پارت_733#
نجمه و مریم هنوز کسی رو که قابل اطمینان باشه، پیدا نکردن.
تو معدن کمتر میرم و نجمه تمیزکاری خوابگاه رو بهم سپرده. تمیزکاری دستشویی بوگندویی سوله، جزو سختترین کارای دنیاست، حتی از کندن زغالسنگ و ریختنش تو سطل و رِیل.
تاول دستام بهتر شده. برای کارگرایی که از شیفت برمیگردن، چای دم میکنم.دحال جوانه هم تعریفی نداره، چند باری نجمه بردتش پیش دکتر.
دکتر درمونده شده از دست نجمه:
- بیا این تو و اینم کمد خراب شده، اگه تونستی چیزی گیر بیاری سرِ من و بزن.
کمد خالی دارو، اونم تو این سرما!!
کسی به فکر کارگرای معدن نیست؛ نجمه کمی روغن دنبه از آشپزخونه آورد. به سینهاش مالیدم:
- سینهتو نرم میکنه.
آنقدر دستاش، تو دستم موند تا خوابش برد.
یه گوشه نشستم و با پسرم حرف زدم:
- همین که تو رو دارم، یعنی بهترین هدیهی دنیا رو خدا بهم داده. خدایا خودت بهترین مادر برام بودی، پس بهم قدرت بده تا منم مادری رو یاد بگیرم. راهی پیشِ پام بذار تا این طفلِ معصوم اینجا به دنیا نیاد. کاری کن تا اونو سالم برسونم دستِ سعید... دیگه چیزی ازت نمیخوام، قول میدم.
هوا روز به روز سردتر میشه، لولههای آب یخ بسته و سربازا حلبی آتیش به دست اطراف سولهها رو میگردن تا لولهها رو گرم کنن، شاید فرجی بشه.
دو هفتهای میشه که آب به تنمون نخورده.
برای قدیمیای کمپ، این شرایط عادی بود، اما تازه واردها، انگار همه شوکه بودیم.
هر وقت مریم و نجمه، با هم دورهام میکردن تا حواسم پرت بشه، میفهمیدم که دارن یکی از زنان خوابگاه که تو سرما یخ زده رو برای خاکسپاری میبرن... انگار نمیدونم چی به چیه؟
نجمه با حرفای بیسروته و مریم با خندههای بلند، نمیتونن منو گول بزنن.
اون روزایی که نجمه میگفت، اومد... از راه رسید. سرما و یخبندان و کمبود آذوقه داشت کمکم کشته میداد.
قطار اَرزاق تو سرما و برف گیر کرده و امیدی به اومدنش نیست. پس چرا قطار، محمولههای حرمسرا رو به موقع میرسوند؟
مریم تمیز و خوشبو اومد خوابگاه، با چشمای قرمز... یخبندان برای ما بختبرگشتگان زیرزمینی بود نه حوریان بهشتی... دماغش از بوی بد خوابگاه، چین افتاد، دست جلوی دهنش گرفت.
- مریم، برو اون طرف بشین، بو میدم.
حوصله نداشت، بهم چسبید. سرشو رو شونهام گذاشت.
- چیزی شده؟ چشمات خیلی حرف برای گفتن داره...
دستشو رو شکمم گذاشت، پسرم لگدی مهمونش کرد و لبهای مریم به خنده بالا رفت.
- جواب ندی، اینطوری میزنیمت خاله...
دستی رو صورتش برد، مثل همیشه پر سر و صدا، آب دماغش رو بالا کشید.
- هیچی بابا، باز یاد اون توله سگ افتادم.
یه مادر بهشت هم باشه، یاد بچهاش نمیذاره خوش باشه. دوست ندارم به دخترش، تولهسگ بگه. چند باری بهش تذکر دادم. چپچپ نگاهش کردم، دستش رو برداشت و تو موهاش کشید:
- چشاتو برام چپکی نکنا!!
دم اسبی زیبا و کوتاهی پشت سرش خودنمایی میکنه، کشیدمش و آخ مسخرهای گفت و کمی خندید.
یعنی منم میتونم یه روزی موهام رو بلند ببندم؟
پارت_734#
مریم
از جوش و خروش دخترای مهین، برای شب و همپیالِگی با مردا حالم دیگه به هم میخوره. از حرمسرا زدم بیرون، زیر پَرِ شالم، کمی شکلات و میوه برای مهدخت داشتم.
همیشه میپرسه مال خودته؟ از سهم خودته؟ تا مطمئن نشه، لب نمیزنه.
سوله بو گرفته بود. انگار از بهشت وارد جهنم شدم. به خاطر اون گل نیلوفر نشسته وسط مرداب، حاضرم تا خود جهنم برم... کنارش که میشینم، میدونم با بیشیله پیلهترین آدم دنیام... بهم امید تزریق میکنه، تو اوج ناامیدی.
هوای روی تو دارم نمیگذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم...
صدای مخملیم، تو سوله پخش شد.
- ناز شصتت مریم جان.
صدای تشویقچند نفر، خنده رو لبام آورد.
- دلمون پوسید، یه چیز شاد بخون خوب.
- بیخیال... حالش نی.
بیآبی و نبود غذا، بدجور اهالی سوله رو به تنگ آورده. کشمیری عین خیالش نیست... بار زغالسنگش به راه باشه، با ترانزیت موادمخدر پول پارو میکنه... چرا کسی کاری به کارش نداره؟
حریصترین موجود دنیا به پول و زن...
چرا از اون همه دلار کمی خرج این خرابشده و زندونیاش نمیکنه؟ چرا تو حرمسرا خبری از این بیآبی و قحطی نیست؟
باید میرفتم، جشن بالماسکه بود و کارم زیاد... چند روزی مشغول تزیین ماسکای ساده و سیاهی بودم که آخرین قطارباری برامون آورده بود. برای رئیس، ماسک مهمتر از آذوقهی کارگرای بدبخته.
با مهدخت و دیگران خداحافظی کردم.
جوانه حال ندار بود، پاپِیش نشدم... چشماش گود افتاده، مثل چشمای همه، مثل چشمای مهدخت.
نجمه تو حیاط همراه سربازا مشغول لولههای آب بود. جواب سلامم رو داد.
- باید بگم دخترا هر کدوم یه دبه برف رو ببرن حموم و آب کنن، همه بو گرفتن.
زنی از حرمسرا صِدام کرد. پا تند کردم سمتش:
- فکر خوبیه، من باید برم... امشب جشن داریم.
نجمه سری به تاسف تکون داد:
- پدر سگ، اونور جشنه، اینور زنا دارن از سرما و گرسنگی جون میدن.