2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 13283 بازدید | 1322 پست


پارت_727#  

آستین کهنه و وصله پینه‌ی بلوزش رو بالا داد:

- ولی نرفت... حاضر شد تو اون معدنِ بوگندو با ما کار کنه ولی دامنِ پاکِش رو آلوده نکنه.

مریم با حسرت نگام کرد.

- یعنی... یعنی قیافه‌ات مشکلی نداره؟

نجمه نذاشت جوابی بدم.

- حالا هرچی... مشکل که داره، ولی زیاد مهم نیست، همین چشا برا پایین کشیدن مهین کافیه... مریم، اون پایبند کسی هست که پدر بچه‌‌اش هست... خوش به حالِ اونی که مهدخت عاشقش بوده.

مادرانه مریم‌ رو به آغوش کشید. مریم‌ با اون هیکل عضلانی، مثل بچه‌ی حرف گوش‌کن، آروم‌ گرفت:

- بهم قول بده از این به بعد مثلِ مهدخت پاک باشی، گوهر وجود تو باید انقدر گرون باشه که به این راحتی دست هر کسی نیفته.

وقتی یکی واردِ زندگیت بشه، چه بخوای یا نخوای اون جزئی از خاطراتت میشه... مریم و این کمپ، جز خاطرات تلخم بودن.

نجمه شونه‌های مریم رو گرفت و اونو متوجه خودش کرد، حوصله‌ی مریم از این همه نصیحت سر رفته.

- یه چیزه دیگه، مریم ما با هم نون و نمک خوردیم، به همون نون و نمک قَسَمِت میدم، رازی از مهدخت بیرون دَرز نکنه.

حالا هر دو به منِ خسته از روزگار نگاه میکردن.

- منم مثل تو نمیدونم چه رازی داره که از همه قایم میکنه، ولی ازت میخوام بارداریش رو کسی نفهمه تا ببینم چه فکری به حالش میکنم؟

مریم اشکاشو پاک کرد. نجمه رو بغل کرد و بوسید:

- من‌و ببخش اگه تو دعوا چیزی گفتم که ناراحتِت کرده، هیچوقت حریفِ این‌زبونِ بی‌صاحبم‌ نشدم و زیاد شِرو وِر گفتم.

تو آغوش‌ همدیگه، مثل دخترکان شاد، کمی تاب خوردن.

با خنده‌ی پررنگی رو لباش، اومد سمتم.

- میگما دلبر خانوم، این صمیمِ قلب که میگن دقیقا کجا میشه؟؟؟ دقیقا از همون جا میخوامت شدیداً.

سرشو خاروند و یکی از چشماشو بست و قیافه‌ی بانمکی‌ گرفت:

- یه روز که بعد سالها روزنامه میخوندم، نوشته بود مهم نیست که چقدر تحصیل کرده‌ای، چقدر ثروتمندی... نحوه‌یِ رفتارت با دیگران همه چیز رو راجع به تو میگه.

بهم اشاره کرد:

- تو از همون نگاهِ اول به همه فهموندی که چیزی تو وجودت هست که شاید خیلیا ندارن، تو حیا داشتی مهدخت.

برگشت سمت نجمه، نشونم داد.

- با اینکه مشخص بود از یه خانواده‌یِ با اصل و نسب هستی ولی با ماها جوشیدی و خودت رو کنار نکشیدی
پارت_728#
خنده و گریه‌ام قاطی شد، بغلش کردم و دم گوشِش گفتم:
- تنهایی رو یاد بگیر و معشوقه‌یِ گاه و بیگاه هیچکس نباش، برای خودت ارزش قائل شو.
با یادآوری اون شب کذایی تنم لرزید و دستام دور کمرش شل‌ شد.
- دیشب از دستِت خیلی ناراحت بودم، دیدم که داری نابود میشی، ولی باحرفایی که زدی و قولهایی که دادی، دلم قرص شد که دیگه پات نمیلرزه.
شرمنده از این همه نصیحت، چشم گردوند اطراف سوله.
- هر وقت دلت گرفت من و نجمه هستیم، ما سه تا مثلِ سه دوست همیشه کنارِ هم میمونیم... مگه نه؟؟
سرش رو تکون داد و همزمان اشک چشماش رو پاک کرد:
- سه تفنگدار.
از هم جدا شدیم، دست‌شو گذاشت رو شِکمَم. حس بدی بهم دست داد، کاش هیچوقت راز من و نجمه رو نمی‌فهمید.
ته دلم اصلاً راضی به این وضعیت نیست.
- شنیدم غذایِ حرمسرا با ما فرق داره، البته یکی دو بار هم خوردما، واقعا عالیه... سهمِ خودمو هر روز برات میارم تا یه کم جون بگیری... تو رو خدا منو که قابل ندونستی و باهام درد و دل نکردی، لااقل با نجمه خاتون حرف بزن.
دستی به سرش برد و کمی خاروند:
- مادرم همیشه میگفت اونایی که دلتنگیشون رو بروز نمیدن دلایِ بزرگی دارن، خودشم اینطوری بود، آخرش چی‌ شد؟
قیافه‌‌اش تو هم رفت، حتماً یاد مادر جوونش افتاده، مادری که نتونست سختیای زندگی رو تاب بیاره.
- میگما نجمه خاتون، نکنه من شپش دارم! آخه لامصب خیلی میخاره...
مهارت عجیبی تو عوض کردن بحث و فضا داشت.
لبای نجمه رو هم چفت شد تا نخنده، ضربه‌ای به بازوی مریم‌ زد.
- تو این سرما شپش‌ کجا بود دختر!
باز برگشت و نگاهی بهم انداخت، فاز نصیحت برداشته و ول‌ کن نبود.
- مهدخت تو داری از تو، خودت رو پیر میکنی... تو چشمات هیچ حسی نیست، خیلی نگرانِتَم‌، مثلا تو بارداریا!!
قیافه‌ی عاقل اندر سفیه‌ی به خود گرفت، اصلا بهش نمیاد.
- نجمه میدونه، تو بارداری هر حس و حالی داشته باشی، به اون وروجک منتقل میشه، والا من نمیگم که دکترا میگن.
مرا دردیست اندر دل، اگر گویم زبان سوزد.
اگر پنهان کنم، ترسم که مغزِ استخوان سوزد.

یعنی تا ۲۰۰پارت ک نمیتونه همونجا بمونع بدبخت میمیره احتمالا زود بیرون میره بالاخره ینفر پیداش میکنه

خدا کنه طفلی بعد این همه سختی بلاخره رنگ آرامشو ببینه

آقایون لطفاً درخواست دوستی ندهند 🙏

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.


پارت_729#  

نمیدونم در مقابل حرفاشون چی بگم؟ همه‌ی این حرفا برام آشنا بود، مریم و نجمه، یکی بودن مثل ترمه.

پتوهاشو تا کرد و تو مشما پیچید و گذاشت زیرِ تختم:

- برا زمستون لازمت میشه... این لباسای مارک‌دار رو هم میذارم برات.

بلوزای پشمی و تمیز و وصله‌پینه شده.

کش و قوسی به خودش داد و اطراف رو دید زد:

- حیف شد... اینجا لااقل یه کم فحش به جوانه و اولدوز و بقیه میدادم و‌ روحم منور میشد، اونجا چیکار کنم؟

نجمه بلوزا رو تو چمدونم گذاشت:

- نترس، اونجا رو هم چراغونی می‌کنی.

موقع رفتن، دم در خوابگاه ایستاد، برگشت و داد زد:

- ما از تبارِ پرستوهاییم، رسمِ ما پَر کشیدن است و بس

از این حرفای قُلمبه و سُلمبه زیاد می‌زد ولی اهل عمل نیست. مشخص بود که اهل مطالعه هست ولی از همه قایم میکنه،‌ میترسه سوژه خنده‌ی دخترای کمپ بشه. هوش زیادی داره، حیف که از این نعمت درست استفاده نمیکنه.

اون رفت تا با سرنوشت جدیدی که خدا براش رقم زده، دست و پنجه نرم کند.

سرمو به در تکیه دادم و از دور نِگاهشون کردم.

بی‌غل و غش، هرازگاهی به پهلوی نجمه ضربه‌ای میزد و بلند میخندید.

غم و شادی مریم، با هم عجین بود.

مهین مثلِ ملکه‌ها بالای پله ایستاده و به سربازایی که تو برف، پله‌ها رو پارو میکنن، دستور میداد.

تعدادی دختر با ناز و عشوه از حرمسرا بیرون اومدن، کمی باهاشون حرف زد و صدای خنده‌شون محوطه رو پر کرد.

از کنار سوله رد شدن، بوی عطری خاص و گرون‌ قیمت تو هوا پیچید. بعد به خوابگاه نگهبان‌ها رفتن. کار این بردگان، روز و شب نداشت. خوشحالم که بین این دخترا نیستم.

نگاهم رفت سمت مهین و نجمه و مریم چموش. مریم با چند قدم فاصله از اونا وایساده و از پنجره‌های زیبای حرمسرا، توی سالن بزرگ رو دید میزد.

مهین با نجمه حرف میزد و هرازگاهی به مریم نگاه میکرد. مریم گردنی به چپ و راست گردوند و باصدای تق و توق استخوناش، برای مهین قلدری کرد.

نجمه با دستِش قسمت آرایشگاهِ ساختمان رو نشون داد و مهین با تکان سر، حرفایِ نجمه رو تایید کرد. خوشحال از فیصله پیدا کردن داستان مریم، پالتو رو پیچیدم دور بدنم.

نجمه و مریم تو بغل همدیگه فرو رفتن برای خداحافظی... صحنه‌ی غریبی بود. اون دو تا اکثر روزا با هم کل‌کل میکردن و حالا...

با رفتنِ مریم‌، نجمه تخت‌شو از بالایِ خوابگاه آورد و جایِ تختِ مریم گذاشت. با این‌ کار، دلم قرص شد که شب‌ها میتونم‌ راحت‌تر بخوابم.

یه جایی خونده بودم، داستانِ تو ممکنه شروع خوبی نداشته باشه، ولی این تعیین نمیکنه که تا آخرش زندگیت سروسامون نگیره، این بقیه‌یِ داستانه که انتخاب میکنه زندگیت چطوری پیش بره، یعنی خودت.

این دستِ خودت هست که از بقیه داستانِ زندگیت لذت ببری یا فقط زنده‌مانی کنی
پارت_730#
یه ماهی میشه که مریم‌ رفته تو دم و دستگاه مهین. هر روز یه ساعتی میاد و برای شیفت ما که خسته و آش و لاش از معدن برگشتیم، میگه و میخندونه.
اسمش رو گذاشتن مسئول شاداب‌سازی کارگرای بخت برگشته‌ی معدن.
خدا رو شکر وضعیتِش رو به راه شده.
واقعا کارش‌ رو‌ بلده و بعد دلقک بازیاش، خستگی بینمون نمی‌مونه.
گاهی با خوراکی میاد دیدنِمون. موهاش بلندتر شده و رنگ کرده. از حرمسرا میگفت‌. از اینکه تو کارش یه پا استاد شده و همه صف میکشن تا مریم میکاپ‌شون کنه.
کیسه‌ای برای خودش داشت که پول انعام‌هاشو داخلش میذاشت.
- برا آینده لازممون میشه.
میگفت از اتاقای بزرگ حرمسرا، از دکوراسیون شیک و تخت‌خوابای پَر قوش، از بریز و بپاش رئیس واسه مهین و دخترای جوون.
دهن همه باز و با چشمای وق‌زده، سراپا گوش می‌شدیم برای شنیدن داستان هزار و یک شب حرمسرا.
از بداخلاقیای مهین... مریم دختری نبود که جواب زورگو رو نده و نجمه از این می‌ترسید که با مهین و زنای دیگه، اخلاقش جور نباشه و دعوا مرافعه راه بندازه.
- بالآخره یه روز فیتیله‌ی اونم میکشم پایین.
خوشیاش دلمون رو آب می‌کنه و از ناخوشیاش ناراحت میشم.
می‌گفت یه چند باری، موقع کار زده زیر آواز و مهین صداش رو پسندیده. قرار شده جشن بالماسکه، پیش رئیس و بقیه بره رو سکو و بخونه.
هر بار که میاد دیدنم، این شعر رو میخونه و بغلم‌ میکنه:
- گفتم‌ ای دوست، تو هم‌گاه به یادم  بودی؟ گفت من نامِ تو را نیز نمیدانستم.
میبوسمِش و رو تختِ زوار دررفته میشینه... یه نگاه به اطراف میندازه و یه راست دستش می‌ره زیر بلوزم‌‌، با زبونی که فقط خودش بلده، با لهجه‌ی خنده‌دار با بچه حرف میزنه.
- وای از دست جر و جر تخت تو، تخته یا سوهان روح!!
- نجمه خانم گفته یه کم روغن بزنه درست میشه.
دستی به گونه‌اش کشیدم:
- چاق شدیا... بهت ساخته.
از زیر پالتوی خز زیبایی که تنش کرده، پلاستیکی درآورد و گذاشت تو بغلم.
- واسه تو آوردم، حتماً بخوریشا!
دست رو قلبش گذاشت و چشاش‌ ریز کرد:
- به خدا دزدی نیست، از سهم خودم کنار گذاشتم.

گرمای چیزی که تو پلاستیک بود، دست و پام رو گرم کرد. خنده رو لبام نشست.
- اینو از انباری برداشتم، اونجا پره از اینا.


پارت_731#  

دست رو یقه‌ی پالتوش کشیدم.

- بهت میاد، خوشگل شدی.

بلند شد، اهل تعریف نبود، زود سرخ و سفید میشد:

- هی پِت‌پتو برام چای میذاری.

جوانه دستپاچه، از تخت کنده‌ شد و رفت سمت بخاری.

- مریم، تو‌ رو‌ خدا کاری بهش نداشته باش، آسمِش عود کرده، اصلاً حالش خوب نیست.

- باشه بابا نخواستیم، برو‌ بتمرگ... راستی به چیزی بگم یه کم بخندی.

با ذوق دوباره کنارم نشست این‌بار از صدای تخت شکایت نکرد و لات‌گونه گفت.

- یه روز کشمیری برا اولین بار من‌و تو حرمسرا دید، از پشت... برگشت و به مهین گفت مگه نگفتم روزا نگهبانا حق ندارن، بیان اینجا.

لبامو به زور نگه داشتم تا از هم وا نشن،

خودش ریسه رفت.

- سوگلی هم کلی خندید و من‌و بهش معرفی کرد، وای مهدخت قیافه‌ی رئیس دیدن داشت.

با آب و تاب از دعواهایِ گاه و بیگاه اهالی حرمسرا میگفت، از رابطه‌هایی که تازه کشف کرده، هاج و واج خوراکی رو خورده و گاه با تعجب، گاه با خنده، گاه با عصبانیت و تاسف به حرفایِ مریم واکنش نشون‌ میدم.

- میدونی مهدخت سخت‌ترین کارِ دنیا، احترام‌ گذاشتن‌ به کسیه که لیاقتِش رو نداره ولی جایگاهِش رو داره.

این حرف مریم رو با تک‌تک سلولای بدنم درک میکنم. منظورش مهین بود.

بازم تکرار کرد:

- یه روزی فیتیله‌ی مادمازل رو پایین میکشم، می‌بینی!

میگفت هرچی ویار داشتی بهم‌ بگو در حدِ توان برات پیدا میکنم.

مریم و نجمه نمیدونستن ویار هر روز و شبم، گرمایِ بدنِ سعیدِ، عطر نفسایِ اونه.

- مثل ماه می‌مونی، روشن میکنی زندگیم رو...

با هین بلندی از خواب پریدم. باز صدای سعید تو به بیابون و دویدن دنبالش... آخرش یه سراب بود و سراب.

آخرش‌ میشد دلتنگی و چاره‌ای جز رفتن‌ زیر پتو و گریه کردن ندارم.

- وقتی خدا قلبت رو اینجوری آفریده که فقط با یادِ اون آروم میشه، خب دیوونه خدا داره بِهت کُد میده که وقتی حالت خوب نیست، چیکار کنی.

نجمه یه تسبیحِ قدیمی داشت. یادگاریِ پدرش بود. انگار همه‌ی پدرا خوب بودن، به جز پدر من.

تسبیح رو پیچید دور دستم:

- ذکر بگو تا آروم بشی، ما رو که لایق نمیدونی باهامون درد و دل کنی، لااقل با یادِ خدا آروم باش.
پارت_732#
ماهِ چهارم بارداریم‌ بود.
اولین باری که احساس کردم پسرم حرکت میکنه، تو حمام زیرِ دوش بودم. تازه موهامو کوتاه کرده بودن. حمام خلوت و فقط نجمه، گوشه‌ای مشغول بود.
نفس تو سینه‌ام حبس شد. دستامو رو شکمَم‌ گذاشتم و آروم نفس کشیدم.
دوشِ آب رو بستم‌ و کناری وایسادم.
هرازگاهی تکون میخورد و با این کارش ضربانِ قلبم به هزار می‌رسید.
با صدایِ نجمه به خودم اومدم.
- دِ بِجُنب دیگه، امروز‌ خیلی آب مصرف کردیا، این طوری رئیس جیره‌ی اینجا رو قطع میکنه، اونوقت خانوم‌ دربه‌در باید دنبال یه چیکه آب باشه.
از‌ پشتِ پلاستیکا، نیم‌نگاهی تو صورتم انداخت:
- لیلا!! چرا ماتت برده دختر؟؟
بی‌حرکت ایستاده بودم و عوضِش بچه‌یِ تویِ شکمَم تو حرکت و جنب و جوش بود.
نجمه با عصبانیت پلاستیک رو کنار زد و گفت:
- با توام!! چرا مات موندی؟
هیجان و شوک، صورتم رو آتیش‌ میزنه، دستِش رو گرفتم، کشیدمش جلوتر و رو شکمَم‌ گذاشتم.
با خنده و گریه گفتم.
- نجمه... خانم... نوه‌ات داره لگد میزنه.
وقتی برای اولین بار پدرش بغلم کرد،  ناب‌ترین لحظه‌ی زندگیم رو داشتم تجربه میکردم، ولی حالا...
نجمه هاج واج به شکَمَم نگاه کرد... لبخندی رو لباش اومد، روی زمین نشست و صورتِش رو به شِکمم چسبوند.
- پدر سوخته چه قِری هم‌میده اون تو.
آروم ‌بوسه‌ای به پوست ترک خورده زد و بلند شد و از شونه‌هام‌ گرفت:
- مهدخت این‌ روزا برات جزِو بهترین‌ روزایِ زندگیتِ، باهاش حرف بزن، جون داره و میشنوه.
حموم رو نیمه‌کاره رها کرده و لباس پوشیدم و به خوابگاه رفتم.
امروز قراره مریم بیاد بهمون سر بزنه.
برای اینکه دوباره حرکتِش رو احساس کنم، شکلاتی که برام آورده و زیر تخت تو چمدون پنهون کردم‌ رو خوردم دراز کشیدم.
هنوزم شکمم زیاد تو چشم نمیزد. شروع کردم به صحبت با پسرم:
- عزیزِ خواستنیِ کوچولویِ من سلام، نازم... نبضِ زندگی من رو حرکتایِ مداومِ تو تنظیم میکنه. من با این نبض خو گرفتم، با حرکتِ گاه و بیگاهِ تو... همیشه باش، خوب و سالم باش تا حالِ دلِ مادرت هم خوب باشه.
- باز داری با خودت می‌حَرفی!!
با دیدنِ مریم، تو همون حالت موندم و دستِ‌شو گرفتم و زیر پتو بردم.
مجبور شد رو زمین بشینه.
- خدا به داد برسه، دیوونه شد رفت پی کارش... کلکسیون زیباییات، فقط دیوونگی رو کم داشت.
دست رو دهنش گذاشتم: هیسسس.
کمی بعد، بچه تکون خورد. مریم خنده‌ی مستانه‌ای کرد و دستاش‌ رو محکم بهم کوبید و با چشمای درشت گفت:
- وای خدا جونم، الهی خاله قربونش بره، ببین یه جغله بچه چه لگدایی میزنه!!
روز به روز حرکاتش بیشتر میشد، هر بار تو جا میخکوب شده و دستمو زیر لباس می‌برم و لبخندی از سر شوق زده و آروم نفس میکشم: قربونت برم... داری لی‌لی بازی میکنی؟ چه خبرته مامان!!
برای چند دقیقه‌ای خوشحال میشم و سرمست از وجود نطفه‌ی سعید تو بطنم.
بعدش همون سوله و همون معدن و کشمیری و برفی که بند نمیاد و سرنوشت تاریک و مبهم.


پارت_733#  

نجمه و مریم هنوز کسی رو که قابل اطمینان باشه، پیدا نکردن‌.

تو معدن کمتر میرم و نجمه تمیزکاری خوابگاه رو بهم سپرده. تمیزکاری دستشویی بوگندویی سوله، جزو سخت‌ترین کارای دنیاست، حتی از کندن زغالسنگ و ریختنش تو سطل و رِیل.

تاول دستام بهتر شده. برای کارگرایی که از شیفت برمی‌گردن، چای دم میکنم.دحال جوانه هم تعریفی نداره، چند باری نجمه بردتش پیش دکتر.

دکتر درمونده شده از دست نجمه:

- بیا این تو و اینم کمد خراب شده، اگه تونستی چیزی گیر بیاری سرِ من‌ و بزن.

کمد خالی دارو، اونم تو این سرما!!

کسی به فکر کارگرای معدن نیست؛ نجمه کمی روغن دنبه از آشپزخونه آورد. به سینه‌اش مالیدم:

- سینه‌تو نرم می‌کنه.

آنقدر دستاش، تو دستم موند تا خوابش برد.

یه گوشه نشستم و با پسرم حرف زدم:

- همین که تو رو دارم، یعنی بهترین هدیه‌ی دنیا رو خدا بهم داده. خدایا خودت بهترین مادر برام بودی، پس بهم قدرت بده تا منم مادری رو یاد بگیرم‌. راهی پیشِ پام بذار تا این طفلِ معصوم اینجا به دنیا نیاد. کاری کن تا اون‌و سالم برسونم دستِ سعید... دیگه چیزی ازت نمی‌خوام، قول میدم.

هوا روز به روز سردتر میشه، لوله‌های آب یخ بسته و سربازا حلبی آتیش به دست اطراف سوله‌ها رو میگردن تا لوله‌ها رو گرم کنن، شاید فرجی بشه.

دو هفته‌ای میشه که آب به تنمون نخورده.

برای قدیمیای کمپ، این شرایط عادی بود، اما تازه واردها، انگار همه شوکه بودیم.

هر وقت مریم و نجمه، با هم دوره‌ام میکردن تا حواسم پرت بشه، می‌فهمیدم که دارن یکی از زنان خوابگاه که تو سرما یخ زده رو برای خاکسپاری میبرن... انگار نمی‌دونم چی به چیه؟

نجمه با حرفای بی‌سروته و مریم با خنده‌های بلند، نمیتونن منو گول بزنن.

اون روزایی که نجمه میگفت، اومد... از راه رسید. سرما و یخبندان و کمبود آذوقه داشت کم‌کم کشته میداد.

قطار اَرزاق تو سرما و برف گیر کرده و امیدی به اومدنش نیست. پس چرا قطار، محموله‌های حرمسرا رو به موقع میرسوند؟

مریم تمیز و خوشبو اومد خوابگاه، با چشمای قرمز... یخبندان برای ما بخت‌برگشتگان زیرزمینی بود نه حوریان بهشتی... دماغش از بوی‌ بد خوابگاه، چین افتاد، دست جلوی دهنش گرفت.

- مریم، برو اون طرف بشین، بو میدم.

حوصله نداشت، بهم چسبید. سرشو رو شونه‌ام گذاشت.

- چیزی شده؟ چشمات خیلی حرف برای گفتن داره...

دست‌شو رو شکمم گذاشت، پسرم لگدی مهمونش کرد و لب‌های مریم به خنده بالا رفت.

- جواب ندی، اینطوری میزنیمت خاله...

دستی رو صورتش برد، مثل همیشه پر سر و صدا، آب دماغش رو بالا کشید.

- هیچی بابا، باز یاد اون توله سگ افتادم.

یه مادر بهشت هم باشه، یاد بچه‌اش نمیذاره خوش باشه. دوست ندارم به دخترش، توله‌سگ بگه. چند باری بهش تذکر دادم. چپ‌چپ نگاهش کردم، دستش رو برداشت و تو موهاش کشید:

- چشاتو برام چپکی نکنا!!

دم اسبی زیبا و کوتاهی پشت سرش خودنمایی میکنه، کشیدمش و آخ مسخره‌ای گفت و کمی خندید.

یعنی منم میتونم یه روزی موهام رو بلند ببندم؟
پارت_734#
مریم
از جوش و خروش دخترای مهین، برای شب و هم‌پیالِگی با مردا حالم دیگه به هم میخوره. از حرمسرا زدم بیرون، زیر پَرِ شالم، کمی شکلات و میوه برای مهدخت داشتم.
همیشه میپرسه مال خودته؟‌ از سهم خودته؟ تا مطمئن نشه، لب نمیزنه.
سوله بو گرفته بود. انگار از بهشت وارد جهنم‌ شدم. به خاطر اون گل نیلوفر نشسته وسط مرداب، حاضرم تا خود جهنم برم... کنارش که می‌شینم، می‌دونم با بی‌شیله پیله‌ترین آدم دنیام... بهم امید تزریق می‌کنه، تو اوج ناامیدی.
هوای روی تو دارم نمیگذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم...
صدای مخملیم، تو سوله پخش‌ شد.
- ناز شصتت مریم جان.
صدای تشویق‌چند نفر، خنده رو لبام آورد.
- دلمون پوسید، یه چیز شاد بخون خوب.
- بی‌خیال... حالش نی.
بی‌آبی و نبود غذا، بدجور اهالی سوله رو به تنگ آورده. کشمیری عین خیالش نیست... بار زغالسنگ‌ش به راه باشه، با ترانزیت موادمخدر پول پارو می‌کنه... چرا کسی کاری به کارش نداره؟
حریص‌ترین موجود دنیا به پول و زن...
چرا از اون همه دلار کمی خرج این خراب‌شده و زندونیاش نمیکنه؟ چرا تو حرمسرا خبری از این‌ بی‌آبی و قحطی نیست؟
باید میرفتم، جشن بالماسکه بود و کارم‌ زیاد... چند روزی مشغول تزیین‌ ماسکای ساده و سیاهی بودم که آخرین قطارباری برامون آورده بود. برای رئیس، ماسک مهمتر از‌ آذوقه‌ی کارگرای بدبخته.
با مهدخت و دیگران خداحافظی کردم.
جوانه حال ندار بود، پاپِیش نشدم... چشماش گود افتاده، مثل چشمای همه، مثل چشمای مهدخت.
نجمه تو حیاط همراه سربازا مشغول لوله‌‌های آب بود. جواب سلامم رو داد.
- باید بگم دخترا هر کدوم یه دبه برف رو ببرن حموم و آب کنن، همه بو گرفتن.
زنی از حرمسرا صِدام کرد. پا تند کردم سمتش:
- فکر خوبیه، من باید برم... امشب جشن داریم.
نجمه سری به تاسف تکون داد:
- پدر سگ، اونور جشنه، اینور زنا دارن از سرما و گرسنگی جون میدن.


بعد دو سه ساعتی که یک ریز، سرم پایین‌ بود و ماسک‌ها رو تزئین میکردم، یکی از دخترها، ربدوشامبر تنش‌ کرده و کنار پنجره وایساده بود به تماشا. گاهی میخنده و سربازا و زنایی که برفا رو جمع میکنن، مسخره میکنه.

با لحن افتضاحی رو کرد به سمتم:

- نگا تو رو خدا،‌ مثل موش‌، کثیف شدن!

احساس این زنا، با‌ پا گذاشتن به این لجن‌زار، در جا خشک میشه.

- همه‌شون بو گرفتن، دارن میرن حموم، اونم با آبِ برفا!!

دهانم از این همه بی‌رحمی باز مونده!

کاش می‌تونستم بهش بگم: هررری بیرون گامبو...

بی‌توجه به وز‌وز اون مگس بی‌احساس، مشغول کارم شدم.




زمستون کمپ شروع شده و روزهای سرد و وحشتناکی که نجمه ازش می‌گفت ❄️🥶

@melika887788 @باوانم_آسو @دلبررکم @negarian78 @zsarazx رمان😍

سلاااام مرسی تگم کردی گلم!!

روزی داریوش بزرگ دستور داد تا همه یونانیان حاضر در کاخ را به حضور او بیاورند...سپس از آنان پرسید به چه بهایی حاضرند جسد پدر خود را پس از مرگ بخورند؟ یونانیان پاسخ دادند که به هیچ قیمتی حاضر به انجام چنین کاری نیستند. داریوش سپس دستور داد هندیان موسوم به گالاتی که والدین خود را پس از مرگ میخوردند به پیشگاه بیاورند!سپس در برابر یونانیان از ایشان پرسید به چه قیمتی حاضرند جسد پدر مرده خود را روی تلی از هیزم گذاشته و بسوزانند. هندیان فریاد بلندی کشیدند و از شاه خواهش کردند که چنین سخنان کفرآمیزی را نگوید...حس میکنم که داریوش حجت را بر صاحبان هر عقیده‌ای تمام کرد. این داستان نشان میدهد که عقاید هرکس فقط از نظر خودش بی‌عیب است و اگر کسی گمان کند عقیده دیگران نادرست است حق ندارد عقیده خودش را به زور به آنها تحمیل کند.به نقل از تاریخ هرودوت؛ کتاب دوم؛ صفحه ۳۷ 


پارت_735#  

سیگاری گوشه‌ی لبِ ماتیک‌زده‌اش بود.

موهاش رو فر کرده و هنوز وسایل زیادی به موهاش وصله.

- نگاه کن مریم، اون بی‌ریختِ هیولا بعد همه رفت حموم، حتمی‌ میخواد تنهایی حموم کنه! ببین این چقد بدبخته!!

لبخند کجی رو لباش نشوند.

کارم‌ تموم شد و کنارش رفتم به تماشا.

زنایی که از حموم بیرون میزدن، به دو میرفتن‌ سمت خوابگاه. مهدخت آخرین نفری بود که وارد حموم شد.

- به ریخت نیست، یه دلی‌ داره به اندازه‌ی دنیا.

- دل به چه کارش میاد! باید خوشگل باشه تا به نون و نوایی برسه که نیست.

با تنفر به نیم‌رخش چشم دوختم:

- آره حتمی یکی‌ مثل تو؟

نیشش باز شد:

- نه، مثل تو...

بی‌خیالش شدم و نگاهم رفت سمت حمام و مهدخت... دلم می‌خواد صورتش‌ رو ببینم. زیر اون کلاه سیاه، یه رازه، چیزی داره که نمیخواد به کسی نشون بده!

- دست به ماسکا نزنیا، باید خشک‌ بشن... بیام ببینم اَنگولکشون کردی، میدمت دست کشمیری....

چشماش برق زد:

- من که از خُدامه.

بلند و با عشوه خندید. بی‌حیا.

پالتومو برداشتم و زدم بیرون. کسی تو محوطه نبود. در حموم رو آروم و با احتیاط باز کرده و خزیدم یه گوشه‌ای. نجمه و مهدخت، تو حموم بودن.

مهدخت زیر یکی از دوش‌ها وایساده و با کاسه از دبه‌ای رو بدنش آب میریخت.

هنوز ماسک به صورت داشت.

یعنی انقد صورتش وحشتناک هست که حتی تو تنهایی هم رغبتی برای برداشتن ماسک نداره؟

با نجمه گاهی حرف میزدن، حواسم‌ بود من‌و نبینن. شکمش‌ کمی بالا اومده، بدنش کم‌کم شکل یه زن باردار رو به خودش می‌گرفت.

دود، از پنجره‌های‌ کوچیک دیوار، به حموم هجوم آورد‌. جلوی دهنم‌ رو گرفتم تا سوتی ندم. ماسک رو که برداشت، دست رو دهن، ماتم برد. صورتی استخونی، چشمانی وحشی و عسلی، لبانی به سرخی انار...

خدای من، اون یه فرشته‌ی‌ زیبا بود نه یه هیولا!!

زیباترین زنی که تا به حال دیدم.

چقد برام آشنا بود...زنی که عکسش تو اتاق کار مدیر کارگاه بود، درست شبیه مهدخته!!

دندون‌ رو هم‌ سابیدم، کشمیری حق داره، هرازگاهی با بردن نام لیلا محمد، دل مهین‌ رو آب کنه.

لیلا، گردن کشیده‌شو به عقب برد و روی سر و صورتش آب ریخت. سرش رو تازه اصلاح کرده و موی کمی داشت.

با این حال، انقدر زیبا بود که نمیدونم چقدر گذشت تا به خودم اومدم.

نگاه از صورت زیبا و اهورایی مهدخت گرفته و به حرمسرا برگشتم.


پارت_736#  

مهین رو پله‌ها چیزی ازم پرسید که نتونستم جوابش‌و بدم.

از فکر چیزی که نیم‌ساعت پیش دیدم، نمی‌تونم بیرون بیام. تا‌شب مثل مسخ‌ شده‌ها، راه رفتم و فکر کردم.

از اینکه من رو مَحرم‌ ندونستن، از اینکه راحت گول خوردم، از اینکه تو خلوت بهم خندیدن، عصبانیم.

اون زن کیه!! شاید به مدل معروف که عکسش همه جا بود... نمیدونم، مغزم سوت کشید از فکر و خیال.

مهین با خشم،‌ شونه‌ام رو چنگ زد.

- حواست کجاست دختر... گفتم رنگ طلایی فقط برا من و رئیس‌ باشه. چرا سه ماسک رو طلایی کردی؟

به خودم اومدم. حوصله بحث با این‌ معلوم‌الحال رو ندارم. اگه بدونه رقیبش کجاست و داره چیکار میکنه که از تعجب لالمونی میگیره!!

یکی از ماسک‌های طلایی رو برداشتم و با فشار، از وسط شکستم.

- حالا راحت شدی، دیگه دو تا ماسک طلایی دارین مادمازل... یکی برا جنابعالی، یکی برا عشقت.

زنیکه‌ی احمق، شاید صدای دندون قروچه‌مو شنید که لال شد و سربه‌سرم‌ نذاشت، ماسکای طلایی رو برداشت و رفت.

امشب جشن‌ بود و بریز و بپاش سر به آسمون میزد. میزهای پر از مخلفات، نوشیدنی‌های رنگارنگ.

قبل از این ماجرا، خیلی چیزا برای مهدخت و نجمه کنار‌ گذاشته بودم، اما حالا با خشم‌ به سبد خوراکیای زیر تخت چشم دوختم.

شیطون‌ رو لعنت‌ فرستاده، پیراهن بلند و پوشیده‌ای تنم کرده، موهام رو بستم و ماسکی برداشته و رفتم‌ پایین.

زن و مرد تو هم‌ وول میخوردن، بوی سیگار و موادی که دود میشد، همه رو از خود بیخود کرده و کسی چیزی حالیش نبود.

گوشه‌ای‌ ایستادم به تماشا.

سینی نوشیدنی و فینگرفود و هر‌ کوفت و زهرماری، بین جمعیت چرخونده‌ میشه.

بوی این همه غذا، تا آسمون هفتم رسیده، چه برسه به خوابگاه و زن باردار و هوس و ویارونه!!

چرا باید خودش رو از همه، مخصوصا کشمیری قایم کنه؟ چرا اون جهنم‌ سرد رو به این جای گرم‌ و نرم‌ ترجیح داده؟

اون میتونه اینجا، همه‌کاره باشه و تمام.

مهین در مقابلِ اون هیچه، هیچ.

چرا‌های‌ زیادی تو مغزم رژه میره، لب به هیچی نزده و برگشتم اتاق.

چند نفری برای تمدید میکاپ تو صف بودن:

- مگه نگفتم امشب دیگه تمدید نداریم، رعایت کنید دیگه... اَه.

سرسری، کاراشون رو کردم و راهی شدن.

سرم داره میترکه. از فکر اون دختره‌ نمیتونم بیرون بیام. حس یه آدم‌ فریب‌خورده رو دارم. باید بفهمم کیه؟

پس بگو چرا نجمه من‌و از اونجا دور کرد! موی دماغشون بودم.


پارت_737#  

ما سه تا دوست بودیم، درسته غلطای زیادی کردم، ولی حقم نبود من‌و بفرستن اینجا، زیر دست و بال کشمیری و دیگران.

اینجا راضی و راحتم، زندگی وفق مرادم بود... پس چه مرگم‌ شده؟ باید اون صحنه‌ها رو فراموش کنم.

بطری نوشیدنی رو از کمد، پشت لباس‌ها برداشتم و سر کشیدم. انقدر که به ته بطری رسید و آروغ زده و رفتم پایین.

درعین بی‌خیالی با یکی از مردا مشغول صحبت و خوشگذرونی شدم، انقدر که سرم به دوران افتاد.

دستش رو ول نکردم و از پله‌ها بالا رفتیم.

تا به خودم بیام، رو تخت....

تو آب داغ، فرو رفتم.

چند ثانیه!! نمیدونم، زیر آب بودم.

بالاخره بدنم‌ رو بالا کشیدم‌ و به کناره‌ی وان تکیه زدم. از فکر اتفاق دیشب، به خودم لعنت فرستادم. بدنم کوفته شده و رو گردن و سینه‌ام جای کبودی بود.

با لیف به جون بدنم افتادم، تموم جاهایی که اون لعنتی دست کشیده بود.

بوسیده بود... پوست تنم، قرمز شد و سوخت.

- لعنت به من، مگه به نجمه قول ندادم که دیگه....

با مشت به آب کوبیدم.

- نباید بذارم کسی بفهمه... اصلاً اون مرد کی بود؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟؟

یکی از ده‌ها سربازی که مهمون همیشگی اتاقای کوچیک‌ بوده حتما!

روبدوشامبر رو تنم کرده و از پنجره نگاهی به سوله انداختم. شیفت‌ها داشت عوض میشد. مهدخت... نه... لیلا همراه نجمه، با همون ماسک کذایی میرفتن معدن.

چه‌ چیزی تو این دختر بود که نمیذاشت از اون خوابگاه، از بوی گندش، از آدمای نحس اطرافش، از اون معدن آب‌ گرفته و نمور، از بد‌عُنقی نجمه دل بِکنه و بیاد به این بهشت و بشه ملکه‌ی اول و آخرش!!

اون‌ اصالت داشت، حیا داشت.

چیزی که من و امثال زنای‌ دور و برم خیلی وقته چوب حراج بهش زدیم.

پدر اون بچه کی بود؟ کشمیری اونو از کجا میشناسه؟

فنجون قهوه رو خالی رو میز گذاشتم و لباس پوشیدم.

- سلام نجمه خاتون...

نجمه با چشمای گرد، از ته معدن نگاهم کرد.

- دختر با این تیپ و قیافه اینجا چرا اومدی؟

خنده‌ی مصنوعی و آبکی‌ تحویلش دادم.

- اومدم یه سر به معدن و آدماش بزنم، مگه جرمه؟

سطل نصف و نیمه‌ی آب رو گذاشت رو سکو، دست به کمر زد و گردنش رو به پشت خم کرد و آخی گفت:

- خوش اومدی.
پارت_738#
پالتوی کهنه رو انداخت کنار سطل و لباس پشمی نخ‌نما رو تنش کرد.
- مهدخت هم مثل تو به سرش زده بیاد معدن، رفته اون پایین... من که حریفش نشدم، تو برو بیارش بالا.
زودتر از نجمه از پله‌ها پایین رفتم. یکی داشت آواز میخوند.
- اَه... اَه... اَه، این صدای اَنکر و الاصوات مال کیه؟؟
صدای خنده‌ی زیبای مهدخت... نه لیلا تو معدن پیچید:
- وای مریم...
به دیوار تکیه زده بود، با دیدنم به سمتم خیز برداشت و بغلم کرد.
واقعاً دوست‌داشتنی بود، خودش، اخلاقش، صداش، چشمای وحشی و عسلیش...
اونی که مهدخت عاشقشه و ازش‌ بار گرفته هم مثل خودش ناب هست؟
- چرا بی‌صدا میای پایین، نمیگی تو این تاریکی میترسم.
کنار زدمش:
- دیوونه، فک کردم چون تاریکه، صِدام رو نمی‌شنوی.
بلند و سرخوش خندید:
- وای از دست تو مریم، باز از اون حرفا زدی.
دستاش‌ گردنم رو‌ اسیر کرد و چندباری بوسیدم.
- باشه بابا برو کنار، بوی عَرقت حالم رو به هم زد.
کنارش رو زمین نشستم.
- دیشب صدای جشن بالماسکه نذاشت کسی بخوابه، خوش به حالتون، خوش گذشت؟
با یادآوری‌ پایان ناخوشِ اون جشن لعنتی، دندونام رو هم رفت و بهم فشرده شد.
فدایِ سرم اگه یه جاهایی خراب کردم،
دفعه‌ی اوله دارم زندگی می‌کنم خوب‌!  
توجیه کار زشت، بدتر از خود کار نیست.
حالم از خودم بهم میخوره، من به نجمه و لیلا قول دادم، سمت این کثافت‌کاری نرم.
- میگم کاش اژدها بودم و با یه هااا آدمایی رو که دوست نداشتم رو آتیش میزدم و میگفتم: آتیش بگیر پدر سگ.
چشاش رو ریز کرد: چی میگی تو؟؟
- هیچی بابا، بی‌خیال.
- بگو دیگه، چه خبرا؟؟ خوش گذشت؟
- نه بابا، چه خوشی، خر حَمالیش برا ما بود، خوشیش برا اونا.
تو چشماش دقیق شدم، نمی‌تونم خودم رو گول بزنم، خبطِ دیشبم، تقصیر لیلا نبود. حتمی شخصیتم انقد ضعیفه که نخواستن باهام صادق باشن... شاید می‌ترسه لُوش بدم.
بلند شدم، سوگواری برای احتمالات رو‌ باید پایان بدم... دست بردم سمتش، بلندش کردم تا از معدن بیرون ببرمش و به افکار منفیم خاتمه بدم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792