نینی سایت: طی سالهای ازدواجم و حتی قبل از آن، زوجهای جوان زیادی از اقوام و آشناهای دور و نزدیک را دیدم که بعد از بچهدار شدن با یک معضل مشترک دسته و پنجه نرم میکنند؛ خواب شبانه و ماجرای تختخواب. زوجهای جوانی که مدتی از ازدواجشان میگذرد و تختخوابشان مزاحم یا میهمان نداشته، با آمدن نینی واقعا با یک معضل روبهرو میشوند. مخصوصا اگر مثل ما قدمت ازدواجشان بالا باشد و هفت سال راحت و بیدغدغه کنار هم شب را صبح کرده باشند.
همیشه با خودم میگفتم این زنها چقدر دل گندهاند! درست است که بچه رسیدگی میخواهد و نیاز به مراقبت دارد ولی پاسداری و نگهداری از فرزند اصلی و بزرگتر یعنی همان جناب همسر هم خیلی مهم است. آخر مگر میشود فقط به نوزاد توجه کرد و ماهها روی تختخواب کنار خود خواباند؟! پس شوهر آدم چکار کند! بیتعارف، آن هم در این جامعه صد رنگ و لعاب که تا از مردت غافل بشوی، دیگری دستی به سر و گوشش میکشد. خب بالاخره آن مرد بیچارهای که بچهدار شده، قرار نیست زن و توجه و تختخواب خودش را به یکباره و یکهویی از دست بدهد. آن وقت هی میگویند چرا مردها بعد از بچهدار شدن به کودک نورسیده حسادت میکنند یا چرا از خانه فراری میشوند و هزار چرای دیگر....
خلاصه من هم قبل از تولد نوزاد دلبندمان کلی افکار مدرن و پست مدرن داشتم و همه جا هم در بوق و کرنا میکردم، اگر ما بچهدار شویم امکان ندارد که جای پدرش را به او بدهم؛ رسیدگی به او جای خود را دارد ولی همسرم جایش محفوظ است. نوزاد را باید خیلی زود جدا خواباند تا هم عادت نکند و جدا کردنش مصیبت عظمی نشود و هم مرد بیچاره آواره این اتاق و آن اتاق نباشد و همیشه میگفتم من روحیه چسبیدن بیمارگونه به کودکم را آن طور که خیلی از زنها دارند، ندارم. البته من واقعا به این صحبتها اعتقاد داشتم و فقط شعار نمیدادم. تا اینکه بالاخره دست سرنوشت گردونه را به نام ما چرخاند و نوبتمان شد و پسر کوچولوی ناز ما هم به دنیا آمد.
به شکل طبیعی تا 40 روز که زوجهای جوان در شرف هماهنگ شدن با شرایط جدید هستند و کسی زیاد به تختخواب و حالا چه میشود، فکر نمیکند. به ویژه اگر سزارین کرده باشی و درد بعد از آن و اینکه اکثر زنان جوان اگر با پدر و مادر خود در یک شهر زندگی کنند، مثل من، تا روز 40روز بعد از زایمان منزل پدر تشریف دارند یا آنها منزل داماد هستند و مراسمهای مختلف دید و بازدید و ولیمه و 10 روزه حمام و کلی مسایل دیگر. ماجرا از وقتی شروع میشود که زن و شوهر بالاخره در منزل خود تنها میشوند، البته اینبار با یک میهمان کوچولو.
داستان ما از اینجا به بعد برعکس داستانهای معمول مربوط به این ماجراهاست. بنده کاملا به حرفهایی که زده بودم، پایبند بوده و اجرا هم کردم و از این نظر هیچ مشکلی هم پیش نیامد. همه نزدیکان و حتی مادرم همیشه میگفتند تا بچهدار نشوی و در شرایط قرار نگیری، نمیشود از این شعارها داد؛ "حالا صبر کن ببینیم تو اون یک ذره بچه رو از خودت یک دقیقه جدا میکنی...". ولی من مخالف بودم، چون دوست داشتن بچه با غیر منطقی بودن خیلی فرق میکند. به ویژه که قبل از بارداری چند نمونه موفق هم بین دوستانم که هم سن و سال ما بودند، دیده بودم. به جز تختخواب چوبی که در اتاق سام است و نمیشود نوزاد به آن کوچکی را تنها در اتاق دیگری روی آن رها کرد، گهوارهای تهیه کردیم و پایین اتاق خودمان گذاشتیم. روز چهلم که تمام شد، من تشک و لحاف سایز نوزاد و ملحفههای عکسدار خوشگلی تهیه کردم و پسرم را از روز حدودا چهل و پنجم پایین اتاق خودمان، در گهوارهاش خواباندم که انصافا هم خیلی نرم و گرم و راحت بود. به همسرم هم گفتم: "عزیزم دیگه آوارگی بسه، اینجوری که نمیشه، این بچه از این به بعد مال ماست و جایی نمیره. حرف یکی، دو روز که نیست!"
ولی به خاطر نگرانیهای معمول برای نوزاد و اینکه ممکن بود صدایش را که بیدار میشد برای شیر خوردن، دیر بشنوم، ترجیح دادم اتاقش را جدا نکنم. خلاصه اینکه همسر جان ما هم کلی ذوق کرد و بعد از مدتها روی زمین و کاناپه خوابیدن با یک عالمه آمال و آرزو و خوشحالی که دوباره صاحب اتاق و تختخوابش شده، برای شب اول پا به اتاق گذاشت. هنوز وقتی یادم میآید کلی میخندم. حسابی دلمان برای روزگار سابق تنگ شده بود و در کنار و آغوش هم خوابیدیم. نیم ساعت نگذشته بود که شوهرم خوابش سنگین شد و صدای بلدوزر مانندی در اتاق پیچید. من که هنوز خوب خوابم نبرده بود، از جا پریدم. یک نگاه به شوهرم میکردم، یک نگاه به سامی که با هر صدای خروپف پدرش که مدام بالاتر میرفت، تکان شدیدتری میخورد، تا بالاخره بیدار شد و زد زیر گریه. همسرم از خواب پرید و گفت: چی شده! منم جواب دادم هیچی، عزیزم خیلی وحشتناک تر از قبل خرناس میکشی. بچه زهرترک شد. سام را دوباره خواباندم و خوابیدیم، اما چه خوابیدنی؛ تا خود صبح هر یک ربع، با دست و ناز و نوازش و گاهی که کار بیخ پیدا میکرد، با تکانهای شدید، کارم بیدار کردن همسرم شده بود. برای اینکه جابهجا شود تا شاید فرجی شده و صدایش پایین بیاید. اما هیچ فایدهای نداشت. این ماجرا سه شب متوالی تکرار شد. درست است که پسر ما از همان حدود چهلم به بعد شبها خوب میخوابد ولی با صدای ناهنجاری که در یک اتاق میپیچد مسلما نمیشود درست و حسابی خوابید. آن هم نه یک خروپف معمولی، طوری که گاهی خودش از ترس به هوا میپرد و بیدار میشود، وای به حال دیگران. در آن سه شب هر سه نفرمان تا صبح خواب و بیدار بودیم و مستاصل که چه کنیم! همسرم که خواب شب برایش خیلی مهم است، از بیدار کردنهای مکررم و گریههای سام که با صدای او بیدار میشد، دیوانه شده بود و من هم کلافه از اینکه نوزاد بیچاره میخوابد ولی به خاطر این معضل من نمیتوانستم بخوابم و دایم خسته و نگران از بیدار شدن سام بودم و اصلا نمیدانستم چه کنم. تا اینکه شب چهارم همسرم تشک و پتویی برداشت و برد وسط پذیرایی پهن کرد. به من گفت این وضعیت را نمیشود ادامه داد، صدای من باعث شده هیچ کداممان نتوانیم بخوابیم، پس بهتر است من فعلا جدا بخوابم. از آن شب تا به امروز که سامی به شش ماهگی نزدیک میشود، هنوز من و سامی جداگانه در اتاق ما میخوابیم و همسرم در پذیرایی. علت جدایی ما هم وابستگی این کوچولو به من نیست، خروپفهای بلند و کشدار و بسامدی همسرم است که راه حلی هم برایش نداریم. بدی این ماجرا و جدا خوابیدن زن و شوهر، عادت کردن به این شرایط است. چند روز پیش هم پیشنهاد دادم که اتاقش را جدا کنم، ولی همسرم نگران است و میگوید حالا که شروع به غلتیدن کرده، ممکن است در خواب خطرناک باشد و اگر از تو دور باشد، ممکن است صدای خش خش و دست پا زدنش را نشنوی و دیر بیدار شوی. بنابراین مشکل ما فعلا پا بر جاست ولی دلایلش با دلایل معمول دیگر زوجها کمی متفاوت است.
مامان سامی
نظرات شما
جدیدترین پرامتیازترین