#پارت_706
من تو این مدت احساساتِ مختلفی رو تجربه کردم. ترسِ از دست دادن، ترسِ آسیب زدن، ناامیدی، اضطراب، خشم، عصبانیت، دلتنگی، دلتنگی، دلتنگی...
بیشتر از هرچیزی فکر میکردم دلتنگم تا اینکه امروز، وارد قسمتی از کمپ شدم که ندیده بودمش.
شاید نجمه نمیذاشت پام به اینجا باز بشه!
ترس، ترس از مرگ عزیزترین کَسم، روی دلتنگی رو کم کرد.
با صدایِ زُمُخت پیرمردی به عقب برگشتم.
آروم قدم برمیداره و میاد طرفم:
- چه عجلهای دارید ها!! گفتم که الان شروع میکنم به کندن.
خیلی تکیده و لاغر بود و به زور بیل رو از روی زمین برداشت، برفها رو کنار زد و شروع کرد به کندنِ زمینی که مثل سیمان سفت شده. هرازگاهی هم سیگاری که لای انگشتای خشکیدهاش، با زحمت نگه داشته رو دود میکنه.
کارش رو بلده... اون چیزی رو که میکَنه شکلِ قبر به خودش گرفت.
قدمی ازش فاصله گرفتم. تو زمان و مکان نامناسبی بودم، باید فلنگ رو ببندم.
من یه شیشهی ترک خوردهام، بودن کنارش و تماشای کار اون مرد، منو میشکنه.
برگشت و نگاهم کرد، بیل رو زمین انداخت و با احتیاط تو قبر رفت و گوشهای نشست و سیگارِ دیگهای روشن کرد.
- تازه واردی؟؟
تو این سرما، رو اون خاک سرد، راحت نشسته و به قبرای اطراف اشاره کرد:
- از نگاهت به اینا فهمیدم.
دست برد و آب دماغش رو گرفت و دستی به ته ریش نامیزونش کشید:
- حالا کو تا زمستون، الان که پاییزه هوا اینجوریه، بذار زمستون بیاد کارِ هر روزم میشه قبر کندن برا زنا و بچهها.
بدون توجه به وحشتی که به جونم انداخته بود، زیر لب فحشی نثار کشمیری کرد:
- پدر سگ، بهش چند باری گفتم دست تنهام و دیگه پاهام نمیکشه... یکی از این سربازای بیکارت رو بفرست وردستم باشه.
با شنیدنِ هر کلمه از حرفاش، وحشت به جونم افتاد، ناخودآگاه دست به شکمم بردم. به صورت پریشونم نگاهی انداخت.
- تو همونی هستی که میگن خیلی...
ادامه نداد. انگار این ماسک بیشتر از این که منو مخفی کنه، باعث شده همه منو بشناسن.
پُکی به سیگار زد و با صدایِ کم جونی ادامه داد:
- آره بابا، زمستون که بیاد، خیلیا تو خوابگاه، شبا میخوابن و روزا دیگه بیدار نمیشن.
بچهی جون نگرفتهام، باشنیدن اون حرفا انگار تکونی خورد...
- بَ...بَچ..بچهها چی؟ اونا چرا...
دیگه نتونستم ادامه بدم، زانوهام دنبال بهانهای بود تا خم بشن.
- اینجا زنا و مردا یخ میزنن اونوقت انتظار داری بچه زنده بمونه! اونم تو این سرما!