نینی سایت: سال قبل، در همین روزها بود، اواخر بهمن ماه. همیشه دم عید هزار جور کار سرم میریزد، سفارش مشتریها و کارهای خودم و... با حال بدی که چند اخیر داشتم، سعی میکردم کارها را زودتر جمع و جور کنم تا قبل از تاریکی هوا بتوانم در مسیر خانه مادرم به درمانگاه بروم و جواب آزمایشم را هم بگیرم. با وجود اینکه دیگر 40 سالم تمام شده اما باز هم اگر هوا تاریک شود و من بیرون از خانه باشم مادرم نگران میشود درست مثل 20 سال پیش.
هر وقت دیر میکردم نگران میشد همیشه هم با همان چهره نگرانش به استقبالم میآمد و هزار جور سوال که کجا بودی و چرا دیر کردی و... من هم میگفتم: «آخه مادر من... عزیزم... هر اتفاقی تو تاریکی بیفته، قابلیت این رو داره که تو روشنایی هم بیفته!» اما همیشه یک جواب کلیشهای با یک لحن شیرین میشنیدم: «مادر نشدی که بفهمی چه حالی دارم.»
راست میگفت؛ مادر نشده بودم و حالش را نمیفهمیدم. ازدواج در سن بالا و مشغولیتهای ریز و درشت زندگی فرصتهایم را از من گرفته بودند. همین که چشم به هم گذاشته بودم 35 سالگی را هم رد کرده بودم و دیگر قید بچهدار شدن را زده بودم. با خودم فکر میکردم قسمت من هم اینطوری بود. شوهرم هم خیلی پابند این نبود که حتما بچهای داشته باشد و همین بیخیالی او مرا هم از فکر کردن به ماجرای بچه انداخته بود.
کارهایم را تقریبا جمع کردم، اما حال عجیب آن چند روز توانم را گرفته بود، نفسم به شماره افتاده بود، عطش شدیدی داشتم، تب و دلپیچه... و خلاصه هر چه خوبان همه دارند خودم تکی یکجا داشتم! تمام توانم را جمع کردم تا قبل از تاریکی برسم اما ترافیک و شلوغی غروب دم عید کاری کرد که وقتی به درمانگاه رسیدم هوا حسابی تاریک شده بود. پله ها را دو تا یکی و با عجله بالا رفتم. وارد آزمایشگاه که شدم هنوز نفس نفس میزدم. منشی آزمایشگاه که مرا یادش بود با دیدنم هیجان زده گفت: «چی کار میکنی خانم؟! یواااااااش...» هنوز متوجه منظورش نشده بودم که برگه جواب آزمایش را دستم داد و گفت: «بیشتر از اینها مواظب نینی باش، مبارک باشه...»
نینی!... مبارک!... ماتم برد، باور کردنی نبود. مرز 40 سالگی و بارداری! واااویلاااا... هم خوشحال بودم هم نگران. به خودم گفتم چطوری در این سن از نینی نگهداری میکنی؟ نکند بچه سالمی به دنیا نیاورم! چطور باید مراقب خودم باشم؟ وای که در همان یک لحظه چقدر سوال از ذهنم رد شد، یک عالم دلهره یک جا روی دلم ریخت. حال بدم یادم رفت... تاریکی هوا هم یادم رفت... فقط صدای مادرم توی گوشم میپیچید. خانم منشی که دید من هاج و واج مانده ام گفت: «چی شد خانم؟ حالت خوبه؟» گفتم: «مادر نشدی که بفهمی چه حالی دارم...»
مامان سارا
نظرات شما
جدیدترین پرامتیازترین