2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 30809 بازدید | 1805 پست
یعنی تا ۲۰۰پارت ک نمیتونه همونجا بمونع بدبخت میمیره احتمالا زود بیرون میره بالاخره ینفر پیداش میکنه

خدا کنه امروز اعصابم خورد شد

با اینکه عاشق رمانم ولی خیلی تحت تاثیر قرار می گیرم

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید


پارت_714#  

این‌ وقت شب باز کجا رفت؟ بی‌اراده دنبالش راه افتادم. به در تکیه زدم، با ناز و عشوه راه میرفت و دودِ سیگار از پَسِ کلاه به بیرون‌ میزد و پشتِ سرش مَحو میشد.

به درِ معدن که رسید، اطراف رو دید زد... عین یه دزد شده. خودم‌ رو به پشتِ در کشیدم تا متوجهم نشه.

با آسانسور پایین‌ رفت.

این موقع شب تو معدن چیکار داشت؟ الان که کسی اون پایین نبود!!

بعد دقیقه‌ای، نگهبانِ میانسالی قایمکی و با دید زدن اطراف، با آسانسور پایین رفت.

دهنم مثل کویری خشک شد، کارِ مریم بیخ پیدا کرده.

نجمه و بلقیس، جلوی آشپزخونه کنار حلبی آتیش نشسته و حرف میزدن.

بلقیس هرازگاهی میاد دیدنمون، زن خون‌گرم و خوش‌مشربی هست.

نجمه که دید کارش دارم، با بلقیس خداحافظی کرد و اومد پیشم. ماجرا رو براش تعریف کردم، در آنی مثل لبو سرخ شد.

- دختره‌یِ خیره‌سر، وقتی بهش میگم با مهدخت کاری نداشته باش... میخنده و میگه خر خودتی، میدونم این دختره غیر از حاملگیش یه چیزِ دیگه رو هم از همه قایم میکنه، ولی نمیدونم چیه؟

با دهن باز و چشم نگران به نجمه خیره موندم، اینم از دردسر جدید. هر چی آسه بیای و آسه بری، باز گربه‌ای هست که شاخت بزنه.

نجمه حال نَزارم رو دید، دستم رو گرفت.

- نگران نباش، دختره‌یِ عوضی... فکر کرده میتونه از من آتُو بگیره، تو اینجا بمون.

میرم پایین ببینم چه خبره؟

دستِ‌شو محکم‌تر گرفتم: بذار... بذار منم بیام، خیلی نگرانشم.

نگاه دزدید.

- باشه، ولی ممکنه یه چیزایی ببینی که برات خوب نباشه، دوست نداشته باشی، یعنی....

بازوش رو گرفتم، مثل مادری، تن خسته‌ام رو به آغوش کشید.

- هر چی دیدیم، بین خودمون میمونه.

آسانسور به زمینِ خیسِ معدن رسید.

پیاده شدیم‌. صدایِ بگو و بخندِشون به راه بود.

اما به پای تپش قلب مهدخت مادر مُرده که نمیرسید؟

از پله‌ها با احتیاط پایین رفتیم. نجمه جلو میرفت و من پشتِ سرش... رویِ آخرین پله وایساد و من‌و به کنار کشید. انگشتِ‌شو رو لباش گذاشت تا حرکتی نکنم‌ و ساکت باشم.

از صداهایی که شنیدم، فهمیدم تو چه حالی هستن! خم شدم و از دیدنِ مریمِ بغل اون عوضی بی‌صدا عُق زدم. برای اولین بار دلم خواست کور‌ و کَر بودم‌.

دست رو دهنم‌ گرفتم، انگار هوای اونجا مسموم‌ بود. به نجمه اشاره کردم میرم بالا... به آسانسور که رسیدم، نفسم رو آزاد کردم. حالت تهوع داشتم... چند بار نفسِ عمیق حالم بهتر کرد.

مریم به کُل از چشمَم افتاد. دلتنگی چه بلایی سرش آورد؟؟

یعنی هر کی دلتنگ عزیزانش باشه، باید دست به هر کثافت کاری بزنه؟
پارت_715#
تو تخت، ماتم زده نشستم و به جای خالیِ مریم چشم دوختم. نجمه با لیوان چایِ گرم کنارم نشست. روان اون داغون بود، روح من زخمی. اما وقتی با هم بودیم زخمامون، کمی کمتر درد میکرد.
لیوان رو به زور بین دستام جا داد:
- بخور...‌سر دردت رو خوب میکنه.
از روزنه‌ی باریک ماسک، چند جرعه‌ای خوردم‌. از سیاهی،‌ شبیه قیر بود.
شاید برای بار صدم بود که روی بخاری فس‌فِسو می‌جوشید!
- میدونی، برا اولین بار که این دختره رو دیدم، فهمیدم ذاتِ درستی نداره... ولی چه میشه کرد؟ فکر کردم میتونم درستش کنم،‌ آدمش کنم... نشد.
تکانی به پاهای خشک شده‌ام دادم.
- حالا چیکار کنم؟ اگه بره پیشِ این و اون دهن‌لقی کنه چی!! با اون زهرماری که میخوره، دهنش دیگه بسته نمیشه.
دستی رو پیشونی گذاشتم و شقیقه‌هایی که درحال ترکیدن بودن رو ماساژ دادم:
- وای خدا اگه دکتر بفهمه! کشمیری هم میفهمه... برا تو هم بد میشه.
لیوان چای تو دستم‌ لرزید، مثل تموم‌ وجودم. محکم شونه‌هام‌و گرفت:
- من یه فکری دارم.
چشمای درشت و مشکیش برق زد، برق امید. با ذوقی نیمه جون، بهش خیره شدم.
- بهتره سَرِش رو زیر آب کنیم.
صورتِ وا رفته‌ام، زیر ماسک دیدن داشت.
- نه... نه... چرا؟ گناه داره، من... من نمیتونم... من اینو نمیخوام.
دست رو زانوش گذاشت و خم‌ شد جلو و انگشت زیر گردنش کشید: پِخ... تموم.
بزاق که نه اسید خالص قورت دادم. وقتی دید دارم پس میافتم، بی‌صدا خندید و شونه‌هاش لرزید.
- دیوونه، میخواستم ببینم چی میگی؟
دستمو رو قلبم گذاشتم و چشمام رو بستم. همچنان می‌خندید و ادایِ چشمایِ منو درمیآورد.
- الان چه وقته شوخیه؟
لباشو با نفسی، تو دهنش کرد و کمی فکر کرد.
- میخوام به مریم پیشنهاد بدم بره تو دارودسته‌ی مهین... درسته قیافه‌اش چنگی به دل نمیزنه، ولی با زبونِ چرب و نرمِش میتونه اونجا دووم‌ بیاره. می‌دونی لیلا، گاهی وقتا دادن شانس دوباره به کسی، مثل دادن یه گلوله اضافه است. برای اینکه بار اول نتونسته خوب تو رو هدف بگیره!
پاهاش رو دراز کرد و کمی ماساژ داد. تازگی‌ها درد زانو،‌ حالی براش‌ نذاشته.
- جنس خرابی داره، تا زهرش رو‌ نریزه ول کن نیست، بهش‌ شانس دوباره نمیدم... باید اَزمون دور‌ باشه.
بقیه‌ی چای سرد شد، تو اون سرما کمی بدن یخ زده‌ام رو گرم کرد.
نجمه نگاهش به لایه‌ی سفید رو چای بود:
- هیچوقت فکر نمی‌کردم یکی از دخترام رو بفرستم پیش‌ مهین، اونم به دست خودم. میترسم اونجام دووم نیاره، هر کی با این دختره دست میده، باس بعدش انگشتاش رو بشمُره.
نجمه چیزایی می‌دونه که من نمی‌دونم.


پارت_716#  

مشخص نیست اینجا آدم خوب و بد کیه!

البته به نظرم، آدم خوب و بدی وجود نداره، همه یه جورایی وسط این دو هستن. نه من خوبِ مطلقم، نه مریم بدِ مطلق.

چشمای نجمه نگران بود. نگران از دهن بی‌چفت و بَستِ مریم که بندِ یه سیگارِ زپرتی دهنی از سرباز و دختری از حرمسرا بود.

- اگه اونجا پیش یکی دهن باز کنه و بگه که من باردارم چی؟ اگه اونجا دهن‌لقی کنه...

با بویِ تندِ زهرماری هر دو متوجه اومدنِ مریم‌ شدیم.

سر و وضع درستی نداشت و مشخصه که خیلی خسته است. رژ اطراف دهنش پخش شده، لباساش نامرتب و موهاش پریشون.

بریده بریده داره یه شعری رو زمزمه می‌کنه.

- یک... نفر نان داشت... اما بی‌نوا... دندان نداشت. آن‌... آن یکی بیچاره... دندان... داشت، اما نان... نداشت... !

با دیدن ما تعظیمی کرد و ادامه نداد. دست یکی از دخترا رو گرفت و به زور بلندش کرد:

- بیا دانس کنیم... حالم اساسی توپِ... توپِ توپِ توپ.

مستانه هلش داد عقب:

- اَه بوی گوه میدی مریم.

تنها و وِیلان اومد سمت ما. با دیدنش انگار تمام وجودم به خونریزی افتاد. شاید از لیوان فلزی بود که بین فشار انگشتام‌ خورد نشد!

- سل...لام بر بانو... های... دربار... پادش...هی کشم‌‌‌...یری.

انقدر خورده که نمیتونه صاف وایسه و هی تلوتلو میخوره، آروغ و حرف زدنش قاطی شده.

- به به به مادمازلا... چه خبره!! خوشگل ندیدین!!

خنده‌یِ بلندی کرد و رو تخت طاق باز افتاد.

نجمه، لبه‌یِ تختش نشست و بی‌مقدمه پرسید:

- مریم، میخوای بفرستمِت پیشِ مهین؟

مریم تا اسمِ مهین رو شنید چشماش رو باز کرد و نیم‌خیز، تو صورتِ نجمه نگاهی انداخت. دماغش و بالا کشید و سکسه‌ای زد و نعشه نالید:

- ببین خاتون بانو، من و شوما سه راه بیشتر نداریم. یا من با شوما باشم، یا شوما با من باشید، یا با هم باشیم...

کِرکِر خنده‌اش حال بهم زن بود.

بی‌چشم و رویِ بی‌آبروی.

- نه... نه‌... نمیتونی منو از خودتون دور کنید... ناقُلاها.

صدای سکسه لحظه‌ای قطع نمیشه.

- اونجا برات بهتره... راحت‌تری.

-  مگه چیزی شده!! چیزی... شنیدین... چی... چیزی دیدین؟

تحملِ شنیدنِ صداش رو ندارم.

چای رو بهونه کردم و رفتم سمت بخاری. کنار زن‌هایی دیگه، اونایی که هنوز پاک مونده بودن...

اونام دیگه ازم هراس ندارن، براشون عادی شدم. نشست و برخاست با نجمه، اونا رو هم مجذوب شخصیت خجالتی و سربه‌زير و آروم‌ هیولایِ بی‌ریخت کرد
پارت_717#
یکی می‌گفت وقتی تایتانیک غرق شد، میدونی‌ کی بیشتر از همه شانس آورد؟ خرچنگای زنده‌ای که تو آشپزخونه‌ی کشتی منتظر پختن و خورده شدن، بودن.
نگاهم تو‌ صورت تک‌تک اونایی که کنار بخاری منتظر خالی شدن لیوان چای بودن تا بلکه شانسی‌ برا گرم‌ شدن پیدا کنن، چرخید. کدوم یک خرچنگ‌های زنده‌ی کشتی بودیم؟ شاید هیچکدوم!!
هیچکدوم خرچنگ نبودیم، ما مسافران بخت برگشته‌ی تایتانیک بودیم که محکوم به مرگ شدیم.
از دور نمیتونم بشنوم مریم و نجمه چی دارن به هم میگن ولی کم‌کم صداشون  بالا میره. همه متوجه بگو مگوشون شدن و سرها به سمتشون برگشت.
- اینا یهو چرا پریدن به هم؟
اولدوز گردنی تاب داد و شونه‌ی من‌و کشید تا بهتر ببینه چه خبره.
جوانه، نگران چایی که برای مریم ریخته رو برگردوند تو قوری بزرگ و با لکنت و سرفه پرسید:
- چی...چ... چی شد...ه؟ باز ... مر... مریم قُ... قلدره... دع... دعوا گرفته!
آسم داشت و با کار تو معدن بدتر شده بود... لاغر و نحیف.
- نمیدونم... سابقه نداره نجمه با کارگراش بگو مگو کنه!
لیوان‌ رو تو سینی گذاشته و رفتم کنارشون.
- چه خبره؟ همه دارن نگاتون میکنن.
نجمه با عصبانیت و تَشَر رو به مریم گفت: لباس بپوش بیا پشتِ سوله، کارت دارم، حتماًها، نذار منتظر بمونم.
مریم با اخم نگاهی بِهِم انداخت:
- همش تقصیرِ توئه‌ها بی‌ریخت، اگه از همون روز اول رفته بودی پیشِ مهین، کارا به اینجا کشیده نمیشد.
با دهن‌باز و چشای مات به نجمه خیره موندم، قلبم دیگه نزد... رو تخت افتادم. نجمه کم از من نداشت. اون از کجا فهمید مهین من رو انتخاب کرده بود؟
این دختر برخلاف ظاهر گول زننده‌اش، واقعاً باهوش بود.
نگاه مریم رو سینه‌ام ثابت موند. از شدت، ترس بالا پایین میشد. نجمه هر دومون رو نشون داد:
- هر دو بیاین... زود.
لباسامون رو زیر نگاه‌های متعجب و پرسشگر بقیه پوشیدیم. انگار قدمی با مهین و حرمسرای کشمیری فاصله ندارم، اشکام بی‌امون می‌باره.
نا ندارم پالتو رو بپوشم، هزار کیلو وزن داره! دو بار از دستم افتاد رو زمین.
با فاصله از هم‌ قدم برمیداریم، انگار قهریم. مریم‌ سکندری خورد، چند قدمی رفت جلو و باز هم...
مراقب بودم که نگهبانا متوجه ما نشن، اون ساعت شب کسی نباید از خوابگاه بیرون باشه.
پشت سوله نجمه رو سنگی نشسته و منتظر... از دور، بخار نفس‌هاش دیده میشه. برف آروم می‌باره، مثل همیشه، مثل هر روز، هر ساعت...
سردم بود، کلاه و ماسک جواب اون سرما رو نمی‌داد و چاره‌ای جز تحمل نبود‌.


پارت_718#  

با صدایِ قدمامون رو برف، برگشت و نگاهمون کرد. بلند شد، کمی‌ مکث کرد و بعد به سرعت به طرفِمون اومد. سیلیِ محکمی تو صورتِ مریم کوبید. مریم نتونست خودش رو کنترل کنه و روی زمین افتاد.

نگاهم، گیج و با ترس بین نجمه که زیر لب فحش میداد و مریم که رو برف‌ها افتاده و نمی‌تونست بلند بشه، چرخید. از حرکتِ نجمه خوشم نیومد، خم شده و بهش کمک کردم تا بلند بشه.

- نجمه خانوم، تو رو خدا بیخیال شو دیگه.

مریم دست به صورت، مات به نجمه نگاه کرد... مستی از سرش پرید.

- چی شده زنیکه‌ی هر جایی افسار پاره کردی؟!

نجمه برگشت و روی همون سنگ نشست و نفسی تازه کرد:

- ببین بچه، من اینجا هر آشغالِ هرزه رو آدم کردم چه برسه به تو جوجه‌یِ یه روزه.

مریم‌ رو زمین تف انداخت، قطره‌های خون، برف رو سرخ کرد.

زیر پوستی برا هم شاخ و شانه میکشن.

- فکر میکنی ندیدم همین یه ساعت پیش داشتی بغلِ اون مرتیکه تو معدن چه غلطی میکردی... ها!!

با تعجب به من و نجمه نگاهی انداخت و حق به جانب پرسید:

- تو من‌و می‌پایی؟؟

عجیب بود که از این کار شرم نداشت!

نجمه رو‌ برفا تف انداخت و با لحن افتضاحی جوابش رو داد:

- مگه تو چه پُخی هستی که بِپامِت... بویِ هرزگیات کلِ خوابگاه رو گرفته، خودت خبر نداری! من کارگر میخوام نه...

استغفرالله‌ی گفت و ادامه نداد...

مریم باز آبِ دهنش بیرون تف کرد و بلند شد و پالتوش رو تکونی داد:

- تو رو سنَنه مریم مقدس... داستان شبایِ هاتِ تو و کشمیری، دهن به دهن همه‌جا می‌چرخه مادر تِرِزا.

هُلم داد کناری.

- من نوکر بابات نیستم، هر جا دوست داشتم میرم و نیازی به اجازه‌ گرفتن از تو یکی رو ندارم، شیرفهم‌ شد غلام سیاه؟

با خشم غرید و لگد محکمی به برفِ رو زمین انداخت و نشونم داد:

- مثل این احمق نیستم که حرمسرا رو ول کرد و اومد پیش یه عقده‌ای مثل تو.

نیشخندی زد. از حال و روزم فهمید، حرفاش تا حد مرگ، نگرانم کرده. دندوناش‌ رنگ خون گرفته.

- مواظب این سوگُلیت باش که شِکمِش داره بالا میاد، اینو چه جوری میخوای قایِمِش کنی؟

نگاه سرخ و آتشین نجمه رو میشد تو تاریکی هوا دید. اوضاع داشت لحظه به لحظه متشنج‌تر میشد. نجمه باز به سمت مریم حمله‌ور شد. بدن چابکی داشت، با همدیگه گلاویز شده و رو برف‌ها، قِل‌ خوردن.

به هم فحش داده و کلاه از سر هم کشیدن... صورتا برفی و سرخ از مشت و سیلی که به همدیگه پیشکش می‌کردن.

صورت هر دو خونی‌ شد. از شنیدنِ فحش‌هایی که به هم نثار میکردن حالم بد شد... ترس کارش رو کرد، عقب رفتم و به دیواره‌ی سوله تکیه داده و رو برف‌ها نشستم.
پارت_719#
تو اون سرما بدنم گُر گرفت.
کف دستامو روی برف گذاشتم و چشمام‌ رو بستم. دونه‌های سرد و زیبای برف، رو چشمام می‌افتادن.
انگشتامو تو برف فرو کردم... صدای گِرچ‌گِرچ زیر انگشتام، صدای به هم خوردن دندونام... صدای داد و بیداد اونا.
چشمامو به زور باز کردم. اون دو تا با فاصله از همدیگه رو برف، آش و لاش نشسته و برای هم چنگ و دندون نشون میدن... مثل گرگای گرسنه‌ی اون سرزمین نفرین شده.
سرمو چرخوندم‌ یه طرفی تا راحت زار بزنم... ما همه محکوم به مرگ بودیم، پس چرا باید با هم بد میشدیم؟
مریم‌ وِل کن نبود:
- به آمد و شدِ من گیر میدی، اما از بغل دستیت خبر نداری از کی بارِشو گرفته.
نجمه غرید:
- خیلی خری مریم، به اندازه‌ی دو تا طویله خری دختر.
پوزخند پر از بخار مریم، نشون میده زده به هدف... تمسخرانه، نشونم داد و دست رو شکمش کشید و دستاشو با فاصله از بدنش نگه داشت.
- انقدر به من گیر میدی و تهدیدم میکنی، به خانوم خوشگله گیر دادی!!؟
مُشتی برف برداشتم‌؛ زیر چونه، زیر ماسک، رو گلوم گذاشتم...
- آره باید هم تب کنی، فکر میکنی بری پیشِ نجمه و فضولی کنی، دیگه تمومه... میدونم‌ تو هم تو همون زغال‌دونی، از یکی بار گرفتی.
انگشت به سمتم نشونه رفت، به تهدید:
- یه کاری باهات می‌کنم که بفرستَنِت پیشِ کشمیری... همون که ازش فرار میکنی، شنیدم خوب کارش رو بلده.. خوب‌هااااا، حالت رو جا میاره سوگلی نجمه خاتون.
مثلِ برق گرفته‌ها به نجمه نگاه کردم.... نگاه‌هامون بینِ هم رد و بدل شد. انگار خوشیای ما قرار نیست بیشتر از چند روز دووم بیاره.
فشارِ استرس قبرستون و معدن و حرفایِ مریم کارِ خودشو کرد. عق زدم و بالا آوردم. نجمه سراسیمه اومد و کنارم نشست...
دستمالِ سعید رو از جیب بیرون آورد و دهنم رو پاک کرد.
حالم بهتر نشد، باز به پهلو رو برف برگشتم و بالا آوردم. لبام میلرزه، دست خودم نیست.
من سزاوار اینجا نبودم، این جهنم... جهنمی که هر روز شعله‌ورتر میشه.
لعنت به پدری که آرزوهام رو سوزوند.
سرمو به دیوار تکیه دادم و نفس‌هایِ عمیقی کشیدم. نفس‌هایی که خنکاش، تا معده‌ی آتیش گرفته‌ام رسید و کمی حالم رو بهتر کرد‌. کاش می‌تونستم ماسک رو بردارم.
مریم هم بالایِ سرم رسید.
نجمه دستِ‌شو از زیر ماسک رو صورتم کشید. ابروهاش تو هم رفت:
- دختر تو تب داری!!
هُلش‌ دادم عقب... دارم می‌سوزم. تحمل کسی رو ندارم. کاش تنهام بذارن... کاش بمیرم و راحت بشم... از همه، از فراموشی، از دل تنگم، از ترس.
زیر لب، اسم پدرم رو زمزمه کردم:
- لعنت بهت...
- پاشو ببرمِت پیشِ دکتر..


پارت_720#  

نجمه

لیلا آرامش نداشت و شب و روز زار میزد.

- آروم باش عزیزم... بعضی از مسائل حل كردنش سهم خداست نه من و تو.

اون نقطه ضعفم بود و مریم اینو خوب میدونست. باید زودتر این قضیه رو جمع کنم وگرنه رسوایی بار میاره.

رو کردم به مریم:

- چرا وایسادی، بیا زیرِ بغلِش رو بگیر.

- اگه ببریمِش دکتر که میفهمه این حامله است.

- مگه تو اینو نمیخوای؟

- من غلط بکنم، به خدا همش حرفه، برا لج با تو اینو گوشت قربونی‌ کردم.

مریم کنارش زانو زد. این دختر همه‌ی چَم و خَمِ اینجا دستِش اومده بود. می‌تونست بهترین دستیارم باشه، ولی چه میشه کرد، آدم به هر آرزویی نمیتونه برسه، دنیا جلوی پاش سنگای بزرگی میذاره.

- اون پیرِ خرفت از کجا میخواد بفهمه... تو رو جایِ مهدخت نشون میدم و داروها رو هم میدیم این بخوره... اون که چشماش جایی رو نمی‌بینه.

نالید:

- نه من... پیش دکتر نمیرم، میخوام‌ برم خوابگاه، بخوابم‌ بهتر میشم.

دستم رو گرفت، دستاش یخ بسته بود:

- معده‌ام میسوزه، انگار‌ توش رو پر کردن از آتیش.

دستاشو رو برفا گذاشت تا شاید از آتیش‌ سوزان درونش کم شه، فایده‌ای نداشت.

باز بالا آورد و بی‌حالتر به دیوار تکیه زد.

هر دو زیرِ بغلاش رو گرفته و کشون‌کشون بردیمش سمتِ خوابگاه.

هوا به شدت سرد شده و بارش برف بی‌امان ادامه داره.

- این موقع شب، اینجا چیکار دارین؟

برگشتیم سمت صدا، دو تا نگهبان با سگ‌ شکاری... تو اون برف و بوران به زور دیده میشدن.

با صدای نگهبان، بدن نیمه‌جون لیلا رو نشون دادم:

- حالش بده، میخوایم ببریمش پیش دکتر.

قدمی‌ جلو گذاشت:

- لازم نکرده، دکتر الان خوابه... بذارید فردا.

سگ‌ها رو نشون داد:

- تا ننداختم‌شون به جونتون، زود برید خوابگاه.

مریم باز دنبال دعوا بود.

- آخه الاغ....

لحنش فرقی نمیکنه، نجمه باشه یا لیلا یا نگهبان یا حتی خود کشمیری.

- برو رَدِ کارت پتیاره.

چشم غره‌ای براش‌ رفتم و زیر لب چشمی گفته و به خوابگاه برگشتیم
پارت_721#
- حالم از رنگ سفید... به هم میخوره... پس سعید... کی میاد دنبالم؟
لیلا هذیان می‌گفت.
سعید!! اسمی که بارها تو خواب صداش کرده.
رو تخت گذاشتیمش. مریم دست برد تا ماسک رو دربیاره.
- نه این کار رو نکن، ناراحت میشه.
مگه نمی‌بینی همه دورمون جمع شدن.
قیافه‌ی این بخت برگشته که دیدن نداره‌.
برگشتم و تشری بهشون زدم:
- چه خبره؟ مگه دارن حلوا خیرات میکنن! یه کم سرما خورده.
توران رو صدا زدم تا دورشون کنه:
- برید بخوابید که فردا خواب نمونین.
- این بیچاره از همون اولش هم حال ندار بود، فکر نکنم دیگه دووم بیاره.
- آره ، بدنش دیگه این سرما رو نمی‌کشه.
- فک نکنم زمستون رو ببینه.
- چه بهتر... راحت میشه.
مریم‌ پتوها رو انداخت روش:
- وایسادین بالا سرش الرحمن میخونید!!
نگاه تندی به اولدوز و اشرف و بقیه انداخت، با حرص نفسش رو فوت کرد.
- عین رادیو کهنه وِروِر نکنید، برید بِکپید دیگه.
به سختی خودش رو کنترل می‌کنه تا دعوا راه نندازه.
- حالا چیکار کنیم؟ تبِش خیلی بالاست.
دستش رو دست لیلا بود. لیلایی که مثل بید می‌لرزید و تنش‌ داغ بود. دقایقی پیش با هم دعوا گرفتیم و حالا، نگران حالش بود.
چرا باید تو موقعیتی باشیم که از همدیگه متنفر بشیم!
نگاش بینمون چرخید و چشاش‌‌‌ رو بست.
- تنهاش نذار، من برم سرِ دکتر رو گرم کنم و چند تا قرص و شربت براش بیارم.
چشمای بی‌جونش رو باز کرد.
- میترسم برا بچه ضرر داشته باشه.
- گورِ بابایِ بچه، مالِ ما چه گلی به سرمون زد که بچه‌یِ تو بزنه.
دماغش چین افتاد، چشماش رو بست تا صورت مریم رو نبینه.
- باشه حالا ناراحت نشو، معذرت میخوام، به خدا حرفایی که زدم از رو عصبانیت بود.
پتو رو کشید سرش و تو خودش مچاله شد. دلش نمیخواد هیچی از این دنیایِ نامرد نبینه. پتوهایی که دیگه نمیتونست جلوی سرمای وحشتناک اینجا رو بگیره.
چند باری در زدم تا دکتر با پتو رو سر، در رو باز کرد. من و اون، از قدیمیای این جهنم سرد بودیم. سر یه قضیه‌ی قاچاق دارو، سر از اینجا در آورده... البته مثل ما ابد نیست.
بوی الکل تو دماغم پیچید.
گرفتمش به حرف، معاینه‌ام کرد.
- تو که چیزیت نیست نجمه خانم!
علائم لیلا رو گفتم:
- چرا بابا، گلوم میسوزه، تا چند دقیقه‌ی پیش تب و لرز داشتم و چند باری بالا آوردم.



پارت_722#  

کلافه سر چرخوند و رفت سمت کمد داروها، کمدی که تا نیمه، خالی بود.

- کم‌کم داری مثل چراغ نفتای قدیمی، پت‌پت میکنی‌ها! امروز فرداست، جنازه‌ی یخ زده‌ات رو از تخت بکشن بیرون.

از پشت عینک کهنه، بهم چشم دوخت تا جوابش رو بگیره.

با هم کل‌کل داشتیم.

- نگران نباش، من تا حلوای تو یکی رو نخورم، جون به عزرائیل نمیدم.

چند تا قرص و شربت از ته کمد بیرون کشید.

برگشتم سر وقت لیلا. مریم کنارش نشسته و با دستمال خیس، سعی می‌کرد تب‌شو پایین بیاره. خدا رو شکر دست به ماسکش نزده.

حس‌ تلخ بی‌کسی با دیدن لیلا، به دلم چنگ زد.

بلندش کردیم، قرص‌ها رو نگاهی انداخت و از دوتاشون، یکی یه دونه خورد و باز دراز کشید.

چشماش گرم‌ شد، خواب همچون مادری دلسوز، تو بغل جاش داد. هذیون می‌گفت... مهنا، ترمه، مادر، حلما....

آهی از ته دل کشید و ساکت شد.

کمی بعد چشای مریم هم قرمز شد:

- تو برو بخواب، من هستم.

به دقیقه نکشیده، رفت زیر پتو و خوابید.

دستمو خیس و رو بدنش کشیدم. پیشونی، دست و پا، حتی شکمش. شکمی که آروم‌آروم بالا میاد، باید آنقدر تیز باشی تا بفهمی چه خبره؟ چی‌کارش‌ کنم؟

بهش اطمینان دادم که مواظب خودش و تو‌راهیش هستم، اما دروغ میگم. اینجا... تو این بیابان سرد و برفی، چیکارش کنم؟

چشماش رو باز کرد، تبسمی خشک و بیمار زد... رنگش زرد شده، حال نداره حتی پلک بزنه.

حتمی دختر نازکرده‌ی خانواده‌ای ثروتمند بوده!!

یه تنه، همه‌ی مظلومیت دنیا تو چشاش جا شده.

- بخواب، خداروشکر، کمی تبِت پایین اومد، ناله هم نمیکنی... بخواب من کنارتم.

با صدایِ اعلام وقتِ صبحونه چشمام‌ رو به زور باز کردم.

- پاشو نجمه خاتون، اینجا یخ میزنی‌ها!

توران بود:

- حالش بهتر شده؟

کش و قوسی به بدن خشک شده‌، زیر چند تا پتو دادم:

- آره... بهتره.

کارها رو به توران سپردم. لیلا و مریم هم بیدار شدن‌. نیم‌خیز شد.

- امروز کار بی‌کار، باید استراحت کنی، مریم صبحونه رو میاره اینجا بخور.

بیقرار و کلافه، با صدایی گرفته، چند باری سرفه کرد.

مریم تند لباس پوشید و رفت. انگار از مشاجره‌ی دیشب و وضعیت مهدخت، خجالت‌زده بود.

شیفت صبح رو فرستادم معدن، شیفت شب رو تحویل گرفتم. همه خسته،‌ سر به بالشت نرسیده، صدای خرناسشون بلند شد.

- تا صبح من و مریم دو بار پاشویَت کردیم تا تَبِت پایین بیاد.

کمک کردم بشینه، عطر تنش همه‌ی دلتنگی برا نازگلم رو‌ شُست و بُرد.

چشماش کمی رنگ زندگی گرفته.

- مگه‌... شما دو تا... شب با هم دعوا نداشتین!! پس... چه...چطور کمکم کردین؟
پارت_723#
واقعاً زنا موجوداتِ عجیبی هستن.
خندید، کم رنگ‌ترین خنده‌ی عمرش بود.
نایِ حرف‌ زدن نداشت.
- نمیتونم اصلاً این دختر رو درک  کنم.خیلی دم‌دمی مزاجِ.
نگاهی به مریم که سینی صبحونه دستش بود کردم و آروم لب زدم.
- اصلاً نمیشه بهش اعتماد کرد، حواست بهش باشه.
با سینی صبحانه اومد و یه راست رفت کنارِ میز کوچیک کنار بخاری. صندلی رو کنارِ بخاری کشید و صدامون‌ زد.
- تو هر حالتی خوش تیپیا !!
به مهدخت تیکه می‌نداخت، اگه صورتش رو ببینه چی میخواد بگه؟
خندیدم تا جَو کمی آروم بشه.
- بسه دیگه مزه نریز... صبحونه‌شو بده تا بخوره.
با سفارش من، بلقیس صبحونه‌یِ پرو پیمونی برامون کنار گذاشته. از سهمیه‌ی حرمسرا.
تخم‌مرغ آب‌پز و شیر و نون... بعد چند وقت، تخم مرغ و شیر، میتونه کمی حالش رو بهتر کنه.
مهدخت بی‌کلام لیوان شیر به دست، نگاهش به بخاری فِس‌فِسو بود. مریم دنبال حرفی میگرده تا باهاش آشتی کنه.
- ببینَم پات چی شده؟ دیشب پاشویَت که میکردم، رو پات جایِ یه زخمِ عمیق بود.
جرعه‌ای شیر خورد و بدون نگاهی به مریم  جواب داد: جای دندون گرگه.
لقمه پرید گلوی مریم، چای قیری رو پشت بندش سریع بالا فرستاد.
- گرگ... مگه تو زن تارزان بودی تو جنگل؟
با صدای بلندی داد کشید و مثل تارزان چندتا مشت رو سینه‌اش کوبید. امان از دست این دختر هزار رنگ.
لبخند کم رنگی رو لبای دخترم‌ نشست.
حال جواب دادن نداشت، یا دلش نمیخواست جواب بده.
- دیگه داشت مزه‌ی شیر و تخم‌مرغ یادم میرفت‌.
شیر رو خیلی کم و فقط برای کشمیری و سگاش میاوردن و کس دیگه‌ای حق استفاده نداشت.
- بلقیس میگه،‌ سگا شیر دوست دارن،  مثل صاحبشون.
- و مثل ما.
مریم خندید و چشمکی زد و لیوان شیر رو‌ سر کشید.
- آخ ننه، چسبید... ای تو روحِ خودت و سگات کشمیری.
خندیدیم، من به اجبار و مریم از ته‌دل و مهدخت... مهدخت نخندید، باز زل زد به لیوان شیر.
دردش عمیق بود،‌ خیلی... آنقدر که بتونه توش‌ یه نهال بکاره.
چه زمانی آنقدر به او وابسته شدم!!
- شرمنده که نمیتونم‌ زیاد بهت برسم مهدخت.
چشمای عسلی درشت، تو حدقه چرخید. خم شد و دستم رو بوسید.
- این کارا چیه دختر؟
پیشونیش رو بوسیدم.
مریم غرید:
- بس کنید دیگه این مراسم بوس رو، اَه... حالم بهم خورد، انگار کاهن معبد آمون هستن، هی همدیگه رو میلیسَن.


پارت_724#  

مهدخت

مریم‌ ول‌کن نبود:

- بگو دیگه، داستان پات رو تعریف کن.

به پوتینِ کثیف و‌کهنه نگاهی انداختم:

- شبی که اون اتفاق افتاد، شاید تقدیر این بوده که بمیرم و غذای گرگا بشم... خدا از آینده‌ام خبر داشته که میخواست....

خسته و عاصی اشکِ چِشام‌ روان شد.

- انقدر بالای درخت، التماسِ‌شو کردم تا نظرش عوض شد، کاش التماس نمیکردم، کاش نظر خدا عوض نمیشد و همونجا گرگا تیکه پاره‌م می‌کردن تا پام‌ به اینجا نرسه.

دست از خوردن کشیدن و بهم خیره موندن. ابروهای به هم پیچیده‌ی مریم، یعنی داستانم‌ رو‌ باور نکرده.

نگاهش به مهر نشست.

- من معذرت میخوام مهدخت، نباید بهت تهمت بدکاره بودن رو‌ میزدم... من

میدونم که اون بچه حلال‌زاده است.

من یاد گرفتم، توقعم رو از دیگران به صفر برسونم، صفر مطلق،‌ مریم که جای خود داشت... راست و دروغش معلوم نبود.

تو دستم لقمه مونده و حال جویدن ندارم. دلم خیلی گرفته... اصلاً خاصیتِ بیماری همینه.

حرفای نگفته‌ای که به زخمایِ عفونی و استخوانای ِشکسته شبیه شده... اشکی شده و باریده.

کنارم نشست. بغضی داره خفه‌ام میکنه. سرمو رو شونه‌اش گذاشتم و صدای هق‌هقم سوله رو گرفت.

شونه‌هاش میلرزه... هر دو یه دلِ سیر گریه کردیم، چقدر بدبختیم، شب بهم تهمت زده و حالا...

- به جونِ مهدیسم به کسی نمیگم که بارداری و یه رازِ خفن هم داری که از همه مخفی میکنی. مهدخت تو رو خدا لااقل با نجمه درد و دل کن تا دِق نکنی دختر.

سرم و بلند کرد و تو چشمام نگاهی انداخت... سرم قدِ یه کوه سنگینه.

- من با شما فرق دارم، باشه میرم پیشِ مهین... فک کنم اونجا به مذاقم خوش بیاد.

آب بینی‌شو بالا کشید، لقمه‌ی دهن‌شو قورت داد و رو کرد به نجمه‌ای که با چشای تَر، زل زده به بخاری.

- نجمه خاتون تو رو خدا حَواست به این دختر باشه، این مدت، اندازه‌یِ سه سال پیر شده.

مثل زغال سنگ خیس تو‌ بخاری، جلز و ولز می‌کنه تا بهم حالی کنه نگرانم شده.

- لااقل به فکرِ خودت نیستی، به اون طفلِ معصوم رحم کن.

دستم عادت کرده، یه راست می‌ره سر وقتش. کمی بالا اومده... با نوازش بلوز پشمی زمخت، حس‌ میکنم پوست نرم و لطیف بچه‌ رو.

سری به علامت تاسف تکون داده و آروم لب زدم:

- چه فایده اگه زنده بمونه و دنیا هم بیاد تو این سرما یخ میزنه و میمیره.

سکوت بود و سکوت. لبامو با زبونم ترکردم‌:

- من فقط یه راه برام مونده، باید از اینجا برم.

پارت_726#  ‍ 

نجمه که لقمه‌ای بزرگ تو دهنِش داشت با اشاره انگشت، پرسید: کجا؟؟

مریم بلند شد. سه تا چایی ریخت، ولی گوشِش به ما بود.

- بیرون، باید از اینجا برم‌ بیرون و این بچه‌ رو سالم به پدرش برسونم.

جرعه‌ای چای نوشید:

- گشتم نبود، نگرد نیست. نگهبانایِ اینجا بنده‌یِ پول هستن، ولی بازم به کشمیری وفاداران... چون اخلاقِ سگی‌شو بلدن،به راحتی آب خوردن آدمو لُو میدن.

دستکش‌مو دراوردم و حلقه‌ رو نشون دادم: این تنها داراییمه، خیلی باارزشِ...

با ذوق انگار خونی تازه تو رگام دویده باشه، نگین‌شو لمس کردم:

- میتونیم به یکی که موردِ اعتمادِ بدیم، کارِ زیادی ازش نمیخوام... فقط نامه‌ی‌ِ یک خطی رو برام‌ به یه نفر میرسونه، همین.

مریم کنارم لَم داد و پوزخندی برا تمسخر زد: همین!! دیگه تموم شد... دختر تو چقد ساده‌ای!! فک میکنی همه مثلِ تو هستن... خارج از گودی بابا!!

پاشو رو پاش انداخت:

- من چند هفته‌ای هست تو اینا میلولَم، یه آدم تو اینا پیدا نکردم... اونوقت تو دنبالِ اعتمادی؟

ناامیدی، چه حس‌ تلخیه!! وا رفتم.

به نجمه چشم دوختم. نجمه میدونست حرفاش بهم آرامش میده.

- اتفاقا اینم بد فکری نیست مریم... شاید من تونستم یکی‌رو پیدا کنم، البته شاید.

خوشحال شده و دوباره جون گرفتم و  لبخندی زدم:

- اگه من از اینجا برم‌ بیرون، شما دو تا رو هم‌ از این جهنم میبرم.

با حرفم‌، هر دو خندیدن و اَدامو درآوردن.

دستی رو حلقه کشیدم و به انگشتام و کف دستام نگاهی انداختم... من خود رنج بودم... رنج رو دوست ندارم، هرگز دوست نداشتم، اما آموزگار خوبیه.

بهم فهموند همه بد نیستن، همه خوب نیستن... مطلق نداریم.

خطِ کف دستام محو شده، بهش‌ میگفتن خط سرنوشت.

به انگشتام خیره میشم، یه روزی با اینا تو مهمونیا پیانو میزدم ولی حالا...

نجمه دوباره برگشت به‌ شب قبل:

- دیشب با لذت بهت نگاه می‌کردم. من تو رو به اندازه‌ی همه‌ی دنیام دوست دارم.

مریم اخمی کرد و تک سرفه‌ای:

- اَه اَه اَه، دیگه بسه... چه خزعبلاتی! هر کی ندونه فک میکنه مادر و دخترین!! آخه دیدن صورت این چه لذتی داره؟
پارت_726#
خندید و لیوان چای رو برگردوند به کتری‌‌ سیاه و بزرگ.
به ثانیه نکشیده، حرف‌ دلش رو زد‌.
- خوش به حالت مهدخت... نجمه خاتون عاشقته.
شرمزده سرشو پایین انداخت.
- هیچ کس مثل شما دو تا حسِ خوبی بهم نمیده... پاکین، خیلی پاکید.
حرفاش‌ از ته‌دل بود. کاش خودش هم مثل ما پاک میموند. به‌ چشمام خیره شد.
- مطمئن باش یکی رو برات پیدا میکنم مهدخت، یکی که آدم باشه و فقط بنده‌یِ پول نباشه...که با بیرون در ارتباط باشه.
لبنخند کجی رو لباش نشست.
- وقتی نباشی، تحملِ جایِ خالیت برام سخته، کار‌ ساده‌ای نیست... همیشه کنارم رو تختِت تا صبح خروپُف میکردی.
بغلم کرد و محکم تکونم داد و با ضربه‌ی انگشت به سرم زد. صدای خنده‌ی سرخوشش کل سوله رو پر کرد.
نجمه به طرفِ مریم رفت. روبه‌روش وایساد و مثلِ یه مادر سرتاپایِ مریم و ورنداز کرد.
- بعضى از آدما و کارا رو بايد يهو از روی قلبت و ذهنت پاک کنی، مثلِ کندن چسبِ زخم میمونه... دردناکه ولی مجبوری تحمل کنی.
چشای نجمه برق میزد، چونه‌‌شو با دست گرفت و سرشو بالا آورد:
- مریم تو مثلِ دخترمی، تو و مهدخت برام فرقی ندارین... بهم‌ قول بده دیگه دنبالِ کارایِ خلاف و حروم نری، تو همون آرایشگاهِ حرم‌سرا باش و با نگهبانا کاری نداشته باش.
چونه‌ی اسیر رو تکون داد: باشه!!
مریم‌ چشماش‌‌ تر شد... چونه‌اش لرزید،
میدونست نجمه درموردِ چی حرف میزنه.
سر به زیر شدم تا راحت بباره.
زهی خیال باطل... نیشش تا بناگوش باز بود.
- شده قلبم رو درمیارم میندازم جلوی سگ ولی دیگه هیچوقت دست هیچ سربازی نمی‌دم... خیلی بی‌شرفن به خدا.
ابروهای نجمه گره گوری خورد و با جدیت بیشتری ادامه داد.
- کاری نکن که مثلِ زنِ دیروزی جنازه‌تو بکنن زیر خاک و کَکِشون هم نَگزه... زیاد تو چشم نباش، به حقت قانع باش دختر.
برا بقیه درس عبرت نشو!
مریم با حالت مسخره،‌ خودش رو به گیجی زد:
- تا خودم رو‌ شناختم‌ درس عبرت بقیه بودم، این درسِ لعنتی چند واحده که تموم نمیشه نجمه خاتون؟
دختره‌یِ مسخره‌یِ دوست داشتنی.
نجمه گردنی تاب داد و به مریم که نیشش تا بناگوش باز بود، اخمی کرد و منو نشون داد:
- می‌بینیش!! تو هم مثلِ من فهمیدی که آدم حسابیه، درسته؟ نمیدونم چه اتفاقی براش افتاده که سر از اینجا درآورده! روز اولی که مهین انتخابِش کرد، اگه میرفت حرمسرا، دیگه این‌ وضعیت بدِ دستاش و موهاش نبود، شاید اونجا جایِ مهین‌ رو هم میگرفت، شاید نه، حتماً میگرفت.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792