2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 488117 بازدید | 2845 پست

۷۹




همایون از اتاقم بیرون رفت که میترا لبخندی زد و گفت یکم سرمه هم به چشات بکش ، لباست کرمه خودت سفیدی اینجوری بیجون شدی .

آهسته گفتم ندارم ، گفت برات میارم .

میترا رفت و سرمه رو آورد ، گفت بلدی بکشی؟ به نشونه نه سرمو تکون دادم که گفت خودم برات میکشم .

بزار یکم لپاتو و لباتم سرخ کنم ، نگاهی بهم انداخت و گفت یکم رژتو کمرنگ تر کن . اینجوری عروس به چشم نمیاد و رفت .

همایون دوباره اومد تو اتاقم ، نگاهش که بهم افتاد با تعجب گفت شاهگل چرا اینهمه خودتو بزک کردی ؟

چهرم رفت توهم که گفت تو خودت اونقدر قشنگی که نیاز به این چیزا نداری ، ولی اگر دوست داری باشه رو صورتت .

بعد رفتن همایون لبامو کم رنگ تر کردم .

نزدیک غروب بود که یکی یکی سوار ماشین می‌شدیم و می‌رفتیم باغ . من و بقیه آخرین نفرایی بودیم که رفتیم باغ .

فکر میکردم باغ رو فرش کنن ولی میز و صندلی چیده بودن و چراغونی کرده بودن . اونقدر مهمون اونجا بود که حد نداشت ، چقدر همه چی قشنگ بود .

سر میز مامان نشسته بود ، مامان مدام به فروغ نگاه میکرد و چشاش پر و خالی میشد .

نگاه مردای اطرافمو روی خودم می‌دیدم . توی مهمونا دنبال همایون بودم ولی نمیدیدمش .

از عروسی چیز زیادی نفهمیدم فقط به فروغ نگاه میکردم و از سر ذوق و دلتنگی اشک میریختم .

موقع که فروغ میخواست با مادرش خدافظی کنه فقط اشک میریختم . محکم بغلش کردم و گفتم خوشبخت شو چون هیچکس مثل تو لایقش نیست ‌.

فروغ گفت فردا اولین نفر بیای خونم ، دلم تنگ میشه برات .

خونه فروغ رو ندیدیم خودش و فرامرز فقط رفتن .

از عروسی که برگشتیم بازم خبری از همایون نبود ، توی اون شلوغی انگار کسی حواسش به همایون نبود .

لباسامو درآوردم و رو بالکن نشستم منتظر همایون تا بیاد اما خبری ازش نبود . با خودم فکر کردم حتما یه جایی با دوستاش خلوت کرده.

روز بعد پاتختی خونه فروغ بود ، نزدیک ظهر بیدار شدم اولین کاری که کردم این بود که رفتم تو اتاق همایون ولی از تختش مشخص بود که تکون نخورده ‌.

رفتم پایین و به طلا گفتم آقا همایون ندیدی ؟ گفت نه والا اتفاقا شمسی خانم سراغشو گرفته آقای دکتر گفته از عروسی یک راست رفتن باغ رفیقاش شب نشینی .

تو دلم گفتم بین مهمونا دنبال آقا میگردم بعد اون اینجوری می‌کنه .

خونه فروغ قشنگ تر و گرم تر از چیزی بود که فکر میکردم ، یه خونه ویلایی یه طبقه با نمای اجر سفال قرمز . تو حیاطش یه درخت به داشت که برگاش کم کم رو به زردی بودن .

وارد خونه که شدم فروغ دوید بغلم کرد ، خونش شده بود مثل خونه های تهرانی

۸۰




صندلی های قشنگ ، فرشای قشنگی که هدیه همایون بودن ، تخت و میز آرایش . فنجونای قهوه خوری .

طبقه پایین خونه هم زیر زمین بود و مطب دکتر هم از خونه در میخورد و هم از آخر کوچه ، عصرا اونجا مریض هاشو میدید .

مهمونا کم کم از راه رسیدن که مامان گفت اینجا نشین به من زل نزن برو کفشای مهمونا رو دم در جفت کن ، مشغول جفت کردن کفشا بودم که صدای آشنای فرامرز منو به خودم آورد .

_سلام شاهگل خانم

+سلام

_خوبین ؟ اگر کار ندارین چند لحظه میاین پایین کارتون دارم .

تعللمو که دم در زیر زمین دید آهسته گفت همایون اینجاست .

تو اتاق تزریق من تو حیاط میشینم ، رفتم تو اتاق و همایون دیدم که رو تخت افتاده .

به دستش نگاه کردم که انگاری تازه خون پس داده بود به پانسمان سفیدش ، به پهلویی که پانسمان شده بود و نیم تنه لختی که خون روش خشک شده بود .

حرفم نمیومد ، اشکا یکی یکی چکیدن پایین .

رفتم جلو و گفتم همایون چیشدی ؟

همایون دستشو آورد اشکامو پاک کرد و گفت هر چی هم بشم ارزش اشکای تو رو نداره قربونت برم .

گریه هام شدت گرفت با ناراحتی گفتم تورو خدا بگو چیشده همایون ؟

دستمو گرفت و گفت خوبم. بخدا خوبم ، نزدیک بود بمیرم ها ولی گفتم تا به شاهگل نرسم جون به عزرائیل نمیدم .

با اخم بهش نگاه کردم و گفتم میگی چیشده یا نه ؟

همایون کلافه نفس کشید و گفت نمی‌دونم ، وسط عروسی رفتم از ماشین چیزی بردارم که ناغافل یکی با چا‌..قو زد به دستم تا به خودم بیام دومی رو زد به پهلوم ، نگاه به پهلوش کردم و گفتم کی بود ؟

با صدایی که مشخص بود درد داره گفت نمی‌دونم صورتشو پوشونده بود ،هوا هم تاریک بود و سریع فرار کرد . منم تا خودمو به رفیقام رسوندم و اومدم بیمارستان از حال رفته بودم .

_ دیشب تا دیر وقت تو بالکن خونه منتظرت بودم ، بین مهمونا هم مدام دنبالت بودم ولی نبودی .

+ ببخشید نگرانت کردم ، تازه یکی دو ساعته فرامرز هم خبر دار شده و اومدم اینجا .‌ بهش گفتم صدات کنه تا ببینمت .

پشت هم گریه میکردم که همایون با ناراحتی گفت اگر میخوای گریه کنی پاشم برم همون دواخونه ، من گفتم تو رو ببینم حالم بهتر بشه نه این که بدتر تو گریه و زاری کنی .

اشکامو با پشت دست پاک کردم و گفتم پاشو بریم خونه ، اونجا کنار خودم هستی خیالم راحت تره .

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

۸۱



لبخند روی لبای همایون لحظه ای محو نمیشد ، نگاه بهم انداخت و گفت چشم ولی چند روز دیگه میام تا حداقل سرپا بشم اینجوری بیام اهل خونه گریه زاری میکنن ، خبر به بازار و بیرون درز می‌کنه .

دستشو گرفتم و گفتم تورو خدا بیا ، میگیم کسی خبردار نشه تو اینجا بمونی من تو خونه نمی‌دونم باید چیکار کنم .

همایون چشمی زیر لب گفت .

چند لحظه تو سکوت کامل بودیم که همایون گفت پاشو برو ، حتما تا الان متوجه شدن نیستی . منم الان با فرامرز میرم خونه .

چشمی گفتم و رفتم بالا ، فروغ تا منو دید گفت چرا گریه کردی ؟ این چه قیافه ایه به خودت گرفتی ؟

بغضم ترکید ...

بغلش کردم و گفتم طاقت دوریتو ندارم .

بدرالملوک خانم برای اولین بار تو زندگی دلش برام سوخت ، نیم نگاهی انداخت و گفت سپردم آقا همایون یه خونه خوب تو همین محله پیدا کنه . من نور چشممو تنها نمیزارم ، الآنم برو این دور و ور نباش گریه می‌کنی شگون نداره

فروغ منو کشوند توی اتاق و گفت خونم قشنگه؟ گفتم خیلی فروغ ، الهی سفید بخت بشی کنار دکتر .

فروغ خندید ، گونه هاش سرخ شد و گفت دیشب تا رسیدیم خوابم برده بود تو ماشین

دوتایی بهم نگاه کردیم و خندیدیم ، گفتم دلم برای فرامرز میسوزه و بیشتر خندیدیم .

توی راه برگشت به خونه مدام به همایون فکر میکردم به این که کی این بلا رو سرش آورده ، فرامرز می‌گفت همایون دشمن کم نداره ولی تا حالا کسی جرات نکرده بود قصد جونشو کنه .

رسیدیم خونه که طلا اومد به پیشوازمون ، یکم این پا اون پا کرد و گفت شمس الملوک خانم جان ، آقا همایون اومده .

شمسی خانم چشاشو ریز کرد و گفت چه عجب ، گاو و گوسفند قر.بو.نی میکردیم برای آقا .

_ آخه چیزه ، یکم آقا ناخوش احواله انگاری .

شمسی گفت خدا نکنه یعنی چی ناخوش احواله؟ اصلا بچم کجاست ؟

همه دویدن سمت اتاق همایون ، فقط من بودم که پله ها رو یکی یکی بالا میرفتم .

میترا تو صورت خودش میزد و نشسته بود بالا سر همایون گریه میکرد .

شمسی خانم رنگ از رخش پریده بود و مدام می‌گفت خدا منو لعنت کنه که حواسم به تو نبوده .

یه جوری شیون و زاری میکردن انگار زبونم لال همایون مرده .

دست آخر همایون داد زد ای بابا این کارا چیه ؟ سالم نشستم روبروتون یه جوری گریه زاری میکنید انگار نعشمو گذاشتن جلوتون .

شمسی خانم محکم زد تو صورتش ، طوری که رد دستش موند روی صورتش و گفت خاک به سرم زبونتو گاز بگیر .

۸۲




نگاه به طلا کرد و گفت برو به شوهر حنانه بگو سه تا گوسفند چاق و چله فردا بیاره قر. بو .نی کنیم پسرمو چش زدن .

یکی دو ساعتی طول کشید تا همه از اتاق همایون رفتن . وقتی رفتم بالا سرش خوابیده بود ، چهرشو از درد جمع کرده بود حتی تو خوابم مشخص بود درد داره .

دستمو گذاشتم رو زخم دستش ، نگاه به صورتش کردم وقتی خواب بود چقدر مظلوم بود .

دونه های عرق روی پیشونیش نشسته بود ، با دستمال پاکش کردم .

طلا اومد تو اتاق و گفت خانم جان برای آقا همایون غذا آوردم ، گفتم خوابه .

سری تکون داد و باهم رفتیم پایین .

هیچکس دل و دماغ شام خوردن نداشت ، طلا گفت آقا همایون خواب بوده .

شمسی خانم گفت خب بیدارش میکردی ، بچم همینجوری به اندازه کافی ضعیف شده .

طلا گفت یعنی برم بیدارش کنم؟

شمسی خانم گفت نه ،بزار شاممونو بخوریم میدم میترا یا شاهگل ببرن بدن بهش .

از شنیدن اسمم شرم کردم ، متوجه نگاهای مامان به خودم بودم .

بعد ازدواج فروغ خیلی تو خودش بود ، شاید دلش میخواست منم مثل فروغ جای خوبی عروس بشم .

چند قاشق شام خوردم و از جا بلند شدم ، چند تا از پله ها رو رفتم که شمسی خانم گفت قربون دستت دختر . بیا شام همایون هم ببر ، بقیه هنوز دارن غذا میخورن .

رفتم پایین تختش نشستم ، آهسته صداش زدم ، چشاشو به زحمت باز کرد و گفت جانم ؟

+پاشو چند قاشق از این غذا بخور

از شدت درد به زور صحبت میکرد ، به سختی برگشت به سمتی که زخم نیست و گفت نمی‌خورم .

از دیدنش تو اون حال ناراحت بودم ، عادت کرده بودم همیشه همایون سرحال و زورگو  ببینم ، اشکم پایین چکید و گفتم بخاطر من یه قاشق بخور .

قاشق غذا رو جلوی دهنش گرفتم ، لبخند مصنوعی زد و به زحمت چند قاشق غذا خورد .

+ عصری انگاری حالت بهتر بود ، الان چرا انقد درد داری ؟

_ عصر فرامرز بهم دارو داده بود دردم کمتر بشه ، الان ولی سخته تحمل دردم .

دستمو گذاشتم روی پهلوش و گفتم کاش زودتر خوب بشی

همایون گفت میشم ، از روی پاتختی کنارش سیگارشو برداشت و روشن کرد .

سیگار از دستش گرفتم و با صدای نسبتا بلندی گفتم جون نداری غذا بخوری ولی برای سیگار کشیدن جون داری آره ؟

همایون با تعجب بهم نگاه کرد و گفت اختیار ما رو هم کم کم داری دست میگیری ها دخترک چشم آبی .

بده سیگارمو ، جمله اشو محکم گفت .

سیگار بهش پس دادم ، توی زیر سیگاری کنار دستش خاموشش کرد

۸۳




اونقدر نگران همایون بودم که حد نداشت ، زخمش مدام خونابه پس میداد .

شب تا صبح به زحمت یکی دو ساعت خوابیدم و با صدای فرامرز بیدار شدم ، رفتم تو راهرو که دیدم همه بالاسر همایون وایستادن و فرامرز داره کیفشو باز می‌کنه .

همایون غرغر کنان گفت تماشا داره ؟ مگه اومدین شهر فرنگ؟

برین بیرون تو رو به خدا .

شمسی خانم اومد دم در اتاق نشست و گفت خدا ازشون نگذره بچم نا نداره نفس بکشه .

نزدیک ظهر بود که یکی یکی سر و کله خواهرای همایون پیدا شد ، تو حیاط گوسفند قر..بو..نی کرده بودن.

خواهراش یکی یکی میومدن قربون صدقه اش میرفتن و گریه میکردن ، همایون کلافه شده بود . وقتی رفتم براش دواهاشو ببرم گفت بخدا بخاطر تو نبود نمیومدم اینجا بس که گریه زاری کردن اعصابم بهم ریخته .

خواستم برم بیرون که دستمو گرفت گفت با تو ام ها ، بخاطر تو اومدم بعد تو هی میری بیرون بیا بشین کنارم .

با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم هر ثانیه یکی میاد تو اتاقت توروخدا نکن اینجوری ، همایون کلافه بهم نگاه کرد و گفت اگر جواب بله رو بهم بدی جای این که هر ثانیه یکی بیاد تو این اتاق الان خودت نشسته بودی تو خونت و ازم مراقبت میکردی .

از تصورش لبخند نشست رو لبام ، همایون آهسته گفت برو قربونت برم ولی شب که خونه خلوت تر شد نیم ساعتی بیا ببینمت .

موقع شام فروغ و فرامرز هم سررسیدن ، فروغ اومد نشست کنارم و فرامرز رفت تا پانسمان همایون عوض کنه

آهسته گفت باز این پسره چیکار کرده ؟

با ناراحتی گفتم مگه قرار بوده کاری بکنه ؟ خب طفلی مجروح شده .

فروغ بی تفاوت گفت جای دماغی که نزدیک بود از تو بشکنه .... خدا جای حق نشسته والا .

برای بار اول دلم نمی‌خواست فروغ رو ببینم ، حتی دلم میخواست ساکت بشه و صداشو نشنوم .

سرشام خبری از شهرزاد نبود ، جدیدا زیاد نمیومد خونه اینوری و بیشتر خونه خودشون میموند .‌ برعکس میترا رابطه اش باهام بهتر شده بود شایدم متوجه علاقه همایون شده بود و صلاح کار رو توی دوستی با من میدید .

بعد شام یکی یکی مهمون ها رفتن ، مامان زودتر از همه گفت سر درد دارم و میرم بخوابم .

بدرالملوک خانم هم رفت خونه مادر شهرزاد بخوابه ، گفت یکم امشب باهم گپ و گفت کنیم .

چراغهای خونه که خاموش شد در اتاق همایون زدم ، وارد که شدم اتاق دود گرفته بود . با ناراحتی در بالکن باز کردم و پرده ها رو کشیدم .

سرفه ای کرد و گفت ببند درو هوا سرده لرز میگیرم ، نگاهش کردم و گفت خب سیگار نکش .

سیگارو توی جا سیگاری خاموش کرد و گفت خب تو نیستی

۸۴




سیگارو توی جا سیگاری خاموش کرد و گفت خب تو نیستی .

با ناراحتی گفتم یعنی اگر یه روز من نباشم باید خودتو با سیگار خفه کنی؟

دستشو گذاشت رو زخم پهلوش به زحمت نشست رو تخت و گفت یه روز اگر تو نباشی منم نیستم دختر ، تو میری پایین شام بخوری من کلافه میشم اونقدر سیگار میکشم که به خودم میام زیر سیگاری پرشده بعد تو حرف از نبودنت میزنی؟

نشستم کنارش و گفتم اگر زنت نشم چی ؟

همایون نفسشو عصبی بیرون داد و گفت مثلا من مریضم ، میاد اینجا که حالمو خوب کنه‌.

سرمو کج کردم و گفتم بگو دیگه .

همایون لبخندی زد و گفت نمی‌دونم ولی اینو مطمینم که یا تو زن من میشی یا هیچکس ، غیر ممکنه حتی به زن دیگه ای نگاه کنم چه برسه بخوام ازدواج کنم .

الآنم دیگه حرف از نبودنت نزن ، باشه ؟

+چشم ، میشه انقد سیگار نکشی؟

_نمیدونم ، شاید نه

+ از بوی سیگار خوشم نمیاد

همایون کلافه دستشو برد تو موهاش و گفت چشم ، دیگه لب به سیگار نمی‌زنم

اینجوری راضی میشی؟

خجالت زده سرمو پایین انداخته بودم که گفت من برای تو جونمو هم میدم اینا که دیگه چیزی نیست خانومم

بار اول بود منو خانومم صدا میکرد ، جا سیگاری رو از کنارش برداشتم .

لحاف انداختم روش و کمکش کردم تا دراز بکشه ، هنوز درد داشت ولی به روی خودش نمیاورد .

خواستم برم اتاقم که گفت میشه چند لحظه ای اینجا بمونی ؟

چشاشو بسته بود و دستشو روی پیشونیش گذاشته بود .

چند دقیقه بعد خوابش برد و اومدم توی اتاقم ، دراز کشیدم و به این فکر کردم بار اول کی به همایون دل بستم ؟

خودمم نفهمیدم ولی هر چی که بود بهش دچار شده بودم و چاره دیگه ای نداشتم .

منتظر بودم تا فروغ بگه عاشق فرامرز شده و منم کم کم بگم همایون از من خوشش اومده اینجوری شاید فروغ کمتر ناراحت میشد و منم به همایون می‌رسیدم .

روز بعد که بیدار شدم هما اومده بود خونه ، می‌گفت دلم طاقت نیاورده بچه ها رو گذاشتم و اومدم .

شمسی خانم گفت والا حق داری ، من که تو همین خونه ام بی طاقتم چه برسه به تو .

هما با ناراحتی گفت حالش چطوره ؟

شمسی خانم گفت نمی‌دونم از کدوم کار این پسره سر درآوردیم که از حال خوب و بدش سردربیاریم؟

۸۵




شمسی خانم گفت نمی‌دونم از کدوم کار این پسره سر درآوردیم که از حال خوب و بدش سردربیاریم؟

هما بغض کرده بود ، آهسته گفت نکنه قضیه ناموسی باشه ؟

شمسی خانم از جا پرید نگاهی به من کرد و گفت ناموسی باشه ؟

دوباره نگاهم کرد و گفت یه لیوان آب برام میاری ؟

از پشت پله ها به حرفاشون گوش میدادم .

هما گفت آره ، شاید خاطرخواه کسی شده که ما خبر نداریم . چه بدونم خاطر خواه نامزد کسی ، نشون کرده کسی شده و اونم باهاش این کارو کرده . آخه همایون آدم این حرفا نبود .

بعدشم طرف آشنا بوده که عدل تو عروسی فرامرز اومد و زد و رفت .

_فکر نکنم ، من که می‌دونم خاطر این دختره رو میخواد .

+از کجا میدونی ؟ اگر خاطرشو میخواد چرا نمیگیرتش؟ دختره کنیز خونس درسته ما آوردیم گذاشتیمش تو اتاق شاه نشین و یه خانم بستیم به ریشش ولی همون کنیز خونس .

اگر همایون بخوادش یه روزه عقدش می‌کنه .

_ یعنی میگی خاطرشو نمیخواد؟ اگر نمی‌خواد چرا حواسش پی این دخترس؟

+چون دختره بر و رو داره خوشگله ، منم که زنم دلم میخواد بشینم نگاهش کنم .

والا شوهر منم بار اولی که دیدش چشم ازش برنمیداشت .

_یعنی میگی خاطر اینو نمیخواد؟

+نمی‌دونم ، والا زیادی دختره رو تحویل میگیره . میترا که میگه من مطمینم خاطرشو میخواد ، میگه روز عروسی فرامرز رفته بهش گفته لباسام بهم میاد؟

_ همایون گفته ؟

+آره

_ والا آدم تو کار این بچه میمونه .

+ خودم میرم باهاش صحبت میکنم ، بهش میگم اگر این دختره رو میخوای بیا عقدش کن . دختره تو خواب شبش هم نمی‌دید همچین زندگی رو ، حتی کنیزی این خونه رو تو خوابش نمی‌دید چه برسه به این که بخواد خانم خونه بشه .

_حالا اگر گفت می‌خوام یعنی دختره رو بگیریم براش؟ دختره ناقصه، چهارتا انگشت بیشتر نداره

+ خودش که ناقصه کم بختش بلنده؟ بعدشم بچه ناقص زایید یه زن دیگه براش میگیریم . فعلا بزار ببینم اصلا این دختره رو میخواد .

لیوان آب دادم دست شمسی خانم و رفتم طبقه بالا .

تقه ای به در زدم و دیدم همایون خوابه ، خواستم بیام بیرون که گفت تویی شاهگل؟ فکر کنم مامان شمسی یا هما اومده . بیا بشین

نشستم کنارش و گفتم همایون؟

چشاشو باریک کرد و گفت جان همایون؟

تعللمو که تو حرف زدن دید دوباره گفت جااان همایون شاهگل خانم ؟

صدامو صاف کردم و گفتم یه خواسته ای دارم ازت

لبخندی زد و منتظر موند .

_اگر هما خانم یا مادرت اومدن بهت گفتن منو میخوای بگو نه ، بگو فقط دختره مهربونه یا یه همچین چیزی ولی اصلا ازش خوشم نمیاد .

+چرا اینو بگم ؟

_ خواهش میکنم .

همایون پاکت سیگار کنارش برداشت

۸۶




همایون پاکت سیگار کنارش برداشت ، خواست سیگار بکشه که نگاهش افتاد به من پرت کرد سمت دیوار .

بی اعتنا به حرفهای من به سختی پاشد رفت رو بالکن ، رفتم کنارش و گفتم این که میگم نه یعنی یکم دیگه بهم وقت بده تا خیالم از فروغ راحت بشه .

پرید وسط حرفم و گفت بعدش میگردی دنبال بهونه جدید ؟

_نه بخدا

+شاهگل به جون خودت نمی‌دونم چرا همچین می‌کنی ولی این رسمش نیست .

الآنم هر چی بخوای همونه ، من غیر این که دل تو راضی باشه چیزی نمی‌خوام ولی تورو خدا توهم فکر من باش .

چشمی گفتم که همایون آهسته گفت ببینمت

نگاه بهش انداختم ، ذوق زده نگاهم کرد و گفت زنم بشی هرروز این چشما رو می‌بوسم .

از شدت ضعف می‌لرزید ، گفتم بیا برو تو.

خندید و گفت کم کم اختیار خواب و خوراکمم دست بگیر دیگه ، زنی گفتن مردی گفتن . اینجوری کن اونجوری کن ، دختر من حریف چشات نمیشم وگرنه هیشکی به من نمیتونه بگه چیکار کن چیکار نکن .

خندیدم و گفتم حالا که حریف چشام نمیشی برو داخل ، لرز گرفتی همایون .

همایون دستشو به دیوار گرفت ، میخواست بیاد رو تخت که هما در باز کرد .

تا نگاهش به همایون افتاد عصبی اومد و گفت معلوم هست چیکار می‌کنی ؟ واسه چی از جان بلند شدی ، مگه دکتر نگفت زخمت جوش نخورده ؟

همایون کلافه گفت واسه نشست و برخواستمم باید از بانوان حرم اجازه بگیرم ، ولم کنید دیگه.

هما گفت شاهگل جان میری دارو های همایون بیاری .

از اتاق اومدم بیرون و رو تختم دراز کشیدم ، چشامو بستم و همایون تصور کردم .

اون نگاهش ، اون مهربونیاش وسط تخس و یه دنده بودنش . کی انقد عاشقش شده بودم ؟

بدرالملوک خانم بی هوا در اتاقم باز کرد و گفت چرا دراز کشیدی ؟

از جا پریدم و گفتم چیکار کنم ؟

سری تکون داد و گفت خدا به سرشاهده به حرمت صاحبخونه بهت هیچی نمیگم ، وگرنه حواسم به تمام کارات هست .

کاری نکن بشی حرف دهن مردم ، کاری نکن بخاطر تو فروغ منم بدنام بشه . نحسی تو به اندازه کافی دامن ما رو گرفته اینبار اگر بخواد دامن فروغ رو هم بگیره خودم با همین دستا اونقدر فلکت میکنم که جون بدی .شیرفهم شد؟

بله ای گفتم که ادامه داد ، فکر کردی این پسره که مدام تو اتاقش میپلکی تورو میخواد ؟ اون فروغ منو ، نور چشم منو نخواست تو رو میخواد ؟

یادت نره تا چند وقت دیگه که آقا همایون سر پا بشه ما میریم خونه جدیدمون ، دوباره چوب خانم خونه بالاسرته ، دوباره همون اش و همون کاسه‌س .

۸۷



دوباره همون اش و همون کاسه‌س .

فکر نکن تا آخر قراره وضعیت همین باشه .

سرم پایین بود و جوابی نداشتم.

_مادرت رفته به فروغ سربزنه و کارای خونشو بکنه ، فروغ گفت تو بیای ولی دلم نمی‌خواد زیاد پات به خونش باز بشه ، صبح تا غروب مادرت می‌ره هم کارای تمیزکاری مطب آقای دکتر انجام میده هم کارای خونه زندگی فروغ ، صبح تا غروب از این اتاق بیرون نمیای . نمیخوام این چند روز آخر بی آبرویی بار بیاری .

بدرالملوک خانم که رفت اشکام جاری شدن ، دوباره یادم افتاد نحسم ، یادم افتاد که چهارتا انگشت دارم .

نفس عمیقی کشیدم و رفتم سراغ کاغذایی که همایون برام کشیده بود .

انگاری سنگ صبورم همون کاغذ و ورقا بودن .

بعد حرف بدری خانم سعی میکردم کمتر برم تو اتاق همایون .

اونشب بدری خانم همراه مهرانگیز هم رفتن به فروغ سر بزنن ولی گفتن تو لازم نیست بیای .

خانواده همایون هم همراه شهرزاد و میترا رفتن توی مهمون خونه و درو بستن ، این یعنی حرف خصوصی داریم و کسی نیاد .

داشتم از جلوی در مهمون خونه رد میشدم که شهرزاد گفت من مطمینم خاطر دختره رو میخواد ، شمام اسم شوهر دادنش نیارین .

هما خونسرد گفت خود همایون بهم گفت شوهرش بده ، چند بار از طریق مختلف خواستم از زیر زبونش بکشم ولی عین هربار گفت منو چه به این دختره ،شوهرش بدین .

شهرزاد گفت خب چه بهتر زودتر شوهرش بدین تا بی آبرویی بار نیاورده .

میترا گفت ولی من فکر میکنم دختره رو میخواست الان یهو مهرش از دلش بیرون رفته .

درگیر همین حرفا بودن ، هر چی بیشتر می‌شنیدم بیشتر دل آشوبه میشدم برای همین رفتم تو اتاقم .

اونروز اصلا به همایون سر نزدم .

یک هفته گذشته بود و از ترس بدری خانم فقط یک بار رفته بودم اتاق همایون ، همین که در اتاق باز میکردم سر و کله بدری خانم پیدا میشد .

قبل غروب بود و همه خانواده همایون همراه نوه ها دعوت بودن ، شوهراشون هنوز نرسیده بودن.

بدری خانم گفت درست نیست ما مزاحم خلوت اهل بیت این خونه بشیم ، مخصوصا امشب که حتما حرف شوهر کردن میترا درمیونه . ما بریم یه سری بازار و بعد بریم به فروغ سر بزنیم ، طبق معمول منو نبردن .

بدرالملوک خانم گفت حق نداری بری پایین ، میری اتاق من و مهرانگیز مرتب می‌کنی ، آب و جارو می‌کنی و میگیری می‌خوابی اگر ما نیومدیم .

چشمی گفتم و سه تایی رفتن ، مشغول مرتب کردن اتاق بدری خانم بودم که شهرزاد داد زد مگه میشه ؟

یعنی ما بریم بازار و بعد بیام گردنبند  بزارم لب طاقچه و غیب بشه ؟

بی توجه به سر و صدای شهرزاد مشغول مرتب کردن خونه بودم

۸۸

ممنونم که لایک می‌کنی 🤍


بی توجه به سر و صدای شهرزاد مشغول مرتب کردن خونه بودم ، خواهر یکی به آخر همایون که خیلی هم بهش شبیه بود اسمش سمیه بود . گفت تو این خونه شکر خدا هر چیزی داریم جز دزد ، برو ببین کجا انداختی .

شهرزاد گفت نه من باید اتاق ها رو بگردم ، سمیه گفت پناه برخدا ‌. پاتو بزاری تو اتاق بدرالملوک خانم من می‌دونم و تو .

شهرزاد صداشو بالاتر برد و گفت بدری خانم نه ولی این دختره چش سفید قبلا هم دستی به دزدی داشته .

چند لحظه سکوت بود ، از داخل اتاق بدری خانم بیرون نیومدم چون حوصله جر و بحث نداشتم .

به ربع ساعت نکشید که شهرزاد مثل دیوونه ها اومد تو اتاقم درو قفل کرد و شروع کرد به کتـ.ک زدنم ، اون میزد و من توان دفاع از خودم نداشتم .

موهام لای دستاش بود و حالم خراب بود ، سمیه از پشت در داد میزد درو باز کن ولی فایده نداشت .

حتی داد و فریاد همایون هم افاقه نکرد ، اونقدر زد که دلش آروم گرفت .

از روم بلند شد لبخندی زد و گفت حالا به چیزی که لیاقتت بود رسیدی ، هم کتـ.کتو خوردی هم همایون عین یه تیکه اشغال حواله پادو مغازه شوهر هما کردت . مبارکش باشی .

درو اتاق که باز کرد سیلی محکمی خورد تو دهنش ، همایون داد زد چه غلطی کردی ؟ شهرزاد جریح شده بود ، انگار از هیچکسی نمیترسید . سینه سپر کرد و گفت دزدی کرده بود ، گردنبند مروارید که همایون برام خریده بود از جیبش درآورد و گفت همینو غروب از لاله زار خریدم . ولی الان با سمیه تو بالشت این دختره پیدا کردم .

خودش که پول خرید اینو نداره، شما هم که ندادی . پس از کجا برداشته ؟

همایون دستشو تکیه داده بود به دیوار و گفت شهرزاد ، شهرزاد کاری میکنم که روزی هزار بار بگی غلط کردم خدایا .

شهرزاد گفت بزن داداش ، کی از شما بهتر .

همایون فریاد زد مادر این خیره سر بگین بیاد.

مادر شهرزاد اومد و همایون گفت میبریش تو خونه ، تو اتاق خودش میزاریش . اون اتاق هفت قفله می‌کنی ، هفته دیگه هم بساط عروسی میتراس ، دو شب بعدش هم این خیره سر شوهر می‌کنه .

مادرش گریه میکرد و معذرت خواهی میکرد و همایون فقط داد میزد و می‌گفت فقط اینو نمی‌خوام ببینم .

سمیه اومد تو اتاق و با ناراحتی گفت دختر مگه ما کم بهت محبت کردیم‌؟ دست کجی از این خونه ؟

نمک خوردن و نمکدون شکستن .

تمام بیست نفر اهل خونه تو راهرو بودن و همایون یک بند داد میزد که وقتی مرد خونه سخت نگیره شماها آسایش از من میگیرید ، اومد داخل درو بست و گفت بیا برو بیرون سمیه .

سمیه اومد دستشو گذاشت رو صورت همایون و گفت خواهر پیش مرگت بشه ولش کن این دختره رو

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز