دوستان گفتم ک شوهرم عمل کرده
من بدبختم با خانواده شوهرم تو یه ساختمونم
مادرشوهرم شب و روز میاد خونمون قربون صدقه پسرش و بمن دستور میده فلان چیزو براش بیار فلان چیزو بخور و از اینجور حرفا
بعد دیرووز کلا شوهرم هیچیی نخورد هرچی بهش گفتم فلان چیز فلان چیز گفت بوشم بیاد حالم بهم میخوره حالت استفراغ داشت
کلا شب پیشش بودم نخوابیدم حالش خیلی بد بود حالا دیروز مادرشوهرم اومده میگهوچطور چیزی درست نکردی باید درست میکردیی نفهمیدم وگرنه خودم چیزی برات درست میکردم هیچی دیگه
بعد برادرم زنگ زد احوال شوهرمو پرسید مادرشوهرم فامیلای خودش بود میگفت سلام برسون دستش درد نکنه زحمت کشیده هیچی نگفت بعد برادد دیگم زنگ زد باز هچی نگفت همون دیشی پدرم زنگ زد حتی پدرم گفت سلام بش برسون خودشو زد ب کری مادرشوهرم
همین ک خواهر و کسو کارش زنگ میزدن ی ساعت میگفت پسر خوبیه دستش درد نکنه مثلا خواهر زادشو میگفت
کلا من برام مشخص شده از کس و کارم خوشش نمیاد