۷۰
ماشالا چقدر اینجا رنگ و روت وا شده ها مگه نه؟
لبخندی زدم و گفتم آره بد نیستم ، مهرانگیز دیدم که زیر لب داشت بدری خانم نفرین میکرد و میگفت این مار دست از سر ما برنمیداره ، آخه من تو رو تهران عروس کنم خودم چه کنم ؟
وارد خونه که شدن هر سه نفر با حرص نشسته بودن ، مهرانگیز گفت مادر جان شما بزرگتر مایی ولی منم به اندازه حق مادریم که باید بدونم این دخترمو کجا شوهر بدم یا ندم ؟ اصلا شاید دلم نخواد تهران عروسش کنم .
مامان با عصبانیت نگاه انداخت و گفت اونم به آدمی که اینهمه سنش بیشتره .
بدری خانم بی تفاوت چاییشو میخورد و گفت تصمیمیه که گرفته شده اولا که به غریبه ها مربوط نیست دوما فروغ هم رضایت داره .
مهرانگیز خانم گفت فروغ تو راضی هستی ؟ آره ؟
فروغ ساکت بود که مامان با عصبانیت بلند شد نگاهی به بتول کرد و خواست چیزی بگه ولی حرفشو خورد و رفت بالا ،پشت بندش بتول هم رفت بالا.
دلم برای مامان تنگ شده بود ، از پله ها رفتم بالا که توی اتاق صدای دعوای مامان و بتول میشنیدم که داد میزد دیگه نمیخوام همین الان میرم و سر به رسوایی میزارم .
خواستم با دقت تر گوش بدم که همایون اومد و گفت چشمت روشن شاهگل خانم ، مادرت اومده .
کلافه از این که نمیتونستم فضولی کنم گفتم همایون؟
همایون چشاش برق زد و گفت جان همایون ؟
گفتم تو کار نمیکنی ؟ چون همش خونه ای میپرسم ...
همایون با ناراحتی گفت خوبه صبح میزنم بیرون و شب میام خونه ، نکنه انتظار داری شب هم خونه خودم نخوابم ها ؟
اینم از دلتنگی شاهگل خانم ، بار اولی هم که اسم ما رو صدا زد اینو گفت .
همایون میخواست تظاهر کنه از دستم ناراحته تا از دلش دربیارم ولی اونجا سرنوشت فروغ درمیون بود و حواسم پرت بود .
شام قرار بود فرامرز بیاد تا بقیه ببیننش ، همه نشسته بودیم که فرامرز با یه پاکت شیرینی وارد شد و سلام داد .
مامان و مهرانگیز خانم سرتاپاشو نگاه انداختن و نشستن ، انگاری هنوز راضی نشده بودن.
دلیل مخالفت مامان دیگه نمیفهمیدم ، شاید فکر میکرد اگر فروغ بیاد تهران مهرانگیز هم بیاد و اون تو شهر خودمون تنها و بی کس بشه ...
بعد یکی دو ساعتی بعد بالاخره از فرامرز خوششون اومد و دیگه اونجوری اخم نداشتن ، بعد رفتن فرامرز بتول خانم مدام از فرامرز تعریف میکرد و میگفت همه خان و خانزاده های شهرمون بزاری روهم یه تار موی این آقای دکتر هم نمیشن