در کنار عنوان «درددلهای مامان» ما تصمیم گرفتیم از بخشی با عنوان «درددلهای مربی» نیز استفاده کنیم و از مربیان، مددکاران و پرستاران کودکان و تجربههایی که با بچهها داشتهاند نیز برایتان بگوییم.
نینی سایت: اولین نمونهای که میخواهم دربارهاش برایتان حرف بزنم، پسربچهای 8، 9 سالهای بود که ماهی دو یا سه بار با خواهر بزرگترش سری به کلاسهای محلی ما برای کودکان کار میزد. اسمش «سخا» بود، یعنی سخاوتمند. با چشمهای درخشان و صورت زیبایی که هیچ تناسبی با دستهای زبر و کارکرده و پوست خشک و ترکخوردهاش نداشت. پس از چند جلسه که با هم دوست شدیم فهمیدم او مواقعی که به کلاس نمیآید برای یک چوپان در خارج از شهر کار میکند. چون مسیر برایش دور بود و رفت و آمد ممکن نبود هر بار که میرفت، یکی، دو هفته میماند و بعد دو روز برمیگشت به خانهشان. در همین فرصتهای کوتاه هم به کلاسهای ما میآمد. بابت کار سخا، مادرش ماهی 80 هزار تومان از چوپان میگرفت.
کنجکاو شدم و به بهانه کمکهای جانبی با دوستانم سری به خانه او زدم. وضعیت خانه و خواهر و برادرهای سخا سخت بود اما آنچه تصورش هم برایم مشکل بود این بود که مادر «سخا» نه تنها نمیدانست که پسرش برای آن مرد چه کاری یا چند ساعت کار در روز انجام میدهد؛ حتی نمیدانست که محل کار آنها دقیقا کجاست و پسرش شبها کجا میخوابد یا چه غذایی میخورد! برای او تنها این کافی بود که با کرایهای که بابت پسرش از چوپان میگرفت میتوانست شکم خودش و بچههای دیگرش را سیر کند و از نظر خودش این تنها راه چارهای بود که بعد از ترک منزل توسط همسرش برایش باقی مانده بود.
با خودم فکر کردم چه چیزی باعث این همه خشونت منفعل این مادر میتوانست باشد؟ در پیگیریهای مددکاری برای رفع مشکل شناسنامهای بچههایش به نکته جالبی پی بردم. او آنقدر زود به خانه شوهر رفته بود که حتی یادش نمیآمد چند ساله بوده است! پدرش او را در قبال بدهی به عقد مردی درآورده بود که خیلی از او بزرگتر بوده و شوهرش هم پس از مدتی او را برداشته و به شهر فعلی مهاجرت کرده بود. بعد هم پس از کلی آزار و اذیت، او و بچهها را ترک کرده و رفته بود.
حسی به من میگفت که اگر میتوانستم داستان پدربزرگ مادری «سخا» را نیز بشنوم، ادامه زنجیرهای را میشنیدم که فقر فرهنگی و اقتصادی باعث وضع امروز آنها شده بود. وضعی که میتواند به مرگ عشق در دوران کودکی سخا منجر شود و او را در بزرگسالی تبدیل به ادامه همین نسل کند؛ یعنی بزرگ شود، ازدواج کند، همسرش را آزار دهد و بعد هم روزی بچههایش را رها کند و برود. در این صورت این قصه سر دراز خواهد داشت، مگر اینکه حداقل من، خود من، فقط به فکر بچههایم نباشم و کمک کنم تا مهرورزی و آیین عشق در دل «سخا» و امثال او زنده بماند تا شاید این چرخه باطل جایی بایستد و او روزی پدری مهربان باشد.
پایان قصه اول
فرزانه/ آموزشگر مهارتهای زندگیکودکان
نظرات شما
جدیدترین پرامتیازترین