2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 30792 بازدید | 1805 پست


پارت_739#  

مهدخت

پایانِ ماه شِشُمِ بارداریم بود، دیگه کمتر به سعید و خانواده فکر میکنم، کمتر گریه میکنم. تمام حواسم‌و دادم پی زندگی پنهونی و سلامتی پسرم.

دیگه خیال شبونه ندارم... خیال کلبه‌ی جنگلی و دخترا و سعیدم.

یا دارم‌ بزرگ میشم یا قلبم تبدیل به سنگ شده... مثل سنگ‌های معدن.

از وجود کودکی در بطن راضیم‌ و دلتنگیامُ با اون تقسیم میکنم.

از قدیم گفتن: زندگی هر بار که قرار یه چیزی ازت بگیره، قبلِش کلی خوشحالت میکنه... تَهِ دلم از این راحتی نسبی میترسم.

مریم و نجمه برام سنگِ تموم میذارن.

با وجودِ اونا جایِ خالی مادر و ترمه رو کمتر حس میکنم. مریم باهامون سرسنگین شده، هر چی می‌پرسم که از چی ناراحتی؟ جواب درست و درمونی نمیده.

آب‌نباتی گوشه‌ی لب داره و تو‌ فکره.

- ببین این ابنباتا انقد باحال هستن، آخرش‌ تموم نمیشه که، میشه آدامس.انگار ابنباته بچه میزاد، مثل تو.

کرکره خنده‌اش دوومی نداره و باز فاز غم میگیره.

- ببین بی‌ریخت، یه چیزی هست به اسم سلامت روان که من کلا از دست دادمش.

 - کاملا مشخصه.

بطری نوشیدنی رو چندباری دستش دیدم. حالا دیگه شده جزئی از وجودش.

سربازها با دیدن نجمه بهش تیکه مینداختن:

- بابا بیا این شاباش از رو زمین جمع کن.

نجمه هم نگرانشه، انگار پشیمونه مریم رو فرستاده اونجا.

- گوشت رو‌ سپردیم دست گربه‌.

نگران بود مریم‌ تو‌ وضعیت بد مستی بند رو آب بده.

هفته‌ای یه بار میاد دیدنمون، با دست پُر...

نمیدونم اون چیزایی که میخورم، حلاله یا نه! اما انقدر وضعیت خورد و خوراک بد شده، که نپرسیده، تو چند دقیقه به ته کاسه میرسم. به قول مریم، بعد ته‌بندی مادر، جفتک انداختن‌هایِ بچه شروع میشه. دست رو شکمم میذاره و حرکاتش رو‌ می‌شماره.

تو این مدت، مریم و نجمه یه چند نفری رو برای رسوندن نامه به مادر، پیشنهاد دادن.

اما از امتحانایِ سِریِ نجمه سربلند بیرون نیومدن.

شکمَم خودش رو داره نمایان میکنه... چاق شدنم تو چشم بود. هرکی بهم نگاه دقیقی بندازه، میفهمه باردارم.

نگاه‌های مشکوک بقیه، کم‌کم داره به پچ‌پچ تبدیل میشه. حتی اگه بِرم تاریک‌ترین جای خوابگاه بشینم تا از چشمای فضول مخفی بمونم.

نجمه پیشنهاد داد این ماه‌هایِ آخر برای اینکه کسی تو خوابگاه بهم گیر نده، برم‌ پیشِ بلقیس تو آشپزخونه مشغول باشم.

بی‌قرار پا‌به زمین کوبیدم: آخه...

دلم نمی‌خواست از نجمه دور باشم، ولی برای احتیاط قبول کردم‌.




اووووخ مریم .... 🙁😠
و مهدختی که پیش بلقیس میره


من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره


پارت_740#  

نجمه، بلقیس رو مورد اعتماد میدونه، مورد اعتماد‌تر از مریم. بهش داستانم‌ رو گفته.

با فهمیدن بارداریم، چشماش چهارتا شد و با بهت زل زد به شکمم.

- این اصلا مشخص نیست آخه! مطمئنی!

وقتی‌ کفِ دستش حرکتای بچه رو لمس کرد، آ قوربونش برمی گفت و رغبت کرد تا صورتم رو که نه ماسک‌و ببوسه.

دیگه باید یاد بگیرم، تنهایی گِلیم خودم رو از آب بکشم بیرون، از نجمه دور افتادم.

بلقیس زنی چاق و خوش‌اخلاق بود. برعکسِ نجمه چشمانی ریز و قهوه‌ای داشت. باهاش حس غریبگی نداشتم.

آشپزخونه سوله‌ای بزرگ بود که زنا و دخترا پیشبند بسته، هر روز صبح آماده‌یِ کار بودن. سرتاسر دیگ‌هایِ بزرگ و صداهایی بزرگتر و گوش‌خراش‌تر.

این پیش‌بند خودش یه اِستتار بود.

دیگ‌های بزرگ، پر از گوشت و برنج خوش‌بو... دهنم آب افتاد.

چند وقتی میشه برنج قد کشیده و خوش‌پخت و زعفرانی ندیدم.

اینا برای رییس و سربازها و حرمسرا بود.

دیگ‌های سیاه و چروکیده گوشه‌ی سوله، برای ما سیاه بخت‌ها... سیب‌زمینی آب‌پز و گاهی هویج. اونم‌ رسیده بود به یک وعده در روز.

به سفارشِ نجمه، بلقیس من‌و گذاشت بخشِ شستشو که کارِ زیادی نداشت و سروصدا اونجا کمتر بود. خدا اونجا هم حواسش بهم بود.

ترمه همیشه می‌گفت اونایی که روحشون بهم تعلق داشته باشه، هرچقدر دنیا بازیشون بده و از هم دور بشن، بازم به‌هم برمی‌گردن و تهش به‌هم‌ دیگه ختم می‌شن.

حرف قشنگی بود، کاش برای منم این سرنوشت رقم بخوره. حتی اگه سعید من‌و نخواد بازم یه گوشه‌ی کوچیکی از زندگیش وایمیسَم و دَم نمی‌زنم، فقط زندگی کردن اون با بچه‌ام رو نگاه میکنم.

خیلی وقته بهش فکر نکردم ولی گاهی فکرش بی‌اجازه تو خلوتم رخنه میکنه و نمیشه کاریش کرد. میترسم فراموشش کنم.

دست‌های کفی‌مو آب میکشم و صورت خیسم رو آب میزنم. جز اشک و دلتنگی که مشت میشه تو آب حوضِ گوشه‌ی آشپزخونه، کاری ازم برنمیاد.

باید بپذیریم که بعضی‌ها همیشه تو قلبت هستن، بدون اینکه تو زندگیت باشن.

به قول بلقیس: خدا همیشه سخت‌ترین جنگ‌هاش‌و تقدیم قوی‌ترین سربازاش می‌کنه.

تو خوابگاهِ آشپزخانه، گوشه‌ای تخت خالی بود، نجمه چمدونم‌ رو زیرِش گذاشت و تخت رو مرتب کرد.

- سعی کن موقع راه رفتن دستت به کمر نباشه، خیلی تابلو راه میری.

از نگاه کردن به صورتم فراریه.

- مهدخت به بلقیس سپردم، نذاره زیاد تو چشم باشی... راستی غیر از تو، دو خانوم دیگه هم هستن که باردارن، یکیشون پنج ماهشه و اون یکی چهار ماهه.

سرم به سرعت برگشت سمتش. زیر لب تکرار کردم:

- چهار پنج ماهه!!! یعنی...
پارت_741#
تموم بدنم سِر شد و رو تخت افتادم.
نیازی به توضیح نبود.
حالم از زندگی تو این لجن‌زار بهم میخوره. حیف کودک پاکی که باید تو این کثافت خونه، چشم باز کنه... یه بچه‌ی رقت‌انگیز.
بغلم کرد، آغوشش پر از مهر و امنیت بود.
- شدین سه تا.
بلاتکلیف سرپا شدم:
- شبا چطوری خوابم ببره؟ دلم خوش بود مریم از کنارم رفت، تو هستی!
این حرفم تلنگری شد تا هر دو به گریه بیفتیم. کنارش رو تخت نشستم و به نقطه‌ای خیره موندم، انگار با خودم مویه میکنم:
- تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، من‌و از اینجا خلاص کن... میترسم، نه برایِ خودم، برای این میترسم.
نجمه دستی به پشتم‌ کشید، بوی مادرانه‌ای میداد، بوی بهشت.
- به کسی چیزی نگو، حتی یک کلمه... بلقیس برام یکی رو پیدا کرده.
هین بلندی کشیدم و تو رو خدای بلندی گفتم. روح تازه‌ای تو کالبد مرده‌ام دمیده شد. بلند شدم و دست جلوی دهنم گرفتم تا داد نزنم. سر ظهر بود و کسی اون دور و بر نبود، همه تو غذاخوری مشغول بودن.
انگار غیر من و اون، کسی دیگه‌ای هم آشپزخونه باشه، دستم رو گرفت و فشار داد و هیسِ کش‌داری کشید.
-  آروم باش دختر، چیزی معلوم نیست که! یکی از کارمندایِ قطارِ، هر ماه برا آشپزخونه‌یِ بلقیس وسایل میاره، بلقیس میگه باید مطمئن بشه، بعد معرفیش میکنه.
انگشتاش محکم‌تر دور دستام پیچید:
- حتی به مریم هم نگو تا کاملا ازش مطمئن بشیم.
نجمه تنگ تو بغلش بینِ بازوهاش جام داد و کلی بوسَم کرد، پیوند عمیقی بینمون بود... جدایی‌ناپذیر.
- هروقت، کاری نداشتم‌و وقتم آزاد بود میام می‌بینَمِت، مریم هم میاد تا تنها نباشی.
تو صورتم دقیق شد، نگاهش مانند روز اولی بود که جلوش زانو زدم.
- تو که هیچی از خودت واسم نگفتی، من تو رو کامل نمی‌شناسم، ما فقط چیزی رو در مورد تو میدونم، که اجازه‌یِ دونستَنِش رو بهمون دادی.
صورتَمو تو گودی گردنش فرو کردم، انگار به داشتنش دلخوش بودم.
- یه روزی همه‌چی رو می‌فهمی، حس میکنم اون روز خیلی نزدیک شده.
- بلقیس میگه، گاهی اینجا گریه میکنی، قایمکی...
تلخ خندیدم:
- همچین هم قایمکی نبوده ها...
شبیه عروسکی من‌و به آغوش‌ کشید.
- اندوه داری، غم داری... می‌دونم، غم این بچه...


پارت_742#  

- نجمه...

- جان...

- کاش‌ بالاخره یه جایی خوشبختی از نفس بیوفته و دستمون بهش برسه.

تو موهای بند انگشتیم دست برد، به لطف وجود نجمه، حس بی‌مادری تو این جهنم کمتر اذیتم می‌کرد.

- کچل خانوم، به موهات نگاه کردی!! چند تار موی سفید، بین‌ِ مشکیا به چشم میاد.

با دست خیس، موهام رو خاروندم.

- اینا همش دلتنگیه، موهام رو دلتنگی سفید میکنه نه گذر زمان...

همدیگه رو بوسیدیم و از هم جدا شدیم... چند قدم‌ رفت و برگشت:

- راستی بلقیس ازت پرسید دکتر میری برا معاینه، بگو میرم، بهم دارو داده و استفاده میکنم.

باز ایستاد و از جلوی در سیلو داد زد:

- یادت باشه اون دری که خدا برات باز میکنه، اگه همه‌یِ دنیا هم جمع بشن، نمیتونَن اون در رو ببندَن.

آره.. دلم قرص بود به خدا، مهربونیاش و بزرگیش. شاید آخرین دوایِ دردایِ یه آدم، یه آدمِ دیگه است. میدونم که خدا، نجمه و مریم و بلقیس رو وسیله‌ای برای رسیدن من به آرزوهام قرار میده.

ولی هرچی پیش می‌ره، بیشتر تو خیالات غرق میشم بیشتر فکرایِ منفی به سراغم میاد. اگه کمکی پیدا نکنیم!! اگه بچه اینجا به دنیا بیاد و از سرما بمیره!! اگه.....

‌غم انگیزه بخوای خوشحال باشی، ولی ندونی دیگه چی خوشحالت میکنه؟

کارام که تو آشپزخونه تموم میشه، ناخودآگاه کشیده میشم سمتِ قبرستان.

سکوت هست و سکوت... حتی صدای پارس سگ‌های رئیس هم به اونجا نمی‌رسه.

واقعا خاک مُرده پاشیدن تو هواش.

قبرستان پشت آشپزخانه بود و پنجره‌ی بزرگ آشپزخانه سمت قبرها باز می‌شد.

هر لحظه سر بلند میکردم، از پشت شیشه‌های یخ‌زده، سنگ بالای قبرا، بهم چشمک میزدن.

انگار اونام بهم عادت کردن. مثلِ گنجشکِ بارون‌زده‌یِ خیس زیرِ بارشِ شدید برف...

کنار قبرِ دختر جوان نشستم و براش دعا خوندم. برف بی‌رحم انگار با همه پدر کُشتگی داره! بُرنده بود و صورت رو نیش میزد.

با حرصِ آشکار، برف‌و از رو قبر کنار میزنم:

- لعنتی... میشه یه دقیقه نباری؟

- بارون بارونِ... آب شدن آدم برفی آروم‌ آرومِ...

مریم بود که با صدای مخملی می‌خوند:

- میخوام‌ روحِ اینام شاد بشه.

شونه‌ای به تمسخر بالا میدم‌. واسَه‌م اخم کرده و ناراحت میشه. بعدم انقدر پُر چونِگی میکنه تا هر دو خسته بشیم.





کاش‌ یه جایی خوشبختی از نفس بیوفته و دستمون بهش برسه. 🥺
خب انگار یه شخص مورداعتماد پیدا شد🥰


پارت_743#  

- مهدخت، یه مشاوره‌هايی به بقیه میدی که هرکس بشنوه فکر میکنه عاقل‌ترین دختر کره زمینی...

گلو درد داره، برمیگرده تف می‌کنه رو‌ یکی از قبرا:

- ولی با این اوضاع و احوالِ مادمازل، مشخصه وقتی خودت عاشق شدی یه خریتایی کردی که حتی خودِ خَرَم گردن نمی‌گیره.

خوب منو شناخته... خَریت که سهله، من خود خَرم. یه روز در مورد سعید پرسید، تا حالا در موردِ سعید سوالی نکرده.

- مهدخت اونم دوستِت داشت؟ به نظرم چیزایی که تو نمی‌تونی فراموش کنی، اون اصلاً یادش نمیاد... مردا اینجورین.

به اندازه‌یِ یک عمر زندگی سکوت کردم.

چند دقیقه... چشم به نگاه قهوه‌ای رنگش‌ دوختم.

- اینطوری نگو مریم! اونم دوستم داشت، خیلی زجر کشید تا بالاخره عاشقم شد. اما چرخِ روزگار، برامون بد چرخید.

با تعجب نگاهم کرد، پلک هم نزد.

انگار انتظار این جواب مبهم رو نداشت.

- مریم اگه بخوام حالمو توصیف کنم، باید بگم؛ من یه زن تنهام تو یه قایق سوراخ وسط دریا، ولی انگیزه‌ام خیلی زیاده، خیلی... من برای رسیدن به سعید باید ریسک کنم.

ماسکم خیس از اشک شد... سرما رو‌ دیگه نمیشه تحمل کرد.

- این... این دلتنگیا، اشکا هم طبیعیه، چاشنی زندگیه... نمک زندگی...

رو گردن کُلفتش، خالکوبی گرگ داشت، وقتی‌ سرش رو بالا می‌گرفت، انگار گرگه درحال زوزه کشیدن بود.

کمی اطراف رو دید زد:

- قربون خدا برم، دیگه نمک زندگی بعضیا انقد زیاد میشه که چشم رو کور میکنه.

لباش رو جمع کرد:

- شورِ شورِ شور.

برگشتیم خوابگاه، پتو پیچ رو تخت چمباتمه زدم.

- هر وقت نگات میکنم، با خودم میگم تو از یه خانواده‌یِ پولداری هستی.

اَدای گرفتن قاشق بین انگشتام‌‌ رو درآورد:

- اینجوری بودی؟ همون روز اول تو حموم با دیدن موهات میشد فهمید که این موهایِ درخشان و تمیز و زیبا باید با شامپوهایی گرون شسته شده باشه.

ازش رو گرفتم، داره زیادی تو احوالم جاسوسی میکنه، ندونسته چیزایی میگه که دلم میلرزه.

- کاش منم مثلِ تو از یه خانواده‌یِ فقیر بودم.

انگار مُچم رو گرفته باشه، نیشخندی زد:

- پس‌ اعتراف میکنی که از خانواده‌ی مایه‌داری هستی...

وقتی جوابی ندادم، باز نیشخندش پر رنگ شد.

- بذار یه حقیقتی رو بهت بگم، هیچ وقار و نجابتی تو فقر وجود نداره، من هر دو رو امتحان کردم... اگه دوباره پاش بیفته پولدار بودن رو انتخاب میکنم
پارت_744#
سمت ظرف‌های کثیف رفت، بشقاب‌هایی که از حرمسرا اومده بود. همه‌ش رو ریخت تو آب حوض:
- بذار خیس بخورن...
به اعتراض بلند شدم و خوردم رسوندم به ظرف‌ها و تا تو آب فرو نرفتن، گرفتمشون.
- مریم... اینا که تمیز نشدن، سوراخ حوض گرفته بشه، چه جوابی به بلقیس بدم؟
بی‌توجه به آستین‌های خیسم، کنار کشید.
بلوز پشمی پسته‌ای با پوتین‌های چرم و مشکی پوشیده بود. هر کی پاش به اونجا میرسه، خوش‌تیپ میشه.
آستین‌های خیس بلوز پشمیِ قهوه‌ای رو بالا دادم و مشغول تمیز کردن و آشغال ظرف‌ها شدم. رفت و کنار نشست به تماشای مهدختی که از آستین لباسش آب میچکه و بدون پالتو و با کلاهی رو سر و صورت مشغول هست.
- وقتی‌ صیغه‌ی اون مرتیکه شدم، زندگیم مثل شاهزاده‌ها بود، یه رویای‌‌ شش ماهه.
گردش، تفریح، سفرای قایمکی خارجی، خرید.... چند وقتی مثل پولدارا زندگی کردم‌، مهدخت پول هر مشکلی رو حل میکنه.
انگشتش رو از سوراخ کنار پلاستیکی تو داد و مقداری نخودفرنگی از گوشه‌ی نایلون بیرون کشید. یکی‌یکی رو هوا مینداخت و دهنش رو باز میکرد.
- نخورش... بلقیس حساب هر دونه‌اش رو داره ها!
خندید و چند تا دیگه برداشت.
- بی‌خیال بابا، میترسی برا شکم حرمسرایا کم بیاری... برا همین میگم‌ که ثروت از فقر بهتره.
ظرف‌ها رو تمیز و تو آب رها کردم.
- من ثروتمندای زیادی رو دیدم که دنبال یه دقیقه آرامشن، دنبال یه دل خوش...
خندید، بلند... صداش بین کاشی‌های آشپزخونه پیچید.
- اینا همش‌ شعره مهدخت خانوم، شعار.
با ورود غزاله، معاون بلقیس، مریم نگاهی بهش انداخت:
- چیه جاسوئیچی؟
غزاله‌ی ریزه‌میزه بی‌اعتنا به تیکه‌ی مریم سمت یخچال بزرگ رفت:
- مهین دربه‌در دنبالت میگرده ولگردِ دفتر نقاشی...
مچ دست مریم‌ رو گرفتم وقتی خواست سمت غزاله هجوم ببره... خدا به خیر کنه باز افسار پاره کرده.
- تو اول شروع کردی مریم، ولش کن و برو... مهین رو سگی نکن، پاچه‌ات رو میگیره ها.
با غیظ نگاهی به غزاله انداخت:
- مهین گوه میخوره با جد و آبادش... بچه پایین، باخت نمی‌ده.
مریم کلافه رفت و در ظرف‌شورخونه رو محکم کوبید. صداش اذیتم کرد. دست رو دلم گذاشتم، پسرم انگار ترسیده... بی‌تابی میکنه.
خدایا بالاخره می‌رسیم به اون روزایی که میگن: آرامش است آخرِ اضطراب‌ها...


پارت_745#  

غزاله در یخچال رو بست.

- بدم میاد از این دختره‌یِ بی‌بوته‌ی....

دختر مودبی بود، دیگه ادامه نداد.

- تو با این روحیه‌ی آروم، چطور با این دیوونه دوست شدی؟

- انتخاب دیگه‌ای نداشتم.

هر دو خندیدم.

روی چشمای پف کرده‌ام، آب سرد رو مشت کرده و کوبیدم. شاید کمی از پفش بخوابه... دستشویی آشپزخانه، خیلی بهتر از جاهای دیگه است. قابل تحمل‌تر...

ماسک‌و کشیدم روی صورتم و رفتم بیرون.

نجمه و مریم کنار تختم منتظرم‌ بودم.

به قول مریم، مثل پنگوئن‌ها راه میرفتم.

بلند شد و از دور اَدای راه رفتنم‌رو درآورد.

نجمه روده‌بر شد از خنده.

- وقتی میگم میشناسمش؛ یعنی میدونم شبا میری تو تخت اما نمیخوابی، با لبخند ازمون خداحافظی میکنی اما توی تاریکی ظرفشورخونه گریه میکنی. سکوت میکنی اما توی سرت کلی حرف چرخ میخورن که نمیتونی براشون کلمه پیدا کنی... میگی میخوای تنها باشی اما نیاز داری یکی بغلت کنه. میگی خوبم اما منتظری ازت بخوام باهام حرف بزنی.

مریم یه ریز گفت و همه حرفاش واقعیت داشتن. تو خوابگاه اکثرا بدون رد و بدل شدنِ کلامی با زنایِ اونجا، رو تخت میشینم و با پسرکم حرف میزنم. بی‌صدا غصه میخورم.

آدما فراموش نمیکنن، فقط یاد میگیرن چطوری بی‌صدا غصه بخورن.

اون دو تا زنِ باردار رو بلقیس تو قسمت پخت و پز گذاشته که حینِ غذا پختن، خودشونَم یه چیزی بخورن تا تقویت بشن.

به من هم پیشنهاد داد، قبول نکردم. همون ظرفشورخونه برام خوب بود. کسی نبود بهم گیر بده و هیچ رفت و آمد اضافی هم تو کار نیست.

در طولِ روز شاید کمتر از ده کلمه هم با کسی حرف نمیزنم. مریم و نجمه که بیان پیشم، اون موقع بلقیس بهم استراحت میده و با دوستام تو خوابگاه خوش هستم.

خودم رو راضی کردم به کوچه‌ی‌ بی‌خیالی سری بزنم.

پسرم‌ هیچ‌ لباسی نداشت، دریغ از یه تیکه پارچه برای قنداق... وقتی یادش‌ میفتم، دلم‌ میگیره.

مریم و نجمه سر جنسیت بچه با هم بگو و مگو میکنن و براش اسم انتخاب میکنن.

اونا نمیدونن قبلاً سعید اسم پسر یا دخترشو انتخاب کرده.

- نجمه خانم این‌ بچه لباس نداره، هیچی...

نجمه نگاه منظورداری بهم انداخت.

- نگران نباش، مریم به خیاط حرمسرا میگه، چند تا چیز میز براش‌می‌دوزن.

دلم‌ بیشتر‌ گرفت، لپم رو گاز گرفتم تا چشمام به اشک‌ نَشینه. انگار‌ بچه یتیم‌ بود و همه باید برای یه دست لباس براش، گلریزان میکردن.

اون ولیعهد یه کشور میشد و این کارها در شأنش نبود.
پارت_746#
هفته‌ی دومِ ماهِ هشتم بارداری، شِکَمَم به شکلِ عجیبی بزرگ‌ شد. تمومِ بدنم باد کرده... دیگه پالتو به کارم نمیاد. لباسایِ پشمیم‌ اندازه‌ام نیست، برای همین مریم چند لباس سایز بزرگ از حرمسرا آورده.
- اینا برا نمایش‌ گوژپشت نوتردام بوده، این کشمیری تئاتر دوست داره.
نجمه می‌خنده:
- اون بی‌همه‌چیز چی دوست نداره!!
مریم بی‌خیال دستی دور کمرم حلقه میکنه، دستاش از پشت به هم نمی‌رسه.
ریسه می‌ره از خنده.
- می‌بینیش تو رو خدا نجمه، انقدر باد کرده شده اندازه‌یِ یه فیل، خدا شانس بده، من باردار بودم دماغم اندازه‌ی استکانِ تو دستِت شد.
با این حرف، انقدر خندیدیم که از چشمامون اشک سرازیر شد. دماغم رو از روی ماسک گرفت:
- نگاه!! همون اندازه‌ی قبلیه لا‌مصب.
نجمه دست دست کرد تا مریم زودتر بره. بعد اومد و رو تخت کنارم نشست و شمرده و آروم گفت:
- مردی که قرار برات نامه رو ببره، امتحانِش رو پس داده، بلقیس مطمئنم کرد.
با حرفش دستام‌ یخ زد و دهنم خشک خشک شد. دستمو رو شکمَم گذاشتم، همزمان با هیجانِ من، بچه هم شروع به حرکت کرد. خوشحالی زیر پوستم دوید... زیر زبونم، مزه‌اش یادم رفته بود.
زبونم به سقف دهنم‌ چسبید. نتونستم‌ حرفی بزنم و جوابش رو بدم.
- قراره یکی دو هفته‌ی دیگه بازم برا آشپزخونه وسیله بیاره، راه‌ها باز شده.
چشماش برق عجیبی داشت، چشمام تار شد... از‌ اشک بود یا هیجان!
- بلقیس باهاش صحبتا رو کرده و اونم گردن‌ گرفته. هرچی میخوای بنویس و برا اون موقع  آماده کن و بده به من.
اشکِ چشمام رو با پشتِ دستم پاک و صورتِ نجمه رو بوسه بارون کردم.
- اگه برگردم، بهت قول میدم نه تنها تو و مریم بلکه همه رو از اینجا آزاد کنم، بهت قول میدم.
نجمه ماسک رو برداشت و صورتم رو بوسید و موهایِ سرمو مرتب کرد.
- خیلی نگرانم مهدخت، امیدوارم مشکلی پیش نیاد... تو مطمئنی میخوای این کارو بکنی؟
با تکونِ سر و سراسیمه جواب دادم:
- همین طور که مطمئنم الان روزه نه شب.
خدایا این یه هفته رو چه جوری صبر کنم!!
اگه کارها خوب پیش بره، دیگه آخرای هشت ماهگی برمیگردم پیش مادر و بعدش هم پیش سعید.
رو ابرها سیر میکنم، تا این یه هفته تموم بشه...
منی که موقع ظرف شستن ساکت بودم و با کسی بده بستونی نداشتم، حالا زیر لب آواز میخونم و گاهی با دیگران شوخی میکنم. بقیه هم متوجه تغییر رفتارم شدن.
نجمه و مریم دو بار اومدن بهم سر زدن و اونام از خوشحالی من، شاد بودن.
نجمه با چشم و ابرو بهم حالی کرد که پیش مریم قضیه رو لو ندم.


پارت_747#  

شبی که قرار بود فرداش قطارِباری برای آشپزخانه جنس بیاره، تا صبح نتونستم از نگرانی بخوابم. انگار هوا هم حس و حال خوبی نداشت. باد شدید به دیوار خوابگاه میخورد. از پنجره بیرون رو دید زدم، چشم چشم رو نمی‌بینه. خدا کنه قطار بتونه از این بوران جون سالم در ببره.

شاید اون کسی نبود که بشه بهش اعتماد کرد‌‌! شاید یه راست نامه رو ببره پیش‌ رئیس!

پر از فکر و خیال، سرم مثل بدنم، سنگین شد و پاهام لرزید. گوشه‌ی تخت نشستم و با تسبیحِ نجمه، ذکر گفتم.

نجمه باز با مریم به دیدنم اومد. می‌دونست که استرس دارم.

مریم از تغییر حالتام،‌ مشکوک نگاهم کرد و از این تغییرات پرسید.

- چته تو؟ چرا آروم و قرار نداری؟ خوب بتمرگ یه جا بشین... ببینم چه مرگته دختر؟

خندیدم انقدر مصنوعی که خودش هم فهمید، مطلبی رو قایم میکنم و دیگه پیگیر ماجرا نشد.

نجمه رو به مریم کرد:

- تو برو، الان سر شبه، کارت تازه شروع شده... برو و به زنا و دخترای مهین برس.

مریم بوسه‌ای از پیشونیم کرد، دستشو رو شونه‌ی نجمه گذاشت و تو تاریکی سوله ناپدید شد.

- من‌ رفتم دنبال نخود سیاه...

نجمه‌ سری تکون داد و تحویلش نگرفت.

- مهدخت، زود نامه رو بنویس و پیش خودت نگهدار، وقتی بارا تحویل بلقیس شد، اون آقا میاد تا با بلقیس وسایل رو لیست کنه، اون موقع است که نامه رو میده دستش.

نجمه از جیش، قلم و کاغذی بیرون کشید.کاغذ نصف یه برگ آچهار بود.

فقط تو چند خط برای مادرم نوشتم.

- سلام، من مهدختم... این نامه رو از کمپِ اردوگاهِ کارِ اجباری برات می‌نویسم، کاشف من‌و به اینجا تبعید کرد، لطفاً کمکم کنید.

امضای مخصوص خودم رو زدم‌.

نامه رو چند بار خوندم و از شوق بوسیدم، زیر بالش گذاشتم تا برای فردا آماده باشه.

نصف شب فکری به سرم زد، آدرس چی بنویسم؟ میترسم اون مرد با خواندن نامه و دیدن آدرس، بترسه و...

پشت نامه نوشتم برسد به دست دکتر تولایی، رئیس بیمارستان شاهنشاهی.

صبح با صدایِ بلقیس بیدار شدم، از ذوقِ امروز تا نصفِ شب خوابم نبرده بود.

نجمه هم کنارش بود. نامه رو دوباره باز کردم، خوندمش و دادم‌ دستِ نجمه...

حلقه رو از انگشتم بیرون کشیدم و برای بارِ آخر نگاهش کردم. قرار بود تا آخرِ عمر انگشتم‌ باشه، ولی همیشه اونی نمیشه که ما میخوایم، روزگار با بی‌رحمی برنامه‌های دلخواه خودش رو میچینه و پیش میبره... نه آرزوهای‌ ما رو.
پارت_748#
حلقه رو گرفتم‌ سمتِ نجمه، بلقیس با دیدنِ حلقه رو به نجمه کرد:
- این دیگه چیه؟
نجمه حلقه رو از دستم گرفت و با نامه تو یه پاکت انداخت.
- برا اون مَرد!! مگه قرار نیست چیزی بهش بدیم؟
بلقیس پاکت رو از دستِ نجمه گرفت و حلقه رو از توش درآورد، همونطور که به نگینِش نگاه میکرد گفت:
- نه بابا، آدم خوبیه هیچی نمی‌خواد.
حلقه رو برگردوند به خودم، خوشحال شدم و انگشتم کردم.
نجمه پشت نامه رو خوند و اسم بیمارستانش رو‌ زمزمه کرد که گفتم:
- آشناست نجمه، می‌تونه کمکم کنه.
تردید رو تو چشمام دید، نفسی آزاد کرد و
رفتن. نفسام به‌ شماره افتاد. دلم‌ ششور زد... نکنه... نکنه... نکنه.
انقدر نکنه‌های مختلف تو ذهنم اومد که چند باری عق زدم. بچه هم آروم و قرار نداشت. دهنم کویر بود و قطره آبی توش پیدا نمیشد.
چند ساعتی میشد که بلقیس با نجمه رفته بودن و هیچ خبری ازشون نبود.
فقط می‌تونستم با تسبیحِ نجمه صلوات بفرستم و خدا خدا کنم که قطار بدون مشکلی، زود راه بیفته.
صدایِ صوتِ قطار که بلند شد، نفسِ راحتی کشیدم و طاق‌باز روی تخت افتادم... نفسایِ عمیق کشیدم تا استرسم کم بشه.
بالش رو به تخت تکیه دادم و با صلوات فرستادن تو فکر و خیال رفتم.
باید دیگه خودم رو آماده کنم تو بهترین بیمارستانِ کشور زایمان کنم.
نه نه میرم پیش سعید... دلم میخواد، کنار اون بچه رو به دنیا بیارم.
خدایا دیگه از این به بعد نازکش زیاد دارم، تو نعمت غرق میشم و حسرت یه تیکه پارچه برای قنداق پسرم، به دلم نمی‌مونه.
شاه حتی فکرشم نمیکنه که چه ماری تو آستینش پرورش داده؟ اول از همه پَته‌ی کاشف و کشمیری رو  آب می‌ریزم.
سلیمان!!! اون رو نباید فراموش کنم، کاری میکنم، خودش با دستای خودش، جون ناقابلش رو بگیره. یادم نمیره تو ماشین چطور اذیتم کرد.
بعدش با دبده و کبکبه برمیگردم پیش خانواده‌ام تو باغ. همانطور که سعید گفت، با دخترا و این بچه میشیم یه خانواده‌ی شاد.‌‌...
تبسمی روی لب‌های خشکیده‌ام نشست. تشنگی امونم رو برید. دو لیوان آب سر کشیدم تا حالم جا اومد.


پارت_749#  



گفتن دو روزی طول میکشه تا نامه به بیمارستان برسه. تا این دو روز تموم‌ بشه، من مُردم و زنده شدم.


رو تخت دراز‌ کشیدم، کم‌کم خواب چشمام‌ رو گرفت. وسط دریا، تو یه قایق تنها نشسته بودم، پاروها رو آب برده و موج‌های بلند به بدنه‌ی قایق میکوبن.


ترسیدم و گوشه‌ای مچاله شدم. آب قایق رو گرفت، موج بلندی به سر و صورتم کوبید. خیس، با مشت آب رو میریزم بیرون... سایه‌ی سیاهی روی سرم حس کردم، برگشتم و موج بلندی رو دیدم. موجی که با قدرت رو قایق افتاد و قایق کامل زیر آب رفت.


با ترس چشمام رو باز کردم.

تو اون سرما، عرق کرده و نفسم‌ بالا نمیاد.

با صدایِ قدمهایِ تند و سریع چند نفر، نیم‌خیز شدم. هوا گرفته و خوابگاه هم کمی تاریک بود. کسی هم به جز من اونجا نبود تا چراغها رو روشن کنه.


با گیجی از خواب بیدار شدم و از تخت پایین اومدم. از دور سه نفر بهم نزدیک میشدن. چشمام رو تنگ کردم... نتونستم‌ تشخیص بدم کی هستن.


چندبار پلک زدم.. نزدیک‌تر که شدن، تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده!

مهین به همراهِ دو سرباز نزدیک شدن. صدای تق‌تق پاشنه‌ی پوتین‌هاش، رو سکوی سیمانی خوابگاه، مثل گلوله‌های تفنگ به سینه‌ام شلیک میشد‌.


آخرین نفسای زندگی رو بلند و عمیق کشیدم. میتونم قسم بخورم قلبم از کار افتاد.

شاید خواب میبینم!

حتی قدرت قورت دادنِ آب دهنم‌ رو  ندارم... بی‌اختیار نفس می‌کشم که پَس نیفتم.


مهین از چشماش خشم میباره. اومد جلوتر و تقریباً چسبیده به شکمم وایساد و تو صورتم دقیق شد.

بوی خوش عطرش تو هوا پخش شد، حالم از این خوشی بهم خورد.

- اینجا که تاریکه نمیتونم چیزی ببینم.


رو کرد به یه سرباز:

- برو اون بی‌صاحاب مونده رو روشن کن.

سرباز تفنگ رو به دوشِش انداخت و طرفِ پریزها رفت.


دستای لرزونم‌و به صورت بردم، ماسک روش رو پوشونده... دیگه کاری از دستم برنمیاد. خودمو اسیر دست کشمیری دیدم.


چراغ‌ها از دور یکی پس از دیگری روشن شد تا رسید به چراغِ بالای سرم.

همه جا روشن شد، مهین جلوتر اومد طوری که دیگه نتونستم وایسم و روی تخت افتادم. خم شد، چشمای آرایش‌ شده‌اش رو تنگ کرد و تو چشمام دقیق شد. نفسای اونم‌ به شماره افتاده بود.


حسِ تلخ رودست خوردن رو میشد تو چشماش دید. انگار خاطرش به چند ماه قبل سفر کرده باشه.

کاش تو همون قایق سوراخ، وسط دریا غرق میشدم.




پارت_750#  




نمیدونم چه اتفاقی افتاده؟

حس بدی بود که به قلبم چنگ میزد و نمیذاشت راحت نفس بکشم. نه خواب نبودم... تو واقعیت تلخی پا گذاشتم که آخرش مرگ بود و نیستی.


- خودشه... این همون دختره است که هشت ماهِ پیش برا حرمسرا انتخاب کردم.


انگار داشت برای یکی توضیح می‌داد:

- به خدا خودشه... همون دختر چشم عسلی و درشت... همونِ!! همون که نجمه‌ی هرزه به همه گفت آبله‌روست!


انگار بلیط میلیاردی لا ت اری رو برده بود.

خوشحالی و خشم، درهم آمیخته و از او مجنونی نفرت‌انگیز ساخته بود.

- وسطِ شلوغیا گم و گور شد و به کُل از یادم رفت.

با دست چونه‌‌مو بین ناخن‌های بلند و تیزش گرفت:

- همون که رئیس براش میمیره... همون که با خبرِ مرگش، خون به دل کشمیری کرد.


درمانده نگاهی به سربازها کردم.

بهم زل زده بودن و گاهی به شکم برآمده‌ام نگاهی انداخته و نیشخند زشتی میزدن... چندش‌آور‌تر از اونا ندیدم.


چه زود رسیدم به آخر خط!!!

من تا اینجاشم نمیدونم چجوری دووم آوردم! نمیدونم چجوری از بین نرفتم! نمیدونم چجوری از پا نیفتادم! چجوری هر روزی که میگذره رو، دارم با استرس تموم می‌کنم و هنوز زنده‌م؟ نمی‌دونم!!

شاید به امید دیدن صورت ماه پسرم!

ولی انگار‌ هر چه رشته بودم، پنبه‌ شد.


نگاهی به شکمم انداخت و غرید:

- اینو کی بالا آورده؟ با کدوم اجباری ریختی رو هم لَکاته؟؟


کلاه رو با حرص از صورتم کشید. هوای سرد خوابگاه با گرمای نفساش، به صورتم خورد و پوستم مور‌مور شد. کم مونده رو صورتش بالا بیارم.

دقیق نگاهم کرد و چنان سیلیِ محکمی به صورتم زد که برق از چشمام پرید. درد تا مغز استخونم‌ بالا رفت و گوشه‌ی لبم سوخت، چشام رو هم افتاد. طعم گسِ خون، تو دهنم پیچید.


- بی‌ریخت بی‌ریخت که می‌گن، پس تویی!!


حس‌ یه آدم فریب‌خورده رو داره، لبش به خنده بالا رفت... باز سیلی دیگری نصیبم شد:

- لیلا محمد، اون دختری که رئیس روز و شب تو خواب و بیداری اسمش رو با حسرت میبره... انقدر که دلم رو خون میکرد، منو کنار میزد و اسم تو رو میبرد.


باز چونه‌‌مو گرفت، صورتمو بالا کشید.

جای انگشتاش زیر پوستم میسوزه.

- حق‌ داره، حق داره انقدر برا از دست دادنت جلز و ولز‌ کنه چشم عسلی رئیس.


پارت_751#  




دندونای سفیدی که به ماتیک سرخ، آغشته شده... مثل یه خون‌آشام به صورتم‌ زل زده و دنبال شاهرگم می‌گرده.

از نفرت، پره‌های دماغش باد کرد و همزمان خوشحالی تو چشاش درخشید.

- نجمه... نجمه‌ی پتیاره، گور خودت رو کندی... همه رو گول زدی، گفتی بی‌ریخته، نگو خود جنس‌ رو داری از صاحبش مخفی میکنی.


دهن باز کردم تا چیزی بگم، التماس کنم، زار بزنم، ولی انگار لال شدم. صدایی از گلوم، بیرون نیومد... حتی یه آه.


ماسک رو سمت سربازی گرفت:

- سرش کن، صورتش رو بپوشون. حالا حالاها باهاش کار دارم.


دستکش چرم رو دستش کرد، دستی به موهاش برد:

- ببریدش تو حیاط... وقت معرکه است، به همه بگو مهین تماشاچی میخواد.


به التماس نگاهش کردم تا بی‌خیالم بشه.

- بیاریدش...


کلاه رو سرم کردن و با زور از روی تخت بلندم کردن. نمیخوام‌ برم، دست بردم‌ سمت تخت و میله رو گرفتم. تسبیح به گوشه‌یِ تخت گیر کرد و پاره شد و دونه‌هاش روی زمین پخش شد.

مثل دلم هزار تیکه شد از ترس.


حتی نذاشتن پوتین‌هام رو بپوشم، یه حسی بهم میگه مهدخت رسیدی به آخر خط... صدای سوت پایان زندگیم رو به وضوح شنیدم.


چه اتفاقی افتاده؟ نامه لو رفته؟ چرا چیزی بهم نمیگن؟ کاش یکی بهم بگه چی‌ شده؟

کاش بگن؛ تا کی قراره سختی بکشم؟ تا کی؟؟


می‌تونم به خاطر بلاهایی که سرم اومده مثل یه حیوون درنده، عصبانی باشم. میتونم چنگ بندازم تو صورت همه...

از سرنوشتم متنفرم...

حالا که به آخر خط رسیدم مجبورم که تسلیم بشم. تسلیم سرنوشتی سیاه و شوم...


سربازها از زیر بغلام گرفتن و با پاهایِ برهنه رو سیمان سرد خوابگاه، بدون توجه به گریه زاریم، کشیدنم. پام به لبه‌ی در خورد و به شدت درد گرفت. بالاخره از درد زبون باز کردم و به زمین و زمان التماس کردم تا ولم کنن.


تنها یه لباسِ پشمی گشاد که رویِ شکمم رو پوشونده، تنم بود. برف و یخ کف پاهام رو زخم کرد.


مهین با افتخار جلو راه میرفت، انگار از فتح‌الفتوح برگشته. سینه سپر کرده و خدا رو بندگی نمیکنه.


پارت_752#  




به یکی از سربازا سفارش میکروفن داد.

تا وسط محوطه برسیم، تو بلندگوها، صدای نَحسش پیچید.

همه رو خبردار کرد تو حیاط.

هر کی منو با اون وضعیت، کنار سربازا می‌دید با تعجب تو جا خشک میشد.

- چی شده؟ چیکار به این بیچاره دارن؟


هم‌ خوابگاهی‌های قدیمی، با دیدن شکم بزرگم، چشماشون گرده شده و دست رو هم می‌کوبن.

- این کی باردار بود، ما نفهمیدیم؟


سیرک تماشایی شده بود! همه ایستاده بودن به تماشا و خنده..‌. سربازها با تفنگ زن‌ها رو به عقب هل داده و به صفشون نظم میدادن.


مهین رو سکو رفت و با بلندگو شروع به صحبت کرد. جیغ خفیفی از بلندگو بلند و صدای گریه و زاری و التماسم، بین اون همهمه گم‌ شد.

بچه تو تقلا هست و آروم نمیگیره.

مهین از روزی گفت که تازه وارد اونجا شدم... از لیلا محمد که دربه‌در دنبالش‌ میگشت، از رئیس و...


بازوهام‌ بین دستای محکم سربازها درد گرفته و رو به زمین خم‌ شدم. سرم‌ سنگین شده و حالی برای وایسادن ندارم.

سربازها هرازگاهی دستام‌ رو با خشم میکشن بالا، انگار اونام خسته شدن.. کمی بدنم‌ بالا میاد و باز...


چشم بین زن‌ها گردوندم، خبری از نجمه و بلقیس و مریم نیست. تنها شدم، تنهای تنها....


داستان‌سرایی مهین تموم شد. اومد جلو و با خشم‌ به کلاه چنگ زد.

-‌ حالا همه‌تون به این مار خوش خط و خال نگاه کنید... ماری‌ که چندین ماهه، کنار نجمه جا خوش کرده و همه رو فریب داده.


ماسک رو با خشم از سرم کشید. صدای هین‌های بلندی که از گوشه کنار محوطه به گوش میرسه، آزار دهنده است.


- بله... نگاه کنید... ببینید، این مارموز با اون نجمه‌ی خائنِ بی‌لیاقت، همه‌تون‌ رو سرکار گذاشتن. این چهره‌ی واقعی هیولاست.


دست برد تو موهای کوتاهم که تو این دو ماه کمی بلند شده بودن و هرچی حرص داشت تو انگشتاش ریخت و بهشون چنگ‌ زد و سرم رو با نفرت بالا کشید.

دندون رو دندون می‌سابید.

گردنم درد گرفت، بخار نفسای بلندم، تو هوا محو شد... مثل امیدی که دیگه تو قلبم نبود، مثل جونی تو بدنم...


دیگه سرما رو حس نمی‌کنم. درد موها و گردنم مهم نیست... مهم بچه‌ای هست که تو دلم، آروم‌ و قرار نداره. سرنوشت اون چی میشه؟؟


- رئیس داره از اون بالا نگاه میکنه، ببریدش.

موهام رو ول کرد.


رد نگاهش رو گرفتم. تصویر محو مردی پشت پنجره ... مردی دست به کمر با لباس نظامی.


پارت_753#  




- هنوز کارم تموم نشده.

معرکه‌گیری‌ مهین تمومی نداشت. به سربازها دستور داد تا من‌و بین جمعیت بچرخونن. پاهام توان همراهی نداشت، پابرهنه رو برف‌ها... با ترس و لرز و دستایی زیر شکم‌... سربازها جسم بی‌جانم رو بین زن‌ها چرخوندن.


چند تا از زن‌های حرمسرا برف گلوله شده رو کوبیدن تو صورتم‌.

- هرزه‌ی کثافت

هرزه من بودم یا خودشون!!

جُرمم چی بود؟ نمیدونم!!

زن‌های دیگه هم به تبعیت از اونا و با دستور مهین، شروع کردن به زدنم. گلوله‌ها به شکم و صورت و سینه‌هام میخوره و دردش امونم رو بریده‌.


- تو رو خدا نزنید... بدنم درد میکنه. ولم کنید، بچه‌م.... بهش رحم کنید.


کو گوش شنوا!! انگار خشم خفته‌ی همه بیدار شده... فکر میکنن بهشون خیانت کردم و از یکی از مردان اونجا بار گرفتم.

صدای خنده‌ی گوشخراش مهین و زنان حرمسرا... صورت سرخ از ضربه‌ی گلوله‌ی برفی... درد زیر شکم... دیگه نتونستم تحمل کنم عق زدم و آب زرد و تلخی بالا آوردم.


سربازها ولم کردن و کنار وایسادن. با شکم‌ رو زمین افتادم. تو خودم جمع شدم تا به‌ بچه آسیبی نرسه.

دهنم تلخ بود، مثل زهر.

زبونمو رو برف‌ها کشیدم تا از تلخیش کم بشه. چشمام باز نمیشه. فشارم مثل خودم ته چاه سقوط کرده... از ترس بود و  تنهایی.


صدای فحش و ناسزای هم‌خوابگاهیام با صدای خنده و تمسخر زنان حرمسرا، همراهی میکنه.

این حرفا همش تهمت بود و برازنده‌ی خودشون. اشک چشمام، زخم‌های صورتم رو به آتیش‌ کشید.


- مهین خانم‌، رئیس‌ می‌فرماین تمومش کنید و بیاریدش‌ تو ساختمون.


انگار‌ برفا می‌تونن نجاتم بدن، چنگ‌ زدم بهشون، تا از زمین جدا نشم.

باز بازوهام، اسیر دست اونا شدن.

زار زدم و التماس کردم: ولم کنید...


رو زمین کشیده شدم.

- این کجاش آبله داره؟ این بچه مال کیه؟ بهش نمی‌اومد اهل این کثافت کاریا باشه!


به امید کمکی سرم رو بالا برده و تو جمعیت چشم چرخوندم. ولی انگار همه غریبه شدن. همه‌ی دوستیای این چند ماهه... چه زود فراموش شد!

پچ‌پچ و فحش و لعن و نفرین به اوج رسید.

مهین به طرفِ ساختمان ِریاست رفت. نگهبانی که جلویِ درِ ساختمون وایساده بود در رو برامون باز کرد. به در نزدیک شدیم، انگار درِ جهنم بود.

دست به در گرفتم و هر‌چی توان داشتم داد زدم:

- سعیــد...


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792