کشید.

_چی میخوای؟

دستا لرزونم رو بالا گرفتم و گفتم:

_فقط میخوام کسی باشم که از نبودنش بترسی جگوار. . چشم بستم و با عصیان گفت:

_تو غلط کردی نباشی..

چشمای دردناکم رو باز کردم و  گفتم:

#آرامش

آرامش وجودی این دختر فقط برای من بود و بس. وقتی طعم آرامشش رو چشیدم و بعد اتصال نگاهمون به هم خورد. نفس زد و خدایا اون نفساش من رو به بند میکشد .فاصله گرفتم. سرش رو پایین انداخته و نگاهش رو به زمین بخشید. گونه هاش گل انداخته و به شکل لعنتی ای خجالت کشیده بود. سکوت کرد و من هم سکوت کردم. اجازه دادم با خودش کنار بیاد..راه افتادیم اما این سری به فاصله کمتری.قدم زدیم و از جنگل گذر کردیم و در آخر وقتی به وسط شهر رسیدیم با کیان تماس گرفتم و بعد کیان خودش رو رسوند و هر دو سوار شدیم. این بار اجازه ندادم جلو بشینه عقب و در کنار من نشست و چند لحظه بعد به خوابی عمیق فرو رفت و حالا من بودم و حالت رویاییش. خیلی کار ها توی ذهنم تردد میکرد..با این دختر کار ها داشتم.  صدای آرومش  در مغزم تکرار می شد. دستام رو مشت کرده و سعی کردم کمی از حرارت درونم فاصله بگیرم. دقیق نمی دونستم باید باهاش چی کار کنم.. تنها چیزی که می دونستم این بود من کشش شدیدی به این دختر دارم. یک کشش عجیب..اون مثل یک مخدر بود و من بدنم نیاز داشت به اين ماده, هیچ برنامه ای برای اینده نداشتم..مرزها داشت جابجا می شد. اونقدر مشغول بودم که خیلی متوجه جاده نبودم. وقتی ماشین درون حیاط عمارت ایستاد سر خم کرده و بعد با صدای نسبتا آرومی گفتم:

_بلند شو. تکون هم نخورد..متاسف سری تکون دادم و در آخر بازوش رو گرفتم و تکونش دادم و با غرش گفتم:

_باز کن چشماتو, و سریعا چشمای درشتش رو باز کرد..گیج شده بود اما اهمیتی نداده و وقتی مهرداد در رو برام باز کرد پیاده شدم. هوا کاملا روشن شده بود. نگاهش نکردم اما متوجه شدم به فاصله چند قدم پشتم قرار گرفته. اشاره ای به محافظا کردم و بعد با صلابت وارد عمارت شدم. بوی چای معطر بانو نفس کشیدنی بود. اهمیتی نداده و سمت راه پله حرکت کردم که از گوشه چشم متوجه شدم آهو گریزپا سمت سالن دوم حرکت میکنه. ِوارد راه پله شدم و با صدای جدی ای گفتم:

_اجازه رفتن بهت ندادم. ایستادنش رو حس کردم و بعد با صدای لرزونش گفت:

_چی کار کنم؟

پله دوم رو رد کردم و بدون انعطاف گفتم:

_اجازه سوال پرسیدنم ندادم...حرف نزن بیا دنبالم. و بعد با استواری از پله ها بالا رفتم. لحظه ای مکث کرد و بعد به آرومی سمتم اومد. وارد سالن شدم و وقتی مقابل اتاقم قرار گرفتم دقیقا پشت سرم قرار گرفته بود. خوبه... در رو باز کردم و وارد شدم. چند لحظه بعد وارد شد و همون طور که سمت پنجره می رفتم گفتم:

_در رو ببند. چیزی نگفت اما ثانیه بعد صدای بسته شدن در رو شنیدم. دو دکمه بالایی بلوزم رو باز کردم و به باغ نگاه دوختم و گفتم:

_فرار بی فرار...دیشب قبول کردی ماه باشی برای جگوار درون من نفس بلندی کشید و در آخر با صدای آروم اما محکمی گفت:

_روی حرفم هستم.

خوشم اومد..سری تکون دادم و دستم رو روی پنجره گذاشتم و به باغ خزون زده نگاه کردم. امروز و این لحظه همه چیز رو باید سرجاش قرار می دادم..به ترتیب قانونام رو بهش می گفتم. آروم لب زدم.

_بیا اینجا, تعللش رو حس کردم ولی وقتی صدای قدم هاش رو شنیدم نیشخندی زدم. به فاصله یک قدم پشتم ایستاد و گفت:

_اومدم.

برنگشتم اما دستم رو به عقب دراز کردم و مچ دستش رو گرفتم و با سرعت کشیدمش. اوای نامفهومی از دهانش خارج شد اما اجازه درک بهش ندادم و کشیدمش و مقابل خودم پشت به پنجره تکیه دادمش. کمرش به پنجره خورد . با چشمای درشت و کوفتیش نگاهم می کرد..متعجب و خجالت زده بود. کف دستام رو روی شیشه گذاشتم و خم شدم ازش کمی فاصله گرفتم و با غرش گفتم:

_خوب گوش کن ببین چی میگم..قانونام رو خوب بخاطر بسپار چون با احدی سرش شوخی ندارم. سیبک گلوش تکونی خورد و گفت:

_می شنوم.

لبه های شالش کنار رفته بو . پوست سفیدش کبود و بنفشی و سیاهی های زیادی به چشم می خورد.  اشاره ای به گردنش کردم:

_ حق گریز نداری بچه, چون دیگه جرأتشو نداری. خیره بود به چشمام و سیاهی چشماش عجیب لعنتی بود. با زمزمه گفتم:

_شاید داستانشو شنیده باشی,زیادم شنیده باشی ولی الان برات من تکراش می کنم که تا ابد یادت بمونه. نفسی کشید و گفت:

_باشه.

دست راستم رو از روی شیشه برداشتم.قدمی نزدیک شدم و لبه

شالش رو محکم گرفتم و گفتم:

_یه گرگی هر شب به شکار میره و بدون اینکه چیزی شکار کنه بر می گشته. یه شب غمگین و با لاشه یه آهو میاد گله خوشحال ميشه از شکار. حالشو می پرسن و بهش میگن چرا ناراحتی؟میگه چندماه پیش توی تاریکی.چشم های سیاه یه آهو رو دیدم و گیر کردم شب ها می رفتم و از دور تماشاش میکردم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792