جالبه قدیما اینقدر بچه ها رو با حسرت و نداری بزرگ میکردن بازم بچه میاوردن چهارتا پنج تا
ما هم ی تایمی خیلی سخت بود اوضاع مالی مون خیلی کوچیک بودم اما یادمه
ولی از ی جا ب بعد بابام خیلی به خودش فشار آورد ب طوری ک یادمه ی بار یک ماه ندیدمش صبح زود میرفت سر کار آخر شب میومد ما خواب بودیم . مامانم همه پولا رو میداد طلا وپس اندار
کمکم لباس خریدنمون از سالی ی بار شد سالی دوبار فصلی یک بار لباس خونگی خوب و... خونه رو عوض کردیم رفتیم محله بالاترو ماشین خریدیم و... اخرشم ک بابام زد تو کار ساخت و ساز و ارث سهمشم هم ک دادن زندگی مون ی تکون اساسی خورد و اوضاع خوب شد . ولی یه صحنه یادمه کوچیک بودم بابام کفشمو با ی نخ قهوه ای میدوخت و من میگفتم نخ سفید بزن 🤣