2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 30809 بازدید | 1805 پست


#پارت_704

بلند شد و لباساش رو یکی‌یکی درآورد. واقعا گرم بود و غیرقابل تحمل.

- تو آدم اَمن منی، میتونم روت حساب کنم، وقتی سرمو میذارم روی شونه‌هات به هیچی فکر نکنم. میتونم از همه کارایی که کردم پیشت حرف بزنم و قضاوت نشم، میتونم دردامو بهت بگم و دست مهربونت ردِ شور اشک رو گونم و پاک کنه، دیگه حالم ازت به هم نمی‌خوره مهدخت...

صورتش رو بین دستاش گرفت و اشکاش رو پاک کرد:

- من پیش تو میتونم خودم باشم، همونی که تاریکه، شکسته‌ است و تو رو خیلی دوس‌ داره، تو زشت‌ترین دوست‌داشتنی دنیا هستی دختر.

کنارم‌ نشست و باز سیگاری آتیش‌ زد. دستی رو خال کنار لبش کشید.

هرموقع سر کِیف بود، یهو داد میزد:

- من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم، که هر روز بزرگتر میشه....

جلوی آینه‌ی شکسته معدن، با خالش وررفت.

- بالاخره یه روزی برش میدارم.

برگشت و کنارم تِلپی افتاد. دستاش رو برام باز‌ کرد، لبخندی زدم و بیشتر تو بغلش فشارم داد:

- دیوونه، این‌ حرفا رو از کجا میاری و میگی؟

انگشت‌شو مثل تفنگ‌ رو شقیقه‌اش گرفت و شلیک کرد:

- از اینجا

تو صورتم دقیق شد:

- تا حالا کسی بهت گفته چقد مهربونی!

یادِ سعید افتادم‌ که میگفت مهدخت تو الهه‌ی مهربونی هستی، دلم ضعف میره برای بغل کردنت.

چشمام بارونی شد.

مریم‌ حالم رو فهمید و یهو زد زیر آواز.

بخواب که رنگ بی‌مهری نبینی

تو بیداریه، که تلخه حقیقت

تو مثل التماس من میمونی

که یه شب روی شونه‌هاش چکیده

صداش تو معدن پخش شد.

یه کنسرت برای من. کنسرتی که توش فقط غم بود نه شادی و پایکوبی.

کاش میشد به عقب برگشت.. نه برای جبران اشتباهات، بلکه برای تکرار بعضی از خاطره‌ها.

کمی خوند و اشک ریخت تا سبک شد.

بلند شدیم و بالا رفتیم.

آخرین پله رو وایساد و از پشت دستمو گرفت، حرفی زد که تو جام میخکوب شدم.

- مهدخت میدونم که حامله‌ای...

فقط تونستم دستمو به دیوار بگیرم تا نیفتم. مات صورتش‌ شدم.

- فکر کردی منم مثل اون‌ یکیا گاگولم!

رنگ‌ به صورتم‌ نموند، جونی تو دستام... حتی پلک هم نزدم... نتونستم.

- وقتی مهدیس رو باردار بودم،‌ مثل تو‌ شب و روزم‌ شده بود عق زدن.
پارت_705#
انگشت‌ رو شکمم‌ کشید، خودم رو به دیوار چسبوندم، ردی از درد جای ناخنش نشست.
- تا اینکه با دست و دلبازیای نجمه خاتون، مطمئن شدم.
انگشت تا سینه‌ام‌ بالا اومد:
- با این سینه و باسن بزرگ و پُر خوریت، هر کوری میتونه اینو بفهمه.
مثل نابغه‌ها به چشمای خیسم نگاهی انداخت، از خودش راضیه که تونسته مچ یه بدبخت تر از خودش رو بگیره.
- مادرم همیشه منو با خودش میبرد سر کار، ماما بود، از این درس نخونده‌های همه‌چیز بلد... نور به قبرش بباره، انقدی‌ شیر فهم شدم تا یه زن باردار رو قبل اینکه خودش بفهمه بارداره، از راه رفتن و مژه‌هاش بدونم بار شیشه داره، اونم چه شیشه‌ای!!
پُر مفهوم خندید:
- آخه کی میاد از تو کام بگیره که تو ازش بار گرفتی بی‌ریخت؟
اَدای اُق زدن رو درآورد: اَه... اَه.
قدمی از من جلو زد،‌ مکثم رو دید:
- نترس بابا، نگران‌ نباش به کسی چیزی نگفتم، فهمیدم خودت هم داری از همه قایم میکنی، فقط می‌خوام ببینمش... اون پدرسگی که تو رو به این روز انداخته، بهم نشونش بده.
فلج شدم، چند قدمی ازم فاصله گرفت:
- بیا دیگه...
هر آدمی شاید بتونه گذشته‌ش رو فراموش کنه اما تبعات کارایی که کرده تا ابد باهاش میمونه. دستم رو کشید و جسم بی‌روحم رو تو آسانسور جا داد. لام تا کام نتونستم حرفی بزنم.
رو تخت افتاد، پوتین‌هاش رو انداخت وسط سوله و پتوها رو کشید رو سرش.
فقط نگاهش‌ کردم و نمیتونم بفهمم کجا بند رو آب دادم.
پرخوری!!! مگه چی میدن بهمون که بتونم پرخوری کنم.
نجمه!! اون که حواسش به همه جا بود، مریم چطوری ما رو زیرنظر داشته که متوجه نشدیم!!
صدای خرناس کشیدنش بلند شد.
خوش به حالش، هر موقع اراده کنه میتونه تو چند ثانیه بخوابه.
نگران، دنبالِ نجمه گشتم تا موضوع رو بهش اطلاع بدم. پشتِ سوله‌های آشپزخونه، با منظره‌ای روبه‌رو شدم که بدنم رو به لرزه درآورد. چرا تو این دو سه ماه متوجه اینجا نشده بودم؟
گورستانی کوچک که پشتِ سوله‌یِ آخری بود. قبرهایِ بزرگ و کوچک، بعضیا کاملا با خاک همسطح بودن و اگه سنگ قبری که عمودی رو قبرا گذاشته بودن، نبود اصلا متوجه قبر نمی‌شدی.
با قدمهایِ لرزان جلو رفتم و سنگِ قبرها رو نگاه کردم.
- قبرایِ کارگرایِ معدن و بچه‌هایی هست که اینجا به دنیا میان و میمیرن.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید


#پارت_706

من تو این مدت احساساتِ مختلفی رو تجربه کردم. ترسِ از دست دادن، ترسِ آسیب زدن، ناامیدی، اضطراب، خشم، عصبانیت، دلتنگی، دلتنگی، دلتنگی...

بیشتر از هرچیزی فکر میکردم دلتنگم تا اینکه امروز، وارد قسمتی از کمپ شدم که ندیده بودمش.

شاید نجمه نمیذاشت پام به اینجا باز بشه!

ترس، ترس از مرگ عزیزترین کَسم، روی دلتنگی رو کم کرد.

با صدایِ زُمُخت پیرمردی به عقب برگشتم.

آروم قدم برمیداره و میاد طرفم:

- چه عجله‌ای دارید ها!! گفتم که الان شروع میکنم به کندن.

خیلی تکیده و لاغر بود و به زور بیل رو از روی زمین برداشت، برف‌ها رو کنار زد و شروع کرد به کندنِ زمینی که مثل سیمان سفت‌ شده. هرازگاهی هم سیگاری که لای انگشتای خشکیده‌اش، با زحمت نگه داشته رو دود میکنه.

کارش رو بلده... اون چیزی رو که میکَنه شکلِ قبر به خودش گرفت.

قدمی ازش‌ فاصله گرفتم. تو زمان و مکان نامناسبی بودم، باید فلنگ رو ببندم.

من یه شیشه‌ی ترک خورده‌ام، بودن کنارش و تماشای کار اون مرد، منو میشکنه.

برگشت و نگاهم کرد، بیل رو زمین انداخت و با احتیاط تو قبر‌ رفت و گوشه‌ای نشست و سیگارِ دیگه‌ای روشن کرد.

- تازه واردی؟؟

تو این‌ سرما، رو اون خاک سرد، راحت نشسته و به قبرای اطراف اشاره کرد:

- از نگاهت به اینا فهمیدم.

دست برد و آب دماغش رو گرفت و دستی به ته ریش نامیزونش کشید:

- حالا کو تا زمستون، الان که پاییزه هوا اینجوریه، بذار زمستون بیاد کارِ هر روزم‌ میشه قبر کندن برا زنا و بچه‌ها.

بدون توجه به وحشتی که به جونم انداخته بود، زیر لب فحشی نثار کشمیری کرد:

- پدر سگ، بهش چند باری گفتم دست تنهام و دیگه پاهام نمی‌کشه... یکی از این سربازای بیکارت رو بفرست وردستم باشه.

با شنیدنِ هر کلمه از حرفاش، وحشت به جونم افتاد، ناخودآگاه دست به شکمم بردم. به صورت پریشونم نگاهی انداخت.

- تو همونی هستی که میگن خیلی...

ادامه نداد. انگار این‌ ماسک بیشتر از این که منو مخفی کنه، باعث شده همه من‌و بشناسن.

پُکی به سیگار زد و با صدایِ کم جونی ادامه داد:

- آره بابا، زمستون که بیاد، خیلیا تو خوابگاه، شبا میخوابن و روزا دیگه بیدار نمیشن.

بچه‌ی جون نگرفته‌ام، با‌شنیدن اون حرفا انگار تکونی‌ خورد...

- بَ...بَچ..بچه‌ها چی؟ اونا چرا...

دیگه نتونستم ادامه بدم، زانوهام دنبال بهانه‌ای بود تا خم‌ بشن.

- اینجا زنا و مردا یخ میزنن اونوقت انتظار داری بچه زنده بمونه! اونم تو این سرما!

‌عجب موقعیتی گیر افتاده مهدخت😐این قبرستان کجا بود دیگه...

رسما دیوونه خونه بود

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


پارت_707#  

زانوهام‌ تسلیم‌ شد و با پاهای سست، رو برف‌ها افتادم. زیر لب آروم ‌برای دلخوش کردنم، زمزمه کردم:

- تا اون موقع حتماً مادر پیدام کرده.

دستی به شکم بردم، دیگه حسش نمیکنم... شاید اونم‌ ترسیده و رفته اون پشتا قایم شده.

- تموم نشد؟ چه خبره نشستین به استراحت، پاشو یالا... الانه که جنازه رو بیارن.

هر دو به طرفِ صدا برگشتیم، یکی از زنانِ حرم‌سرا بود. با پالتویی شیک و زیبا و پوتین‌های شیک‌تر.

به من نگاهی انداخت و با عصبانیت توپید:

- این‌بی‌ریخت رو فرستادن کمک؟ اینکه نمیتونه آب دماغش رو بالا بکشه.

سوز سرما و باد، موهای بلند و بادمجونیش رو به بازی گرفت، پَره شالش رو بالا داد و دستاشو دور بدن زیباش، پیچید.

- چرا نشستی!! اون‌ پیره، تو که جوونی، یالا الانه که مهین خانم سر برسه و کُفری بشه‌ها!

با شنیدن اسمِ مهین مثلِ چوب، صاف شده و وایسادم، نمیدونم چطوری اونجا رو ترک کنم! خدا لعنتِت کنه مریم.

پیرمرد از قبر بیرون اومد و بیل رو سمتم گرفت. بیل رو زمین‌ گذاشتم‌ و کلاه پالتو رو کشیدم‌ رو ماسک‌ صورتم.

با ترس و لرز شروع به کندنِ زمین کردم. بلد نبودم و دستام درحال یخ زدن، توانی برای گرفتن دسته‌ی چوبی نداشت.

استرس و ترسِ دیدن مهین، داشت حالم رو بد میکرد.

نمیدونم باید چیکار کنم؟ به پیرمرد نگاهی انداختم.

- دختر جان، این کناره‌ها رو با بیل بزن بریزه تو قبر.

همون کار رو کردم. دختره ول کن نیست، بالا سرمون وایساده و صدای تق‌تق ترکوندن آدامس، مثل پتکی رو سرم میخورد.

دندونام دیگه جایی برای چسبیدن به همدیگه نداشت. تقریباً تا بالایِ زانوهام کندم، پیرمرد رضایت داد:

- حالا خوب شد.

خودمو از قبر بیرون کشیدم. بیل رو زمین انداختم‌ و خواستم از اونجا دور بشم که صدایِ دختره، نذاشت قدم از قدم‌ بردارم:

- کجا...کجا؟‌ میخوای من چالِش کنم!؟!

تو همین حین چند سرباز یه جنازه رو که بین یه پتو پیچیده بودن آوردن و کنارِ قبر گذاشتن. دستش از پتو بیرون مونده بود، ناخن‌هایی با لاک قرمز.

از دیدنِ مهین که پشتِ سربازا میومد، وحشت‌زده برگشتم و پشتِ پیرمرد قایم شدم.

مهین خیلی شیک و با آرایشی غلیظ، کنار قبر رسید. پیرمرد گورکن، سلامی داد و جوابی نشنید از هیچ کدوم.

تو پالتوی خز و کلاه روسی، زیبا‌ شده.

دستمالی از جیب بیرون کشید و جلوی دهن و بینیش‌ گرفت و با نوک پوتین پتو رو کنار زد.
پارت_708#
بدنِ دختری جوان بینِ پتو پیچیده شده.
رنگِ صورتِش به زردی میزد و از بینیش باریکه‌ی خونی راه باز کرده بود به سمت لباش...
سربازا پتو رو کامل کنار زدن. لباس خواب زیبا و جلفی به تن و موهای بلند و رنگ شده و حالت‌داری داشت.
با دقت تو صورتِش، شناختم کجا دیدمِش.
آه از نهادم بلند شد.
همون زنِ جوونی که تو واگنِ ما بود. یه بچه کوچیکِ شیرخواره داشت. اولین روز تو حیاط وقتی مهین برای حرمسرا انتخابِش کرد، خوشحال بود و می‌خندید، خوشحال بود با بچه، قبولش کردن ولی الان...
مهین کمی تو صورتِش دقیق شد و با دستمال ابریشمی جلوی بینی‌شو گرفت تا بوی مرده اذیتش نکنه.
هنوز آرایش‌ تو صورتش بود، سیاهی خط چشم و ریمل اطراف چشماش پخش شده و رژ لب قرمز رو لباش ماسیده.
مهین بعد دید زدن جنازه، از دختر بالا سرش پرسید:
- دکتر چی گفت؟
دختر یقه‌یِ پالتو رو تا زیر گردنِش کشید و آدامسِ تو دهنِش رو تُف کرد بیرون.
اونم مثل مهین آرایش غلیظی کرده، اما نمیتونست گودی سیاه زیر چشماشو با پودر قایم کنه... مثل اینکه چند روزی نخوابیده بود.
با عشوه جواب داد:
- تریاک خورده، اونم‌ زیاد.
نگاهی به پشت سرش انداخت و با سوز صدادار باد، بیشتر تو پالتو مچاله شد:
- اگه کشمیری بفهمه بد میشه‌ها! تازه داشت بهش خوش می‌گذشت.
مهین اخمی تو هم کشید و با نوک تیز پوتین براقش، ضربه‌ی آرومی به پهلوی جنازه زد:
- این فضولیا به تو نیومده، خودم یه کاریش میکنم.
چند قدمی عقب رفت و به سربازا گفت:
- بندازیدِش تو قبر.
سربازهام با لگدی، اونو به داخل قبر فرستادن. جنازه با صورت رو قبر افتاد.
دلم به حالش سوخت، عجب عاقبت بدی داشت!!
یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟
نوزادش کجا بود؟
تو دست مشت شده‌اش جورابی سفید و کوچیک بود که ساقِ جوراب گلدوزی داشت...
مهین رو به پیرمرد گفت:
- چرا وایسادی من‌و نگاه میکنی، خب خاک‌ بریز روش دیگه.
پیرمرد بیل رو برداشت و رو به من مات زده کرد.
- برو تو قبر و بدن‌شو برگردون به بالا، گناه داره... دستش از دنیا کوتاهه.
تا اون موقع مهین حواسش به من نبود، با حرف پیرمرد، برگشت و با دستمالی جلوی صورت، بهم نگاهی انداخت.


پارت_709#  

قدمی عقب رفت و دم گوش دختره که همون معاونش حوریه بود، چیزی گفت و اونم دقیق صورتم شد.

مثل یه بچه به حرفش گوش کردم و قبل اینکه نگاهشون تو چشمام‌ بیفته، تو قبر رفتم.

برای لگد نکردن بدنش، به زور پاهامو کنار جنازه جا دادم و با گوشه‌ی پتو، همون کاری که پیرمرد گفته بود رو کردم. دستاشو رو هم گذاشتم و جوراب رو هم بین دستاش جا دادم.

- از خاکای اطراف بریز رو بدنش.

پشت به مهین و سربازا کردم و خاک روی جنازه ریختم تا چکمه‌هام زیر خاک دفن شدن.

باد شدید، کمی خاک تو صورتم‌ پاشید و چشمام‌ رو سوزوند، آخی گفته و مشتی خاک رو پوتین نوک تیز و طلایی مهین پاشیدم. میهین، هینی کشید و با لگدی محکم به کمرم، داد زد:

- هوی بی‌ریخت، کوری مگه؟

برگشتم و سربه‌زیر، پوتین‌شو با دستکش پاک کردم. باز‌ لگدی به سمتم نشونه رفت، عقب‌ کشیدم و پیرمرد دستی رو شونه‌ام گذاشت و منو از قبر بیرون کشید.

- خانوم ببخشش، چشم و چال درست و حسابی نداره، حواسش سرِجاش نیست.

ولی انگار مهین ول کن نبود و می‌خواست عصبانیت‌شو از مرگ دختره، سر یکی خالی کنه و چه کسی بهتر از من.

- غلط کرده دختره‌ی‌ بی‌چشم و رو... ایکبیری،‌ از حسودی داره میترکه بی‌ریخت.

حوریه جلو اومد و سیلی محکمی به صورتم‌ زد که سرم پایین افتاد.

- ولش کن مهین خانم... اینو خدا زده، دیگه تو نزنش.

با صدای‌ نجمه، همه برگشتن‌ سمتش.

چند قدمی نزدیک‌ شد و روبه‌روی اونا وایساد.

- من خودم ادبش میکنم، کاری‌ میکنم تا عمر داره از ترس، دیگه جلوی چشات نیاد.

نجمه نگاهی معنادار، همراه با چاشنی خشم، به‌ سمتم انداخت.

- گور به گور شده، اینجا چه غلطی میکنی نکبت؟ مگه نگفتم برو تو خوابگاه و این‌ورا نَپلِک...

مهین‌ راضی از توپیدن‌های نجمه، رو به پیرمرد کرد:

- تمومش کن دیگه...

پیرمرد دست به کار شد.

نجمه برای انحراف بحث، نگاهی به جنازه‌ انداخت.

- همونیه که چند شب پیش فرار کرد؟ دو نفر از کارگرای من و یکی از حرمسرا، همونان؟؟

حوریه، چشماشو ریز کرد و زیرچشمی مهین رو پایید.

- شیوا و مینو و نگار رو میگی؟

نگهبان نذاشت مهین جواب بده:

- اونا رو که دم‌دمای صبح رو دریاچه‌ی یخ گیر انداختیم... رئیس دستور داد به زانوی هر کدوم یه تیر بزنیم و همونجا ولشون کنیم تا غذای گرگا بشن.




چه جهنمیه این کمپ 😶
خوب شد نجمه اومد وگرنه... 🤭



پارت_710#  

برگشت سمت دوستاش، خنده‌‌ی کریه اونا حال بهم زن بود...

- نبودی ببینی بوی‌ خون، به دقیقه نکشیده، دشت رو پر از گرگ گرسنه کرد. گرگا تیکه پاره‌شون کردن درحال که اونا زنده بودن و از ترس همدیگه رو بغل کرده و کمک میخواستن.

چنان با آب و تاب و هیجان تعریف کرد، انگار فیلمی اکشن رو توضیح میده...

از تجسمش لرز به تنم افتاد.

- زنای بیچاره، عجب مرگ پر‌ دردی داشتن!!

گورکن سیگار رو تموم کرد و ناراحت و با دستی زیر چونه به سرباز چشم دوخت.

- شما چیکار میکردی پس جوون؟

شونه‌ای بالا انداخت و بی‌خیال و خندان ادامه داد:

- ما تو تانک نشسته و تیکه‌تیکه شدنشون رو تماشا کردیم... تا عمر دارم اون صحنه‌های وحشتناک از ذهنم پاک نمیشه... به ساعت نکشیده فقط مشتی استخون و یه دشت پر خون از اونا موند.

غم رو هوا پاشیدن، حتی مهین هم تحت تأثیر حرفای سرباز تو فکر فرورفت.

نجمه آهی پر غم کشید و به قبر نگاه کرد.

- خدا رحمتش کنه، این کیه پس؟

کنار مهین طوری ایستاد که من پشت نجمه بودم و مهین شروع به بافتن داستان کرد.

همزمان، حوریه رو به‌ پیرمرد تشر زد:

- تمومش‌ کنید بابا، یخ زدیم.

برای اینکه مهین‌ بهم گیر نده، نشستم و با دستام خاک روی جنازه ریختم. پیرمرد با بیل، زود سر و ته قضیه رو هم‌ آورد.

پالتوی خاکستری نجمه، کهنه و پاره و وصله پینه، کنار پالتوی چرم براق و خزدار مهین... همخوانی نداشت.

به اطراف نگاهی انداخت و رو به بغل‌ دستیش گفت:

- یادت باشه بین همه چُو بنداز دختره تحملِ مرگِ بچه‌اش رو نداشت.

سیگاری نازک از جعبه‌ای طلایی بیرون کشید و به نجمه تعارف‌ کرد. نجمه نه‌ای گفت و برگشت سمت قبر و کنارش زانو زد.

چشماش رو غم گرفته بود. زیر لب براش‌ دعا خوند. مکث زیادش رو قبر... داشت تو خاطرات سیر میکرد، روز دفن احسان و نازگل.

مهین‌ سیگار رو بین انگشتای‌ کشیده و تپل و سفید و لاک خورده‌اش جا داد و با فندک همرنگ جعبه روشنش کرد و پک عمیقی به سیگار زد.

- اون‌ پیرِ سگ اینم به کشتن داد، از بس که زیاده‌روی میکنه.

برگشت و سمت قبرای دیگه نگاهی انداخت. دود سیگار از بین لبای قرمز و ژل زده‌اش بیرون اومد... دود غلیظ و تلخ.

- یکی‌یکی اینا رو می‌فرسته زیر خاک، بهشون مواد میده با هزار تا کوفت و مرگ دیگه... بعدش چی؟ هیچی اُوردوز میکنن.
پارت_711#
دیگه ادامه نداد.
حوریه به یه قبرِ کوچیک که چند تا قبر با ما فاصله داشت اشاره کرد:
- فکر کنم‌ قبر‌ بچه‌اش این باشه!
نگاه‌ها رفت‌ اون سمت.. باید چشمات رو ریز میکردی تا قبر رو تو اون باد و بوران ببینی.
آروم ‌و بی‌صدا به حالِ اون مادر و بچه گریه کردم... به حال اون سه تا زن شوربخت که بدترین نوع مرگ رو تجربه کردن.
اشکِ چشمام کُلاه رو خیس کرد. مهین فعلنی‌ گفت و برگشت تا بره.
- نجمه آدمش کن... فکر کرده نمی‌بینم، هر روز موقع رد شدن از جلوی حرمسرا، وایمیسه و زل میزنه به دخترای من.
نجمه با دهن باز نگاهمون کرد:
- این!!؟ باشه... باشه حتماً، چیکار کنه خُب؟ بیچاره خوشگل ندیده.
مهین خندید و غبغبش تکون خورد.
- آره والا حق داره دیگه...
سیگار رو انداخت و با هیئت همراه، قبرستان رو ترک کردن.
همه رفتن و ما تنها موندیم.
نجمه برگشت و با خشم، مچ دستم رو چنگ زد و با حالت دو، از اون قبرستون کوفتی دور شدیم.
این کمپ لعنتی نفرین شده بود، فرقی نمیکنه تو حرمسرا باشی یا جای دیگه، تا هر زمان که تونستی، ازت کار میکشن و وقتی سیر شدن آخرش مرگه.
با صدای عصبی نجمه سرمو بلند کردم.
- بگو ببینم لیلا، تو اونجا چیکار میکردی؟
اگه نرسیده بودم که حالا زیر چکمه‌های سربازا کتک میخوردی.
زانو زد‌م رو برف‌ها... وقتی اشک چشمام و بدن لرزونم رو دید، کنارم نشست و صورتم رو محکم بینِ دستاش گرفت و تو چشمام زل زد.
با گریه داستان قبرستون رو براش تعریف کردم.
نجمه کنارم نشست و دستاشو زیرِ بغلاش داد و به نقطه‌ای خیره شد:
- دیر یا زود باید می‌فهمیدی چرا اینجا اثری از بچه نیست.
نفسی چاق کرد:
- نترس نمی‌ذارم تو و این بچه پاتون به اون گورستون باز بشه...‌ مگه نجمه مرده باشه که تو....
قُوت گرفتم... مثل نسیم خنک و کم‌جونی وسط گرمای سوزان تابستون. نیاز دارم به خودم امید بدم ولی باز ته دلم از آینده وحشت دارم.
- تو آخه اونجا چیکار میکردی!!
با دستپاچگی اونچه رو که از مریم شنیدم‌ رو واسَه‌ش نقل کردم. تو فکر رفت و چونه‌اش رو چند باری اینور و اونور تکون داد.
- باید دُمِ این دختره رو قیچی کنم، خیلی دور برداشته...


پارت_712#  

مغموم از صحنه‌هایی که دیدم به خوابگاه برگشتم. دستامو شستم. زیر ناخن‌هام تمیز نشد، دیگه خبری از اون ناخن‌های بلند و سوهان‌کشیده نیست.

کف دستم و کناره‌ی ناخن‌هام سیاه شده.

مریم تو خوابگاه نبود، محوطه رو دید زدم، اونجام نیست. حتماً بازم رفته به هوایِ گرفتن سیگار با نگهبان‌ها گَپ بزنه.

کاش امروز تو قبرستون بود و آخر و عاقبت اونایی رو که با مردایِ این کمپ میریزن رو هم رو می‌دید.

خسته از نامردیایِ روزگار رو تخت وِلُو شدم، چرا باید امروز که برادرزاده‌ام به دنیا اومده، این اتفاقات تلخ و شوم برام بیفته؟

به شدت گرسنه‌م و چیزی برایِ خوردن ندارم. خجالت می‌کشم به نجمه چیزی بگم، رفتم‌ زیر پتو و سعی کردم تا نهار یه کم بخوابم تا گرسنگی رو احساس نکنم.

تو خواب کنارِ مادر و پدرم رو تراسِ مشرف به باغ نشستم و هر دو، دستام رو گرفتن و سرخوش گرم صحبتیم. نور خورشید چشمام رو میزنه، با این حال نمیتونم چشم از صورتشون بگیرم.

از پدر کینه ای به دل ندارم‌. با صدایِ گریه‌یِ نوزادی همگی به طرفِ صدا برگشتیم. طناز نوزادی تو بغل داشت و در لباسی شیک و آراسته به طرفمون اومد. بچه رو گرفت سمتم و با لبخند به نوزاد اشاره کرد.

آغوشم رو برای گرفتنِ بچه باز کرده و با عشق بغلش کردم. دخترِ تپل و زیبایی بود که تو بغلم آرام گرفت. بوی خوبی میداد، بوی شیر، بوی تمیزی...

پیشونیش رو بوسیدم، انگشتام رو با دستِش محکم‌ گرفت و به طرفِ دهنش برد، به طناز گفتم: بچه گرسنه است، بیا شیرش بده.

چند قدم عقب رفت و خندید: شاهدخت عزیز این بچه‌یِ شماست، خودتون باید بهش شیر بدین.

با صدایِ بلندگو از خواب پریدم. از زیر پتو، دستم رو شکمم رفت، کم‌کم باید حَرکَتاش شروع بشه.

انقدر گرسنه‌م که توجهی به اطرافم ندارم. غذا رو با نون خوردم تا سیر بشم.

تو حالِ خودم بودم که مقداری غذا تویِ بشقابِ خالیم ریخته شد، مریم‌ بود.

- بخور... من میل ندارم، پیش سربازا یه چیزی خوردم، تو الان دو نفری، باید زیادتر بخوری.

با دیدنِش راهِ گَلوم گرفت و لقمه‌ی آخر تو دهنم‌ ماسید. از حالت چشمای وق‌زده‌ام فهمید که چِم شده. خم شد جلو، تو گوشم‌ نجوا کرد:

- نترس بابا، من که گفتم به کسی نمی‌گم.

دستی رو شکمش کشید و چشمکی حواله‌ام کرد:

- من بهتر از تو، کی رو میتونم پیدا کنم که باهاش دوست باشم، تو هوایِ منو تو معدن داری منم هوای تو رو اینجا...

نیشگونی از گونه‌ام گرفت و ماسک رو کشید:

- حله!
پارت_713#
با بی‌میلی نگاهی به سیب‌زمینی و خرده نون انداخته و منتظر شدم تا شَرِش رو کم کنه‌. خندید، بی‌مقدمه و بلند.
- یه جوک دست اول شنیدم. می‌دونی اگه مردا باردار بشن چه اتفاقی می‌افته؟
منتظر و خندون نگاهم کرد... وقتی دید بهش زل زدم، بی‌خیال بابایی زیر لب گفت و ادامه داد:
- تو همون هفته‌های اول حوصله‌شون سر میره و سزارین میکنن. اگه بچه توی شکمشون لگد بزنه اونا هم فورا توی سرش می‌زنن تا ادب شه. اگه ویار کنن، دیگه غذا برا بقیه نمیذارن. احتمالاً هم سر زا بمیرن.
لبام با لبخند مسخره‌ای کج‌ شد، چرا بی‌خیالم نمیشه؟ به دو نفر از کارگرا که منتظرش بودن تا برن کنار بخاری و باز معرکه بگیرن، نشونم داد:
- این کلاً تو یه لولِ دیگه است.
رفت و با چند تا از کارگرای آشپزخونه بگو و بخند کرد.
- چطوری خُرزوخان؟
صدای بلند خنده‌ای اونا، با صدای تپش قلبم، یکی‌ شد. خالکوبی‌های تازه‌ای روی گردن و حتی پوست سرش کرده بودن. مریم داشت تو کثافت غرق‌ میشد و نمی‌تونستم کمکش کنم. باید بی‌خیال کمک بشم، اون خطرناکه... اگه کوچکترین آتویی دستش بدم، دیگه فاتحه‌ی من و بچه خونده است.
به خاطر تولدِ نوه‌یِ شاه، یک هفته‌ای شیفت‌هایِ شب رو کم‌ کردن. با یه کفگیر برنج، کنار نون و سیب‌زمینی.
همه دورِ بخاری که فِس‌فِس میکنه و دود از سوراخ‌هاش بیرون میزنه جمع شده و صدا به صدا نمی‌رسه. میدونم که تلویزیون بازم خانواده‌ام‌ رو نشون میده، اما از ترس اونا نمیتونم روشنِش کنم. به دیوار سرد تکیه زدم و پتو‌ها رو تا چونه بالا کشیدم.
حرکاتِ مریم توجه‌ام‌ رو جلب کرد. تو اون سرما زیر پتو، لباس زیر می‌پوشید و به خودش میرسید. خودم‌ رو مشغول نشون دادم ولی زیرچشمی می‌پاییدَمِش.
کمی آرایش کرد، وسایل آرایش از کجا آورده؟ شاید از دخترای حرمسرا گرفته باشه. بیشتر از ما، با اونا بگو و بخند داره.
اخم و تخم و داد و بیداد و دلتنگیاش برای مهدخت و جوانه و اولدوز بخت برگشته است و بگو و بخند و دَدَرش با از ما بهترون.
رژ لب قرمز رو تا نزدیک بینی بالا کشید وقتی از ریخت خودش تو آینه‌ی شکسته‌ی کوچیک‌ دستش، راضی شد، لباسِ پشمی به تن کرد.
- هی پِت‌پتو برام چای نگه داری‌ها.
جوانه با نگاهی گرفته، چشم تکراری حواله‌اش کرد. با چکمه و پالتوی پوشیده بیرون زد.

زیبا بانو جان تا اخر پارت 920 مهدخت خلاص میشه از کمپ یا نه؟؟؟

یعنی تا ۲۰۰پارت ک نمیتونه همونجا بمونع بدبخت میمیره احتمالا زود بیرون میره بالاخره ینفر پیداش میکنه 

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792