میخوایم عید دیدنی بریم خونش گفت نه دعوت میکنم . گفتیم کی بیایم شما بگین کی میتونید همسرم گفت خب شما بگو گفت نه الا بلا خودتون کی میاین گفتیم شنبه خوبه گفت اوکی بعد زنگ زده امروز که اره فردا فلانه بهمانه یه روز دیگه بیاین گفتیم دوشنبه ؟ گفت نه گفتیم سه شنبه ؟ گفت نه. نمیتونم اینا . دیگه خلاصه همیتجووووور تا رسید به جمعه همسرم گفت خب مامان جان تو که سفرتو رفتی خونه فامیلا هم رفتی کجا میخوای بری ک کنسل میکنی میگی نیایم. گفت نمیگم و جایی هستمو برنامه دارمو اینا . خلاصه همسرم خیلیییی بهش برخورد ناراحت شد. بعد تلفن بهم گفت همه اونایی که براشون سر و دست میشکونه منظورش اقوام هستن گفت همه اونا اولویت شون بچه هاشون هستن بخاطر بچه هاشون اینور اونور نمیرن میگن بچه ها میخوان بیان بعد مامان من اینجوری. قشنگ هم داشت مخفی میکرد که کجا میره . تولد دخترمم هست می‌خواستیم همه شون باهم دعوت کنیم دختراش که با شوهراشون رفتن سفر . اینم احتمالا نمیاد دیگه بااین اوصاف. خیلی دلمون شکست. شما بودین چیکار میکردین، ؟ دلم اصلا دیگه نمیخواد برم خونشون عید دیدنی
خوش به حالتد
پسر بزرگ شون یک بار طلاق گرفته الانم ازدواج دومش در آستانه متارکه هست. دوتا عروس رو تونسته اینجور آواره کنه. بازم درس عبرت نمیشه براش حداقل یکم قدر مارو بدونه که انقدر دوسداریم باهاشون خوب باشیم
دیگه نرید تا خودش زنگ بزنه
مادر مگه همچین میکنه
یه دیدنیِ عیده دیگه
یک ساعت مینشستین پا میشدین
این همه صغری کبری نمیخواد
اه اه چندش اصلا محل نزارید آدم بشه دیو س
دیگه من بودم نمیرفتم
بهتر بذار نیان و نری
تولد دخترت برید بیرون باغ رستوران بعدش هم کیک بخرید ببرید اونجا بخورید بخدا عالیه
اول خودم اروم میشدم بعد شوهرمو اروم میکردم و به زندگی خودمون ادامه میدادیم
ماشاالله برنامه ریزیشم خوبه
تا آخر هفته مشخصه
مادر شوهرته.
شد برو.
نشد نرو
مهم نیست اصلا.
اگر بودند تولد دعوت کنیداگر نبودن خودتون توبد بگیرید.
من بودم بدون هماهنگی یه بعد از ظهر می رفتم خونشون. اصلا هم برام مهم نبود که بگه فلان روز نیاین و این حرفا.
تولد بچه م هم اگر نمیومد اصلا برام مهم نبود مهم بچه و خودمو شوهرم هست.
من جای توبودم نمیرفتم وقتی دلش نمیخاد بری چرا خودتو کوچیک میکنی زنگ بزن عید وتبریک بگو و تمام