پارت_722#
کلافه سر چرخوند و رفت سمت کمد داروها، کمدی که تا نیمه، خالی بود.
- کمکم داری مثل چراغ نفتای قدیمی، پتپت میکنیها! امروز فرداست، جنازهی یخ زدهات رو از تخت بکشن بیرون.
از پشت عینک کهنه، بهم چشم دوخت تا جوابش رو بگیره.
با هم کلکل داشتیم.
- نگران نباش، من تا حلوای تو یکی رو نخورم، جون به عزرائیل نمیدم.
چند تا قرص و شربت از ته کمد بیرون کشید.
برگشتم سر وقت لیلا. مریم کنارش نشسته و با دستمال خیس، سعی میکرد تبشو پایین بیاره. خدا رو شکر دست به ماسکش نزده.
حس تلخ بیکسی با دیدن لیلا، به دلم چنگ زد.
بلندش کردیم، قرصها رو نگاهی انداخت و از دوتاشون، یکی یه دونه خورد و باز دراز کشید.
چشماش گرم شد، خواب همچون مادری دلسوز، تو بغل جاش داد. هذیون میگفت... مهنا، ترمه، مادر، حلما....
آهی از ته دل کشید و ساکت شد.
کمی بعد چشای مریم هم قرمز شد:
- تو برو بخواب، من هستم.
به دقیقه نکشیده، رفت زیر پتو و خوابید.
دستمو خیس و رو بدنش کشیدم. پیشونی، دست و پا، حتی شکمش. شکمی که آرومآروم بالا میاد، باید آنقدر تیز باشی تا بفهمی چه خبره؟ چیکارش کنم؟
بهش اطمینان دادم که مواظب خودش و توراهیش هستم، اما دروغ میگم. اینجا... تو این بیابان سرد و برفی، چیکارش کنم؟
چشماش رو باز کرد، تبسمی خشک و بیمار زد... رنگش زرد شده، حال نداره حتی پلک بزنه.
حتمی دختر نازکردهی خانوادهای ثروتمند بوده!!
یه تنه، همهی مظلومیت دنیا تو چشاش جا شده.
- بخواب، خداروشکر، کمی تبِت پایین اومد، ناله هم نمیکنی... بخواب من کنارتم.
با صدایِ اعلام وقتِ صبحونه چشمام رو به زور باز کردم.
- پاشو نجمه خاتون، اینجا یخ میزنیها!
توران بود:
- حالش بهتر شده؟
کش و قوسی به بدن خشک شده، زیر چند تا پتو دادم:
- آره... بهتره.
کارها رو به توران سپردم. لیلا و مریم هم بیدار شدن. نیمخیز شد.
- امروز کار بیکار، باید استراحت کنی، مریم صبحونه رو میاره اینجا بخور.
بیقرار و کلافه، با صدایی گرفته، چند باری سرفه کرد.
مریم تند لباس پوشید و رفت. انگار از مشاجرهی دیشب و وضعیت مهدخت، خجالتزده بود.
شیفت صبح رو فرستادم معدن، شیفت شب رو تحویل گرفتم. همه خسته، سر به بالشت نرسیده، صدای خرناسشون بلند شد.
- تا صبح من و مریم دو بار پاشویَت کردیم تا تَبِت پایین بیاد.
کمک کردم بشینه، عطر تنش همهی دلتنگی برا نازگلم رو شُست و بُرد.
چشماش کمی رنگ زندگی گرفته.
- مگه... شما دو تا... شب با هم دعوا نداشتین!! پس... چه...چطور کمکم کردین؟
پارت_723#
واقعاً زنا موجوداتِ عجیبی هستن.
خندید، کم رنگترین خندهی عمرش بود.
نایِ حرف زدن نداشت.
- نمیتونم اصلاً این دختر رو درک کنم.خیلی دمدمی مزاجِ.
نگاهی به مریم که سینی صبحونه دستش بود کردم و آروم لب زدم.
- اصلاً نمیشه بهش اعتماد کرد، حواست بهش باشه.
با سینی صبحانه اومد و یه راست رفت کنارِ میز کوچیک کنار بخاری. صندلی رو کنارِ بخاری کشید و صدامون زد.
- تو هر حالتی خوش تیپیا !!
به مهدخت تیکه مینداخت، اگه صورتش رو ببینه چی میخواد بگه؟
خندیدم تا جَو کمی آروم بشه.
- بسه دیگه مزه نریز... صبحونهشو بده تا بخوره.
با سفارش من، بلقیس صبحونهیِ پرو پیمونی برامون کنار گذاشته. از سهمیهی حرمسرا.
تخممرغ آبپز و شیر و نون... بعد چند وقت، تخم مرغ و شیر، میتونه کمی حالش رو بهتر کنه.
مهدخت بیکلام لیوان شیر به دست، نگاهش به بخاری فِسفِسو بود. مریم دنبال حرفی میگرده تا باهاش آشتی کنه.
- ببینَم پات چی شده؟ دیشب پاشویَت که میکردم، رو پات جایِ یه زخمِ عمیق بود.
جرعهای شیر خورد و بدون نگاهی به مریم جواب داد: جای دندون گرگه.
لقمه پرید گلوی مریم، چای قیری رو پشت بندش سریع بالا فرستاد.
- گرگ... مگه تو زن تارزان بودی تو جنگل؟
با صدای بلندی داد کشید و مثل تارزان چندتا مشت رو سینهاش کوبید. امان از دست این دختر هزار رنگ.
لبخند کم رنگی رو لبای دخترم نشست.
حال جواب دادن نداشت، یا دلش نمیخواست جواب بده.
- دیگه داشت مزهی شیر و تخممرغ یادم میرفت.
شیر رو خیلی کم و فقط برای کشمیری و سگاش میاوردن و کس دیگهای حق استفاده نداشت.
- بلقیس میگه، سگا شیر دوست دارن، مثل صاحبشون.
- و مثل ما.
مریم خندید و چشمکی زد و لیوان شیر رو سر کشید.
- آخ ننه، چسبید... ای تو روحِ خودت و سگات کشمیری.
خندیدیم، من به اجبار و مریم از تهدل و مهدخت... مهدخت نخندید، باز زل زد به لیوان شیر.
دردش عمیق بود، خیلی... آنقدر که بتونه توش یه نهال بکاره.
چه زمانی آنقدر به او وابسته شدم!!
- شرمنده که نمیتونم زیاد بهت برسم مهدخت.
چشمای عسلی درشت، تو حدقه چرخید. خم شد و دستم رو بوسید.
- این کارا چیه دختر؟
پیشونیش رو بوسیدم.
مریم غرید:
- بس کنید دیگه این مراسم بوس رو، اَه... حالم بهم خورد، انگار کاهن معبد آمون هستن، هی همدیگه رو میلیسَن.