بحث اینه که انقد احمقم دلم میخواد بهش فکر کنم و با گریه خودمو عذاب بدم
نمیخوام فراموشش کنم🥺نمیخوام دیگه دوسش نداشته باشم
دوست داشتنش بهترین چیزی بود که تو زندگیم داشتم
من واقعا از زندگیم هیچ لذتی نبردم
همش گیر یه خانواده روانی وسط جهنم زندگی کردم
بار اول عاشق شدم اونم عاشقم بود ولی باهاش دوست نشدم اصلا تو این فازا نبودم وقتی دیگه خسته شد رفت داغون شدم
یه دفعه جوری عاشق این پسر که پنج سال باهاش بودم شدم که نفهمیدم چجوری باهاش وسطه رابطه ام
دو سال اول که باهاش دوست شدم چون وابستش بودم خیلیییی اذیت شدم خیلیییییییا داغون شدم
تازه داشتم احساس میکردم خوشبختم میتونم یه زندگیه خوب باهاش بسازم که دوباره بدبختی راهشو به زندگیم باز کرد
فکرشم نمیکردم ولم کنه:(
این پسر کل زندگیم بود کل دلخوشیم کل چیزی که میخواستم من خیلی دوسش دارم هیشکی اندازه من عاشق نیست
نمیتونم ازش دل بکنم نمیخوام ازش دل بکنم اون همه جونمه
کاش میدونست چقد عاشقشم
کاش اندازه من دلتنگم میشد کاش طاقت دوریمو نداشت برمیگشت