2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 487868 بازدید | 2845 پست

۷۳




طلا گفت چون پدر خدابیامرزش تو بچگی با بابای همایون همبازی بوده ، نوکر خونه زاد هم بودن . بابا همایون هم قول داده این بچه ها رو حیرون و سیرون نکنه و همینجا سر و سامونشون بده .

اما این حسن از اول آقا همایون رو نمی‌دید ، فکر میکرد چون هم سن اقاس هم شانش هم هست .

سر قضیه یاسمین هم مدام می‌گفت اومده تهران همایون سرشو از راه بدر کرده ، در صورتی که آقا چه دخترا که ندیده ، اوووو چه رنگ و وارنگ چه برو روها . حالا بزارید عروسی فروغ خانم ببینید .

بدری خانم تمام روز رو با مامان و بقیه بازار بود. گاهی خودش نمی‌رفت اما بقیه میرفتن و مشغول خرید جهیزیه بودن . از هر چیزی بهترینش .

فروغ هنوز خونشو ندیده بود اما مامان خیلی تعریف میکرد ، آقای دکتر تمام وسایل داشت اما بدری خانم گفته بود همه چیز باید دوباره نو بشه .

دو هفته طول کشید تا وسایل بخرن و بچینن .

چند روز به عروسی فروغ بود که فروغ همراه بقیه رفتن خرید لباس عروس ، همه رفتن حتی مادر شهرزاد و میترا ...

طلا و حنانه هم رفته بودن پی تمیز کردن خونه فروغ .

شهرزاد اومد پیشم و گفت خونه چقدر سوت و کوره ها ، هیچکس نیست .

بیا بریم تو ایوون دوتا چایی بریزم بخوریم ، رو ایوون نشسته بودم که شهرزاد گفت میگم بنظرت برم پیش حسن ؟

گفتم دیوونه شدی دختر ؟ اگر همایون بیاد چی ؟

شهرزاد گفت نه بابا همایون هیچوقت این موقع روز خونه نمیاد من مطمینم .

اصلا میرم میگم حسن بیاد اینجا رو ایوون بشینیم ها ؟

بدون این که جواب منو بشنوه رفت و چند لحظه بعد با حسن برگشت ، قبل این که بیان من رفتم بالا و روی بالکن نشستم .

حوصله ام سر رفته بود و رفتم تو اتاق همایون ، یکم بهم ریخته بود .

قبلا طلا گفته بود آقا خوشش نمیاد کسی اتاقشو تمیز کنه ، اتاق مرتب کردم و رفتم روی بالکن که دیدم همایون داره میاد داخل ، برعکس همیشه کلید انداخته بود و بدون ماشین اومد .

قلبم انقد تند تند میزد که به سختی میشد نفس بکشم ، چند قدم دیگه اگر میومد شهرزاد میدید که دستشو روی دست حسن گذاشته و خون به پا میشد .

آهسته گفتم شهرزاد پاشو که همایون اومد ، شهرزاد با خنده سرشو بالا آورد و گفت شوخی می‌کنی ؟

نفسم درنمیومد حرصی داد زدم میگم پاشو دختر .

حسن پاشد و تند از پله ها دوید که رسید جلوی پای همایون .

همایون نگاه به من کرد و نگاه به شهرزاد که از جاش بلند شده ‌بود .

یکی محکم خوابوند توی گوش حسن و گفت اینجا چه غلطی میکردی ؟

حسن جواب نداد و سرش انداخت پایین ، دلم برای مظلومیتش سوخت .

۷۴



همایون دوباره و دوباره زد. گفت پدرتو درمیارم حسن ، فکر کردی خواهر من زنای شهر زیبان؟ فکر کردی چون به حرمت بابات اینجا راهت دادم هر غلطی میتونی بکنی ؟ گمشو برو دیگه هیچوقت نمی‌خوام ببینمت . حسن گفت من کاری نکردم فقط اومده بودم یکم کارای خونه رو بکنم شاهگل خانم هم شاهده . داشتم همایون و حسن تماشا می‌کردم که شهرزاد از پشت سر منو کشید و گفت نجاتم بده ، همایون منو گیر بیاره سر منو می.بر.ه رفت تو اتاقم و درو بستم که همایون رسید جلوی پام ، نگاه بهم انداخت و گفت اینجا چه خبر بوده ؟ دستام میلرزیدن ... داد زد شاهگل بهت میگم اینجا چه خبر بوده ؟ گفتم هیچی ، بخدا هیچ خبر نبوده . همایون دستمو گرفت و گفت چرا میلرزی؟ با تو کاری ندارم فقط بهم بگو این پسره اومده بود اینجا کار داشت یا با شهرزاد حرف میزد ؟ بدنم به وضوح میلرزید ، گفتم اینجا کار داشت . صدای شهرزاد از پشت در شنیدم که گفت داداش بخدا اومده بود کار داشت ، چرا فکر میکنی من با حسن کاری دارم ؟ همایون داد زد ، جوری داد زد که همه صورتش قرمز شد . گفت پس چرا فرار کردی ؟ دوباره بهم نگاه کرد و گفت شاهگل راستشو بگو به تو که کاری ندارم این پسره با شهرزاد کاری داشت ؟ +نه _بگو به جان همایون کاری نداشت . سکوت کرده بودم ، داد زد بگو به جان همایون کاری نداشت ؟ سکوتمو که دید داد زد شهرزاد زندت نمیزارم ، بلایی سرت میارم مرغای آسمون به حالت گریه کنن . منو کنار زد و رفت داخل کمربندشو درآورد و بالا برد . اولین ضربه رو که زد جیغ شهرزاد تا اسمونا رفت ، ضربه دوم که زد اونقدر محکم بود که منم درد رو حس کردم رفتم دست همایون گرفتم و گفتم تو رو به قرآن نکن همایون ، همایون داد زد تو دخالت نکن . خواست دوباره بزنه که رفتم جلوی شهرزاد سپر شدم ، داد زد برو کنار . گفتم نمیرم ، جان شاهگل نزن باشه ؟ همایون دوباره دستشو برد بالا ولی کمربند پرت کرد یه گوشه ، داد زد لعنت به من لعنت به تو که توی کل این شهر آدم هرزه تر و پست تر از این حسن پیدا نکردی . تف انداخت روی شهرزاد و گفت از همینجا جم نمی‌خوری ، وگرنه این دفعه هیچکس نمیتونه برات وساطت کنه

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



۷۵



از اتاق رفت بیرون ، خواستم برم پیش شهرزاد که داد زد توهم بیا بیرون . کلید انداخت و درو قفل کرد ، رفت تو اتاقش به اطراف نگاه کرد و گفت کدوم خری اومده اینجا رو دست زده ؟ لب زدم من . همایون کلافه بود ، مدام راه می‌رفت رفت رو بالکن و چند نخ سیگار کشید ، صورتش اونقدر سرخ بود که هر لحظه امکان داشت قلبش وایسته. رفتم براش یه لیوان آب آوردم ، جلوش گرفتم که گفت نمی‌خورم . خواستم از اتاق بیرون برم که گفت بمون شاهگل ، نشستم روی تخت . کلافه دوباره سیگار روشن کرد گفتم میشه سیگار نکشی؟ سیگار پرت کرد تو جاسیگاری روی میزش و گفت نه نمیشه ، تو این حال بدمم دست برنمیداری از گیر دادن به من ؟ ساکت بودم که گفت تو از قبل میدونستی ؟ داد زد یه سوال چند بار باید بپرسم که جواب بدی شاهگل ؟ باید حتما داد بزنم که جواب منو بدی؟ گفتم آره میدونستم همایون کلافه دست برد تو موهاش و گفت حاشا به غیرتت آقا همایون ... خواستم چیزی بگم ولی کلمه اول رو نگفته سکوت کردم . با تعجب بهم نگاه کرد و گفت چی میخواستی بگی ؟ از حرفی که میخواستم بزنم ترسیدم . آهسته گفتم فرق شهرزاد با تو چیه ؟ اونم دل به مهر کسی بسته ، منتها اون آدم مثل تو مال و منال نداره... همایون اومد جلوم و گفت فرق اون مرتیکه ... با من چیه ؟ فرقش اینه قبل طلا یه دختر اینجا بود که از دست این مرتیکه گذاشت از اینجا رفت ، فرقش اینه صدتا زن فاسد اگر تو این شهر باشه نود و نه تاشون با این مراوده دارن . فرقش اینه اول به تو چشم داشت بعد به فروغ بعد به همه ... این از گربه ماده هم نمی‌گذره ، فکر کردی اگر آدم بود خواهرمو نمی‌دادم بهش ؟ بخدا میدادم ، این انقد مرد نیست پای کاری که کرده بمونه . من سرمو میگیرم بالا و میگم تو رو میخوام ، بزرگترت بزنه تو دهنم بلند تر میگم می‌خوام این چی ؟ اومده خودشو پشت تو قایم کرده برو از شاهگل بپرس . صدای همایون اونقدر بلند بود که حس میکردم گلوش زخم شده . آهسته گفتم همایون داد نزن با صدای بلند تری گفت داد میزنم چون هیچی نمیدونی و منو قضاوت می‌کنی ، من امروز اگر نزدم این دختره رو ناکار نکردم به خاطر تو بود که قسمم دادی ،اصلا چرا اومدی سپر گندکاری های این دختره شدی ؟ چرا قسم جونتو دادی ها ؟ لب زدم تو چرا قسم جونتو دادی ؟ همایون بی حوصله رفت رو تختش دراز کشید سیگارشو روشن کرد و چشماشو بست ... خواستم از اتاق بیرون بیام که گفت نرو ، حالم خوب نیست ، بمون

۷۶




نشستم کنار تختش و گفتم حداقل یه لیوان آب بخور ، صدات درنمیاد بس که داد زدی .

همایون با همون صدای گرفته گفت من خوبم قربونت برم ، خیلی سرت داد زدم ؟

گفتم نه

آهسته گفتم زدم ، خیلی هم داد زدم .

چند دقیقه سکوت بود که گفت شاهگل ؟

_جانم؟

+ دلم غنج می‌ره وقتی که فکر میکنم قسمت دادم و دروغ نگفتی ، این که جون همایون برات عزیزه

لبخندی زدم ، چشاشو باز کرد و گفت ولی همین همایون قربونت می‌ره

گونه هام سرخ شده بود .

همایون خندید و گفت دلت میخواد بریم تهران بچرخیم ؟

گفتم آره ولی اگر مامانم اینا برسن خیلی دردسر میشه ، وضعیت شهرزاد هم که اینجوریه .

اسم شهرزاد که اومد همایون اخماش توهم رفت و زیر لب گفت دختره احـ. مق

همایون پاشد نشست و گفت وقت زیاده ، یه عمر قراره تو این شهر زندگی کنی ، میبرم تک تک خیابونای تهران بهت نشون میدم .

سکوتمو که دید گفت می‌دونم که هنوز دلت راضی نیست. اما با دلت راه میام دختر چشم آبی باشه ؟

سری تکون دادم و خواست حرفشو ادامه بده که متوجه صداهای طبقه پایین شدم .

همایون گفت برو به مادر شهرزاد بگو بیاد بالا کارش دارم .

همین که رسیدم پایین فروغ پرید بغلم نگاهی بهم کرد و گفت بیا لباس عروسمو ببین ، با ذوق لباسشو بهم نشون داد . تورشو انداخته بود روی سرش و شمس الملوک خانم بشکن میزد .

میترا ازم پرسید شهرزاد کجاست ! تازه به خودم اومدم ، آهسته گفتم بالاس . آقا همایون گفته مادرتون بره بالا.

مادر شهرزاد که رفت بالا مدام نگران بودم ، دل آشوبه داشت منو از پا درمی‌آورد .

حتی فروغ هم متوجه شده بود ، نگاه بهم انداخت و گفت ناراحتی با من نیومدی؟

خندیدم و گفتم نه بابا چرا باید ناراحت باشم . فروغ تلخ خندید و گفت هیشکی هم که نباشه دلم میخواست تو باشی ولی خب ، دیدی که !

اما تو رفتی لباس عروس بخری من باید باشم ، باشه ؟ بغلش کردم و گفتم تو نباشی که نمیشه .

مامان با لبخندی داشت تماشامون میکرد .

یه ساعت بعد مادر شهرزاد و همایون اومدن پایین ، چشمای مادر شهرزاد قرمز بود .

سریع رفتم بالا تو اتاقم ، شهرزاد با ناراحتی ازم رو برگردوند .

گفتم چیکار باید میکردم ؟ گفتم که شاید همایون بیاد ...

+میمردی اگر میگفتی که حسن اینجا برای کاری اومده ؟ تو که میدونستی همایون حرفتو باور می‌کنه چرا نگفتی ؟

_دیدی که قسمم داد

+قسم داد؟ تا دیروز به خونش تشنه بودی ، میز تو دهنت از ترسش جیک نمیزدی بعد الان برات عزیز شده ؟

خواستی نقش بازی کنی عزیز تر بشی ؟

آفرین بهت پیشش عزیز شدی ، الان دیگه عین عروسک خیمه شب بازی تو دستاته

۷۷




آفرین بهت پیشش عزیز شدی ، الان دیگه عین عروسک خیمه شب بازی تو دستاته ، آفرین شاهگل خانم .

با ناراحتی نگاهش کردم

_چی میگی ؟ این حرفا چیه ؟ دیدی که اومدم جلوشو گرفتم ...

+شهرزاد پوزخندی زد و گفت آره ولی دیر اومدی ، این فتنه های زنونه حداقل روی من جواب نمیده . نمیشه هم خدا رو داشت هم خرما رو

+چند نفر دیگه باید فدای این عشق مسخره تو و همایون بشن ها ؟

فروغ کم بود ؟

منم اضافه شدم ؟

اصلا میخوای همه برات جون بدن ؟

یادت رفته انگاری کلفت خونه بودی ، انگاری هوا برت داشته .

سرم پایین بود که صدای همایون شنیدم : شهرزاد یک بار دیگه با شاهگل اینجوری صحبت کنی بلایی سرت میارم مرغای آسمون به حالت گریه کنن ، الآنم اگر نفس میکشی از صدقه سری همین شاهگله.

فقط دلم میخواد از این ماجرا ها فروغ چیزی بفهمه اونوقت ببین چه بلایی سرت میارم ، گرچه همین الانشم دلم میخواد زندت نزارم .

الآنم بی سر و صدا میری تو اتاقت و تا مادرت اجازه نداده از اتاقت حتی بیرون نمیای .

شهرزاد پاشد با نفرت منو نگاه کرد و رفت .

همایون خواست بره ، برگشت نگاهم کرد و گفت خودت می‌دونی که این حرفا برای من هیچ ارزشی نداره نه؟

غرورم شکسته بود ، سرم پایین بود .

همایون گفت تو انقد همه چیز تمومی که همین الآنم میگم یا تو یا هیچکس ، یا تو زنم میشی یا تا آخر عمر تنها میمونم .

آخه بعد تو کی به چشم آدم میاد ؟

با پشت انگشتاش لپمو کشید ، خندید و رفت .

بالاخره روزی که منتظرش بودیم نزدیک بود ، تو خونه همهمه ای به پا بود .

با این که عروسی تو باغ پدری دکتر بود اما اینجا هم کم از عروسی نداشت ، تمام خواهرای همایون و عمش و دوستاش خونه بودن.

همایون از همون روز عذر حسن رو خواسته بود و بیشتر کارای خونه رو دیگه شوهر حنانه انجام میداد .

خانواده دکتر اومده بودن و آرایشگر آورده بودن تا صورت فروغ بند بندازیم ، همه دست می‌زدیم و روی سر فروغ تور انداخته بودیم .

مادر دکتر یه النگو دست فروغ کرد و بدری خانم اجازه داد تا صورتش بند بندازن ، اولین بند که آرایشگر انداخت اشک از چشم فروغ چکید ، پشت هم اشکا میچکیدن و به من نگاه میکرد نمی‌دونم اما حس میکردم این اشک ها بخاطر درد بند انداختن نیست .

با دیدن اشکای فروغ اشک منم در اومده بود ، ناخودآگاه  رفتم بالا تو اتاق همایون .

اتاقش نبود ، رو تختش نشستم و تو فکر بودم که اومد داخل . منو که دید جا خورد ، گفت چیزی شده ؟

سر تکون دادم و گفتم نه فقط دلم گرفت که فروغ داره از اینجا می‌ره .

۷۸

پارت هدیه




همایون خندید و گفت نزدیک خونه فرامرز یه خونه خوب میخرم تا ور دل فروغ باشی ، خوبه ؟ سری تکون دادم و گفتم آره خوبه . همایون گفت راستی واسه عروسی چی میپوشی ؟ شونه بالا انداختم و گفتم نمی‌دونم یه لباس که شهرزاد داده اما شاید اونونپوشم . همایون گفت پاشو بریم برات لباس بگیریم ، با تعجب گفتم من نمیام . مامانم بفهمه تیکه بزرگم گوشمه . همایون گفت پس خودم میرم میخرم . رفتم پایین ، همه میزدن و میرقصیدن ، فروغ دیگه گریه نمی‌کرد برعکس لباش خندون بود . دست منو گرفت و گفت بیا برقص ، هیچوقت نمیتونستم تو جمع برقصم فکر میکردم همه به انگشتم نگاه میکنن . فروغ بوسیدم و نشستم یه گوشه ، متوجه نگاهای خاص هما به خودم بودم . اومد کنارم نشست و گفت شاهگل جان ایشالا عروسی خودت . گونه هام سرخ شد که گفت از همون روز اول مهرت به دلم نشست . برعکس هما بقیه خواهراش زیاد از من خوششون نمیومد ، نمی‌دونم شاید هما هم مثل مادرش می‌گفت یه زن واسه خونه و یه زن واسه در و بیرون. از اول تا آخر مهمونی خبری از شهرزاد نبود ، مهمونا که رفتن همه به یه کاری مشغول بودن . سر سفره شام سر و کله همایون پیدا شد ، خندون اومد سرسفره نشست . آخر شب در اتاقمو زد و با دو تا پاکت اومد داخل ، لبخندی زد و گفت هر کس ازت پرسید بگو شهرزاد بهم داده . نگران نباش جرات حرف زدن نداره . درو بست و رفت ، به کت و دامن شیری رنگ توی پاکت با کفشای سفید و پاشنه دار نگاه کردم . چقدر دلم میخواست یه جفت کفش پاشنه دار داشته باشم . لباسا و کفشا رو پوشیدم و واسه خودم توی اتاق راه رفتم ، گردنبند مروارید مو انداختم و تو خیال خودم دست همایون گرفتم و قدم زدم . حتی خیالش هم قشنگ بود . کی انقد نرم شده بودم ؟ کی انقد خاطر خواه این مرد شده بودم ؟ لباسا رو درآوردم و گذاشتم سرجاش . صبح زودتر از همیشه بیدار شدیم ، صبحونه رو که خوردیم فروغ چادر سفید سر کرد ، خانواده فرامرز همراه عاقد اومدن و صیغه عقد خوندن و فروغ رو بردن آرایشگاه . تو شهرمون ارایشگاه نداشتیم فقط صبح عروسی یکی میومد عروس سرخاب سفیداب میکرد ولی اینجا عروس میبردن ارایشگا‌ه‌. همه مشغول بودن ، منم تو اتاقم مشغول جمع و جور وسایل بودم که همایون در زد ، با کت و شلوار و کراوات اومد داخل و گفت شاهگل اینو نگاه کن ، بهم میاد؟ خواستم چیزی بگم که میترا از پشت سر دیدم ،تک سرفه ای کرد و گفت خان داداش مادرم میگه اگر اجازه میدین تو مراسم عروسی شرکت نکنه . همایون خودشو جمع و جور کرد و گفت نه حتما باید باشه . بگو شهرزاد هم یه لباس درست و درمون بپوشه و بیاد

۷۸ پارت هدیه همایون خندید و گفت نزدیک خونه فرامرز یه خونه خوب میخرم تا ور دل فروغ باشی ، ...

خیلی ممنونم که می‌ذاری. من بچه کوچک دارم و نمی‌رسم . شرمنده از همه.

یه دنیا سپاس بابت این قلب مهربونت

لطفا برامون بذار بقیه اشو  

حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ نِعْمَ الْمَوْلى‏ وَ نِعْمَ النَّصیرُ»: خداوند ما را کفایت می کند، او بهترین وکیل و بهترین سرپرست و بهترین یاور است
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز