#پارت_۲۹۴
.............
چیزی از مادرم تا امشب نمیدانستم.
این اندازه از اطلاعات در سرم میچرخید و تهوع گرفته بودم.
حالا بیشتر معنای محبتهای طوبیخانم را درک میکردم.
جمیله هم این سالها حتی یک بار هم حرفی نزده بود.
زنی که من را بیخبر از یاسر به خانهٔ حاجاکبر میآورد.
کوچکتر که بودم همیشه میان درختها و گوشه کنار خانه پنهان میشدم، از خجالت، از حس کوچک و حقیر بودن.
اینکه طوبیخانم همیشه یک نایلون پر از پسته و بادام دستم میداد که بخورم، مغز کرده.
جمیله نمیگذاشت جهان آنها را از من بگیرد.
زن ساکتی که حالا برایم بیشتر سؤال بود. او مادرم را میشناخت.
او، بیصدا، با اینکه خودش هم معتاد بود، اما برایم مادری هم کرده بود...
نیمهشب شده و وقتی نبود که بروم از حاجاکبر بپرسم، بیشتر از گفتههایش.
صدیقه، مادربزرگم، من هم حتماً غیر از یاسر کسانی را داشتم.
میدانستم پدرم مرد سنگدل و بیرحمیست، اما... تا این حد؟!
پالتویم را پوشیدم و روسریام را سر کردم.
هوای اتاق برایم خفه بود.
محراب به اتاق خودش رفته بود و با تمام دلخوریام باز کمبودش را در اتاق حس میکردم.
بعد از حرفهای حاجاکبر بیرون رفت، امین هم پی او.
بعدش هم که آمد، بیصدا به اتاقش رفت.
چراغهای حیاط روشن بودند. سوز سرد میآمد و پاهایم یخ کرد.
یادم رفته بود شلوار ضخیمتری بپوشم.
بخاری زیرزمین حتماً روشن بود، اما محراب رفتن آنجا را تنها و در شب ممنوع کرده بود.
روی تخت زیر ایوان نشستم.
نگاهم بیاختیار کشیده شد به درخت چنار قدیمی که تنهاش از همهٔ درختها قطورتر بود.
همیشه پشت آن پنهان میشدم و بازی بچهها را میدیدم.
شیشه دستمال زدن جمیله را، که گاهی سر میچرخاند و من را نگاه میکرد.
خیلی وقتها طوبیخانم هم از پشت شیشهٔ پنجدری من را زیرنظر داشت.