#پارت_701
رو به آسمون کردم، سقف سیاهیگرفتهی سوله.
- خدایا من اینجام، اینجا...دلم معجزه میخواد و تو انگار معجزههات رو برای روز مبادا کنار گذاشتی... این روز مبادا کی میاد؟ شاید تا اون روز دووم نیارم!
نجمه طبقِ معمول داشت شیفت صُبحیا رو برای معدن آماده میکرد. کارِ هر روزش بود و از این کار تکراری خسته نمیشد.
بعد اومد و کنارم نشست.
نگاهی تو صورت، خستهام انداخت، یه بسته زیر پتو گذاشت و چشمکی زد و رفت.
با احتیاط بسته رو زیرِ پتو باز کردم یه تیکه استیکِ گرم و آبدار بود. حتماً از بلقیس گرفته، همیشه حواسِش بهم هست. نکنه خبر بارداریم رو به بلقیس گفته باشه!
بین این همه زخم، نجمه درمون بود.
دخترم گفتناش، امید دادناش.
کمکم باسن و سینههام بزرگ میشدن و مجبورم برای اینکه جلب توجه نکنم، جلویِ پالتو رو باز بذارم.
_____________________
نجمه
صدای مخملی مریم، تو معدن پیچیده بود.
باز از دوری دخترش، جون به لب شده و آهنگ غمگینی میخوند.
نمیدونم چرا این دو مسافر و متهم آخرین قطار پاییز، انقدر دردسرساز بودن.
یکی به شدت آروم و سربهزير و باادب که
اصالت از رفتارش، نگاهش و حتی حرفاش میباره.
یکی هم مثل مریم، خودِ دردسر و شر...
کمکم بین نگهبانها، اسمی در کرد و همه میشناختنش. تو این چند سال سابقه نداشت؛ زیر دستام، ازم دستور نگیرن.
ولی مریم با همهی اونا فرق داشت. مثل لیلا که با همه فرق داشت.
چند باری با نگهبانها، مچش رو گرفتم ولی به هیچ صراطی مستقیم نیست.
عاقبت دم خور شدن با نگهبانها رو خوب میدونستم، چی میشه.
منشی کشمیری سمتم اومد، دختری شیکپوش و مغرور بود. بخاطر تحصیلاتی که داشت، حسابدار رئیس هم شده بود.
طبق معمول چند نامه از خانوادهی زندانیها اومده بود. برگشت و با حقارت بین زنای کمپ چشم چرخوند.
- میدونی که روال چی هست، همهی اون نامهها باید سوزونده بشه.
کسی نمیتونست با بیرون ارتباط بگیره و کشمیری معتقد بود، اینجا تو نقشهی کشور نیست و همه باید فراموشتون کنن.
- یه دختری هست اسمش مریمه، همون که صدای خوبی داره، از بهزیستی براش یه نامه اومد... دخترش رو دادن به یه خانوادهی خارجی، بهش بگو.
احدی رفت و من موندم با یه مادر مثل خودم... دخترامون از دست رفته بودن.
خدایا، خبر رو چه جوری به مریم بگم؟ اون توان حلاجی این خبررو نداره و ممکنه کار دست خودش بده!
باید با یکی مشورت کنم، با بلقیس و لیلا.