سارا جان
الی چان
خدا میدونه که چقدر ناراحتتون شدم و بهم ریختم.
غمتون رو با هیچ چیز نمیشه تسکین داد.
هزار تا بچه ی دیگه هم که بیاد و بره جبران این غم نیست.
منم روزای شما رو داشتم. با این تفاوت که بچه ی من موند.
ولی من آرومم؟ بخدا که هر روز آرزوی مرگ دارم.
من اون روزا فقط میخواستم بچه م زنده بمونه. به هر قیمت. ولی آرزوم خیلی خودخواهانه بود. الان که نزدیک سه سال از اونروزا میگذره بچه م نه بچگی کرده نه زندگی. فقط رنج بوده براش و رنج و رنج. با هر گریه ش من هزار بار میمیرم. و خدا میدونه که اگه برگردم به اونروز ها هرگز راضی به این رنجش نیستم به این قیمت که دل خودم اروم بگیره.
من رنج خودم رو قطعا میتونم تحمل کنم به سختی. ولی رنج بچه م برام غیرقابل تحمله. نمیتونم و نمیخوام که بگم چجوریه و کاری کنم درکش کنید. چون واقعا راضی به این نیستم که دشمنم هم براش پیش بیاد . نمیخوام هم رنج شما رو نادیده بگیرم. فقط میخوام بگم منِ امروز همونیه که اگه بچتون میموند. اگر بچتون میموند به احتمال زیاد دچار اسیب می شد و اونوقت قطعا رنجتون هزار برابر بخاطر رنج بچتون.
البته این چیزی نیست که بگم بخاطرش شاکر باشید نه. خیلی احمقانه ست این انتظار. فقط ط میخوام بگم آدم رنج خودش رو میتونه تاب بیاره ولی رنج بچه ش رو ...