2783
درددل‌های مامان/ ترسیدنی که اشکم را درآورد

درددل‌های مامان/ ترسیدنی که اشکم را درآورد

1395/01/16 بازدید3281

نی‌نی سایت: ترس در بارداری بدترین نگرانی من بود چون خیلی‌ها بودند که در بارداری به خاطر ترسیدن بچه‌شان را از دست داده و یا مجبور شده بودند زودتر زایمان کنند. اوایل بارداری یک صحنه تصادف دیدم که خیلی رویم تاثیر گذاشته بود ولی چیزی نبود که حالم را بد کند. همسرم هم طبق گذشته نگران این مورد هم بود و سعی می‌کرد فیلم ترسناک، حرف ترسناک و یا هر چیزی را که امکان داشت باعث ترسم شود را  از من دور کند. ترس خودم در مورد رانندگی همسرم با موتور بیشتر از قبل شده بود. مثلا وقتی در اتوبان اتوبوس پشت سر خودمان می‌دیدم چنان هول می‌کردم که همسرم را محکم می‌چسبیدم و او که متوجه ترسم می‌شد مدام دلداری‌ام می‌داد و می‌گفت چیزی نیست. این کار من بیشتر باعث عصبانیتش می‌شد و دست و پایش را گم می‌کرد ولی دست خودم نبود و هر لحظه هم ترسم بدتر می‌شد. اما باز هم برای من جای نگرانی نبود. چون به معنای واقعی ترس را حس نکرده بودم که بخواهم به خاطرش نگران پسرم باشم.

ترس در بارداری بدترین نگرانی خانم‌های باردار بود

از ماه 5 همسرم تصمیم گرفت در سالن پذیرایی بخوابد که یک وقت ناغافل در خواب به من نخورد و من راحت بخوابم. اما این هم باعث ترس من می‌شد و نمی‌توانستم تنهایی بخوابم. در نتیجه یا نصفه شب بالش و پتو به دست می‌رفتم در سالن و یواش پهلویش می‌خوابیدم یا به ناچار برق اتاق را روشن می‌کردم تا خوابم ببرد.
ترسیدن‌های ریز و درشت گهگاه سراغم می‌آمد که هر دفعه یک جوری فراموشش می‌کردم. ولی این سری آخر به قدری ترسیدم که نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم! بیشتر سعی کردم خودم را آرام کنم ولی از محکم گرفتن انگشت همسرم که پیشم بود باید می‌فهمیدم که بدجوری هول کردم و نمی‌توانم خودم را آرام کنم. پریدن گربه سمتم باعث شده بود که حالم بد شود و یک دقیقه نفسم را حبس کنم و یادم برود چه گربه سیاهی پریده رویم. تپش قلب و لرزش دستم همراه با گریه امانم را بریده بود. نفهمیدم چه کسی بهم شکلات داد و کی بود که بهم آب رساند. یک نفر هم بود که پشتم را ماساژ میاد تا نفسم برگردد سرجایش. میان آن شلوغی فقط صدای همسرم بود که به گوشم می‎رسید: «بهناز! ببرمت دکتر؟... خوبی؟... بچه خوبه؟...» ترسیدن از گربه در روزهای عادی هم برایم دلهره‌آور بود چه برسد به الان که در ماه هشتم بودم و تمام نگرانی‌ام پسرم و زایمان زودرس بود.
جالبی کار این بود که وقتی چشم‌هایم را باز کردم تا به همسرم نشان بدهم خوبم، آن گربه سیاه روبه‌روی من بود و داشت نگاهم می‌کرد! شاید خودش هم ترسیده بود. در آن لحظه منتظر همه چیز بودم؛ حتی زایمان. فکر این که یکهو کیسه آبم پاره شود یا به خونریزی بیفتم یا غش کنم مدام در ذهنم می‌چرخید و نمی‌توانستم روی حرکات پسرم که بعد از خوردن شکلات به وجد آمده بود، تمرکز کنم. فقط دلم می‌خواست بروم خانه و بخوابم. ولی از آنجایی که همسرم من را بهتر از هر کسی می‌شناخت و می‌دانست با رفتن به خانه دوباره یاد گربه می‌افتم وگریه می‌کنم، من را به جای خانه به سینما برد و با هم یک فیلم کمدی تماشا کردیم تا اتفاقات آن روز را از یاد ببرم. البته اتفاقات یادم نرفت و ترس من از گربه چندین برابر شد. خدا را شکر بعد از دیدن آن صحنه هیچ اتفاقی برای من و پسرم نیفتاد و فقط خاطره بدی از ماه آخر بارداری‌ام و عید در ذهنم ثبت شد.

 

ارسال نظر شما

login captcha
وای منم مثل چی از گربه میترسم.ترس که نه وحشت دارم.
منم امسال عید چند بار بخاطر زلزله بدجور ترسیدم! میگن ترس مادر باعث ماه گرفتگی و قرمزی روی پوست بچه میشه خیلی نگرانم!
2788

پربازدیدترین ها