_م..من نکشم..,نکشمت.تو اد.,.آدما رو می ک...می کشی بدون هیچ تعللی گفت:
_شک نکن..میکشم..,خیلیا رو میکشم.
و همون لحظه چشمای کوهستانیش رو باز کرد و به چشمای تر من دوخت. قلبم قلبم با دیدن دو گوی یخیش شیون کرد و پمپاژ رو فراموش کرد. مغزم تو سرمای نگاهش یخ زد و من اسیر دو گودال یخی شدم. هیچ حسی هیچ حسی درون چشمش نبود. نگاه نافذش رو به من دوخت و با آرامش گفت:
_منو بکش بچه...بکش و خودتو خلاص کن.
اشک چنان به چشمم حمله کرده و شبیخون میکشید که پشت یک پرده میدیدمش. فینی کشیده و خیره نگاهش میکردم که ناگهانی مچ دستم رو گرفت و فشاری داد و باعث شد چاقو مستقیما با پوستش تماس داشته باشه. با کمی غیض گفت:
_تردید نکن...بزن خلاص کن.
بدنم مثل یک گوی فلزی در نوسان بود. یخ چشماش باعث شد اشک لشکرکشان به چشمم حمله کنه و قطره اشکی آهسته از گوشه چشمم غلطید و روی گونه ام افتاد و من با بغض گفتم:
_خیلی ظالمی.
_می دونم.
مچم داغ بود و لعنت بهت که ریتم قلبم تغییر کرده بود. اشکای لعنتیم از چشمم چکید. نگاهش کردم و در آخر گفتم:
_تو منو کشتی. لبخندی با گریه زدم چشماش رو تنگ کرد و من بی هوا چاقو رو از روی گلوش برداشتم قدمی فاصله گرفته و تیغه تیز چاقو رو سمت گلوی خودم گرفتم و گفتم:
_تو قاتلی...تو هیولایی...منو کشتی ولی... چشمای کوهستانیش رو چرخوند و با سرعت از روی تخت پایین پرید و با غرش گفت:
_داری چه غلطی میکنی؟
بلور اشک روی لبم افتاد و من با درد بلعیدمش و گفتم:
_بودنت درده لعنتی..,تو دردی،تو یه قاتلی. یخ چشماش رو به من دوخت و گفت:
_گفتم دردتو خلاص کن.
نفس بران و اشک ریزان چاقو رو به گلوم فشردم و گفتم:
_تموم تنم درد میکنه..تمومش نشونه از توئه..چرا انقدر ظالمی؟ نگاهش به تیغه چاقو بود و با حرص گفت:
_یا منو بکش يا گریه نکن.
لبی تر کرده و با لبخند گفتم:
_شاید تو بودنت درد باشه اما,, با تردید نگاهم کرد که چاقو رو روی گلوم گذاشتم و مقابل چشمای به خون نشسته اش گفتم:
_نبودنت مرگه...نمیتونم...شاید وقتی جلوی چشمت بمیرم تو ب.. با خشم گفت:
_تو غلط می کنی بمیری...اون کوفیتو بذارش کنار...ممکنه آسیب ببینی.
با درد گفتم:
_آسیب؟تو اصلا می دونی دیشب چه بلایی سر من آوردی؟ نزدیکم که شد جیغ خفیفی کشیدم و گفتم:
_جلو نیا.کوچک ترین توجهی نکرد و من با صدای خش دار و بغض آلودی فریاد زدم.
_ نیا جلو ظالم..بخدا یه بلایی سرت میارم. خیره در چشمام قدم زنان نزدیکم شد و من با واهمه به عقب قدم بر میداشتم و وقتی کمرم به میز خورد.ایستادم و با اشک و ناله گفتم:
_نیا جلوو...جلووو نیا نامرد. چاقو یک خراشی روی پوستم ایجاد کرده و میسوخت. فاصله رو به صفر رسوند و مقابلم قرار گرفت. نفس در نفس ایستاده و با چشمام برای مرگ پیام دعوت میفرستادم. وقتی نفساش به پوستم خورد بی حواس و بی فکر و عصبی تیغه چاقو رو از روی گلوم بلند کرده و روی گردنش گذاشتم و با زاری و خشم گفتم:
_گفتم نیا جلو..,نزدیکم نیا گردن کج کرد و لعنتی چاقو روی پوستش مماس شد. دستاش رو دو طرف میز قرار داد و سمتم خم شد. نفسام تو کوچه پس کوچه های دیوانگی گم شده بود. کمرم تا شد و روی میز حایل شدم و جسم تنومندش روی تنم مماس شد. دست آزادم رو تکیه گاه کرده و به میز تکیه دادم و با دستی دیگه چاقو در دست داشته و به گلوش فشار میدادم. با چشم های اشکی و گرد شده نگاهش میکردم. لب های لرزونم رو باز کردم و گفتم:
_چ..چرا اینجور..اینجوری میکنی؟ نگاهش گشتی توی صورتم زد و گفت:
_میخوام نفساتو بشنوم.
موقعیت خوبی نداشتم و حس میکردم دارم گر می گیرم. چاقو رو با بدختی ثابت نگه داشته بودم و لبای لرزونم رو گزیدم. با خشم گفت: _نلرز..,نذار لبات بلرزه.
با حرص و هق گفتم:
_مگه دست منه؟می دونی چه بلایی سرم آوردی؟ چشماش رو بست و نفس عمیقی از نفسام کشید و به آرومی گفت:
_نفس بکش.
دست راستم بخاطر فشار تنم می لرزید و من با ناراحتی گفتم:
_نمی خوام...ب...برو کنار, چشمای طوفانیش رو باز کرد و گفت:
_مگه دست توئه؟
چشمام رو گرد کردم که دست راستش رو محکم به میز کوبید و گفت:
_گفتم چشماتو اینجوری نکن.
به لبای لرزونم نگاه کرد و با سخط گفت:
_نذار لبات بلرزه...نلرز لعنتی نلرز.
اشک هام بند اومدنی نبود. با غم و افسوس نگاهش کردم و گفتم:
_می ...می کشمت. نفسش رو به گونه ام سوق داد و گفت:
_بکش...تو منو میکشی دختر رضا. لبی گزیدم و با چشمای تارم نگاهش کرده و با دستای مرتعشم چاقو رو به گلوش فشاری دادم و گفتم:
_بخ..بخدا می کش..می کشمت. و اشکم چیکد. چاقو روی گلوش.مرگ در کمینش جنون در چشمش, عصیان در نگاهش و خشمش در حرکاتش پیدا بود که نگاهش چرخی توی صورتم خورد و با جنون گفت:
_گفتم لبات نلرزه.
ابرو در هم کشیده و خواستم دهان باز کنم و حرف بزنم که مهره ای آتشین از جنس مرگ به لب های لرزونم دوخته شد.