ازشدت ناراحتی دیگه خوابم نبرد

راستش کارهایی کرده که هرچی قبلا لباسای قشنگ میپوشیدم ,اصلا به چشمش نمیومدم ,و این ادم کلا ,فکر کنم منو دوست نداشت ,کلا اگه یه لباس میخریدم ,بیشتر ازم متنفر میشد ,فکر میکرد پول خرج کردم ,بخدا خیلی عذابم داده ,الان بشینم گریه کنم  هم نمیگه چته چرا ,میگم کافره  من گیر این کافر افتادم ,تازه الانم فکر میکنه تا الان راجب من بی عرضه بوده که کتکم نزده ,همیشه میگه من بی عرضه ام چون اونا پرش میکنن ,مغزش برای دیدن من جایی نداره

بخدا اکثر خو.اهر شوهرا با زن داداش نمیگم همه اما اکثرا لج دارن باهم ,اما ایراد اصلی از شوهرمه فکر کنم  ,چون خیلی میچسبه به این خواهرش ,بخدا کارایی براش میکنه ,پولهایی بهشون میده که من تو خوابم ندیدم ,من یه وام گرفتم ۵۰ تومن بامن دعوا کرد که چرا ,وامتو نمیدی به خواهرم  

درست نمیشه ,امشب بعد از چند سال بهم گفت فردا  بریم بیرون ,گفتم ,بریم گفت البته میخوام پدرمو خواهرمو بیارم ,نکنه بفهمن من بدون اونا رفتم بیرون عیبه  منم گفتم اگه اینجوره نریم بهتره بعد از ۶ سال ,بعد روشو برگردوند

بخدا تموم اینکارا رو.کردم در دل سنگ اون اثری نداره ,بیشتر خارشدم ,غرورمو.جریحه دار کرده  وقتی بخاطر مادرو خواهرش توی مراسم ختم بمن که بی گناه بودم  جواب سلام نداد همیشه من رفتم سمتش گفتم شاید بلد نباشه ,شاید خوب بشه ,اما این ادم هیچ خوبی برای من نمیخواد ,هرچی هست برای خواهراش میخواد خوبی رو اگه من بااونا کفشاشونو لیس بزنم شاید دلش اروم بگیره وگرنه مرد احساساتی نیست 

شما  مگه مشکلتون چی هست ?

اون خواهراش که شوهر دارن  و سر زندگیشونن باهر بار دیدنش یه طوفانی تو زندگی کاغذی من ایجاد میکنن و میرن اما یه خواهر مطلقه داره  که شوهرمو برده برا  خودش یعنی فقط برای شام میاد خونه دیگه عادت کرده که با این بره و بیاد ,۴۰ سالشه  هرجایی بره ,باخودش میبرتش ,اینم حس وفاداری شدیدی بهش داره احساس گناه میکنه برای خواهرش ,یعنی من دیگه از دست اون زندگی ندارم  ,

دیگه چشمم از ش اب نمیخوره,این کارا رو کردم اون متعلق به خانوادشه هر مشکلی پیش بیاد اینو صدا میزنن ,مغزش برای این حرفا نمیکشه ,دلشم با من نیست ,زندگیمو سوزوند و جوانیمو الانم با یه بچه تو شکمم درکم نکرد,خیلی تلاش میکردم قبل اما از چشمم افتاده ,الان جای منو اون عوض شده,خواهراش و اولم مادرش  نذاشتن من نفس بکشم