#پارت_971
رو پاهام بند نبودم، با روی باز و گشاده با بیمارا حرف میزدم و دلداریشون میدم. اونا تو این یه سال و نیم جزئی از خانوادهام شدن.
حال آدم خوب باشه، حال دلش هم خوبه، حال و حوصلهی همه رو داره.
حاجی در زد و اومد اتاق:
- دخترم حالت خوبه؟ به چی فکر میکنی؟
ماجرارو براش تعریف کردم.
اونم برام دعا کرد تا همه چیز خوب پیش بره. این پا و اون پا کرد یه چیزی بگه ولی منصرف شد، از وضعیت مریضا پرسید:
- خدا رو شکر از امروز صبح فقط یه نفر ابتلا جدید داشتیم ولی متاسفانه امروز سه نفر دیگه رو از دست دادیم.
اون خودش آسم داشت و این بیماری قاتلش محسوب میشد، ولی با این حال از هیچ کمکی دریغ نکرد... همیشه در حال بدو بدو هست و گاهی به دیوار تکیه میزنه و صدای نفساش با سوزی دردناک از پشت ماسک شنیده میشه.
سری تکون داد و نفس عمیقی کشید:
- آره با سربازا کارای کفن و دفنشون رو انجام دادیم... خدا رحمتشون کنه، خدا همهی مریضا رو شفا بده.
خسته، راه رفته به سمت حمام رو برگشتم
اون شب دوش نگرفتم. نبود مهدیار بهونه داد دستم، فقط یه آب نمک غرغره کردم و مثل جنازه رو تخت افتادم.
نصف شب با خوابایِ وحشتناکی که دیدم از خواب پریدم. دیگه خوابم نبرد، لباس مهدیار تنها همدم دلتنگیام بود.
بعد از بغل کردن و گریه با بلوزش، فکرم پَر کشید سمت باغ.
یعنی الان کنار نجمه خوابیده یا نه سعید پیش خودش خوابونده؟
وای دخترا از دیدنِ برادرشون چه ذوقی میکنن! آقابزرگ و خانمبزرگ رو بگو!
حاضرم نصف عمرم رو بدم و اونجا کنارشون باشم.
کاش نجمه نامهای نوشته و منو از حال اونا باخبر میکرد. رفتم و به مریضا تو نمازخونه سر زدم، نفساشون با تقلا بیرون میاد. بالا سر همشون سِرُم آویزون بود و تختها با فاصله از هم گذاشته شدن. همه خواب بودن، گاهی صدای سرفه یا عطسه از تختی بلند میشه.
برمیگشتم انبار که تو آینهی نمازخونه خودم رو دیدم، وای یادم رفته بود ماسک بزنم! عجب اشتباهی!
برگشتم و زود دوش گرفتم و تو انباری باز آبنمک استفاده کردم. حوله رو دور موهام پیچیدم و تو تخت خزیدم...
صبح با سردرد و گلو درد بیدار شدم، تا چشامو باز کردم فهمیدم که مبتلا شدم.
یکی از خانما بدون ماسک اومد تو و برام صبحونه آورد... با پتو جلوی دهنم رو گرفتم:
- برو بیرون، منم آنفولانزا گرفتم.
سینی رو نزدیکتر آورد و کنارم نشست:
- خانم دکتر منو یادت نمیاد, دو هفتهی پیش داشتم میمیردم، اگه کمک شما نبود الان سینهی قبرستون بودم... نگران نباشید ازتون مراقبت میکنم.
پنج دقیقه بعد احدی اومد:
- خدا منو مرگ بده، آخرش شما هم گرفتار شدی!!
#نویسنده_نجوا