سلااااام
دیروز صبح فایزه اومد پیش پسرا موند و من یکم نشستم پای لپتای، بعدشم حاضر شدم رفتم سمت شرکتی که باهاشون قرار ملاقات داشتم.
مسیرش تقریبا انور شهر بود و از همسرم خواسته بودم ماشین رو بزاره تا با ماشین برم.
رفتم و رفتم و بازم رفتم تا رسیدم، خیلی دور بود🙄🙄.
۱۱ قرار داشتم و ۵ دقیقه قبلش رسیدم.
جلسه ی خوبی بود، قششششششنگ حس کردم چقدر بزرگ شدم و پخته شدم، یاد اولین قرار های مصاحبه م افتادم و حس کردم چقددددر قوی شدم و پخته.
قرار شد با همسرم مشورت کنم و نتیجه رو بهشون اعلام کنم که باهاشون همکاری میکنم یا نه
خیلی ریز همه ی مواردی رو که میخواستم تو حرفام گنجوندم و رییس شرکت هم مخالغتی نکرد😁😁😎😎
خلاصه قرار شد به شکل دورکاری و اندکی حضوری برای برطرف کردن ایرادات کارم باهم یه مقداری همکاری داشته باشیم، تا زنانی کت من بتونم بدون کمک کسی کامل پروژه ها رو پیش ببرم، اون موقع تصمیم میگیرم باهاشون ادامه بدم همکاریمو یا مستقل کار کنم.(فعلا برای شروع شرایط خوبی بود خداروشکر).
و قسمت جذاب ماجرا بعدش بود که ماشین دلشتم و رفتم خرید درمانی😁😁😎، خیلی وقت بود دلم میخواست بدون دغدغه زمانی برم بچرخم و خرید کنم.
رفتم چرخیدم و طبق عادت معمول بازم پارچه خریدم، وااااای که پارچه های زمستونی چقددددر قشنگن، دو تا برای پسرا خریدم، دوتا برای خودم و بازم یکی برای خودم🥰😁.(فقط نمیدونم کی میخوام بدوزمشون😜).
برگشتم خونه نهار خوردیم و فایزه رفت و من خولستم بخوابم ولی پسرا همراهی نکردن و نذاشتن منم بخوابم
غروب رفتیم دنبال همسرم و حدا روزیمون کرد رفتیم حرم.
برای همسر پاییز جون، حدیث جون و خزان جون، برای بابای رومینا جون، برای پروانه جون هم دعا کردم. برای حامله های عزیز (چه اونایی که خبر دارن چه اونایی که هنوز خبر ندارن🥰😁 هم دعا کردم). و یه دوستمون که عمل داشتن اسمشون یادم رفته ببخشید🥰چ من همینا یادم بود ببخشید اگه کسی جا مونده، من حافظه م خیلی همراهیم نمیکنه