قسمت دوم
بتول با همهی بدجنسیش برای اولین بار دلش برای زهرا سوخت . کی بود که برای زهرا دلش نسوزه؟ هنوز تازه فهمیده بود حاملهس که خبر مرگ شوهرشو آوردن ...
کنیزی میکرد و بچه تو شکمش بزرگ میشد، گاهی شبا از کمر درد تا صبح خوابش نمیبرد .
زهرا تو فکر رفت و آهسته اشک میریخت که بتول گفت نه این که کلا بری ها ... نه .
فقط یه چند وقت برو و زایمان کن سر چهل روز برگرد . آخه بدری خانم میگه یهو میبینی چل میفته رو بچه مهر انگیز .
زهرا آهسته چیزی رو زیر لب زمزمه کرد که یهو چشمش افتاد به دامنش که خیس شد ، بتول خانم گفت چرا همچین شدی ؟ چرا داری از حال میری ؟
اومد نگاه به دامن خیس زهرا انداخت و گفت بچه داره میاد ، چیکار کنیم حالا ؟
زهرا گفت نمیدونم من که جایی رو ندارم برم .
بتول خانم دست زهرا رو گرفت و برد ته زیر زمین ، بوی نم همه جا پیچیده بود نور کم سو معلوم بود . گفت اینجا باش تا بدری خانم چشمش به چشمت نیفته ، زیاد سر و صدا نکنی ها . باشه ؟
زهرا گفت خیلی سخته ؟ بتول گفت نه بابا چه سختی داره فقط زور بزن تا بچه بیاد . زهرا روی زمین نشست و گفت خیلی سرده .
بتول خندید و گفت ببخشید ملکه یادم رفت بگم کنیزت بیاد زمین گرم کنه ...
رفت و با یه لحاف اومد و رو زمین انداخت. زهرا از شدت درد عرق سرد میریخت ، نفس نفس میزد و گفت میترسم بمیرم و بچم کسیو نداشته باشه . اگر مردم به مهرانگیز میگی به بچم شیر بده ؟
بتول غرغر کنان گفت کدوم خانوم خونه ای به بچه کلفت شیر داده که مهرانگیز دومی باشه ؟ زمونه برعکس شده ها
زهرا چراغ گردسوز کنارشو روشن کرد و سعی میکرد نفس های عمیق بکشه .
یهو صدای سر و صدا شنید ، ترسید نکنه بدری خانم فهمیده باشه که تو زیر زمین میخواد زایمان کنه ...
نگاهش به پنجره کوچیک زیر زمین بود ، تا عصر خبری نبود . گاهی درد ضعیفی میکشید و بعدش قطع میشد .
شب شده بود و بین سکوت مطلق صدای جیغ مهرانگیز میومد ، از صداها فهمید که جفتشون با هم قراره زایمان کنن
یهو بتول اومد پایین و گفت خدا بگم چیکارت نکنه ، بچم نمیتونه زایمان کنه این دومین قابلهس چقدر بدری گفت زن شوهر مرده رو نگه نداریم شگون نداره ... راست میگفت ها