راه دورم دیر به دیر میام شوهرمم کارش جوریه که نمیتونه بیاد بامن بمونه و هردفه که میام باید یه ده روزی بمونم تا بیاد منو برگردونه هی با خودم میگم نرم ولی باز دلتنگ میشم هروقت میام پشیمون برمیگردم
مامانم رو همه چیش حساسه دست به کابینت نزن درشو باز و بست نکن یخچال رو باز نکن ندو سروصدا نکن اسباب بازی نریز شیر آب توو حیاط رو باز نکن تو باغچه نرو حموم زیاد نمون و...... بچه منم ۳سالشه در برابر بچه فامیل خیلی آرومه اصلا کاری نداره زیاد ولی حس میکنم مامانماصلا دوسش نداره هی میگه اینن چه تربیت کردی بچه رو بزن دعوا کن بگو راست میگه مادربزرگت انقد بچه رو جلو فامیل هی غرش میزنه و بدشو میگه داییم اومده بود خونشون عیددیدنی بچه ذوق میکرد بدو بدو میکرد مامانمم هی داد میزدد بشین دست بچم فندک بود خودم خریده بودم چون هی فندک آشپزخانه مامانم رو میخاس اونم نمیداد هی غر زد بچه رو چه به فندک آله بله آخر داییم برگشت به بچه گفت چاقو دارما گوشاتو میبرم بده ببینم فندک رو بچم داد از اول تا آخر هم بابغض نشست تکونم نخورد
امروز باز بچه فامیل اومد خونشون انقدر ریختن و پاشیدن داد زدن دویدن رفتنی هم یه بغل اسباب بازی از بچم ورداشته بود ببره و گریه داد و عربده که میخام مامانمم میگفت بچه ست بزار ببره عیب نداره حالا اونا که نبردن ولی خدا نمیکرد بچه من این حرکت رو میزد خیلی ناراحتم
چکار کنم تا ۱۶هم باید بمونم