2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 32706 بازدید | 1039 پست

#پارت_۲۸۷


آدم سخت‌گیری نبوده‌ا‌م، زندگی یادم داد که فرصت‌هایم کوتاه است.


هرچند معمولاً جرأت به دل گرفتن ندارم.  


_ برو دیگه.


می‌خندد و طلا با اخم می‌رود. نمی‌دانم چه گذشته که چنین رفتار می‌کند.


نمی‌خواهم به آن شب و حمیرا و محراب و آنچه طلا دیده فکر کنم، اما با تمام خوش‌باوری‌هایم باز دلم می‌خواهد بدانم چه شده؛ خودش که چیزی نگفت.


فکر اینکه حمیرا را هنوز می‌خواهد قلبم را سنگین می‌کند.


او را بخواهد و من را به زندگی‌اش ببرد ظلم است در حق همه.


_ بشین، یاسی! انگشتات شکست اونقدر پیچوندی‌شون.


مثل همیشه راحت حرف می‌زند، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. روی تخت چوبی می‌نشینم.


از شدت اضطراب زانوهایم را به هم فشار می‌دهم، کف دستانم عرق کرده.


جرأت نگاه کردن به او را ندارم.  


_ از کجا شروع شد؟! موهات‌و باز کردی، حال من زیر و رو شد. نه که به‌خاطر موهات، چون دوست دارم...  


صدایش گرفته و لحنش آرام است. نگاه تا زیر گردنش می‌کشانم.


می‌نشیند روی صندلی، اما برعکس. چانه به تاج صندلی تکیه داده روی ساعدش.


نگاهم می‌رود روی مردانگی دستانش، دلم نمی‌لرزد.


دوستم داشت این‌گونه من را به چوب بد‌خلقی و سنگدلی نمی‌راند.


دوستم ندارد. شاید او هم می‌خواهد آن‌قدر بگوید که باورش شود دارد.


_ نمی‌گم اون عشق پر تب‌ و تاب نوجوونی و ۱۰ سال پیشم، چون دروغه. یه مدل دیگه دوستت دارم؛ خونسرد و آروم. اون‌قدر زیاد نیست که دلت رو نشکنم، اون‌قدرم کم نیست که بگذرم ازت.


سکوت می‌کند.


به سر زبانم می‌آید که بگویم مثل دوست‌ داشتن چوپان برای بره‌‌اش تا وقت نیاز، که یا سر ببرد یا بفروشد، اما دهان می‌بندم.

#پارت_۲۸۸


قسم خورده‌ام که هیچ‌وقت لب به حرف درشت باز نکنم یا جز تأیید نظرش چیزی نگویم.


من یک زندگی در آرامش می‌خواهم، نه چیزی بیشتر.


_ حرفی نمی‌زنی؟ می‌دونم حرفام بد بود، اومدم منت‌کشی... بلد نیستم، ولی... یاد می‌گیرم.


صندلی‌اش را جلوتر می‌آورد، آن‌قدر که دستش به چانه‌ا‌م می‌رسد.


لبخندش را می‌بینم وقتی سرم را بالا می‌گیرد.


نفس حبس می‌کنم که اشک رها نکنم.


تهش لبخند می‌زنم، لرزان، فقط برای اتمام این قائله. فقط من می‌دانم و خدا که دلم نرم نمی‌شود.


حرف‌هایش، متعلق به محراب واقعی بود.


چیزی برای از دست دادن نیست، می‌خواهم به‌دست بیاورم.


_ کینه نکن، یاسی! فردا بریم آزمایشگاه، بریم خرید، پس‌فردام بریم محضر.  


_ هرچی شما بگین.


چانه‌ا‌م انگار از آهن است، سنگین و سرد. نگاه از او می‌گیرم.


دلم قرص می‌شود که التماسم جواب داده.


التماس‌هایم بالاخره یک‌ بار جواب گرفتند.


سکوت می‌کند و من هم.

تنها صدای نفس‌هایمان است که سکوت زیرزمین را می‌شکند.  


انگشتانش روی گونه‌‌ام لیز می‌خورند. سرفه می‌کند تا صدایش صاف شود.


_ سمیه می‌گه زنی که به التماس بهت بیفته از چشمش می‌افتی چه برسه به قلبش... اینا که گفتم ربطی به حرفات نداشت، یاسی! من عصبانی شدم، بددهن شدم! ولی... التماست و نمی‌خواستم. نامرد نیستم، به خاک مامانم... دوستم نداری، می‌فهمم... اما با کینه و نفرت نیا خونه‌م.


قفسهٔ سینه‌‌ام سنگین است. دم می‌گیرد و بازدم سخت بیرون می‌دهد.


می‌خواهم گریه کنم.


نمی‌فهمد چه دردی را به روح و روانم داده، کسی او را نشکسته تا بفهمد...


شاید فقط حمیرا، با رفتنش.

 

_ وقتی داشت می‌رفت التماسش کردین نره؟

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

#پارت_۲۸۹


بلند شده بود که برود.


جو بین ما، از هوای زیرزمین با در و پنجره‌های بسته هم خفه‌تر بود.


نتوانستم زبان نگه دارم. فقط اگر دردم را می‌فهمید...  


چند قدم رفت و برگشت، فکر می‌کرد. سنگین بود، مثل دل من.


_ نه! گفت باید بره، حامله‌ست، همین! گفتم برو.


غرورش را نگه‌ داشته بود. پسر طوبی‌خانم و حاج‌اکبر را چه به التماس کردن؟!


_ من به‌ خاطر التماست اینجا نیستم، یاسی! باز من‌و نریز به‌هم. خودم خراب‌تر از تو.ٔم، فکر می‌کنی خوشم میاد راه به راه اشکت رو دربیارم و دلت‌و بشکنم...؟ خوشم میاد وقتی ته چاره و ته انتخابت منم به التماس بیفتی؟  


تن صدایش بالا می‌رود، عصبانی شدنش ترسناک است.

نقطه‌ضعفم را می‌داند؟ صورت میان


دست‌هایش مخفی می‌کند و کلافه قدم می‌زند.  


باز روی صندلی می‌نشیند، برعکس، و من پا به هم می‌چسبانم از اضطراب و دست‌هایی که اسیر زانوهایم می‌شود.


_ اون بالا همه مخالف ازدواج ما شدن، پدرم ازم ناامیده، خواهرم سایه‌م‌ رو با تیر می‌زنه... همهٔ اینا برام مهم نیست... بهت گفتم یاعلی، پشتتم خالی نمی‌کنم. بهانه نده دست همه. همهٔ محل می‌دونن زن منی، یاسی! اذیت نکن! یا نباید می‌شد یا حالا که شده باید کنار بیایم... من نه اژدرم که دست بزن داشته باشم و اذیتت کنم، نه آدمی‌ام که زندگی بهت جهنم کنم و دنبال زن‌بازی و منکرات برم... فکر نکنم کنار اومدن با مردی مثل من سخت باشه...


اختیار اشک‌هایم دست من نیست، می‌خواهم فقط تمام شود این ماجرا.  


_ هرچی شما بگین همونه. منم دوستتون دارم، فقط... ناراحتم.  


اولین دروغم را حتماً پررنگ‌تر جایی ثبت می‌کنند.


اولین دروغ من که آن نیشخند کنار لب محراب می‌گوید می‌داند دروغ است.


عرق شرم پشت تیرهٔ کمرم راه می‌گیرد.  


_ بهم دروغ نگو، هیچ‌وقت!

#پارت_۲۹۰


دست‌هایم را می‌کنم سد صورتم از خجالت.


_ بالاخره یه طوری می‌شه... یا زندگی‌مون عاشقانه و خوب می‌شه... یا...


مکث می‌کند، دست از روی صورتم برمی‌دارم و نگاهش می‌کنم، او هم خیره می‌شود به چشمانم. لبخند غمگینی می‌زند.  


_ تو کمک می‌کنی مگه نه...؟! که داغون نشیم.


سر تکان می‌دهم، به تأیید حرفش. دست دراز می‌کند طرفم.


خیره به دست مردانه‌اش سؤالی نگاهش می‌کنم.


_ قول بده... زنونه.


نمی‌دانم چه چیز است میان لحن و کلامش که لبخند روی لب‌هایم می‌آورد.


دست لرزانم را پیش می‌برم. قول دادن سخت است.


محکم دستم را می‌فشارد. گرمای دست او و سرمای دست من! عجیب ضد هم است.


_ قول دادیا.


_ قول...


و مخالفت را تمرین کردم، اما جایی برای آن ندارم.


در دلم قول دادم که برای بهتر شدن زندگی‌ام همه کار کنم، حتی اطاعت از او.


وقت رفتن خواسته بود با هم به خانه برویم.


خواست حتی اگر دلم با او نیست و ناراحتم، حداقل نزد بقیه نشان ندهم. قبول کردم.


دستم را محکم گرفته بود وقتی بالا رفتیم.


و من هنوز نمی‌دانم چه حکمتی‌ست میان ما، وقتی هیچ‌چیزمان به هم نمی‌خواند و می‌دانم اگر لب تر کند خیلی از بزرگان بازار دخترشان را به او می‌دهند.


شاید همان نامردی نکردن است، قول دادن و ماندن، نمی‌دانم.


هرچه هست برای من یک شانس است که به هرکسی داده نمی‌شود.


طلا و طاها سر اینکه چه کسی به فاطیما شیشه شیر بدهند بحث می‌کردند.


اگر امین نبود احتمالاً یک قشقرق در راه می‌شد. سکوت دور سفره را همین فقط می‌شکست.  


_ ما فردا می‌ریم برای آزمایش!


نگاه سنگین حاج‌اکبر روی من ایستاد.


سمیه فقط سرفه کرد.


دست محراب روی رانم آرام نشست، بچه‌ها ساکت شده بودند.


انگار توافق انجام شد، جمله فقط خبر داد از تصمیم او.

#پارت_۲۹۱


_ ان‌شاءالله خیر باشه.


امین نشست.


_ چی خیر باشه، آقاجون؟  


نگاهش برای جواب روی همه می‌گردد.


_ هیچی، قربونت! داداشم و یاسی فردا می‌رن آزمایش.


_ فقط آزمایش؟ آقا محراب یه مشاوره هم بد نیست...


نفهمیدم منظورش چه بود که نگاه محراب با عصبانیت روی او قفل شد.


_ مگه سر حمیرا نرفتیم؟ چی شد؟


لحنش تند و عصبانی بود به امین و من از جا پریدم.


_ چرا، رفتی، داداش! مشاور کارش بد نبود، طرفت، طرفت نبود... این معنیش بد بودن مشاور نیست که، تحصیل‌کرده‌ای، حاج محراب.


هیچ‌وقت فکر نمی‌کنم رابطهٔ میان این دو نفر را درک کنم و تعریفی برای آن داشته باشم؛ چیزی بین برادری و رفاقت.


_ نمی‌فهمم چرا سنگ می‌ندازین؟ فکر می‌کنین خودم نمی‌دونم چی هست و نیست؟ من یه زندگی آروم می‌خوام، یه زن آروم که ازم توقع آنچنانی نداره. یاسی هم فکر نکنم جز همین بخواد، کنار میایم. اولش که گفتم نه، همه ترغیب کردین که بشه، حالا چی شده؟


نیم‌خیز می‌شود برای بلند شدن از پای سفره.


لحن تند و عصبانی‌اش، آن‌هم در جمع، می‌گوید فشار زیادی را تحمل می‌کند.  


_ این سنگ نیست، پسرم! خوشبختی فرزند برای پدر بالاترینه، اما فقط تو نیستی. من پای این دختر رو باز کردم تو خونه و زندگی‌مون، چون من و مادرت سال‌ها منتظر بودیم این بچه خلاص بشه، کوتاهی کردیم، غفلت کردیم... یاسمن بچهٔ این خونه بود...


قاشق از دستم رها می‌شود.


صدای خفهٔ سمیه که با تعجب پدرش را صدا می‌زند میان بحث بچه‌ها گم می‌شود.


صدای فریاد امین سر آنها ساکتشان می‌کند. محراب سرجایش برمی‌گردد و من نفس حبس می‌کنم.


_ کوکب، دختر صدیقه خانم، خدمتکار طوبی بود. شاید سمیرا یادش باشه صدیقه خانم‌و، زن مومنی بود. شوهرش قبل دنیا اومدن کوکب مرد، بچه دنیا اومد صدیقه، لاجون بود، نمی تونست بچه رو نگهداره، برسه.



#پارت_۲۹۲


اسم‌هایی که برایم غریب بودند.


حاج‌اکبر سکوت کرد. کمی از سفره عقب کشید و من به تن‌لرزه افتادم.


به‌زور دندان‌هایم را نگه داشته بودم که نشود موسیقی متن حرف‌های او.


_ قبل سمیرا، مادرتون صاحب یه پسر شد، خدا نخواست بمونه. همون روزا بود که کوکب دنیا اومد، شد مرحم دل طوبی. تر و خشکش می‌کرد. بزرگتر که شد به طوبی می‌گفت مامان... بچه‌مون بود... صدیقه شکایتی نداشت، تا سروکلهٔ برادرشوهر و خانواده شوهرش پیدا شد. گفتن یا کوکب‌و بده یا زن برادرشوهر شو که نوه‌مون بی‌پدر نباشه. اونم بعد ۳ سال... صدیقه قبول کرد، رفتن داهاتشون... خدا سمیرا رو داد، یه وقتایی صدیقه پنهونی زنگ می‌زد به طوبی. گفت کوکب و به‌زور دادن به یه پیرمرد، بچه‌سال بود... طوبی دلش پیش بچه‌ش بود... خون گریه می‌کرد‌. پیرمرده که مرد، عموی یاسر بود. می‌گن دنیا کوچیکه... یاسر زن داشت...


نگاه از سفرهٔ باز می‌گیرد و به یکی‌یکی ما نگاه می‌کند، چشمانش سرخ شده.


انگار گریه می‌کند، اما بدون اشک.


_ نگو تو مراسم دلش هوای کوکب بخت‌برگشته رو می‌کنه. بچه‌ای نبوده، عموش همه‌چیو زده بوده به اسم این. زن بیوه تو دهات اون موقع ارجی نداشته‌ به‌زور عمو، بعد چند وقتی عقد یاسر می‌کنن‌. اونم خبر نداشته کوکب بچهٔ این خونه بود... کوکب‌و آورد تهران، کنار طوبی بود‌. صدیقه زنگ زد گفت... بعد اون‌همه سال اومدن اینجا. صدیقه انگار صد سالش بود، پیر شده بود، کوکب...  


سکوت می‌کند و بغض قورت می‌دهد.


مادرم نامش کوکب بود؟  


_ مامانم... چی شد؟


نگاه خیسش را به چشمانم می‌دوزد.


چروک‌های صورتش انگار عمیق‌تر شده‌اند.

#پارت_۲۹۳


_ تو رو حامله شد، با جمیله تو یه خونه بودن... از حق نگذریم جمیله اذیت نمی‌کرد... ولی یاسر... ظلم کرد به کوکب... فهمیده بود کوکب تو خونهٔ من بزرگ شده، نمی‌دونم کینهٔ چی داشت، اذیتش می‌کرد. خیلی باهاش حرف زدم، نشد... آدم نشد... یه‌بار آخرای حاملگی زدش. کوکب با خونریزی اومد در خونه. دکتر آوردیم، بیمارستان بردیم، تو دنیا اومدی... خودم اسم روت گذاشتم... کوکب نموند.


یا علی می‌گوید و از جا بلند می‌شود.


جز گریهٔ فاطیما صدای دیگری نیست.


از کنارم که رد می‌شود سرم را نوازش می‌کند و خم می‌شود و می‌بوسد روی روسری‌ام را.


_ تو انگار خود کوکبی که جوونی بابا‌جان... نتونستیم نگهت داریم. دختر یاسر بودی، صاحب اختیارت بود... طوبی می‌گفت، بخت سیاه مادر رو برای دختر نوشتن.


محراب پیش پایش بلند می‌شود.


سمیه بچه به بغل ایستاده و نگاهش روی من است، سنگینی آن را حس می‌کنم.


_ حالا می‌فهمی آقامحراب که چقدر این بچه عزیزه؟ ما مشهد بودیم که یاسر اون‌و عقد اژدر کرد... نمی‌ذاشت کاری کنیم... حتی گفتم بدهیت رو می‌دم دختر رو ول کن... نامرد بود، نکرد... نذار بخت مادرش بشه سرانجام یاسمن... گفتم زن تو بشه خوشبختش کنی، نه اشک به چشمش بیاد... حلالت نمی‌کنم اگر غم به دلش بندازی از قصد.

#پارت_۲۹۴


.............


چیزی از مادرم تا امشب نمی‌دانستم.


این اندازه‌ از اطلاعات در سرم می‌چرخید و تهوع گرفته بودم.


حالا بیشتر معنای محبت‌های طوبی‌خانم را درک می‌کردم.


جمیله هم این سال‌ها حتی یک بار هم حرفی نزده بود.


زنی که من را بی‌خبر از یاسر به خانهٔ حاج‌اکبر می‌آورد.


کوچک‌تر که بودم همیشه میان درخت‌ها و گوشه کنار خانه پنهان می‌شدم، از خجالت، از حس کوچک و حقیر بودن.


اینکه طوبی‌خانم همیشه یک نایلون پر از پسته و بادام دستم می‌داد که بخورم، مغز کرده.


جمیله نمی‌گذاشت جهان آن‌ها را از من بگیرد.


زن ساکتی که حالا برایم بیشتر سؤال بود. او مادرم را می‌شناخت.


او، بی‌صدا، با اینکه خودش هم معتاد بود، اما برایم مادری هم کرده بود...


نیمه‌شب شده و وقتی نبود که بروم از حاج‌اکبر بپرسم، بیشتر از گفته‌هایش.


صدیقه، مادر‌بزرگم، من هم حتماً غیر از یاسر کسانی را داشتم.


می‌دانستم پدرم مرد سنگدل و بی‌رحمی‌ست، اما... تا این حد؟!


پالتویم را پوشیدم و روسری‌ام را سر کردم.


هوای اتاق برایم خفه بود.


محراب به اتاق خودش رفته بود و با تمام دلخوری‌ام باز کمبودش را در اتاق حس می‌کردم.


بعد از حرف‌های حاج‌اکبر بیرون رفت، امین هم پی او.


بعدش هم که آمد، بی‌صدا به اتاقش رفت.  


چراغ‌های حیاط روشن بودند. سوز سرد می‌آمد و پاهایم یخ کرد.


یادم رفته بود شلوار ضخیم‌تری بپوشم.


بخاری زیرزمین حتماً روشن بود، اما محراب رفتن آنجا را تنها و در شب ممنوع کرده بود.


روی تخت زیر ایوان نشستم.


نگاهم بی‌اختیار کشیده شد به درخت چنار قدیمی که تنه‌اش از همهٔ درخت‌ها قطورتر بود.


همیشه پشت آن پنهان می‌شدم و بازی بچه‌ها را می‌دیدم.


شیشه دستمال زدن جمیله را، که گاهی سر می‌چرخاند و من را نگاه می‌کرد.


خیلی وقت‌ها طوبی‌خانم هم از پشت شیشهٔ پنج‌دری من را زیر‌نظر داشت.

#پارت_۲۹۵


یک بار محراب با توپ محکم به پشت کمرم زد، عمدی نبود.


انگار اصلاً من را که از حریم امن بیرون آمده بودم و روی هرهٔ دیوار کبوترهای کفترخانهٔ یکی از همسایه‌ها را نگاه می‌کردم ندید.


سوزش توپ کمتر از سوزش حرفش بود...


_ این‌و بنداز رو پات، یاسی! سرما می‌خوری.


یک پتوی سفری روی پایم انداخت.

کاپشنش هم روی دوشش بود، نپوشیده.


کنارم نشست.


_ به چی نگاه می‌کنی تو تاریکی؟


شرمگین سر پایین انداختم. صدایش گرفته بود.

 

_ نخوابیدین؟  


گوشهٔ لبش را خاراند. ابروهای پهنش را بالا انداخت.


_ به‌ نظرت تو تختم افتادم الان؟ خوابم نبرد. دیدم عین روح سرگردانی با این پاهای نی‌قلیونت که سردشه. فردا جای آزمایشگاه، راهی دکترمون می‌کنی. گفتم بیام ببینم چی اون چنار داره که زل زدی بهش.


نگاه بالا می‌کشم تا چشمانش، می‌خندد.


دست دور شانه‌‌ام می‌اندازد و کنارش می‌کشد. پتو را روی پاهایم مرتب می‌کند.


_ یاد بچگیم بودم. همیشه پشت اون درخت بازی‌تون ‌رو نگاه می‌کردم. یه بار حواسم رفت پی کفترای روی دیوار، با توپ محکم زدین تو کمرم، خیلی درد داشت.


ابرو بالا برد. با تعجب نگاهم کرد.


از نزدیک با آن ته‌ریش بزرگتر و مردانه‌تر به‌نظر می‌آمد، ابهت داشت.  


_ واقعاً؟ یادم نمیادت...  


لبم لرزید، آن روز هم من را ندیده بود.


_ اون‌ روزم من‌و ندیده بودین... با حمیرا بازی می‌کردین. یه پیراهن جدید چهارخونه قرمز و سفید خریده بود، همه‌ش مراقب بودین با توپ نزنین کثیف بشه.


انگشتانش دور بازویم محکم شد و نگاهش به آن درخت خیره ماند.


_ همون روز که جمیله یکی زد زیر گوشم؟ کمرت رو داد بالا که سرخی توپ رو نشونم بده. شوخی کردم، یادم بود... یادمه چون مامان‌طوبی برات گریه کرد. رفت پماد بیاره بماله، ولی جمیله برداشت بردت. مامانم اومد دید نیستی کلی گریه کرد... من واقعاً ندیده بودمت، حواسم پی...

#پارت_۲۹۶


حرفش را نصفه ول می‌کند، با مخلوطی از یک نفس عمیق و کمی حسرت.


_ پی حمیرا بود.


_ اون بچگی بود، یاسی! مهم الانه که دیگه حواسم پی خودته. حالا که می‌دونیم چی شد که اینجایی، شاید دلت قرص بشه که از اولم مال این خونه بودی... غریبی نکنی.


لبش روی شقیقه‌ا‌م می‌نشیند. فکرم درگیر حرف‌های طلاست، وقتی داخل زیرزمین بودیم.  


_ آقا! یه چیزی بگم دعوام نمی‌کنین؟  


بوسهٔ دیگر جای بوسهٔ قبلی می‌نشیند.


_ دیگه هیچ‌وقت دعوات نمی‌کنم‌. دیدی که حاج‌بابام چی گفت: «حلالت نمی‌کنم، محراب!»


آرام می‌خندد، من هم. اما هنوز حرف‌های چندروزه‌‌اش روی قلبم سنگینی می‌کند.


_ آقا؟ اگر هنوز دوسش دارید...


بازویم را به‌یک‌باره رها کرد. ناراحتش کردم دوباره.  


_ چکار کنم؟ می‌خوای ولت کنم برم اون رو بگیرم؟ صد بار گفتم مگه دوست داشتن مهمه؟ من تو رو دوست دارم، باهات ازدواج می‌کنم، اونم دوست داشتم همین کارو کردم. مگه احمقم از یه سوراخ دو بار گزیده بشم! پا شو سرده، بریم تو تا مغزت بیشتر از این یخ نزده.


از جا بلند می‌شود، صدای تخت هم به همراهش.


سنگین است، مثل حرف و کلامش، اما به دل نمی‌گیرم، دلگیری ندارد.


گفت من را دوست دارد، شاید نه به اندازهٔ حمیرا، اما آن‌قدر هست که مانده و رهایم نکرده، با اینکه می‌داند دل به او نبسته‌ا‌م.


می‌داند از او دلگیرم و می‌داند به عشق نیست که زنش می‌شوم و می‌دانم او لیاقتش را دارد که عاشقش بشوم.


دست دراز می‌کند، یعنی با او بروم.


دستش را می‌گیرم.


من را به سمت خودش می‌کشد، نصف و نیمه میان بازویش.


#پارت_۲۹۶


حرفش را نصفه ول می‌کند، با مخلوطی از یک نفس عمیق و کمی حسرت.


_ پی حمیرا بود.


_ اون بچگی بود، یاسی! مهم الانه که دیگه حواسم پی خودته. حالا که می‌دونیم چی شد که اینجایی، شاید دلت قرص بشه که از اولم مال این خونه بودی... غریبی نکنی.


لبش روی شقیقه‌ا‌م می‌نشیند. فکرم درگیر حرف‌های طلاست، وقتی داخل زیرزمین بودیم.  


_ آقا! یه چیزی بگم دعوام نمی‌کنین؟  


بوسهٔ دیگر جای بوسهٔ قبلی می‌نشیند.


_ دیگه هیچ‌وقت دعوات نمی‌کنم‌. دیدی که حاج‌بابام چی گفت: «حلالت نمی‌کنم، محراب!»


آرام می‌خندد، من هم. اما هنوز حرف‌های چندروزه‌‌اش روی قلبم سنگینی می‌کند.


_ آقا؟ اگر هنوز دوسش دارید...


بازویم را به‌یک‌باره رها کرد. ناراحتش کردم دوباره.  


_ چکار کنم؟ می‌خوای ولت کنم برم اون رو بگیرم؟ صد بار گفتم مگه دوست داشتن مهمه؟ من تو رو دوست دارم، باهات ازدواج می‌کنم، اونم دوست داشتم همین کارو کردم. مگه احمقم از یه سوراخ دو بار گزیده بشم! پا شو سرده، بریم تو تا مغزت بیشتر از این یخ نزده.


از جا بلند می‌شود، صدای تخت هم به همراهش.


سنگین است، مثل حرف و کلامش، اما به دل نمی‌گیرم، دلگیری ندارد.


گفت من را دوست دارد، شاید نه به اندازهٔ حمیرا، اما آن‌قدر هست که مانده و رهایم نکرده، با اینکه می‌داند دل به او نبسته‌ا‌م.


می‌داند از او دلگیرم و می‌داند به عشق نیست که زنش می‌شوم و می‌دانم او لیاقتش را دارد که عاشقش بشوم.


دست دراز می‌کند، یعنی با او بروم.


دستش را می‌گیرم.


من را به سمت خودش می‌کشد، نصف و نیمه میان بازویش.



#پارت_۲۹۷


_ اون درخت رو باید ببرم که هی نبرتت تو فکر. تو خیلی ریزه بودی. با اون موهای همیشه‌بازت، شبیه روح می‌چرخیدی، اینا رو یادمه ازت. 

 

از پله‌ها بالا می‌رویم. چراغ اتاق‌ها خاموشند، اهالی خانه در خواب. 


در راهرو را آرام می‌بندد. 

 

_ بریم اتاق تو؟ 


آرام کنار گوشم نجوا می‌کند. قلقلکم می‌آید. 


دستش روی پهلویم می‌لغزد. استرس می‌گیرم. 


چیزی ته دلم پایین می‌ریزد، سرد است هرچه هست، چون به لرز می‌افتم برای یک لحظه. 


_ دوست دارین، بیاین. 


پاورچین راه می‌رود، انگار برای دزدی آمده.  


_ برو تا منم بیام. 

 

از استرس دستشویی‌ا‌م می‌گیرد. 


_ خب...! من برم یه جایی... 


با چشم اشاره می‌کنم سمت راهروی دستشویی. می‌خندد. 


_ تو هم؟ بیا تو اول برو، بعد من. 


خون به صورتم می‌دود از شرم. گونه‌ام را بین دو انگشت می‌گیرد.  


_ با اینا سرخ نشو. باهات کار دارم من، این که دستشوییه، دختر. 


به‌سمت دستشویی می‌دوم. تازه وقتی می‌خواهم آبی به صورتم بزنم متوجه حرفش می‌شوم، دستانم می‌لرزد. 


حس تهوع باز سراغم می‌آید، می‌خواهم گریه کنم از ترس.  


چند ضربه به در می‌خورد، از جا می‌پرم. ماندن جایز نیست. 


در را باز می‌کنم. با شیطنت ابرو بالا می‌اندازد. انگشت اشاره به‌معنای سکوت بالا می‌آورد. 


با سر اشاره می‌کند که بروم و من مات و ترسیده فقط اطاعت می‌کنم. 

 

داخل اتاق می‌روم. وسوسهٔ قفل کردن در به جانم می‌افتد. امشب نه! آمادگی‌اش را ندارم، می‌ترسم. 


با پالتو قدم می‌زنم داخل اتاق. می‌خواهم گریه کنم، اما حتی آن را هم نمی‌توانم. 


خدا خدا می‌کنم که پشیمان بشود یا کسی بیدار شود. دل و روده به هم می‌آید. روی نوک پاهایم راه می‌روم... 


_ چیزی شده، یاسی؟ 


لحن و نگاهش نگران است. در را می‌بندد. آرام حرف می‌زند. خیلی معمولی‌ست. 


_ ن‍...نه!


با لکنت می‌گویم. دستانش به‌سمت پالتویم می‌رود، خشک می‌شوم.



#پارت_۲۹۸


_ گرمه اتاق! رنگت چرا پریده؟


خیره به دهانش، یخ‌زده نگاهش می‌کنم. اخم دارد. پالتویم را درمی‌آورد.


دستانم را می‌گیرد و نگاهشان می‌کند.


_ یخ کردی! برو بگیرش سر بخاری تا تشک بندازم. مریض نشی خوبه.


اخم از روی صورتش نمی‌رود. همانجا می‌ایستم وقتی به‌سمت کمددیواری می‌رود.


_ نترس از من! فکر کردم شجاعی که... پس یاسی، اون شب برای چی اومد دنبالم؟  


غر می‌زند یا با خودش حرف می‌زند را درک نمی‌کنم، اما من کم‌کم تنم از خجالت گرم می‌شود.


تشک دونفره را مرتب می‌کند، دو بالشت و یک پتو. دکمهٔ بلوزش را باز می‌کند و خیلی آرام از تن بیرون می‌آورد.


زیرپوش به تن دارد، مثل همیشه سفید و تمیز. نگاه به من نمی‌کند. اما روبه‌رویم می‌ایستد.


_ از من نترس! من خودم بیشتر از تو استرس همه‌چی رو دارم.‌ قرار نیست چیزی بیشتر از حدمون بشه، یاسی!


نزدیک‌تر می‌شود، دست می‌برد برای روسری‌ا‌م. با نگاهش اجازه می‌گیرد انگار. نفس عمیقی می‌کشم.


اول و آخرش که باید بشود. روسری‌ام را باز می‌کند.


انگشتانش روی موهایم می‌لغزد، روی گونه‌‌ام، روی گردنم، نفسم بند می‌آید وقتی گردنم را به اسارت دستش می‌گیرد و با آن یکی دست کمر را.


هنوز سرانگشتانش پس گردنم را نوازش می‌کند.


_ فکر کنم همین جوری باید بوسید، نه؟! تو فیلمای دورهٔ جاهلیتم دیدم، نه خیلی‌ها! فقط یه‌کم شیطنت در همین حدا...


می‌خندد، من را به خودش می‌چسباند. اولش گیج می‌شوم، اما بعد انگار خنده‌دار به‌نظر می‌آید.


_ نظرت چیه؟ بعد موهات‌و چنگ بزنم و ببوسمت و تو یقه‌مو بگیری و بعد ادامهٔ ماجرا...


لحنش طنز است، تمام اضطرابم انگار دود می‌شود وقتی رهایم می‌کند و می‌خندد، من هم با او...


_ آقا...!


انگشت اشاره‌ش را سمتم می‌گیرد، اخطارگونه.


از بالای چشم نگاهم می‌کند و روی تشک می‌نشیند.

#پارت_۲۹۹



_ محراب! یاد بگیر، یاسی! تو رختخواب محرابم، لامپ‌و خاموش کن بیا بغلم که چند شبه حالم بده وقتی نیستی.


بی‌حرفی اطاعت می‌کنم. لامپ را خاموش می‌کنم، با اینکه تمام تنم از خجالت عرق کرده، اما کنارش می‌روم.


_ می‌گم می‌خوای یه چادرم سرت کن. خجالت نکش.


اتاق خیلی هم تاریک نیست، به‌لطف چراغ‌های حیاط. سؤالی نگاهش می‌کنم.


یک لحظه چشمانش روی لباسم می‌گردد و من خجالت‌زده عقب می‌کشم.


منظورش پیراهنم است؟

می‌خواهد...


_ چه خبرته؟ چیزی نگفتم که فرار می‌کنی، خسته نمی‌شی با جوراب‌شلواری؟  


لبخند شیطنت‌آمیزی می‌زند. خودش هم می‌داند منظورش چه بود.


_ اذیت نکنین من‌و.


مظلوم‌وار خواهش می‌کنم.  


بلند می‌شوم و گوشهٔ اتاق جوراب‌شلواری‌ام را درمی‌آورم. بار اولم نیست با پیراهن کنارش خوابیدن.


_ اذیتت نمی‌کنم، خودت بدون دیگه.


کنارش دراز می‌کشم.


روی بازویش می‌زند، بی‌تعارف سر می‌گذارم.


به سمتم می‌چرخد، در کمترین فاصلهٔ این مدت. آن‌قدر نزدیک که لب‌هایش روی پیشانی‌ام است.


_ دوست دارم با لباس راحت‌تر پیشم بخوابی. لمس کردن پوستت‌و دوست دارم. یه بوی خوبی می‌ده بدنت.


شوکه از تعریفش سر عقب می‌برم. این حرف‌ها به گوش مهربانی‌نشنیده‌ام عجیب است.


دستش آرام روی کمرم حلقه می‌شود، نفسش تند‌تر.


صدای کوبش قلبش را می‌شنوم و محو آن نگاه پر از رنگ و لبخند آرام روی لب‌هایش می‌شوم.


_ فقط دو روز دیگه...


آرام انگشتانش از روی لباس مسیر کمر و شکم و سینه‌ام را طی می‌کند به چانه و لبم می‌رسد.


نفس کشیدن یادم می‌رود وقتی می‌چرخد و سر را آرام روی بالشت می‌گذارد و صورتش روبه‌روی صورتم می‌آید.




#پارت_۳۰۰



گرمای بدنش را روی تنم حس می‌کنم. وزنش را روی ساعد دستش انداخته.


_ ساکت نباش این‌قدر، یاسی! می‌خوام ببوسمت. بدون این پارچه‌ها پوستت‌و لمس کنم. تنت‌و ببینم...


تن بالغ زنانه‌ام تب می‌کند، اما ترس از ناپسند بودن و خوب نبودن آن را سرد می‌کند.


ترس از درد کشیدن و حرف‌های نفرت‌انگیز...


اژدر نه فقط باکرگی و کودکی‌ام، بلکه آن روح دخترانه‌ام را از هم درید.


«تو زنمی، هر کار بخوام با تنت می‌کنم! همهٔ مردا همینن!»


صدای او در گوشم می‌پیچد. چشم می‌بندم. لب می‌گزم و بغض دهن باز می‌کند.


تنم از شدت اشک و ترس می‌لرزد. زار می‌زنم و این آغوش اوست که خفه می‌کند صدای ضجه‌های زنی روح پاره را.


لباسش میان انگشتانم مچاله می‌شود، شاید پوست تنش هم...


_ گریه کن تا آروم بشی...


من را محکم‌تر به خود می‌فشارد.


زهرابه‌ها اشک می‌شود و بیرون می‌ریزد و ساعتی بعد خسته و له‌شده بوی تنش را به مشام می‌کشم و به خواب می‌روم.


.........



_ گرسنه‌ته؟


خواب‌آلود، با چشم‌هایی که می‌دانم از گریهٔ دیشب هنوز پف دارد، سر تکان می‌دهم.


آزمایش را زودتر از حد تصور گرفتند، یک کلاس نیم‌ساعته، جدا جدا.


دربارهٔ جلوگیری و نمی‌دانم چه چیز که به اسم روابط زوجین بود.


از همه سن و قشری داخل اتاق بودند. توجهم بیشتر به خنده‌های خجالت‌زده و گاهی پچ‌پچ دخترها بود تا مطلبی که گفته می‌شد.


بیرون از اتاق هم او منتظر ایستاده و با اخم‌هایی در‌هم و جدی اشاره کرد که برویم.


_ خوابم میاد بیشتر. چیزی شد؟ ناراحتین؟


جواب آزمایش‌ها را تا می‌کند و در جیب می‌گذارد.


_ نه! ماشین گوشت دیر کرده. برنامه کارا به‌هم ریخته. اگه اجازه بدی بذارمت خونه، برم کارا رو انجام بدم بیام بریم خرید.


قفل ماشین را می‌زند. چیزی از دیشب که حاج‌بابا حرف‌ها را زد در سرم می‌گردد؛ دیدن جمیله، حرف زدن با او.


ما هیچ‌وقت با هم حرف نزدیم، جز جملات ساده.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز