نینی سایت: هفت ماهه بودم که دکترم آزمایش چک آپ کاملی برایم نوشت. از قند دو ساعته گرفته تا کلسترول و ایدز. یک روز صبح ناشتا آزمایشهایم را دادم و به خانه برگشتم. دو روز بعد از آزمایشگاه تماس گرفتند که نمونه خون کم آمده و باید دوباره خون بدهم. کمی تعجب کردم اما رفتم و دوباره خون دادم. علاوه بر دختریکه خون می گرفت یک نفر دیگر هم در چهار چوب در ایستاده بود و مرا تماشا می کرد. به نظرم مشکوک آمدند اما با خود گفتم شاید من زیادی حساس شدهام.
یک هفتهای گذشت. صبح روز پنجشنبه با همسرم به آزمایشگاه رفتیم و جواب آزمایش را گرفتیم. شروع به خواندن آزمایش کردم؛ همه چیز نرمال بود تا رسیدم به صفحه آخر که روی آن سه کلمه ایدز، هپاتیت بی و هپاتیت سی نوشته بود. با دیدن کلمه مثبت رو به روی هپاتیت سی ضربان قلبم بالا رفت. این یعنی هپاتیت سی داشتم. به آزمایشگاه زنگ زدم و توضیح خواستم اما گفتند که نمی توانند توضیحی بدهند و پزشک معالجم باید پاسخ سوالهایم را بدهد. زدم زیر گریه. همسرم سعی میکرد دلداریام بدهد اما فایده نداشت. دلم میخواست زودتر دکترم را ببینم، اما پنجشنبه بود و هیچ دکتری در مطب نبود. در عرض چند ثانیه تمام شادیهایی که در دل جمع کرده بودم تبدیل به غم شد.
اصلا دلم نمی خواست چشمهایم را ببندم. به محض اینکه پلکهایم را روی هم میگذاشتم فکرهای بدی به ذهنم میرسید؛ اینکه آیا دخترم هم هپاتیت میگیرد یا نه؟ آیا اطرافیانم هم ممکن است آلوده شوند و هزاران فکر بیسر و ته.
شروع به جستجو در اینترنت کردم. مقالههایی که می خواندم یکی از یکی وحشتناکتر بود. آنقدر حالم بد بود و بیقراری می کردم که شوهرم مرا به بیمارستانی که دکترم در آنجا کار میکرد برد. آزمایشم را به یک پرستار نشان دادم و او با دکتر تماس گرفت. مدام منتظر شنیدن یک جمله امیدوار کننده بودم. وقتی پرستار با برگه آزمایش در دستش برگشت گفت:"عزیزم دکتر میگوید در دوران بارداری هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم باید تحت کنترل باشی تا بچه به دنیا بیاید .شنبه بیا مطب" وقتی پرستار آزمایش را به دستم میداد زیر لبی که انگار با خودش حرف میزد گف:" آزمایش تکرار هم شده " و من با شنیدن این جمله مطمئن شدم که هپاتیت سی دارم. تمام راه تا خانه ساکت بودم. هرچقدر شوهرم سعی میکرد مرا بخنداند فایدهای نداشت. غم دنیا در دلم بود و تا شنبه هزار سال گذشت.
شنبه به همرا مادرم به مطب رفتیم و همه آزمایشهای جدید و قدیمیام را به دکتر نشان دادم. وقتی برای معاینه دراز کشیدم گفتم:"دکتر من در اینترنت خوندم هپاتیت سی از طریق بند ناف از مادر به نوزاد منتقل میشه" دکتر همانطور که معاینهام میکرد گفت:"نه این طور نیست" گفتم:"چیزهایی که در اینترنت نوشته بود خیلی وحشتناک بود" دکتر همانطور که پشت میزش مینشست گفت که خیلیها هپاتیت سی دارند ولی نمیدانند. بعد هم توضیح داد که نباید زیاد به نوشتههای اینترنت توجه کرد چون هر کس با هر اندازه علمی که دارد مقاله مینویسد و ممکن است اشتباه باشد. گفتم :"آخه دکتر من قبل از بارداری آزمایش دادم و منفی بود" با گفتن این جمله دکتر ازمایش های قبلیام را نگاه کرد و پرسید:"آزمایشی که برات نوشتم رو کجا دادی؟" گفتم"نزدیک خونه مون" با شنیدن این حرف دکتر دوباره برایم آزمایشها را تکرار کرد و گفت:"این طور آزمایشها رو باید جای درست و حسابی بدی. برو آزمایشگاه سازمان انتقال خون. در ضمن شوهرت هم باید همین آزمایش رو بده"
خیلی دوست داشتم بیشتر با دکترم صحبت کنم اما اخلاق سردی داشت و اصلا انرژی مثبت نمیداد.عصر که به خانه برگشتیم نه تنها من و همسرم بلکه پدر و مادر و برادرم هم گفتند که برای چک آپ با ما میآیند. فردای آن روز 5 نفری راهی آزمایشگاه شدیم. اصلا دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم. هر وقت که به یاد بیماری و چیزهایی که دربارهاش خوانده بودم می افتادم حالم بد میشد. دو هفته طول میکشید تا جواب آزمایش را بدهند. اینقدر از فکر بیماری ترسیده بودم که شبها خوابم نمیبرد انگار در و دیوار خانه خفهام میکردند. تا صبح پای تلویزیون مینشستم .پر از استرس بودم حتی تکانهای دخترم هم کم شده بود. وقتی همسرم حالم را دید مرا به خانه مادرم برد تا تنها نباشم. اما هیچ جا به حالم فرقی نداشت. اصلا با کسی حرف نمی زدم. یک روز قبل از گرفتن جواب آزمایش خیلی گریه کردم هر کسی سعی میکرد با جملهای دلداریم دهد اما بیفایده بود. صبح روزیکه برادرم برای گرفتن جواب آزمایشها رفت پای تلفن منتظر نشستم. به محض اینکه زنگ زد گوشی را برداشتم. با صدایی که میخندید گفت: «دیوونه جواب آزمایش منفیه؛ حالا هی گریه کن!» باورم نمی شد و این بار از خوشحالی گریه میکردم. آن روز فهمیدم که نعمتی بالاتر از سلامتی وجود ندارد. شاید این جواب اشتباهی فرصتی بود که من قدر سلامتیام را بدانم، انگار تازه از مادر متولد شده بودم و با شوق و ذوق بیشتری، منتظر به دنیا آمدن دخترم ماندم.
تحمل کن