2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 31300 بازدید | 1819 پست

عزیزم  میذاری ؟

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

گلی تکمیل نیست تاپارت920فعلاهست

پارت ۹۲۰دیگ رمان تموم میشه یا ادامه داره؟

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


#پارت_701

رو به آسمون کردم، سقف سیاهی‌گرفته‌ی سوله.

- خدایا من اینجام، اینجا...دلم معجزه می‌خواد و تو انگار معجزه‌هات‌ رو برای روز مبادا کنار گذاشتی... این روز مبادا کی میاد؟ شاید تا اون روز دووم نیارم!

نجمه طبقِ معمول داشت شیفت صُبحیا رو برای معدن آماده میکرد. کارِ هر روزش بود و از این کار تکراری خسته نمیشد.

بعد اومد و کنارم نشست.

نگاهی تو صورت، خسته‌ام انداخت، یه بسته زیر پتو گذاشت و چشمکی زد و رفت.

با احتیاط بسته رو زیرِ پتو باز کردم یه تیکه استیکِ گرم و آبدار بود. حتماً از بلقیس گرفته، همیشه حواسِش بهم هست. نکنه خبر بارداریم رو به بلقیس گفته باشه!

بین این همه‌ زخم، نجمه درمون بود.

دخترم گفتناش، امید دادناش.

کم‌کم باسن و سینه‌هام بزرگ میشدن و مجبورم برای اینکه جلب توجه نکنم، جلویِ پالتو رو باز بذارم.

_____________________

نجمه

صدای مخملی مریم، تو معدن پیچیده بود.

باز از دوری دخترش، جون به لب شده و آهنگ غمگینی می‌خوند.

نمیدونم چرا این دو مسافر و متهم آخرین قطار پاییز، انقدر دردسرساز بودن.

یکی به شدت آروم و سربه‌زير و باادب که

اصالت از رفتارش، نگاهش و حتی حرفاش میباره.

یکی هم مثل مریم، خودِ دردسر و شر...

کم‌کم بین نگهبان‌ها، اسمی در کرد و همه می‌شناختنش. تو این چند سال سابقه نداشت؛ زیر دستام، ازم دستور نگیرن.

ولی مریم‌ با همه‌ی اونا فرق داشت. مثل لیلا که با همه فرق داشت.

چند باری با نگهبان‌ها، مچش رو گرفتم ولی به هیچ صراطی مستقیم نیست.

عاقبت دم خور شدن با نگهبان‌ها رو خوب میدونستم، چی‌ میشه.

منشی کشمیری سمتم اومد، دختری شیک‌پوش و مغرور‌ بود. بخاطر تحصیلاتی که داشت، حسابدار رئیس هم شده بود.

طبق معمول چند نامه از خانواده‌ی زندانی‌ها اومده بود. برگشت و با حقارت بین زنای کمپ چشم چرخوند.

- میدونی که روال چی هست، همه‌ی اون نامه‌ها باید سوزونده بشه.

کسی نمی‌تونست با بیرون ارتباط بگیره و کشمیری معتقد بود، اینجا تو نقشه‌ی کشور نیست و همه باید فراموشتون کنن.

- یه دختری هست اسمش مریمه، همون که صدای خوبی داره، از بهزیستی براش‌ یه نامه اومد... دخترش رو دادن به یه خانواده‌ی خارجی، بهش بگو.

احدی رفت و من موندم با یه مادر مثل خودم... دخترامون از دست رفته بودن.

خدایا، خبر رو چه جوری به مریم بگم؟ اون توان حلاجی این خبررو نداره و ممکنه کار دست خودش بده!

باید با یکی مشورت کنم، با بلقیس و لیلا.


#پارت_702

دنبال لیلا گشتم، تو حیاط گوشه‌ای کز کرده و به تانک کشمیری چشم دوخته بود. سگ‌های شکاری، اطراف تانک رو دوره و برای همدیگه دندون نشون داده و پارس میکردن.

کشمیری با چند دختر با موهای رنگ‌شده و آرایش‌ غلیظ از دفترش بیرون اومد. با دیدنم،‌ دستی به کلاهش برد و به احترام نیم‌بندی که برام‌ قائل بود، اونو رو سر کچلش جابه‌جا کرد.

دَر‌های بزرگ تانک، از پشت باز شد و دخترا و رئیس وارد تانک‌ شده و رفتن‌ پی شکار و خوش‌گذرونی... همیشه همین بود.

- لیلا... اینجا چیکار میکنی؟ تو این‌ سرما!

با چشمای به آب افتاده، نگاهم‌ کرد.

- دلم‌ گرفت از بس، تو اون سگ‌دونی، نشستم... این بیرون از تو گرم‌تره به خدا.

راست میگفت یه بخاری برای اون‌ سوله‌ی بزرگ‌ جواب نمیده.

- لیلا... برا مریم‌ به نامه اومده، دخترش رو دادن به یه خانواده.

غمی‌ تو چشمای عسلی امیدوارش‌ نشست.

ناخودآگاه، دست رو شکمش برد، آهی کشید و به دیوار تکیه زد.

بخار دهنش، تو هوا محو شد مثل امیدی که تو چشماش بود.

کنارش‌ نشستم. زن‌های زیادی تو حیاط، زیر نور خورشید، گوشه‌ی‌ دیوار نشسته و مثل جوجه‌های بی‌مادر،‌ از گرمای آفتاب لذت میبردن.

- وای... بیچاره‌ مریم، اون نمیتونه تحمل کنه نجمه خاتون.

- مجبوره تحمل کنه، تو بهش‌ بگو... من بگم المشنگه راه میندازه، حوصله‌ی دعوا ندارم.

داشتم‌ سخت‌ترین قسمت کار رو به لیلا می‌سپردم ولی میدونم‌ از پسش‌ برمیاد.

____________________

مهدخت

نامه‌ی بهزیستی امیدِ نیم‌بندِ مریم‌ رو ناامید میکرد. ولی باید بهش بگیم، باید بدونه چه اتفاقی برای دخترش‌ افتاده.

به خاطر تولد برادرزاده‌ام کمپ یه هفته‌ای تعطیل بود. از این کار کشمیری تعجب کردم. چرا اون باید به خاطر نوه‌ی دشمنش، یک هفته کار و تعطیل کنه؟

شایدم برای اینکه ساز ناکوک نزنه تا صداش از پایتخت شنیده بشه.

با احتیاط از پله‌هایِ معدن پایین رفتم. حَدسَم درست بود، خودِش رو غرق کرده،

شونه به شونه‌اش رو زمین نشستم.

- چیه؟ چرا دست از سرم‌ بر‌نمی‌داری بی‌ریخت؟

نفسی تازه کرده و لبم رو گاز گرفتم.

- مریم.. یه سوالی دارم، میخوام‌ صادقانه جوابم رو بدی.

نیشخندی زهر دار زد و سری تکون داد:

- بِنال...


#پارت_703

- میگم... اگه... اگه یه روزی بفهمی که دخترت مهدیس، بدون تو خوشبخت‌ میشه،‌ حاضری قبول کنی که...

دارم‌ قضیه‌ رو کش میدم، بابا من آدم‌این‌جور کارا نیستم. مریم با چشمای تنگ‌ و خط اخمی رو پیشونی، نگاهم‌ کرد.

تیز بود، بو برد یه اتفاقی افتاده، نفساش رفت.

- مریم جان، مهدیس رو دادن به یه خانواده، تا نگهش دارن... این براش... خیلی خوبه، اونا‌ پولدارن...‌شاید بهتر... بهتر از تو... یعنی میتونن خوشبختش‌ کنن.

تند و یه ریز حرف میزنم و مریم‌ آروم‌آروم‌ از دیوار جدا شده و به جلو خم میشد.

- بهتر از اینه که بهزیستی‌ باشه، اونجا بهش‌ نمیرسن... لااقل سایه‌ی پدر و مادر بالا سر بچه‌ات هست.

شوکه بود و پلک هم نمیزد. تکونش دادم... دست به صورتش بردم، سرد بود ولی عرق کرده.

- مریم.... مریم، خب یه چیزی بگو دیگه

نفسی بلند آزاد کرد و باز به دیوار معدن تکیه زد و فرو ریخت.

- از چی بگم؟ از چشمی که محکوم به باریدن شده!! یا از نگاهی که با حسرت، رفتن عزیزترین کَس‌مو به تماشا نشسته! از چی بگم؟ از درد... یا از فریادی که محکوم به سکوته!! از چی بگم؟

چه خوب حالِ دلش رو توصیف کرد، واقعاً بعضی وقتا حرفایی میگه که باید با آب طلا نوشت.

- از یه جایی به بعد دیگه دنبال خوشبختی نمی‌گردی، فقط دلت میخواد دیگه اذیت نشی... بدبختیات زیادتر نشن.

اشک‌ چشاش با آب دماغ، قاطی شده و از اطراف صورتش سُر میخورد.

- یه زخمایی تو زندگی هست که قابلیت اینو داره تو رو به یک آدمِ دیگه تبدیل کنه... من همیشه اینی نبودم که می‌بینی، دلتنگی منو به یه دلقک پر از غم‌ و غصه بدل کرد.

دستمو رو دستای بزرگش گذاشتم:

- ما فراموش شدیم درست، ولی میتونیم برا هم مرحم باشیم. از حرف زدن نترس مریم، باهام حرف بزن تا غم‌ رو دلت سنگینی نکنه... بعضی از سكوت کردنا واقعاً ترسناكَن.

‏بغلش کردم‌ و با هم گوشه‌یِ اون معدنِ لعنتی زار زدیم.

- مهدخت ما به دنیا اومدیم، دنیا به ما نیومد.

اون برایِ بچه‌ای که ازش گرفته بودن و من برایِ بچه‌ای که باید از همه قایمش کنم.

- تو راست میگی، شاید این طوری برا مهدیس بهتر باشه... خدا کنه پدر و مادر جدیدش، عاشقش بشن.

تو بغلم آروم و شمرده گفت:

- همیشه باهات بد بودم، به حرفات گوش ندادم و شدم زیر دستِ نگهبانا... حلالم کن مهدخت.

ادامه داره بایدبزاره من میزارم براتون

ممنونمم

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
خواهش گلم

الان ادامشو میذاری؟

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792