هعععی خیلی وقت بود دلم میخواست در بارش حرف بزنم بلکه سبک شم ،
پدرم کارگر بود و حقوقش کم ،اما اما بدبختی عظما اینجا بود که مادری داشتیم بشددددت خسیس و تنگ نظر نسبت به بچه های خودش ،
اگر سر سفره غذای مختصری بود مثل کته ساده ،انگار گوشت تن اینو داشتیم میخوردیم ،
اصلا چشم نداشت غذا بخوریم ،خیلی سر سفره داد و هوار میکرد و منت میزاشت ،وای که چقدر مادرم منت میزاشت و تحقیر مون میکرد به خاطر یه نون و ماستی که بهمون میداد ،
یه جوری شده بود که من هم متنفر شده بودم از غذا خوردن ،هم عذاب وجدان می گرفتم ،برای همین من هیچوقت سر سفره سیر غذا نمیخوردم