خدا بخواد یکی بمونه، کل دنیا بگن می میره، میمونه ...
پسرم که واسه زردی بستری بود یه نوزاد بود که نزدیک ۱/۵ ماه ان آی سی یو بستری بود
مادرش ۲ قلو باردار شده بود. گفت از همون اول که رفتم سونو گفتن یکیشو باید سقط کنی
گفتم سقط نمیکنم. بزرگتر شد گفتن رشد نمیکنه باید سقط بشه. گفتم سقط نمیکنم
بزرگتر شد گفتن احتمالا عقب افتاده س ... سقطش کن!!! گفتم نه
بزرگتر شد گفتن تاخیر رشد شدید داره، دنیام بیاد می میره! گفتم میذارم دنیا بیاد بمیره! من نمیکشمش!
تا چن روز قبل زایمانم گفتن پسرت ناقصه و می میره
تا روز زایمان هر لحظه م گریه بود
دنیا اومد دکترای بیمارستان گفتن نمیمونه! می میره!
و هربار میمردم با این حرفا...
بچه ش دنیا اومده بود تا ۱ هفته جنسیتش مشخص نبود! اول گفته بودن دختره! ولی بعدش سونو کردن و مشخص شده بود پسره!
چیزی که برام خیییلی جالب بود این بود که به ظاهر اینمادر اصلا نمیخورد اعتقادی داشته باشه... ولی عقایدش خیلی محکم و قوی بود
یه روز خیلی گریه کرد. واسه چندمین بار میخواستن از پسرش ال پی بگیرن که منشا عفونت مکررشو تشخیص بدن
گفتم نذر حضرت رقیه(س) بردار. گفت شب شهادت حضرت رقیه(س) اینجا بستری بود. همش میگفتن می میره
اون شب واسش نذر دادیم... کل وجود بچه ی من از بارداری تا حالا وابسته به نذر و دعاس
۲ ماه بیمارستان بستری بود. سری دوم که رفتم خداروشکر پسرش با وزن ۲/۵ ترخیص شده بود
از اعتقاد محکمش خیلی خوشم اومد...