پارت_739#
مهدخت
پایانِ ماه شِشُمِ بارداریم بود، دیگه کمتر به سعید و خانواده فکر میکنم، کمتر گریه میکنم. تمام حواسمو دادم پی زندگی پنهونی و سلامتی پسرم.
دیگه خیال شبونه ندارم... خیال کلبهی جنگلی و دخترا و سعیدم.
یا دارم بزرگ میشم یا قلبم تبدیل به سنگ شده... مثل سنگهای معدن.
از وجود کودکی در بطن راضیم و دلتنگیامُ با اون تقسیم میکنم.
از قدیم گفتن: زندگی هر بار که قرار یه چیزی ازت بگیره، قبلِش کلی خوشحالت میکنه... تَهِ دلم از این راحتی نسبی میترسم.
مریم و نجمه برام سنگِ تموم میذارن.
با وجودِ اونا جایِ خالی مادر و ترمه رو کمتر حس میکنم. مریم باهامون سرسنگین شده، هر چی میپرسم که از چی ناراحتی؟ جواب درست و درمونی نمیده.
آبنباتی گوشهی لب داره و تو فکره.
- ببین این ابنباتا انقد باحال هستن، آخرش تموم نمیشه که، میشه آدامس.انگار ابنباته بچه میزاد، مثل تو.
کرکره خندهاش دوومی نداره و باز فاز غم میگیره.
- ببین بیریخت، یه چیزی هست به اسم سلامت روان که من کلا از دست دادمش.
- کاملا مشخصه.
بطری نوشیدنی رو چندباری دستش دیدم. حالا دیگه شده جزئی از وجودش.
سربازها با دیدن نجمه بهش تیکه مینداختن:
- بابا بیا این شاباش از رو زمین جمع کن.
نجمه هم نگرانشه، انگار پشیمونه مریم رو فرستاده اونجا.
- گوشت رو سپردیم دست گربه.
نگران بود مریم تو وضعیت بد مستی بند رو آب بده.
هفتهای یه بار میاد دیدنمون، با دست پُر...
نمیدونم اون چیزایی که میخورم، حلاله یا نه! اما انقدر وضعیت خورد و خوراک بد شده، که نپرسیده، تو چند دقیقه به ته کاسه میرسم. به قول مریم، بعد تهبندی مادر، جفتک انداختنهایِ بچه شروع میشه. دست رو شکمم میذاره و حرکاتش رو میشماره.
تو این مدت، مریم و نجمه یه چند نفری رو برای رسوندن نامه به مادر، پیشنهاد دادن.
اما از امتحانایِ سِریِ نجمه سربلند بیرون نیومدن.
شکمَم خودش رو داره نمایان میکنه... چاق شدنم تو چشم بود. هرکی بهم نگاه دقیقی بندازه، میفهمه باردارم.
نگاههای مشکوک بقیه، کمکم داره به پچپچ تبدیل میشه. حتی اگه بِرم تاریکترین جای خوابگاه بشینم تا از چشمای فضول مخفی بمونم.
نجمه پیشنهاد داد این ماههایِ آخر برای اینکه کسی تو خوابگاه بهم گیر نده، برم پیشِ بلقیس تو آشپزخونه مشغول باشم.
بیقرار پابه زمین کوبیدم: آخه...
دلم نمیخواست از نجمه دور باشم، ولی برای احتیاط قبول کردم.
اووووخ مریم .... 🙁😠
و مهدختی که پیش بلقیس میره