#پارت_۳۰۱
_ آقا...؟! میگم حالا که اژدر و نوچههاش زندانن...
ماشین را روشن میکند، اما چنان سر برمیگرداند که حرف در دهانم میماسد.
اخمهایش درهم است.
_ خب؟
سر پایین میاندازم، پشیمان میشوم از حرف نزدهام.
_ هیچی! ببخشید!
هنوز حرکت نکرده، دست زیر چانهام میبرد و سرم را بالا میآورد سمت خودش.
اخم ندارد. مثل هوای بهاری غیرقابل پیشبینیست این آدم.
_ تو ببخش! من یهکم عجولم. بگو حرفت رو.
راه میافتد. فکرم را سبکسنگین میکنم.
_ دیشب حاجبابا اون حرفا رو زدن، من همهش فکرم درگیره. میشه، خب... میشه جمیله رو ببینم؟ به خدا فقط یهکم. نمیمونم خونه بابام... از اونجا متنفرم.
دنده عوض میکند. دست دیگرش را زیر چانه تکیه به پنجرهٔ ماشین داده، در فکر است. حس میکنم نمیشنود، سکوت میکنم.
_ دوست ندارم سمت اون محل بری.
چادرم میان انگشتانم مچاله شده. حرفی نمیزنم. کنار یک طباخی نگه میدارد، بیحرفی بیرون میرود و قفل درها را میزند. از دیدن کلههای گوسفند از آن فاصله هم دهانم آب میافتد. اولین بار کلهپاچه را خانهٔ حاجاکبر خوردم. بچه بودم. طوبیخانم خودش لقمه کرد داد دستم و هیچ خوراکی به آن لذیذی نبود. ایستاده بود و حساب میکرد، آشنا بودند انگار، با هم دست میدادند.
خیابانها شلوغ شده بود. بازار کمکم شروع به کار میکرد.
طبق عادت، بندبند انگشتانم را از اضطراب میپیچاندم که با یک قابلمهٔ بزرگ و چند سنگک، در عقب را باز کرد و همانجا گذاشت.
ناخودآگاه بوی آن را با صدای بلند به مشام کشیدم.
_ ای جانم! زن کلهپاچهخور نعمتیه.
از تعریف همراه با خندهاش شرمگین شدم.
چشمانش میدرخشید، لبش میخندید.