نینی سایت: برای چکاپ ماهانه مثل هر ماه به بیمارستانی که دکترم در آن مستقر بود، آمده بودم. در اتاق انتظار که بین مریضهای چند پزشک با تخصصهای مختلف مشترک بود نشسته بودم و به این فکر میکردم که امروز میتوانم صدای قلب دخترم را دوباره بشنوم و لذت ببرم. مرکز درمانی حساب شلوغ بود و انواع و اقسام آدمها در رفتوآمد بودند. همین طور سرخوشانه نشسته بودم و به آدمهایی که از جلوی رویم میگذشتند نگاه میکردم، دستهایم را روی شکمم گذاشته بودم و با خودم خیالبافی میکردم.
غرق در فکر بودم که حواسم متوجه زن جوانی شد که درست روبهروی من، آن طرف سالن بلند بلند با تلفن همراهش حرف میزد. اصلا نفهمیده بودم کی وارد شده و آنجا نشسته است. یک دخترک 4،5 ساله همراهش بود که کنار مادرش ایستاده بود و همه بیماران را تک تک برانداز میکرد. دختر خیلی خوشگلی بود با موهای بلند روشن که از دو طرف سرش با دو بافت ریز تزیین شده بود، با چشمهای تیلهای و درشت تیره رنگ و یک بهتزدگی شیرین که انگار از دیدن جمعیت و شلوغی روی صورتش نشسته بود.
وقتی نگاهم با نگاهش تلاقی کرد از فکر اینکه سارای من قرار است چه شکلی باشد، لبخندی روی لبهایم نشست. همین که لبخند مرا دید خجالتزده شد و سعی کرد خودش را در آغوش مادرش پنهان کند اما مادرش با دست و با حالتی عصبی او را پس زد. حالا دیگر نگاه خیلی از بیمارانی که در انتظار نشسته بودند متوجه این مادر و دختر شده بود. کودک که پس زده شده بود، مدام سعی میکرد توجه مادرش را جلب کند اما حواس خانم فقط به تلفنش بود و هر چه بچه اصرار میکرد او بیشتر دخترک را از خودش دور میکرد. از رفتار و بیحوصلگیاش نسبت به دختر به این نازی و زیبایی تعجب کرده بودم. اما وقتی زن بدون درنگ و با خونسردی یک سیلی به صورت دخترک زد برق از چشمانم پرید! با اینکه امروز روز خوبی داشتم و کلی فکر و خیال شیرین در سرم بود، در جا خشکم زد و هر چه احساس منفی بود یکجا روی دلم ریخت. با خودم فکر کردم چکار باید بکنم؟ سالن بیمارستان پر از انتظار بود؛ بعضی باردار و دیگران کاردار، حتی پرستارها هم منتظر بودند وقت کارشان تمام شود، فقط چند نگاه متعجب یا ملامتگر حواله زن میکردند و میگذشتند. دخترک طفل معصوم صورتش را با دستهایش پوشاند و روی صندلی کنار مادرش نشست و بیصدا شروع به گریه کرد. خانم هم بدون اینکه توجهی به او یا دیگران بکند به مکالمه تلفنیاش ادامه داد.
قبل از این فکر میکردم من که در آستانه 40سالگی میخواهم مادر شوم، چه چیزهایی را از دست دادهام؟ چه احساساتی را درک نکردهام؟ نکند صبر و حوصلهام برای دخترم به اندازه کافی نباشد؟ و هزار فکر دیگر... اما حالا با دیدن این مادر بیست و سه،چهار ساله با خودم میگویم چه چیزی میتواند او را به این کار وادار کرده باشد؟ یعنی تمام این مادرانهها، آرزوها و شادیها برای این زن دروغ است؟ شاید چیز دیگری علت این برخورد است که من نمیتوانم درک کنم؛ نمیدانم اما واقعا مادر شدن در سن پایین به خاطر اینکه یک روند طبیعی زندگی را رعایت کرده باشیم درست است؟ مثل این مادر که قدر فرشتهای که خدا به او داده را نمیداند.
دخترم تو به دنیایی قدم میگذاری که حتی آدمهای شیک، اتو کشیده و ادکلن زدهاش در مقابل رنج یک فرشته معصوم نهایتا نگاه معترضی میکنند و میگذرند. چقدر نگرانم دخترم! کاش من و این دنیا لیاقت معصومیت تو را داشته باشیم.
مامان سارا
نظرات شما
جدیدترین پرامتیازترین